مهم : فصلی از یک رمان . نظر بدید

وضعیت
موضوع بسته شده است.

Behnam.H2009

عضو جدید
سلام دوستان . می خواستم ازتون راجع به فصل اول رمانی که دارم می نویسم نظرخواهی کنم . اولین بارمه که دارم می نویسم و تا حالا نه فصلش تموم شده . این فصل اول کوتاه ترین فصله . ممنون .


[FONT=&quot]فصل اول ( خانواده )[/FONT]

[FONT=&quot]پریا - الو سلام . [/FONT]
[FONT=&quot]مریم - سلام پریا کجایی ؟ چی شد ؟ نتایج رو نگاه کردی ؟[/FONT]
[FONT=&quot]پریا - الان جلوی چِشَمه . ببین مریم جون ایشالله سال دیگه . یه وقت خودت رو ناراحت نکنی ؟ . . .[/FONT]
[FONT=&quot]مریم - دیوونه . سر من رو کلاه نزار . من که می دونم هر دومون رشته ی معماریِ . . . در اومدیم ، پس انقدر چرت و پرت نگو . [/FONT]
[FONT=&quot]پریا - تو از کجا فهمیدی ؟ [/FONT]
[FONT=&quot]مریم - بالاخره مخ مامان رو زدم و بهش حالی کردم که کار ما مهمتر از تلفنی حرف زدن با خواهرشه . با این کار تازه به سیمین هم لطف کردم . آخه اگه مامانو ول کرده بودم ، این طوری که داشت رو مخ خاله کار می کرد تا حالا خواهرزادش رو شوهر داده بود که هیچ ، بچه دارش هم کرده بود .[/FONT]
[FONT=&quot]پریا - پس مگه مرض داری منو میزاری سر کار ؟ می مُردی به من هم یه زنگی میزدی ؟[/FONT]
[FONT=&quot]مریم - انقدر خوشحال بودم که یادم رفت بهت زنگ بزنم . وقتی هم زنگ زدی خواستم یه کم بزارمت سرِ کار . [/FONT]
[FONT=&quot]پریا - بمیری تو . من از دستت راحت شم .[/FONT]
[FONT=&quot]مریم - نگو تو رو خدا . دلت میاد بی خواهر شی ؟[/FONT]
[FONT=&quot]پریا - ای من قربون خواهرم بشم . راستی من می خوام برم بازار ، یکم خرت و پرت می خوام بخرم . میای ؟[/FONT]
[FONT=&quot]مریم - باشه . پس من آماده میشم میام همون جای همیشگی تو پارک . خداحافظ .[/FONT]
[FONT=&quot]پریا - خداحافظ . [/FONT]
[FONT=&quot]گوشی رو قطع کرد و رو به مسئول کافی نت گفت :[/FONT]
[FONT=&quot]- ببخشید معطلتون کردم . حساب من چقدر شد ؟[/FONT]
[FONT=&quot]مسئولِ کافی نت - قابل نداره . . . میشه ده هزار تومان . [/FONT]
[FONT=&quot]پریا ده هزار تومان از کیفش در آورد . به خانمِ پشت میز داد و گفت : [/FONT]
[FONT=&quot]- بفرمایید .[/FONT]
[FONT=&quot]مسئول کافی نت - ممنون . راستی یه سوالی برام پیش اومد . شما واقعاً خواهرِ هم دیگه اید ؟[/FONT]
[FONT=&quot]ترس تو صورت پریا نمایان شد ولی خورش رو جمع و جور کرد و با دودلی تمام گفت :[/FONT]
[FONT=&quot]- بله . چطور مگه ؟[/FONT]
[FONT=&quot]مسئول کافی نت - آخه این جا نوشته پریا مرادی و مریم پوریایی . فامیلاتون یکی نیست .[/FONT]
[FONT=&quot]پریا سرش رو پایین انداخت و چیزی نگفت فقط کیفش رو روی کولش انداخت و برگه ها رو از میز برداشت سپس با زمزمه کردن یه ببخشید از اونجا خارج شد . ترس در چهره اش موج می زد . خیلی وقت بود که این موضوع رو فراموش کرده بود . یا لااقل سعی می کرد بهش فکر نکنه . شاید برای این که یاد آوری این موضوع براش دردناک بود . سریع خودش رو به محل قرار رسوند و روی نیمکت نشست . مریم هنوز نیومده بود . سرش رو پایین انداخت و به زمین خیره شد . مدتی به همین صورت گذشت تا اینکه پسری که همراه دوستش جلوی او ایستاده بود توجهش رو جلب کرد . سرش رو بالا آورد . پسرک با خنده ای موزیانه ای گفت :[/FONT]
[FONT=&quot]- سلام خانومی . در خدمت باشیم . خونه مونمون جوره جوره . وای حسین نگاه کن عجب هلوییه .[/FONT]
[FONT=&quot]پریا بی اختیار زد زیر گریه و توجه چند نفر دیگه رو به خودش جلب کرد .[/FONT]
[FONT=&quot]حسین [/FONT][FONT=&quot]–[/FONT][FONT=&quot] بیا بریم جون مادرت . این دختره دیوانست .[/FONT]
[FONT=&quot]سپس حسین دست دوستش رو گرفت و کشید برد . مردم هم آرام آرام دوباره پراکنده شدند . پریا باز هم تنها شد . فکر کردن رو دوست نداشت . نمی خواست دوباره به گذشته فکر کنه . اما این خاطرات بودند که اونو رها نمی کردند . افکار دور سرش می چرخید صحنه ها دوباره نمایان می شدند . سالها مانند شمارش معکوس با سرعت فراونی به عقب برمی گشتند . . .[/FONT]

