حماسه تراختور
حماسه تراختور
حماسه تراختور
مقدمه: حماسه چيست؟
حماسه به نوعي از متون توصيفي اشاره دارد كه رفتار و سرگذشت بزرگان را بازگو مي كند.اين رفتارها گاهاً اشاره به پهلواني هاي فردي دارد،اگرچه غالباً نماينده تام الختيار يك قوم و ملت است بدين جهت غرور يك قوم در گرو رشادت هاي حماسه گر است. حماسه ممكن است منثور باشد اما اكثراً منظوم است و يا لااقل آثاري از نظم در لابه لاي روايات ديده مي شود. حماسه،اگرچه زبان داستاني دارد اما اين رويدادها،تماماً حقيقي ست،حوادث خارق العاده ای که در حماسه ذکر می شوند گاهاً اغراق آميز به نظر مي رسند كه باور آن كمي دشوار به نظر مي رسد مخصوصاً اگر زمان بسياري از زمان خلق حماسه سپري شده باشد اما واقعيت امر حقيقي بودن داستان حماسه است در واقع اين مهمترين تفاوت حماسه از افسانه است.ويژگي بارز حماسه وقوع رفتارهاي خارق العاده است اگر اين رفتارها منجر به تغييرات اساسي شود حماسه را خلق مي كند.حماسه سرا وظيفه ي ضبط آن را دارد،اگرچه به نسبت نبوغ و تصوير سازي در نوع بيان آزاد است اما هرگز نمي تواند در اصل موضوع دخل و تصرف كند.او تنها راوي رشادت ها و رفتارهاي خارق العاده است.
در برابر،افسانه داستاني عاري از هر گونه واقعيت است،اصولاً شعرا و نويسندگان اقوام و مليت هايي كه در تاريخ خود چيزي براي توصيف نداشته اند روي به خلق افسانه ها آورده اند.گاهاً نيز برخي از افسانه ها به دروغ بنام حماسه بيان مي شود!
از قديمي ترين حماسه هاي تركي مي توان به حماسه "گيل گميش" اشاره كرد اين حماسه مربوط به عصر پروتؤرك ها مي باشد و از حماسه هاي اخير مي توان "حماسه كور اوغلو" را نام برد.
در ادبيات فارسي اغلب، حماسه را بازگو كردن نبردهاي جنگي مي دانند شايد اين باور نشأت گرفته از داستان هايي ست كه صرفاً يكي پس از ديگري از شاهنامه كپي شده اند.
اما اين باور محدود كردن فضاي تعريفي حماسه است،در بن مايه ادبيات تركي،حماسه لزوماً بازگو كننده نبردهاي رزمي نيست.
شايد علت آنكه حماسه را صرفاً در رفتارهاي جنگي مي بينند وجود خصوصيت مبارزه گري و دليري در حماسه است اين ويژگي، حماسه سرا را مجبور به گزينش اوزان خاص براي سرايش حماسه مي كند. ريتم شعر حماسي جنگي و ستيزه جويانه است لذا بيان احساسات در حماسه نيز حالت خاصي دارد و مخاطب را بيش از آنكه احساسي كند آماده نبرد مي كند.
حماسه سرا ممكن است راوي تصاويري باشد كه خود مستقيماً مشاهده گر آن نبوده است.اين فاصله ميان حماسه و حماسه سرا ،ممكن است موجب كاهش اثر حماسه شود،شايد اوصاف آن گونه كه شايسته است به خوبي بازگو نشوند و شايد برعكس، حماسه سرا بيش از حد در ثبت حماسه مبالغه كند.بر اين اساس اكثراً در نبردهاي سهمگين كاتباني در ميان لشكر وجود داشتند تا رفتار ها و اوضاع بدون كم و كاست ضبط شوند تا بعدآً توسط شعراي حماسي سرا از نو تصوير سازي شوند.
علت ثبت حماسه
آنچه كه ما بازگو خواهيم كرد نيازي به رابط نداشت چرا كه خود به عينه و مستقيماً شاهد اوضاع بوده ايم.بر طبق رسالت نويسندگي نه بر آن چيزي خواهيم افزود و نه تعمداً قصور خواهيم كرد.حماسه گر و نقش اول اين داستان راستان يك ملت است! پس اينجا "يكي براي همه" و "همه براي يكي" مفهموي ندارد.جمله "همه براي همه" دقيق تر است.با اين حال رفتار ها و رشادت ها و تأثيرات انجام شده جمع بنام واحد ثبت مي شود.ما براي اين "جمع" يك نماد انتخاب مي كنيم،اين سنمبل چيزي نيست جز "تراختور". پس زماني كه صحبت از نقش اول حماسه(تراختور) مي كنيم مراد سنمبل يك قوم است و اينجاست كه حماسه سرا نفسي بر آن مي دمد او جان مي گيرد اين بار او كسي نيست جز "تراختور"!
