نان نداشت اما زیبا بود...

نگين...NeGiN سبز

عضو جدید
کاربر ممتاز
بسم الله




یک مشت دانه گندم توی پارچه ای نمناک خیس خورده جوانه زدند و سبز شدند.کمی که بالا آمدند دورشان را روبانی قرمز گرفت و همسایه سکه و سیب شدند.


بشقاب سبزه آبروی هفت سین بود...




دانه های گندم خوشحال بودند وخیالشان پربود از رقص گندم زارهای طلایی.آنها به پایان قصه فکر میکردند؛ به قرص نانی در سفره و اشتیاق دستی که آن را میچیند.نان شدن بزرگترین آرزوی هر گندم است.


اما برگهای تقویم تند و تند ورق خورد و سیزدهمین برگ پایان دانه های گندم بود. روبان قرمز پاره شد و دستی دانه های گندم را از مزرعه ی کوچکشان جدا کرد.رویای نان و گندم تکه تکه شد و این آخر قصه بود...


پس به خدا گفتند:این قصه ای نبود که دوستش داشتیم این قصه ناتمام است و نان ندارد! خدا گفت:قصه ی شما کوتاه بود اما ناتمام نبود.قصه ی شما قصه ی جوانه زدن بود و روییدن.قصه ی سبزی.قصه ای که برای فهمیدنش عمری باید زیست.قصه ی شما قصه ی زندگی بود و کوتاهی اش.
رسالتتان گفتن همین بود.
خدا گفت:قصه ی شما اگرچه نان نداشت اما زیبا بود...به زیبایی نان.
 

Similar threads

بالا