[FONT=&quot]زهرا [/FONT][FONT=&quot]–[/FONT][FONT=&quot] سلام مریم کوچولو مامانت کو ؟[/FONT]
[FONT=&quot]دخترک مو فرفری هاج و واج به زن بلند و زیبایی که رو به رویش بود نگاه کرد و با صدای بلند فریاد زد :[/FONT]
[FONT=&quot]مریم - مامان .[/FONT]
[FONT=&quot]نسرین - چیه ؟ کیه دمه در ؟[/FONT]
[FONT=&quot]مریم - مامان ، مامانِ پریاست .[/FONT]
[FONT=&quot]همین موقع زنی فربه در حالی که داشت چادرش رو برای پوشیدن از هم باز می کرد جلوی در ظاهر شد .[/FONT]
[FONT=&quot]نسرین - سلام زهرا جان خوبی ؟ خوشی ؟ دوباره کجا ؟ ببین زهرا جان . . .[/FONT]
[FONT=&quot]زهرا - علیک سلام . به خدا چاره ای ندارم . بیا و این بارم بزرگی کُن نگهش دار . اون بابای مفت خورِش معلوم نیست کجا ول کرده رفته . این بارم شما لطف کنید نگرش دارید ، بخدا واسه ی دفعه ی بعد یه فکری میکنم .[/FONT]
[FONT=&quot]نسرین - ولی آخه . . . ببین زهرا جون من با نگه داشتن پریا مشکلی ندارم ، من برا خودت میگم . این کارا آخر عاقبت نداره ها . خودتو کردی انگشت نمای مردم . . . [/FONT]
[FONT=&quot]نسرین خانم دستش رو گذاشت زیر چونه ی زهرا که سرش رو پایین گرفته بود و اونو به سمت بالا کشید و گفت :[/FONT]
[FONT=&quot] - نگاه کن چقدر آرایش کرده دوباره . آخه چرا اون صورت خوشگلو پشت این همه آرایش قایم می کنی ؟ چرا با زندگی خودت این کارو می کنی ؟ فکر خودت نیستی فکر این بچه باش . . .[/FONT]
[FONT=&quot]در همین موقع دختر بچه ای لاغر با موهای مشکی پر کلاغی که به صورت خرگوشی بسته شده بود از پله ها پایین اومد . صورت گرد و زیبا ، لب هایی کوچک و بینی ریز و زیبایی داشت . اما چیزی که اونو از دیگران متمایز کرده بود چشم های درشت و آبی بسیار زیبایش بود که به صورت بسیار عجیبی با بقیه ی اعضای صورتش متناسب بود و آنها را زیباتر جلوه می داد . [/FONT]
[FONT=&quot]نسرین - . . . نزار فردا بخاطر شماها خجالت بکشه . [/FONT]
[FONT=&quot]زهرا سرشو دوباره پایین انداخت . از حالت صورتش پیدا بود که سعی می کنه بغض تو گلویش را مخفی کنه .[/FONT]
[FONT=&quot]زهرا - چیکار کنم نسرین جان . چه جوری خرج بزرگ کردنشو بدم . با شکم گرسنه که اصلاً بزرگ نمی شه که آینده ای داشته باشه . خودتم میدونی از این کار متنفرم . متنفرم از این که با اون مردای هرزه ی خدانشناس سرو کله بزنم . اون بابای معتاد و بی غیرتش که فقط به فکر پول موادشه . کثافت فقط زمانی که پول موادش رو ندم غیرتی می شه . الانم معلوم نیست تو کدوم گوری داره چه کثافت کاری هایی می کنه . می ترسم بچه رو پیشش بزارم یه بلایی سرش بیاره . توی این دنیای لعنتی من فقط به شما اطمینان دارم . تورو خدا کمکم کنید به خدا کنیزیتون رو می کنم . [/FONT]
[FONT=&quot]نسرین [/FONT][FONT=&quot]–[/FONT][FONT=&quot] این حرفا چیه ؟ پریا هم مثل دختر خودم . می فهمم چی میگی . ولی این طوری نمی شه کاری کرد . می دونم الان هر چیم بگم قبول نمی کنی . برو ولی مواظب خودت باش .[/FONT]
[FONT=&quot]زهرا دوباره چادرش رو که از سرش افتاده بود سرش کرد و خواست بِره که پریا گوشه ی چادر او را گرفت و کشید و با التماس گفت :[/FONT]
[FONT=&quot]- مامان ؟ کجا میری ؟ چرا منو نمی بری ؟ منم می خوام بیام .[/FONT]
[FONT=&quot]زهرا که اشک توی چشماش جمع شده بود نشست و پریا رو بغل کرد و بهش گفت :[/FONT]
[FONT=&quot]- نمی شه ببرمت دختر گلم . اونجا که من می خوام برم جای تو نیست . بزار من برم پول در بیارم تا تو بتونی درس بخونی و مجبور نباشی مثل من با بدبختی زندگی کنی . [/FONT]
[FONT=&quot]زهرا دوباره پریا رو در آغوش گرفت و پشت سر هم بوسش کرد و سپس به سرعت از جایش بلند شد و رفت . نگاه پریا که بغض گلوش رو گرفته بود به رفتن مادرش خشک شد . نسرین خانم که او هم اشک از چشماش جاری شده بود ، جلو اومد و پریا رو نوازش کرد تا آروم بشه . سپس به داخل خانه برگشت و گفت : [/FONT]
[FONT=&quot]- بچه ها بیاین تو ، درم ببندید .[/FONT]
[FONT=&quot]مریم [/FONT][FONT=&quot]–[/FONT][FONT=&quot] چشم مامان . راستی پری ، مامانت کجا رفت ؟ [/FONT]
[FONT=&quot]پریا - نمی دونم . فکر کنم رفت سر کار تا پول در بیاره . [/FONT]
[FONT=&quot]پریا بیشتر از سنش می فهمید . با این که نه سال بیشتر نداشت کاملاً سنگینی نگاه ترحم آمیز مردم رو روی خودش احساس می کرد . هنوز نفهمیده بود مادرش چکار می کنه که همه یه جور دیگه به او نگاه می کنند . اما هرچی بود اینو می دونست خودش هیچ وقت نباید سمت این کار بره . وگرنه مادرش رو ناراحت می کنه . [/FONT]
[FONT=&quot]مریم - پری ، پری ، بیا بریم دیگه ، بیا بریم بازی . دیروز شب بابام برام یه عروسک خوشگل برام خریده . بیا ببین .[/FONT]
[FONT=&quot]- دیروز شب نه . دیشب . تو کی می خوای اینو یاد بگیری ؟[/FONT]