اكنون؛ يكي براي همه و همه براي يكي!
از نظر كميت نمي توانيم بگوييم كه يك حماسه بازگو خواهيم كرد چرا كه حماسه در حد يك رمان منظوم است ما تنها خلاصه اي از آنچه كه اتفاق افتاده است را بازگو مي كنيم،اگرچه توان آن را داريم اما در حوصله وقت نمي گنجد.
سخني با وارثان
ما تغيير داديم آنچه كه پيشينيان قادر بر تغيير آن نبودند! اين نه از ضعف جسمي و قصور رشادت هاي پدرانمان كه عصر ما عصر آگاهي و تغيير بود.مي سپاريم به شما آنچه كه با خون دل بدست آورديم پس وصيتي ست بر شما،غرور شما نهفته در باور شماست،باور ها از جزئيات خرد متولد مي شوند مهم حقارت چيزي نيست كه به آن باور داريد مهم عظمت باور شماست. همواره چيزي براي جنگيدن داشته باشيد.ما آن را به شما هديه مي دهيم.پس براي ما فرزندان خلف باشيد همان گونه كه ما براي اجدادمان بوديم.
دفتر اول - قبل از حماسه
كودك بوديم و ناآگاه،ما نيز چون اكثر هم سن و سالانمان تحت تأثير جو و فضاي اطراف و آنها نيز چون اكثريت تحت تأثير تبليغات و رسانه. چون هم سن و سالان چالاك و پرخروش،خستگي ناپذير،پر جنب و جوش.در ميان تمامي بازي هاي كودكانه فوتبال يك بازي ديگر بود اگرچه با توپ پلاستيكي.از ديدن فوتبال به اندازه ي بازي كردن آن لذت مي برديم.
"تراختور" برايمان تنها يك فرصت تفريحي نبود،كسي به ما درس نداده بود هنوز به مدرسه نمي رفتيم.اما تعصب در خون و رگمان جاري بود.غريزه ي تعصب و جسارت در يك تؤرك چون غريزه ي هيبت و خروش شير و جسارت يك گرگ از همان آغاز تولد،خود را نشان مي داد. مي دانستيم بچه محل به بچه خيابان پايين تر اولويت دارد حتي اگر او رقيب و ديو كودكانه مان بود!
"تراختور" هر چه بود فقط فوتبال نبود، از آن ِ ما بود،چيزي فقط و فقط براي خودمان.چيزي براي جنگيدن و ايمان داشتن.اگرچه اين ايمان نهفته و بالقوه بود.
اما آنچه كه رسانه و تبليغات به ما مي آموخت ما را از غريزه دور مي ساخت،چون شير دست آموزي در بند و چون گرگي پر هيبت كه عظمت او در كوهستان ها معني مي شود نه در قفسهاي باغ وحش!
بايد از نعره شير در هراس بود و از جسارت گرگ بيمناك،اين قابل تحسين است اما نبايد در قفس باغ وحش مضحكه ي انسان هاي دوپا شد كه هنر آنها در بند كردن حيواني ست كه چون انسان آزاد است تا بلكه ميل حيواني يك انسان سير شود.
آنجا شيرها را وادار مي كنند تا از حلقه هاي آتشين عبور كنند تا انسان هاي دو پا براي آنها دست بزنند! اما اگر اين شير كوهستان در بيشه بود كدامين انسان دوپا جرأت جسارت بر آن داشت!؟
بسلهين قوْينۇندا منی بیر زامان
بوْشادێ داغلاردان بۇلاقلار منی
سس وئرن قوْرخۇدان سسیمه داغلار
ایندیسه سايمايێر قۇلاقلار منی
بیر نه،ره سالاردێم قارشێ-چاغلارا
يوْلۇمۇ سربستجه مئشه-باغلارا
نه بیلیم دۆشردیم اۇزاق داغلارا
چکیرلر زنجیره دۇستاقلار منی
حاصل ستيزه ي غريزه با ترفند تردست چيزي نبود جز دوگانگي شخصيت.هر از گاهي قدرت يكي بر ديگري مي چربيد.شيري كه اسير شده است شايد!اما گناه توله شيري كه هرگز كوهستان را نديد چه بود؟ او در قفس تبليغات بدنيا آمد.با اين حال غريزه هرگز نمي ميرد.
