سلام همیشگی ترینم !
تو نیستی ....... این تكرار روزهای من شده ...
تو نیستی ... تو را ندارم ....
اصلا میدانی چه بر من میگذرد؟؟؟
وقتی خاك تو را درآغوش میگرفت چگونه دلت می آمد لبخند بزنی؟
مگر حال مرا نمیدیدی؟ مگر گریه های بی امانم را نمیشنیدی بی رحم ؟....
این بود آن لحظه های شیرین كه وعده داده بودی ؟؟ مرا تنها بگذاری؟؟
آن سال كه زمین با دستان گل آلود و كثیفش تو را در آغوش میگرفت
یادم نمیرود كه در خاك كنارت نشستم و هیچكس را یارای این نبود كه مرا از تو دور كند ...
چگونه آغوش او را با این رضایت بر آغوش من ترجیح دادی؟
هنوز هم دلم گرفته ... دلم خییییییییییلی گرفته .........
هنوز هم نمیدانم خیلی را چگونه بنویسم كه خیلی خوانده شود ...
هنوز هم نبودت پنجه به روح سردم میكشد .....
هنوز هم عادت نكرده ام نبودنت را ...
ماه من ..... منم ...
همان نگاری كه تنها تو را میدید ........
چگونه راضی شدی در این مرداب تنها بمانم ....
كاش میدیدی .....
كاش بودی و دلنوشته هایم را میخواندی .....
و كاش دمی بیشتر در كنارم می ماندی ...
بوی تنهائی گرفته ام ...
بی انصاف حتی در خوابهایم هم گذر نمیكنی . نمیگوئی دلتنگت هستم؟؟
آه ه ه از این بی تو بودن ............
فریاد از این بی تو زندگی كردن
میبوسم ....یادت را .... خاطراتت ....را ............همیشه جاودان قلبم
هرگز فراموشت نمیکنم