[FONT=&quot] ربع ساعتی رو روی نیمکت توی پارک نشسته بود . اون روز آخرین روزی بود که مادرش رو دیده بود . مادرش تا سه روز بعد هم نیامد . تا اینکه روز سوم یه نفر آمده بود جلوی در و با نسرین خانم کار داشت . پریا یواشکی به حرف های اون مرد با نسرین خانم گوش داده بود . انگار جسد مادرش رو کنار جاده ای در اطراف تهران داخل کیسه های زباله پیدا کرده بودند . از پدرش هم خبری نبود . اون طوری که حسن آقا پدر مریم داشت برای زنش تعریف می کرد پلیس به پدرش مظنون شده . از اون موقع به بعد نسرین خانم سرپرستیشو به عهده گرفته بود . به اندازه ی تمام دنیا ازش ممنون بود . چون هر کاری در توانش بود برای پریا انجام داده بود . مریم هم برای او یک خواهر خیلی خوب بود . حسن آقا و نسرین خانم هرگز بین او و مریم فرقی نمی گذاشتند . این موضوع باعث شده بود که اونا رو خونواده ی خودش بدونه . [/FONT]
[FONT=&quot] خاطرات ذهنش رو ورق زد . با مریم درس خواندند ، با هم کنکور دادند و قرار بود با هم به دانشگاه بروند . البته مریم قبولیش را بیشتر مدیون پریا بود . پریا دختر زرنگی بود . همیشه شاگرد اول کلاس بود . همیشه هوای مریم رو داشت . شاید اینجوری می خواست ذره ای از محبت های نسرین خانم رو جبران کنه . [/FONT]
[FONT=&quot]حالا آروم تر شده بود . طبق معمول مریم دیر کرده . به ساعتش نگاه کرد . موبایلش رو در آورد و شماره ی مریم رو گرفت . [/FONT]
[FONT=&quot]مریم - الو سلام . [/FONT]
[FONT=&quot]پریا [/FONT][FONT=&quot]–[/FONT][FONT=&quot] معلوم هس کجایی ؟[/FONT]
[FONT=&quot]مریم - ببخشید الان میام ، رسیدم ، آقا نگه دار ، آها دیدمت . منو می بینی ؟[/FONT]
[FONT=&quot]پریا به سمت خیابون نگاه کرد . مریم رو دید که داره براش دست تکون می ده .[/FONT]
[FONT=&quot]- آره دیدمت . زود بیا اینجا . [/FONT]
[FONT=&quot]گوشیو قطع کرد و منتظر مریم ماند . همین که مریم رسید ، پریا خودش رو پرت کرد تو بغلش . مریم که مات و مبهوت بهش نگاه می کرد گفت :[/FONT]
[FONT=&quot]- چته دختر ؟ قاطی کردی ؟ این کارا چیه آبرومونو بردی . جمع کن خودتو . بی حیا نمیگی مردم چه فکری می کنن ؟[/FONT]
[FONT=&quot]پریا خودش رو جمع و جور کرد و با لبخندی روی لب گفت :[/FONT]
[FONT=&quot]- خیلی دوست دارم به خدا . [/FONT]
[FONT=&quot]مریم [/FONT][FONT=&quot]–[/FONT][FONT=&quot] باشه . پس من فردا منتظرتم . گل یادت نره . با خونواده هم بیا که من الکی به کسی بله نمی گم . حالا چی می خوای مهرم کنی ؟[/FONT]
[FONT=&quot]پریا [/FONT][FONT=&quot]–[/FONT][FONT=&quot] گمشو . بی مزه . اصلاً ولش کن . ببینم تو چرا انقدر دیر اومدی ؟[/FONT]
[FONT=&quot]مریم - به خدا تاکسی گیرم نیومد . تازه بعد کلی الافی یه تاکسی گیرم اومد دور از جون قاطر . اونقدر فس فس کرد که حلزونم ازش سبقت گرفت . [/FONT]
[FONT=&quot]مریم نسبت به روزای کودکیش خوشگل تر شده بود . لااقل شانسی که آورده بود مثل مادرش چاق و فربه نشده بود . شاید به خاطر این بود که همیشه سعی می کرد توی همه ی کاراش از پریا تبعیت کنه . زیبایی بی نظیر پریا با بزرگتر شدنش نه تنها کم نشده بود برعکس ده برابر هم شده بود . لباس های ساده ای می پوشید . ولی به قول مریم حتی اگه گونی هم بپوشه بهش میاد . دلش می خواد تا جایی که می شه پیشرفت کنه و تا حالام موفق بوده . [/FONT]
[FONT=&quot]مریم - الان داشتم با بابا صحبت می کردم . گفت به خاطر قبولیمون اسممون رو توی یه آموزشگاه رانندگی می نویسه تا وقتی گواهینامه گرفتیم برامون ماشین بخره . [/FONT]
[FONT=&quot]حسن آقا مغازه ی لوازم صوتی داره . به خاطر انصاف و درست کاریش تونسته توی بازار برای خودش جایی باز کنه و زندگی خوبی برای اونا فراهم کنه .[/FONT]
[FONT=&quot]مریم - پری با توام ، کجایی ؟ هوووی [/FONT]
[FONT=&quot]پریا - همین جام ، بریم ؟[/FONT]
[FONT=&quot]مریم - برو بریم .[/FONT]


چطور بود ؟:cry:
 
آخرین ویرایش:

گلابتون

مدیر بازنشسته
دوست عزيز اين اولين كارتون هست؟
اگه اين بار اولتون هست واقعا كارتون عالي و بي نظيرهست..
فقط يه مورد كوچولو هست...اونم اينكه براي اينكه شخصيتهاي داستان گفتگو كنند لازم نيست براي هر خط اسمشون رو نام ببري...راهكارهاي مناسبتري هم هست كه بتونه به زيبايي و شكيلي روند داستان كمك كنه.

موفق باشي عزيز...
 

Behnam.H2009

عضو جدید
دوست عزيز اين اولين كارتون هست؟
اگه اين بار اولتون هست واقعا كارتون عالي و بي نظيرهست..
فقط يه مورد كوچولو هست...اونم اينكه براي اينكه شخصيتهاي داستان گفتگو كنند لازم نيست براي هر خط اسمشون رو نام ببري...راهكارهاي مناسبتري هم هست كه بتونه به زيبايي و شكيلي روند داستان كمك كنه.

موفق باشي عزيز...

ممنون از راهنماییت . من این فصل اول رو تا حالا سه بار ویرایش کردم . بار اول که شروع کردم اصلاً از اسم کاراکترا قبل از هر جمله خودداری می کردم . اما تو فصلای بالاتر واقعاً نوشتن برام سخت شده بود . برای همین مجبور شدم برای اینکه محیط های چند نفره رو بهتر نمایش بدم اسامی رو بیارم . و چون نمیشد توی نوشتن از دو نوع تِم استفاده کرد همه رو به این حالت در آوردم بازم ممنون:gol: .
 

گلابتون

مدیر بازنشسته
بهنام جان منظورت اينه كه براي اينكه هركس صحبت ميكرده و مشخص باشه كه چه كسي گوينده هست اسم شخصيت رو اولش عنوان ميكردي؟
اينجوري كه فكر كنم خيلي به سختي پيش رفتي...
اگه مايل باشي من يه بخش كوچك رو برات ويرايش ميكنم..تا از تكنيكهاي ديگه داستان نويسي هم مطلع بشي عزيز.
 

Behnam.H2009

عضو جدید
بهنام جان منظورت اينه كه براي اينكه هركس صحبت ميكرده و مشخص باشه كه چه كسي گوينده هست اسم شخصيت رو اولش عنوان ميكردي؟
اينجوري كه فكر كنم خيلي به سختي پيش رفتي...
اگه مايل باشي من يه بخش كوچك رو برات ويرايش ميكنم..تا از تكنيكهاي ديگه داستان نويسي هم مطلع بشي عزيز.
آره راستش در جمع های شلوغ برای اینکه مشخص کنم کی در حال صحبت کردنه ، مجبور بودم یا حالتی ازش رو توصیف کنم یا چیزی توی صحبتش وارد کنم که مشخص کنم اونه . آخه داستان روال خیلی عادی ای نداره و خیلی پیچیدست . کاشکی می شد می تونستین بقیه ی فصل ها رو هم بخونین . با این حال خوش حال می شم از کمکتون استفاده کنم . اگه براتون موردی پیش نمیاد این کارو بکنین . :redface:
 

گلابتون

مدیر بازنشسته
درسته عزيز خيلي سخت ميشه
اما بهترين راه همين هست كه خودتون هم فرموديد ...اينكه با توصيف حالتي از شخص ...گوينده ديالوگ رو مشخص كنيد..اين بهترين راه هست زيرا به فضا سازي و آشنايي خواننده به محيط و حالات دروني افراد هم كمك شايسته ايي ميكنه گلم.