آن زمان ها حاشيه و تعصب به تيم به روز بازي ختم نمي شد حاشيه هاي آن تا بازي بعدي ادامه داشت اگرچه مثل امروز اما در نبود دنياي مجازي،به دنياي حقيقي كشانده مي شد.دو كودك چند سالي بزرگتر از ما بسيار تنومند تر از ما به نظر مي رسيدند.چند نفر يكي را گير انداخته بودند،بازوي او را چنان مي پيچاندند كه تا شكستن دست بي نوا تنها حماقت چند ميليمتري لازم بود.
از دوست هم سن و سالم پرسيدم چرا اين گونه مي كنند؟
پاسخ داد:"آن دو دسته طرفدار دو تيم مشهور پايتخت هستند به او مي گويند طرفداري از تيم آبي را انكار كن وگرنه دستت را مي شكنيم" و او چه مصرانه مقاومت مي كرد.او ذاتاً اگرچه يك توله شير بود اما نمي دانست براي چه و كه بايد مبارزه كند!
جالب اينجا بود كه كودك هم سن و سالم اين جسارت او را با چنان آب و تابي تعريف مي كرد كه بازگو كننده رشادت و تعصب مفرط طرفدار آبي بود!.اگرچه واقعاً هم همين گونه بود.
روزگار گذشت و چند سالي بزرگتر شديم.اگرچه عميقاً نشان از محبت به "تراختور" در دل تك تك توله شيرها و توله گرگ ها وجود داشت اما اينجا يك بدعت وجود داشت كه به سرعت ريشه در باور مردم مي انداخت.استقلالي يا پرسپوليسي؟
هرگز نپرسيدند طرفدار كدام تيم هستي؟
مي گفتند:"استقلالي هستي يا پرسپوليسي!؟"
تيم سومي در كار نبود،اينجا بدعت ريشه انداخته بود،بدعت را جاهلان و ناكار بلدان گسترش مي دهند ولي اينبار مسأله كمي پيچيده تر از آن بود كه تصور مي رفت.چرا كه رسانه در اختيار قشر تحصيل كرده بود!
وقتي يك پرسپوليسي ذاتاً به رنگ آبي علاقه داشت بايد اين علاقه را پنهان مي نمود او هرگز نمي توانست تي شرت آبي بپوشد! اين باور يك بچه مدرسه اي نبود اين جملات هنوز هم در كل كل مديران و كارشناسان فوتبال ما ديده مي شود! اين كل كل ها از رسانه ملي پخش مي شود!
اين يك جهالت عميق بود،باورهاي نادرست! دلايل بي ربط
وقتي به كل كل آبي ها با قرمز ها گوش مي دادم، دلايل يكي از ديگري مضحك تر،بلي مگر غير آن مي تواند باشد!؟ مگر انتخاب آگاهانه صورت گرفته است!
هرگز نه! هرگز
طرفدار آبي در برابر جمله ي خون قرمز است "دريا آبي ست" پاسخ مي داد!
و در اين جهالت نبود بزرگتري كه بگويد قرمزي خون چه ربطي به پيراهن فلان تيم دارد و يا آبي بي كران دريا - آسمان چه سنخيتي به رنگ پيراهن بهمان تيم دارد!؟
جالب اينجاست كه بزرگتر ها بيشتر از ما غرق در باور و جهالت بودند.
اینامسێز-اینسنا اؤلۆم گرکدیر
نه بیلر اینامسێز اینامێن دادێن!؟
اؤز اصلین ایتیرن بلی اؤتۆرر
آماجێن،ياپێشار دوْنۇنۇ يادێن
آنلاسا ايرسه اؤزۆنه اینام
گئيدیرمز اؤزۆنه يابانچێ بیر نام
نه گرک اؤزلۆگۆم اۇنۇدۇب دانام؟
نه گرک ديَیشک بیر ائلین آدێن؟
در آشفته بازار اين فضاي اسفناك،سرانجام نوبت به آزمون من رسيد!
واسطه ،بدبختانه يك بيگانه نبود او كسي نبود جز پسر عمه!
آنها يك سوپري دم محله داشتند من براي خريد هميشه مغازه آنها مي رفتم چون نزديك ترين بود،شب ها جسارت دورتر شدن را نداشتم اطراف باغ و قبرستان بود.اين بار پسر عمه كوچك آنجا بود:
پرسيد چه عجب؟
گفتم نوشابه مي خواهم!
بدون هيچ پيش زمنيه اي گفت: راستش را بگو پرسپوليسي هستي يا استقلالي؟ نميدانستم او جزو كدامين طرف است از روي اينكه پاسخي داده باشم گفتم پرسپوليسي!