ببين :
[FONT=&quot]حالا آروم تر شده بود . طبق معمول مریم دیر کرده . به ساعتش نگاه کرد . موبایلش رو در آورد و شماره ی مریم رو گرفت . [/FONT]
[FONT=&quot]اينجا اصلا لازم نيست اسم مريم برده بشه..چون از قبل گوينده متن مشخص شده..مریم - الو سلام . [/FONT]
[FONT=&quot]اينجا هم لازم نيست اسم پريا برده بشه چون مخاطب مشخصه و فقط از همون خط تيره استفاده كني كافيه..پریا [/FONT][FONT=&quot]–[/FONT][FONT=&quot] معلوم هس کجایی ؟[/FONT]
[FONT=&quot]مریم درحالي كه كمي مضطرب شده بود يه اسكناس 500 توماني رو به طرف راننده گرفت و گفت - ببخشيد كلمه ببخش اينجا بهتره چون حالت خودموني بودن اين دونفر مشخص بشه.الان میام ، رسیدم ، آقا نگه دار ، آها دیدمت . منو می بینی ؟[/FONT]
[FONT=&quot]پریا به سمت خیابون نگاه کرد . مریم رو دید که داره براش دست تکون می ده .[/FONT]
[FONT=&quot]- آره دیدمت . زود بیا اینجا .[/FONT]

@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@
البته ببخشيدا ...فقط اينا جنبه پيشنهاد داره..
متشكرم از حضور گرمتون.
:w16:
 

Behnam.H2009

عضو جدید
درسته عزيز خيلي سخت ميشه
اما بهترين راه همين هست كه خودتون هم فرموديد ...اينكه با توصيف حالتي از شخص ...گوينده ديالوگ رو مشخص كنيد..اين بهترين راه هست زيرا به فضا سازي و آشنايي خواننده به محيط و حالات دروني افراد هم كمك شايسته ايي ميكنه گلم.

ببين :
[FONT=&quot]حالا آروم تر شده بود . طبق معمول مریم دیر کرده . به ساعتش نگاه کرد . موبایلش رو در آورد و شماره ی مریم رو گرفت . [/FONT]
[FONT=&quot]اينجا اصلا لازم نيست اسم مريم برده بشه..چون از قبل گوينده متن مشخص شده..مریم - الو سلام . [/FONT]
[FONT=&quot]اينجا هم لازم نيست اسم پريا برده بشه چون مخاطب مشخصه و فقط از همون خط تيره استفاده كني كافيه..پریا [/FONT][FONT=&quot]–[/FONT][FONT=&quot] معلوم هس کجایی ؟[/FONT]
[FONT=&quot]مریم درحالي كه كمي مضطرب شده بود يه اسكناس 500 توماني رو به طرف راننده گرفت و گفت - ببخشيد كلمه ببخش اينجا بهتره چون حالت خودموني بودن اين دونفر مشخص بشه.الان میام ، رسیدم ، آقا نگه دار ، آها دیدمت . منو می بینی ؟[/FONT]
[FONT=&quot]پریا به سمت خیابون نگاه کرد . مریم رو دید که داره براش دست تکون می ده .[/FONT]
[FONT=&quot]- آره دیدمت . زود بیا اینجا .[/FONT]

@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@
البته ببخشيدا ...فقط اينا جنبه پيشنهاد داره..
متشكرم از حضور گرمتون.
:w16:
واقعاً ممنون . سعی می کنم از راهنماییتون بهترین استفاده رو ببرم . خیلی ممنون . :gol:-:gol:
 

pink girl

عضو جدید
کاربر ممتاز
تا اينجاي داستان كه خوب بود و اگر از پيشنهاد هاي گلابتون جون هم استفاده كني بهتر هم مي شه.;):gol:
نمي خواي ادامه داستان رو بزاري؟
 

Behnam.H2009

عضو جدید
تا اينجاي داستان كه خوب بود و اگر از پيشنهاد هاي گلابتون جون هم استفاده كني بهتر هم مي شه.;):gol:
نمي خواي ادامه داستان رو بزاري؟
اگه اجازه بدید بقیش بمونه برای وقتی که به امید خدا چاپ شد . البته اگه در حد چاپ کردن باشه . :gol::gol: این طوری برای منم بهتره . همین یه فصل رو هم که گذاشتم ، انگار داشتن قلبم رو از جا در می آوردم . جون من به این رمان بسته . و خوب جون این رمان هم به من . عاشق و معشوق خوبی هستیم .نه ؟:biggrin:
 
آخرین ویرایش:

Behnam.H2009

عضو جدید
این رمان خودمه !

این رمان خودمه !

بچه ها ، این قسمتی از فصل هشت همین کتابه که چند روز پیش با توجه به کمک های سایه جون ( گلابتون ) نوشتم . یه کمکی بدین ببینم کدوم روش بهتره ؟

[FONT=&quot]پریا که کم کم شک کرده بود ، نفر آخری بود که وارد رستوران شد . رستوران در زیر یک نمایشگاه بزرگ ماشین قرار داشت و برای وارد شدن باید چند پله رو به سمت پایین طی می کرد . صحنه ای هنگام وارد شدن به رستوران به او دست داد انقدر غیر منتظره بود که هرگز تصورش رو هم نمی کرد . کاملاً فراموش کرده بود که روز تولدش چه روزیه . کاملاً شگفت زده شده بود و توان صحبت کردن رو از دست داده بود . تمام جمعیت حاضر با دیدن پریا شروع کردن به دست زدن و خوندنِ :[/FONT]
[FONT=&quot]- تولدت مبارک . تولدت مبارک .[/FONT]
[FONT=&quot]دقیق تر نگاه کرد تا بتونه صاحبان صدا رو بشناسه : در صدر اونا حسن آقا و نسرین خانم بودند و پشت سر اونا مینا ، حسام ، مهناز ، خانم و آقای حسینی و تعدادی از فامیل ها و آشنایان از شرکت و دانشگاه بودند . [/FONT]
[FONT=&quot]پریا - اینجا چه خبره ؟ جریان چیه ؟[/FONT]
[FONT=&quot]مریم دهانش رو به گوش پریا نزدیک کرد و گفت :[/FONT]
[FONT=&quot]- از ابتکارات باباست . خواست سورپرایزت کنه . [/FONT]
[FONT=&quot]در همین موقع حسن آقا و نسرین خانم جلو آمدند و پریا رو به نوبت در آغوش گرفتند و حسن آقا ادامه داد . تولدت مبارک دخترم . ایشالله همیشه موفق باشی و توی زندگیت فقط خوشی وجود داشته باشه . . . [/FONT]
[FONT=&quot]صحبت های حسن آقا با باز شدن در و به صدا در آمدن زنگوله ی بالای آن قطع شد .[/FONT]
[FONT=&quot]رویا - دیر که نکردم ؟ ها ؟. . .[/FONT]
[FONT=&quot]رویا همینجور که نفس نفس می زد در ادامه گفت :[/FONT]
[FONT=&quot]- . . . به خدا ترافیک بود . تازه مریم هم به من دیر زنگ زد . تا گشتم یه هدیه ی خوب پیدا کنم ، پدرم در اومد . [/FONT]
[FONT=&quot]بعد به سمت پریا اومد و بسته ی کادو پیچ بزرگ توی دستش رو جلوی پریا گرفت و گفت :[/FONT]
[FONT=&quot]- بیا پریا جون . اینم هدیه ی تولد من به تو . [/FONT]
[FONT=&quot]پریا دستش رو به سمت هدیه برد ، اما مریم جلوتر از او جعبه رو گرفت و گفت :[/FONT]
[FONT=&quot]- فعلاً کادوها رو باز نمی کنیم . اینا مال بعده .[/FONT]
[FONT=&quot]سپس برگشت و کادو رو به گوشه ای از رستوران برد . پریا دنبال کردن مریم با نگاهش رو رها کرد و به رویا که روبرویش بود و با سری پایین یواشکی به او نگاه می کرد خیره شد . مدتی به همین صورت ماندند تا اینکه رویا آرام و به صورتی که فقط پریا متوجه آن شد گفت :[/FONT]
[FONT=&quot]- خیلی گُلی به خدا . [/FONT]
[FONT=&quot]و یهو خودشو تو آغوش پریا انداخت و شروع به گریه کردن کرد .[/FONT]
[FONT=&quot]مریم - صبر کن ببینم اینجا چه خبره ؟[/FONT]
[FONT=&quot]سوال مریم باعث شد رویا به خودش بیاد و حواسش رو به اطرافیانش که با تعجب به او نگاه می کردند جمع کنه .[/FONT]
[FONT=&quot]مریم - . . . رویا چی شده ؟[/FONT]
[FONT=&quot]رویا سرش رو پایین انداخت . اما پریا جواب داد :[/FONT]
[FONT=&quot]- هیچی . چیز خاصی نیست . یه مدت ما رو ندیده بود ، دلش تنگ شده بود .[/FONT]
[FONT=&quot]رویا - آهااااا . آره راست میگه . دلم تنگ شده بود . [/FONT]
[FONT=&quot]حالت مریم طوری بود که به راحتی می شد حدس زد که حتی ذره ای از دروغ های پریا رو باور نکرده ، اما به روی خودش نیاورد و گفت :[/FONT]
[FONT=&quot]- حالا بیاید تو تا بعد .[/FONT]
[FONT=&quot]پریا [/FONT][FONT=&quot]–[/FONT][FONT=&quot] اما من که لباس درست حسابی نیاوردم . [/FONT]
[FONT=&quot]- نگران نباش . به مامان گفتم چند دست از اون لباسات رو بیاره . البته گفته باشم خودم از قبل بهش گفتم کدوما رو بیاره . وگرنه اون لباس چین چینه که خودش برامون خریده بود رو میاورد . اون موقع با زن ناصرالدین شاه اشتباه گرفته می شدی . الان تو اون اتاقه . الان میریم اونجا لباس عوض می کنیم .[/FONT]
[FONT=&quot]بعد رو به رویا کرد و ازش خواست تا اونم بره و لباسش رو عوض کنه و بیاد و بعدش رو به مارال گفت :[/FONT]
[FONT=&quot]- مارال ، لباسای تو کو ؟[/FONT]
[FONT=&quot]مارال که اصلاً حواسش جای دیگه ای بود ، یهو به خودش اومد و گفت :[/FONT]
[FONT=&quot]- چی ؟ لباسام ؟ م . . . . . . . . . تو کیفه . . . . . . [/FONT]
[FONT=&quot]- کدوم کیف ؟[/FONT]
[FONT=&quot]- کیف ؟ . . . . . . . . کیف کولیِ خودم دیگه ؟[/FONT]
[FONT=&quot]- عاشقی تو دختر ؟ شناسنامه ی کیفت رو نخواستم . میگم الان کجاست ؟[/FONT]
[FONT=&quot]- فکر کنم تو ماشینه . [/FONT]
[FONT=&quot]تو همین لحظه دانیال که با فاصله ی کمی از اونا داشت با حسام و بهزاد و چندتای دیگه صحبت می کرد ، یهو برگشت و بلند گفت : [/FONT]