از قضا تير به هدف خورد! او خوشحال در اينكه در تربيت صحيح نسل آينده سهيم بوده! و من خوشحال از اينكه بدون درد سر و سؤال پيچ نوشابه ها را گرفتم!
آنقدر كودك بودم كه با گرم كن و لباس خانه بيرون مي رفتم،يك دست گرم كن آبي داشتم،آنها را دوست داشتم معمولاً تنم بود غير از آن روزي كه به مغازه رفتم!
موقع پس دادن شيشه هاي نوشابه از قضا همان پسر عمه در مغازه بود! او با ديدن گرم كن دست تمام آبي من درجا خشك زد!او قرمز بود و من گرمكن آبي پوشيده بودم!
عصبانيت و ناراحتي از چهره پر افروخته اش معلوم بود.شيشه ها را گرفت و آرام برگشت.من قصد ترك مغازه را داشتم.او با صداي آرامي گفت"تو استقلالي بودي و مرا فريب دادي!"
من خنده ي نرمي كردم و او بيشتر برافروخته شد! اين خنده از سر خباثت نبود من بسيار كم حرف بودم.او گفت و سرش را به علامت ترك مغازه از طرف من برگرداند. دلم برايش مي سوخت!
اگرچه پرسپوليسي نبودم اما استقلالي هم نبودم فقط نمي دانستم آن لحظه چه بايد بگويم!اما دوست نداشتم كسي احساس كند كه فريبش دادم،اين آزارم مي داد.روزها گذشت و پسر عمه هر موقع مرا مي ديد به شوخي يا جديت سر به سرم مي گذاشت!
با اينكه بسيار دل رحم و احساساتي بودم اما در مقابل به همان اندازه ستيزه جو و كينه اي بودم شايد براي همين است كه هنوز بعد از گذشت 20 سال با پسر عمه كوچك چنان گرم نيستم!
زماني خود را يافتم كه من يك استقلالي شده بودم!اگرچه به بهانه ي حرص دادن به پسر عمه!
دوْغۇلدۇ آنادان بیر آسلان اۇشاق
اوْلمامێش وارلێغێن اوْندان آلدێلار
داغلاردا اوْيناماق يئریندن اوْنۇن
بوْينۇنا آغێرجا زنجیر سالدێلار
بوْغۇلان-دۇستاقدا گۆلۆشلر آغێر
آغلايێر کؤنۆللر،بۇلۇدلۇر باغێر
اۆرکدن قم-کدر دۇستاغا ياغێر
نیيه کیم دوْغادان اۇزاق قالدێلار
پدرم كم به خانه مي آمد او اكثرا در جبهه بود وقتي مي آمد من صداي تلوزيون را بلند مي كردم ،بازي هاي استقلال را با هيجان دنبال مي كردم كه به پدرم نشان دهم كه پسرت هم اكنون يك مرد شده است! او براي خود چيزي يافته است كه مي خواهد براي آن مبارزه كند!حتي اگر تو نباشي! او مي تواند!
سال ها گذشت و من اكنون سال اول راهنمايي هستم.كوچكتر از من ها با پدران و برادران شان به استاديوم رفته بودند.ولي من تنها بودم و تنهايي نمي توانستم.حتي راه استاديوم را هم نمي دانستم.آن روزها مثل امروز نبود،اكثراً اطراف محله ها ساكت،باغ هاي بزرگ،حتي گاهاً سر ظهري هم به گله هاي سگ برخورد مي كردي!
روزها گذشت بالاخره روز موعود فرا رسيد.مدرسه زودتر از موعد مقرر تعطيل شد،آن روز روز مهمي بود،اگرچه تعطيلي مدرسه ربطي به آن نداشت،بچه ها مي گفتند امروز استقلال با تراكتور بازي دارد در باغ شمال،
"تراكتور"، طرفدار بودن آن همچون تعصب داشتن به سرزميني بود كه حتي يكبار نيز بدانجا سفر نكرده ام!چگونه مي شود؟مگر مي شود؟
آما "آن" يك حس آشنايي داشت! يك چيزي داشت كه نمي دانم چگونه بگويم!
دنبال هم كلاسي ها راه افتادم،خجالت مي كشيدم بگويم مرا هم با خود ببريد،اما فاصله را حفظ مي كردم، تقريباً هيچ جا را بلد نبودم چون كسي نبود كه با او بروم، وقتي به خياباني رسيديم ازدهام جمعيت را ديدم.از اين جا به بعد را خود مي دانم!ژستي گرفتم تا نشان دهم تا اينجا نيز خود به تنهايي آمده ام! برايم جالب بود استقلال را تنها از تلوزيون ديده بودم! تراكتور را هم كه شايد هر چند هفته يك بار صبح هاي جمعه از شبكه يك سيما.