[FONT=&quot]- من میرم میارمش .[/FONT]
[FONT=&quot]و قبل از اینکه کسی چیزی بگه با سرعت به بیرون رستوران رفت . هم دخترا و هم پسرایی که اونجا بودند با تعجب به رفتنش نگاه کردند و همشون از کار دانیال تعجب کرده بودند . [/FONT]
[FONT=&quot]مریم [/FONT][FONT=&quot]–[/FONT][FONT=&quot] این داشت به حرفای ما گوش می داد ؟ عجب بابا . پریا چیزی زدی تو سر این دوتا ؟ یکی منگ شده اون یکی دیوونه . [/FONT]
[FONT=&quot]در همین حال دانیال با کیف تو دستش برگشت و اونو به سمت مارال گرفت و گفت :[/FONT]
[FONT=&quot]- بیا . برات آوردمش . [/FONT]
[FONT=&quot]مارال کیف رو گرفت و گفت :[/FONT]
[FONT=&quot]- ممنون [/FONT]
[FONT=&quot]مریم رو کرد به دانیال و گفت :[/FONT]
[FONT=&quot]- تو به حرفای ما گوش می کردی [/FONT]
[FONT=&quot]- من ؟ . . . . . نه . [/FONT]
[FONT=&quot]- پس از کجا فهمیدی مارال کیفش رو جا گذاشته ؟[/FONT]
[FONT=&quot]- م . . . . . . . . خُب . یهو یادم اومد .[/FONT]
[FONT=&quot]- آره جونِ عمّت . تو گفتی منم خر ، عرعر . [/FONT]
[FONT=&quot]دانیال خنده ی موزیانه ای کرد و زیر چشمی نگاهی به مارال انداخت و رفت [/FONT]
[FONT=&quot]مریم [/FONT][FONT=&quot]–[/FONT][FONT=&quot] دارم حرف می زنما . کجا ؟ ای بابا . اصلاً حسابم نکرد . [/FONT]
[FONT=&quot]دخترا لباساشون رو عوض کردند و به جمع مهمان ها برگشتند . موزیک در حال پخش بود و مهمان ها همه شاد و راضی بودند . در این میان تنها مارال و دانیال بودند که بر خلاف همیشه حتی ذره ای هم حضورشان در مهمانی حس نمی شد . پریا که متوجه شد بهزاد و مریم این موضوع رو فهمیده اند آرام آرام به سمت مارال رفت و گفت :[/FONT]
[FONT=&quot]- مارال ؟[/FONT]
[FONT=&quot]- چیه ؟[/FONT]
[FONT=&quot]- چرا این طور بغض کردی ؟ نکنه می خوای منو ناراحت کنی ؟ نمی خوای با اون خنده هات یکم دل منو شاد کنی ؟[/FONT]
[FONT=&quot]- پریا سر به سرم نزار حوصله ندارم .[/FONT]
[FONT=&quot]- چرا آخه ؟[/FONT]
[FONT=&quot]- خودت که دیگه بهتر می دونی . تو بد مخمصه ای گیر کردم .[/FONT]
[FONT=&quot]- فعلاً بهش فکر نکن . روز خوب خودت رو هم با فکر کردن خراب نکن . باید این رو در نظر بگیری که تصمیم نهایی رو خودت می گیری . و برای این کار کلی هم وقت داری . پس عجله نکن و با آرامش کامل بهش فکر کن . حالا هم طوری رفتار نکن که همه فکر کنن طوری شده . سعی کن همون مارال قدیمی باشی . [/FONT]
[FONT=&quot]مینا - پریا ، مارال بیاید دیگه وقت باز کردن کادوهاست .[/FONT]
[FONT=&quot]مینا بعد از گفتن این جمله به سمت اونا اومد و دست پریا رو گرفت و برد روی صندلی جلوی میزی که روی اون کیک تولد و قرار داشت ، نشوند . در کنار میز ، میز بزرگتری قرار داشت که کادوها رو روی اون قرار داده بودند . مریم در کنار پریا ایستاده بود و منتظر بود تا بقیه هم جمع شوند . وقتی که همه جمع شدند مریم گلوش رو صاف کرد و با صدای بلندی گفت :[/FONT]
[FONT=&quot]- خیلی ممنون که در جشن تولد پریا جون ، خواهر گلم ، شرکت کردین و با تشریف فرماییتون ما رو خوشحال کردین . فکر کنم دیگه وقتش شده تا کادوها رو باز کنیم و بعد از اون پریا جون شمع ها رو فوت کنه . [/FONT]
[FONT=&quot]بعد از اون دوباره گلویش را صاف کرد و بسته ای کوچک رو از میان کادوها بیرون کشید و با نگاه کردن به نوشته ی رو بسته ، گفت :[/FONT]
[FONT=&quot]- این از طرف مامان و باباست که زحمت کشیدن و اونو برای پریا آورده اند .[/FONT]
[FONT=&quot]سپس مریم شروع به باز کردن بسته شد . در همین حین تعدادی هم در گوشه سالن بلند بلند آوازی رو می خوندند که باعث می شد مریم در باز کردن کادو تأمل بیشتری بکنه . [/FONT]
[FONT=&quot]- باز شود دیده شود بلکه پسندیده شود . [/FONT]
[FONT=&quot]هنگامی که مریم کاغذ کادو رو کاملاً از روی بسته کنار کشید . جعبه ی مکعب شکل قرمز رنگی نمایان شد . مریم در اون رو آرام باز کرد و با دو انگشت شصت و اشاره ی خودش ته زنجیر طلایی رنگی رو گرفت و اونو آرام آرام با آورد . نمایان شدن پلاک الله مانندی که به زنجیر آویزان بود باعث شد تا صدای دست و هورا و سوت از همه جا شنیده شود . مریم زنجیر رو باز کرد و اون رو به دور گردن پریا بست و یه بوس به لپ پریا زد و سراغ کادوی دیگری رفت . در همین حین آقای پوریایی و نسرین خانم به سمت پریا اومدند و پریا در آغوش گرفته و تولدش رو بهش تبریک گفتند . مریم بدون اینکه حرفی بزنه کادوی دوم رو باز کرد و آن را به همه نشان داد و گفت :[/FONT]
[FONT=&quot]- این هم دو سکه ی تمام بها از طرف خودم و همسرم ، بهزاد جان . [/FONT]
[FONT=&quot]پریا به سمت مریم اومد و اونو در آغوش گرفت و ازش تشکر کرد . ناگهان گروهی از بچه های دانشگاه که در گوشه ای از سالن کنار هم جمع شده بودند شروع کردند به خوندن :[/FONT]
[FONT=&quot]- اونی که اینو گذاشته با رقص روش گذاشته .[/FONT]
[FONT=&quot]مریم نگاهی زیر چشمی به اونا کرد و لبخندی زد و رو به بهزاد گفت : [/FONT]
[FONT=&quot]- بهتره دست به کار شی . [/FONT]
[FONT=&quot]بهزاد کمی سرخ شد و خنده ای کرد و زیر چشمی به مریم خیره شد . مریم بدون آنکه صحبت دیگری بکند ، از میان هدایا بسته ی بزرگی را بیرون کشید و آن را به همه نشان داد . اما هنگامی که دهانش را باز کرد تا صحبت کند ، رویا جیغ بلندی از ته دل کشید و توجه همه ی جمعیت رو به اینکه آن جعبه از طرف اوست جلب کرد . مریم هم که یکم خندش گرفته بود با حالتی که بخواد چیزی رو بگه که همه می دونن گفت :[/FONT]
[FONT=&quot]- آها . . . بیا اینم از طرف اینه [/FONT]
[FONT=&quot]و با دستش رویا رو نشون داد و ادامه داد و اینجا هم نوشته « از طرف رویا . تقدیم به بهترین دوستم پریا . . .[/FONT]
[FONT=&quot]سپس مریم با صدای آرام تری و از روی تعجب ادامه داد :[/FONT]
[FONT=&quot]- لطفاً هنگام باز کردن کادو نهایت حوصله را به خرج دهید .[/FONT]
[FONT=&quot]حضار که ساکت شده بودند ، زیر چشمی به رویا خیره مانده بودند . رویا هم با خنده ای شیطنت آمیز نگاهش را در بین حضار می چرخاند . مریم کاغذ کادوی روی بسته رو به آرامی پاره کرد و بسته رو باز کرد و در حالی که همه منتظر بودند ، مریم بسته ی کادو پیچ شده ی دیگری را بیرون کشید و در حالی که تعدادی از هم دانشگاهی هایش به صورت پنهانی شروع به خندیدن کرده بودند ، نوشته ی روی بسته ی دوم را خواند :[/FONT]
[FONT=&quot]- انشاالله که خسته نیستید و با قدرت به راهتان ادامه می دهید و این بسته را هم باز می کنید . [/FONT]
[FONT=&quot]مریم این بار به سرعت بسته رو گشود و از داخلش جعبه ی دیگری رو بیرون کشید و با دیدنش اخماش رو در هم کرد . خنده ها آغاز شده بود . مریم این بار نوشته ی روی بسته رو در دلش خواند . سپس خنده ی تلخی کرد و اونو بلند خواند :[/FONT]
[FONT=&quot]- دختره ی . . . لااله الّا الله . شیطونه میگه یه دری وری ننه دار بهش بگما . نوشته « ادامه ی این راه در گروی لبخند شماست . لطفاً خندیده و این امانتی را هم باز کنید . خدا اجرتان دهد . »[/FONT]
[FONT=&quot]مریم بسته ها رو پشت سر هم باز می کرد و نوشته ی روی اونا رو می خواند و به سرعت می گذشت . با هر نوشته خنده ای حضار بیشتر می شد و مریم کلافه تر . [/FONT]
[FONT=&quot]- به خدا دارم تمام می شم . یکم دیگه موندم . عجله کن . [/FONT]
[FONT=&quot]- با باز کردن این بسته شما به میزان علاقه تان را به من اعلام می دارید .[/FONT]
[FONT=&quot]- ماده ی 107 قانون جزایی : شما موظفید این بسته را هر چه سریع تر باز کنید . [/FONT]
[FONT=&quot]- ادامه بده . [/FONT]please[FONT=&quot] .[/FONT]
[FONT=&quot]مریم که دیگه کلافه شده بود بسته ی کوچکی که در دستش بود را باز کرد و روی آن را خواند :[/FONT]
[FONT=&quot]- آفرین . موفق شدی . چیزِ قابل داری نیست . ارزش پریا جان بیشتر این حرف هاست . [/FONT]
[FONT=&quot]مریم که مطمئن بود موفق شده کاغذ کادوی موجود بر روی بسته رو پاره کرد و از داخلش بسته ی گرد قرمز رنگی که روش یک درپوشِ مخملی بود رو در آورد و بعد از آن که اونو به همه نشان داد ، درپوشِ اونو برداشت و با دهانی باز ، زنجیر طلایی رنگی که دانه های آن به صورت زنجیر وار در هم رفته بودند را بیرون کشید و به همه نشان داد . سکوت بیشتر از حد معمول بر فضا حاکم شد . رویا لبخندی زیرکانه بر لب داشت . سپس مریم همین طور که زنجیر رو بالا گرفته بود گفت :[/FONT]
[FONT=&quot]- اصله ؟[/FONT]
[FONT=&quot]رویا که داشت به پریا نگاه می کرد و منتظر بود پریا از او تشکر کنه ، با شنیدن صدای مریم برگشت و گفت :[/FONT]
[FONT=&quot]- اصلِ اصل . [/FONT]
[FONT=&quot]پریا به سمت رویا رفت و اونو در آغوش کشید و در همین هنگام صدای جیغ و هورا بلند شد . پریا بعد از آنکه از خودش رو از رویا که فرط هیجان بهش محکم چسبیده بود ، جدا کرد بهش گفت :[/FONT]
[FONT=&quot]- واقعاً شرمندم کردی . ولی اصلاً ازت انتظار نداشتم . چرا خودت رو تو خرج انداختی ؟[/FONT]
[FONT=&quot]- برو بابا . این برای دوست گلی مثل تو کم هم هست . من شرمندم . . . [/FONT]
 