وقتي وارد استاديوم شدم دو گروه متفاوت بود نمي دانستم كه اول بايد بدانم جزو كدامين گروه هستم و بعد راه را انتخاب كنم!كمي گيج كننده بود.براي هر 25 نفري كه پرچم قرمز داشتند 15 نفر پرچم آبي داشتند!البته اين ارقام سال هاي آخر بسيار به نفع حريفان تراكتور سنگيني مي كرد.
نمي دانم چرا! شايد مثل همان روز كه از سر رفع تكليف با سكوت خود استقلالي شدم امروز هم همانگونه شد! اما اين بار آنگونه نبود. من نتوانستم به جمع آبي ها بپيوندم.
بوْينۇمدان قێراندا قۇللۇق-زنجیرین
تانێدێم اؤزۆمۆ آرتێقراق آدام
قوْلۇنۇ آچاندا دوْغا،باغرێنا
سالدێردێم اؤزۆمۆ دادێنێ دادام
قوْينۇندا ایتنکن يابانچێ اوْوچۇ
ایستهدی آيێرا منی آنامدان
آنجاقسا قوْينۇندا بوْغۇلان زامان
ایتدی دا کؤنۆلدن کدر يا قادام
همين قدر كه مي دانستم تراكتور تيم شهرم است كفايت مي كرد.آبي ها هم اكثراً همشهري بودند! اما از جنس همشهري نه!شرمگين و آهسته سكويي را روي سكوهاي تقريباً پر باغشمال يافتم.اگرچه من نيز لااقل در خانه و مغازه ي پسر عمه از جنس آنها بودم.
وقتي آبي ها پرچم تكان مي دادند من نيزه اي را بر قلب خود حس مي كردم.اينجا آخر خط توهم است!
من يك شير قفس نيستم! من يك گرگ سيرك نيستم!
بگزار همه بخندند!
بگذار در سياهي شب براي خريد نوشابه تا محله ي پايين تر پياده بروم،من استقلالي نيستم!، نبودم! و نه پرسپوليسي!
اين جمله اي بود كه در آن يك لحظه مكث سر دوراهي در گوشم زمزمه كردند.اطراف را ديدم كسي نبود! او كه بود!
آن جسارت و عظمت غريزي ام،
او ناجي بود!
زمزمه كرد و رفت!
بدون آنكه ديده شود،
جسارت درونم بيدار شد! اگرچه از وقتي خود را مي شناخت قلاده اي بر گردن داشت!
نه! قلاده برازنده ي سگان است كه به خاطر آسايش و راحتي پسرعمو هاي گرگ خود را به يك وعده نان و يك نوازش انسان دوپا فروختند.من گرگ بودم نه سگ!
آن روز آنچنان عجيب بود كه از نتيجه هيچ به ياد ندارم ،وقتي به خانه بازگشتم آرمي كه سر در اطاقم چسبانده بودم مرا به سوي خود خواند! عجب حماقتي بود،احساس حقارت مي كردم،اما آزادي طعم بيشتري داشت من آزادانه انتخاب كردم! انتخاب اين بار آبكي نبود آن هم از نوع آب و شكر! شيشه اي هم نبود!آن هم از نوع شيشه نوشابه!
اين بار با قلبم انتخاب كردم اگرچه آن روز دليل آن را ندانستم!شايد حتي امروز هم با تمام وجود نمي دانم.اما همين قدر مي دانم كه با قلبم انتخاب كردم.
علاقه ام روز به روز بيشتر مي شد،اما همه اين گونه نبودند وقتي وارد دبيرستان شدم جنگ بر سر تيم ها و طرفداري همچنان پا برجا بود. زمان واسيلي قوجا بود تيمي شايسته پرستش!
در كل كلاس 40-50 نفري ،بيشتر هم كلاسي ها دو دسته بودند،استقلالي و پرسپوليسي،امروز ديگر عذاب مي كشيدم اما قدرتي براي تغيير وجود نداشت،جسارت داشتم اما مثل هميشه كم حرف،
هر كدام از همكلاسي هايمان كه اكثراً از بالاي شهر بودند با ژست هاي خود افتخارات استقلال و پرسپوليس را مي شمردند و با تغيير قيافه و ژست هر كدام سعي داشتند گروه ديگر را قانع كنند كه حق با آنهاست.آنها اكثرا ً والديني دكتر و مهندس داشتند!
يك روز در بهبوهه اين كشمكش مشاجره در كلاس بالا گرفت در ميان اين سر و صدا ناگهاً پسركي فرياد زد!:"نه قرمز نه آبي فقط زرد قناري" آن روز ها سپاهان مدعي وجود نداشت تيمي بنام سيمان سپاهان كه تقريباً آسانسور بود، منظور او از زرد قناري همان تراكتور خودمان بود.براي آنكه قرمز ما با قرمز پايتخت خلط نشود آنها مجبور بودند تمايزشان را اين گونه نشان دهند. آن پسرك يك پسرك ساده از پايين شهر بود پدرش كارگر و زحمتكش شهرداري بود.
آن روز درس بزرگي از پسرك گرفتم:انسان هاي بزرگ نيازي ندارند لباس هاي گران قيمت با خانه هاي مجلل داشته باشند،براي دانستن، داشتن پدر و مادر با سواد كافي نيست.
او بزرگ بود،بزرگتر از من كه جرأت اظهار بيان نداشتم! بزرگتر از همه ما كه هيچ نبوديم.با آن شلوار وصله اي اش،هنوز هم جلوي چشمانم است.بزرگ بود چون بزرگ فكر مي كرد.
سال ها گذشت،بي كفايتي در ورزش اينجا موج مي زد از من تماشاگر كه به تيم شهرم اهميتي نمي دادم تا مسؤلي كه لياقت حفظ سرمايه بومي را نداشت تا بازيكني كه افتخارات را براي ديگران كسب مي كرد.ورق برگشت ،تيممان هر روز ضعيف تر از قبل مي شد.زماني بود كه هر تيمي از تيم ما در هراس بود آن روزها اولتراها به قول خودمات تي تي ها نبودند اما هواداران متعصب بسياري وجود داشت همان هايي كه امروز هم با وجود سن بسيار بالا دوست دارند خود را با ما همرنگ كنند اگر فرصت دهيم! با آن شعار هاي دوست داشتني شان كه ما را ياد قديم ها مي اندازد:
داغلارێ سؤکر
تێراختوْر
جدا از آن، تيمي با اقتدار داشتيم كه چون تيم هاي اروپاي شرقي پرقدرت،خونسرد و تكنيكي فوتبال مي كرد.اكثرا در خانه مي برديم و خارج از خانه مساوي مي كرديم.اما سرمايه هاي بومي نابود شد،بسان برداشت بي رويه از قناتي كه سرانجام خشك شد.
تراكتور سقوط كرد و بس ناجوانمردانه سقوط كرد.تيم ها افزوده شد تا بهانه اي بر بقاي تراكتور شود اما باز مسؤلين درس نگرفتند مثل ما! اين بار واقعاً سقوط كرد!
غرور جاي خود را به دانه هاش اشك داد.
وقتي تراكتور رفت تازه استقلالي ها و پرسپوليسي هاي اينجا فهميدند كه چه شد!آنها هم مثل من هواداران شيشه اي،حالا نوشابه نه ...چه فرقي مي كند.
تراكتور چون پدري بود كه تا وقتي در خانه بود وجودش احساس نمي شد وقتي رفت فهميديم كه بود!
بۇراخدێز آنازێ تۇتدۇز اؤزگهنی
وئردیز اؤزگهيه فۆرصتی نهدن؟
رۇحۇنۇ قاچێردان سوْنراجا بیلر
چوْخ قالماز اؤلر دا بیر گۆن بۇ بدن
تراختور سقوط كرد چون ما قدر نشناس بوديم،
از تراختور خواسته شد سقوط كند،ناجي از او خواست،اين بار او در گوش پسرك زمزمه نكرد او با صداي بلند فرياد كشيد!
او ما را خواند! همه را...
هر آنكس كه طبيعتي به عظمت شير و جسارت گرگ داشت،منادي ناجي بود.
سال ها گذشت و فوتبال ايران تحت تأثير داربي تهران!
اما اينجا اتفاقاتي مي افتاد،حضور 70 هزار نفري در مسابقات ليگ 1 كم كم صدا مي كرد.
چندين بار تا مرحله ي پلي اف آمديم اما هنوز شرايط مناسب نبود بايد نداي ناجي به گوش بازيگوش ترين ها نيز مي رسيد.
روح به بدن بازگشت اما اينبار يك لشكر تمام عيار پشتش ايستاده بود.
پسر عمه ها و عمو ها و دايي ها كه يكي دو دهه اي از ما بزرگتر بودند بيشتر تعجب كردند!
اين نسلي نبود كه آنها تربيت كردند!
براي تغيير ما انتخاب شديم!
نخستين بازي ميهمان،هرچقدر هم كم بوديم اما نه كمتر از ميزبان!هنوز خود ما نيز نمي دانستيم چه اتفاقي مي افتد.نخستين بازي خانگي!