آخرین ویرایش:

Behnam.H2009

عضو جدید
ادامه ی این رمان خودمه !

ادامه ی این رمان خودمه !

[FONT=&quot]صدای مریم باعث شد تا پریا و رویا به همراه سایرین توجه شان به او جمع شود . مریم بسته ی دیگری باز کرده بود . کیف بزرگ و زیبایی در دستان مریم تکان می خورد . [/FONT]
[FONT=&quot]- این هم از طرف مینا و حسام . دستشون درد نکنه . [/FONT]
[FONT=&quot]کادو ها یکی یکی باز می شد و پریا مجبور بود از تمام افرادی اونا رو آورده بودند تشکر کند . بعد از کادوها نوبت به فوت کردن شمع ها رسید . پریا پشت میزی که یک کیک بزرگ شکلاتی روش قرار داشت ایستاده بود و بقیه دورش جمع شده بودند و با صدای بلند آهنگ « بیا شمعا رو فوت کن . . . » رو می خواندند . پریا شمع ها فوت کرد و چراغ نوزده رو خاموش کرد . بعد از پخش کیک ، حضار در گروه های دو نفره و بیشتر ، به صورت جدا جدا مشغول صحبت شدند . مریم ، پریا ، رویا ، مارال و مینا هم در گوشه ای از سالن جمع شده و مشغول صحبت بودند . [/FONT]
[FONT=&quot]مینا - میگم رویا تولد من سه ماه دیگه و مریم پنچ ماه دیگه ست . [/FONT]
[FONT=&quot]- خوب که چی ؟[/FONT]
[FONT=&quot]- هیچی . فقط گفتم که کادو یادت نره . [/FONT]
[FONT=&quot]- برو به اون حسام بگو یادش نره . به من چه ؟[/FONT]
[FONT=&quot]- اِاِاِاِ . . . چطور واسه پریا از این کادوها میاری ، ولی وقتی به ما می رسی به تو چه ؟[/FONT]
[FONT=&quot]- پریا با شما فرق می کنه . . . [/FONT]
[FONT=&quot]مریم که حوصلش از حرف های اونا سر رفته بود ، بین حرف هاشون پرید و گفت :[/FONT]
[FONT=&quot]- بی خیال بابا . تمومش کنید . بزارید ببینم این مارال چرا مثل یه مجسمه وایساده اینجا و بر خلاف همیشه هیچ چی نمی گه ؟[/FONT]
[FONT=&quot]- م . . . من . . . من . . . هیچی . . . چی بگم . . .؟[/FONT]
[FONT=&quot]پریا که اوضاع رو ناجور دید به میان حرف های مارال پرید و گفت :[/FONT]
[FONT=&quot]- بابا شماها انقدر حرف زدین که اصلاً به بقیه اجازه ی حرف زدن ندادین .[/FONT]
[FONT=&quot]- با این حال مارال کسی نبود که به این راحتی ها به بقیه اجازه ی حرف زدن بده ؟[/FONT]
[FONT=&quot]- نه . خب حتماً حالش خیلی . . . [/FONT]
[FONT=&quot]مینا - بچه ها این بوی چیه ؟ . . .[/FONT]
[FONT=&quot]این سوال مینا باعث شد تا بقیه حواسشون روی او متمرکز کنند . از چهره ی مینا می شد کاملاً حدس زد که حال خوبی نداره . صورتش کاملاً سرخ شده و دستش رو روی دلش گذاشته بود و حالت خمیده ای داشت . در همان حال ادامه داد :[/FONT]
[FONT=&quot]- بوی گوشتِ . . .[/FONT]
[FONT=&quot]دیگر نتونست ادامه بده . دست دیگرش رو روی دهانش گذاشت و به سمت دری رفت که بالای اون نوشته شده بود [/FONT][FONT=&quot]" سرویس های بهداشتی " [/FONT][FONT=&quot]. پریا و مریم به دنبالش دویدند و هنگامی که وارد شدند مینا رو در حالی که داشت آب به صورتش می زد و در همان گریه می کرد . پریا به سرعت به کنارش رفت و شانه هایش رو گرفت و گفت :[/FONT]
[FONT=&quot]- مینا ؟ چی شده ؟[/FONT]
[FONT=&quot]گریه ی مینا بیشتر شد . مریم هم جلو آمد و دست هایش را روی صورت مینا گذاشت و گفت :[/FONT]
[FONT=&quot]- مینا . مینا ؟ منو نگاه کن . با توام . گریه رو بس کن بگو ببینم چی شده ؟ چرا حالت بد شد ؟[/FONT]
[FONT=&quot]مینا دست های مریم رو کنار زد و آبی به صورتش زد و با سری پایین گفت :[/FONT]
[FONT=&quot]- خدا کنه اشتباه کرده باشم . اما فکر کنم مهمون ناخونده دارم .[/FONT]
[FONT=&quot]مریم [/FONT][FONT=&quot]–[/FONT][FONT=&quot] خوب به سلامتی . . . [/FONT]
[FONT=&quot]یهو مریم و پریا نگاهی از روی تعجب به هم کردند و سپس پریا گفت : [/FONT]
[FONT=&quot]- مهمون ناخونده کیه ؟ نکنه . . .[/FONT]
[FONT=&quot]ناگهان هم مریم و هم پریا طوری که انگار تازه متوجه شده باشند با هم گفتند :[/FONT]
[FONT=&quot]- تو بارداری ؟[/FONT]
[FONT=&quot]مریم دوباره شروع کرد به گریه کردن . مینا با دو دستش بازوهای مینا رو محکم تو دستش گرفت و تکون محکمی داد و با حالت طلبکارانه ای پرسید :[/FONT]
[FONT=&quot]- ولی شما که هنوز با هم عقد هم نکردین ؟ آخه چطور ؟[/FONT]
[FONT=&quot]مریم همچنان گریه می کرد و صداهایی ناواضح از او شنیده می شد . پریا دستان مریم رو ازش جدا کرد و با دستمالی که از جیبش در آورده بود اشک های مینا رو پاک کرد و با ناز و نوازش کمی آرومش کرد . سپس به آرامی به مینا گفت :[/FONT]
[FONT=&quot]- مینا جون خونسردی خودتو حفظ کن و تعریف کن ببینم چه خبره ؟[/FONT]
[FONT=&quot]مینا سرش روی شونه های پریا گذاشت و همینجور که بی صدا گریه می کرد گفت :[/FONT]
[FONT=&quot]- از دو سه روز پیش حسش کردم . حسی که تا حالا نداشتم . وجود یه موجود دیگه رو توی خودم احساس می کنم . نسبت به بعضی از بوها به خصوص بوی گوشت حساسیت پیدا کردم . [/FONT]
[FONT=&quot]مریم دوباره با حالت طلبکارانه پرسید :[/FONT]
[FONT=&quot]- مگه شماها زن و شوهرید که بچه دار شدید ؟ نکنه . . . [/FONT]
[FONT=&quot]بعد انگار تازه متوجه شده باشه که جریان از چه قراره نفسش رو بالا کشید و دستش رو روی دهنش گذاشت . گریه ی مینا بیشتر شد و پریا برای آروم کردنش مجبور شد به زور بغلش کنه و نوازشش کنه . مریم دوباره با خواست با حالت طلبکارانه چیزی بگه که با اشاره ی پریا از این کار منصرف شد و دستش رو روی سرش گذاشت . پریا دوباره به مریم نگاهی انداخت و گفت :[/FONT]
[FONT=&quot]- حالا مطمئنی ؟ یعنی دکتری جایی رفتی یا نه ؟[/FONT]
[FONT=&quot]مینا که حالا یکم آروم شده بود سرش رو بلند کرد و با حالتی عصبی گفت :[/FONT]
[FONT=&quot]- دیگه از این واضح تر ؟ حالم رو نمی بینی ؟ [/FONT]
[FONT=&quot]- آخه دختر خوب شاید مریضی دیگه ای گرفتی که اینا علائمشه . . . [/FONT]
[FONT=&quot]- نمی دونم . دارم قاطی می کنم . [/FONT]
[FONT=&quot]- به حسام گفتی ؟[/FONT]
[FONT=&quot]- نه [/FONT]
[FONT=&quot]مریم [/FONT][FONT=&quot]–[/FONT][FONT=&quot] چرا ؟[/FONT]
[FONT=&quot]- روم نمی شه . سهل انگاری خودم بود . وگرنه بهم تأکید کرده بود که قرص زد بارداری بخورم . ولی من سهل انگاری کردم و هی پشت گوش انداختم . [/FONT]
[FONT=&quot]- عجب رویی دارید شما دوتا . خوبه والا . . . [/FONT]
[FONT=&quot]وارد شدن حسام باعث شد تا هر سه تاشون درجا خشکشون بزنه . حسام با دیدن حال و اوضاع مینا درجا خشکش زد . مینا نگاهی نگران به مریم انداخت . ولی مریم اصلاً به مینا توجهی نداشت و با حالتی تهاجمی رو به حسام گفت : [/FONT]
[FONT=&quot]- بالا در رو ندیدی نوشته بانوان ؟ تو اینجا چیکار می کنی ؟[/FONT]
[FONT=&quot]- رویا گفت مینا حالش بهم خورده . مینا جون خوبی ؟ [/FONT]
[FONT=&quot]پریا [/FONT][FONT=&quot]–[/FONT][FONT=&quot] حالش خوبه . احتمالاً کیک بهش نساخته . خوب میشه . نگران نباش . حالا شما بفرمایید . خوب نیست اینجا ایستادین .[/FONT]
[FONT=&quot]- چشم . پس مواظبش باشین . اگه مشکلی بود منو بی خبر نزارین .[/FONT]
[FONT=&quot]حسام این رو گفت و رفت . مریم وقتی مطمئن شد حسام رفته ، گفت : [/FONT]
[FONT=&quot]- بچه پُررو حالیش نیست چه گندی زده . [/FONT]
[FONT=&quot]مینا [/FONT][FONT=&quot]–[/FONT][FONT=&quot] بچه ها تورو خدا نزارید بفهمه تا ببینم خودم چیکار می کنم . اصلاً نزارید هیچ کس بفهمه .[/FONT]
[FONT=&quot]پریا [/FONT][FONT=&quot]–[/FONT][FONT=&quot] با این حال ما فردا میایم دنبالت بریم دکتر ببینیم چه خبره . چکاری می تونیم بکنیم . حالا هم خودتون رو جلوی مهمونا عادی نشون بدین که شک نکنند . [/FONT]
[FONT=&quot]- ولی بوی گوشت حالمو بهم می زنه . بهتره من برم خونه . [/FONT]
[FONT=&quot]- باشه هرجور راحتی . پس به حسام بگو برسوندت . [/FONT]
[FONT=&quot]- باشه . . .[/FONT]
خوب ؟ . . .:cry:
 
آخرین ویرایش:

bahareh s

عضو جدید
کاربر ممتاز
سلام پس چرا ادامه نمیدید ما منتظریم ولی عالی بود به نظر من تا اینجا بازم مرسی.
 
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Similar threads

بالا