استاديوم اگرچه كاملاً پر نشد اما جهنم براي رقيب ملموس بود.
آن روز ذوب آهن مدعي با خوش اقبالي و اشتباه داور جان سالم به در برد.
0-0
مربي آن تيم كار بلد بود،تيمي مدعي داشت! گفت: "سخن در اين بازي كوتاه بايد كرد كه ما پس از ساير حريفان در باب اين بازي سخن خواهيم گفت!"
او دانست كه اينجا يك جهنم تمام عيار براي رقيبان است.
اين آغاز حماسه تراختور بود.حماسه اي كه دهه ها قبل در حال شكل گرفتن بود اما يك شبه نقل قول محافل شد.
دفتر دوم - حماسه تراختور
تراكتور-استقلال
دره گرگ ها!
پس از قريب به يك دهه اين نخستين بازي با يكي از دو تيم پرطرفدار پايتخت بود.تيمي كه اكثريت ما روزي ولو به خاطر يك شيشه نوشابه طرفدارش بوديم!
آن ها فكر مي كردند اوضاع مانند قبل است،هم آنهايي كه كرتر از آني بودند كه نداي ناجي را بشنوند و هم آنهايي كه فكر مي كردند نصف استاديوم و يا بيشتر از آن ِ آنهاست!
هنوز اين لشكر تازه تأسيس آنچنان نظم و ثبات نيافته بود، نه خبري از اولتراها بود و نه لفظي براي جايگزيني آن. اما آنهايي كه زودتر از ديگران به نداي ناجي لبيك گفتند ساعت ها قبل تر از ديگران در استاديوم حاضر مي شدند.
در استاديوم شايد خوشبينانه بين 500 الي 5000 نفر استقلالي وجود داشت.اما بيشتر از 70000 نفر در ارتش سرخ صف آرايي كرده بودند.دقيقه 70-75 همان بازي اولين و آخرين حضور سرخابي ها در جهنم سرخ بود.
تراكتور دوباره متولد شده بود او براي زنده ماندن نياز به حامي داشت و چه حامي بزرگتر از لشكر سرخ!تراكتور آن روزها بسيار شكننده بود نه بازيكني داشت و نه تجربه اي باقي مانده بود اما هزاران هوادار جان بر كف داشت،اين اغراق نيست ،تنها سخن از يك تيم نبود.
رقيب،يكي از قدرتمند ترين رقباي ليگ بود ،اين لشكر تازه تأسيس به خوبي بايد خود را براي نبرد آماده مي كرد:
بۇ کؤرپه دوْغۇلدۇ زاماندان يئنی
قوْيمارام يابانچێ ايریجه باخا
کؤکسۆمۆ ائده رم اوْخۇنا اوْنۇن
قان-قالخان،قوْيمارام اوْخۇنۇ تاخا
سینه میز قالخاندێر ،قێلێنج الیمیز
تێراختوْر ایندیسه بیزیم يَلیمیز
دايانێب يان-يانا کۆرک-بئلیمیز
قوْيمارام يابانچێ ياندێرێب ياخا
استقلال گل اول را مي زند! اگرچه با ضربه ايستگاهي كه داور به اشتباه به آنها تقديم مي كند:سكوت استاديوم را فرا مي گيرد و نگاه ها ناخوداگاه به سمت شمادت آن دسته خودي اما آبي مي رود!
آنمايان ارلیکدن يابانچێ اوْخچۇ
قفلتدن اوْخۇنۇ کؤرپهيه آتدێ
بۇ کؤرپه هلهلیک آياق آتمامێش
هرمله اوْخۇيلا آل-قانا باتدێ
يئتمیش مین ببکچی آلدێ چئورهسین
سۆپری سینهدن دۆشمنه سارێ
من اؤلسم بۇ گۆنده اینان اؤلهرم
قوْيمارام داها قان جوْجۇقدان آخا!
يابانچێ قوْرخمادان دالێ چکیلدی
يئتمیش مین قارشێدا لامجا اکیلدی
قالدێردێ ببگی آتێن اۆستۆنه
قێلێنجێ دۆشمنه گؤيدن چکیلدی
بازي با تساوي 1-1 به اتمام رسيد اما دلهره اي عجيب بر دل رقيبان افتاد اينجا اوضاع مثل قبل نيست!
اينجا يك ميدان نبرد واقعي ست.
محو شدن اثر ساير هواداران از دره سرخ اتمام ماجرا نبود.تراختور هر روز جان مي گرفت و بزرگ تر از قبل مي شد. در آن سو همه عادت داشتند همه استاديوم آزادي در اختيار دو تيم پايتخت باشد حتي اگر ميهمان باشند اما در شهرهاي ديگر نصف استاديوم از آن ِ آنها باشد!.آنها نمي توانستند باور كنند كه در يادگار سكويي براي آنها وجود ندارد!
پرسپوليس - تراكتور
شكست بدعت ها!
ما اينبار باختيم!
1-2 در روزي كه 69 درصد توپ در اختيار ما بود! انگار كه بارسلونا با يك تيم درجه 3 اروپايي بازي مي كند!آمار اين گونه نشان ميداد!
موقعيت هاي گل خطرناك ما 7-8 برابر بيشتر از موقعيت هاي حريف بود.
اما اين علت داشت،تراختور با اينكه كودكي بيش نبود اما دلهره اي در دل رقيبان انداخته بود.
تراختور امروز،گرگ در قفس ديروز نبود.
در اين روز بدعتها شكست،آنها نصف استاديوم را به ما واگذار كردند.چيزي كه سال ها براي خود پسنديدند ،چيزي كه براي خودشان روا ولي براي ديگران ناروا بود!
آنها چشم ديدن صحنه اي را نداشتند كه بيش از 3 دهه در ساير استاديوم ها خلق كردند!
دشمني ها آغاز شد!
جنگ رسانه شدت گرفت،اگرچه اين جنگ يك طرفه بود ما تريبوني نداشتيم!
تحريكات و ناسزاها در استاديوم ها شايد چاره گشا مي شد.چاره اي براي عدم حضور ما در استاديوم ها.
جنگ هاي رواني!
ايجاد شايعه و تخريبات رواني ،"آنها فعلاً تازه آمده اند و هنوز پرشور هستند،چند سال بعد همه چيز عادي مي شود " سخني بود كه گاه و بيگاه به زبان مي آوردند.
اما اين گونه نشد روز به روز به آتش اين علاقه افزوده مي شد.آنها ديگر ياد گرفته بودند كه به ما احترام بگذارند آنها از ما مي ترسيدند چون در جهنم تيمي ترسناك بوديم.
استقلال - تراكتور
فاجعه بشريت - قطع گردن كبوتر به گناه سرخ بودن!
اين بار حتي رسانه نيز علناً نمي توانست خشم خود را فرو ببلعد، "هم اكنون ايميلي از افغانستان آمد كه محتوياتش من پرسپوليسي هستم! بود اين يعني پرسپوليس در خارج از كشور نيز طرفدار دارد" سخني بود كه مجري مشهور رسانه ملي! بر زبان آورد.
ديگر حساب هوادارن استقلال و پرسپوليس جدا بود.آن روز كبوتري به نماد بازگشت ما به آغوش باور خود در آسمان آزادانه پرواز كرد،اما ديو با زنده زنده جدا كردن سر از تن كبوتر هشداري داد تا هواداراني كه مي خواهند آزادانه انتخاب كنند حساب دستشان باشد.
اۇچاندا آزادراق اوْوجی-فضاده
يوْل وئردیک نهدن بیز گؤز-گؤزه،ياده!؟
گؤيرچین قانادێن وئرنده باده
بیلمزدیک بايقۇشۇن گۆمانێ وارمێش!
بايقۇش کی دێرناغێن باتێردێ قانا
دۆزۆلدۆ اوْ باشسێز قۇشلار يان-يانا!
بايقۇشکی ایستیرمیش گۆنشی دانا
بۇلۇتدان بیر قفس،زیندانێ وارمێش
گؤيرچین ایستهدی قفسده اۇچا
دۆشمنین اوْلمادێ طاقت بۇ سۇچا
ياپێشدێ باشێنێ بدندن قێچا
اوْنۇن بۇ دۆنيايا قێرانێ وارمێش!
يابانچێ ایستهدی يوْلسۇن قانادێن
ياداکێ بوْغسۇنلار گۆنشین آدێن
بیلمزلر چکنلر آزادلێق دادێن
بیر جانا اؤلمزلر مین جانێ وارمێش
تراكتور - استقلال
پرواز روح كبوتر بر آسمان دره سرخ
آن روزي بود كه ده ها كبوتر در اعتراض به حركت غير انساني بر فراز استاديوم يادگار به پرواز در آمدند.
آن روز بر فراز همه كبوترها،روح كبوتر بر آسمان دره سرخ بال گشوده بود!
سال ها گذشت و اين نهال تازه جان گرفته،قدرتمند تر از قبل شد اما هنوز براي تنومند شدن به حمايت نياز دارد،بدون حمايت ما يك جنگل به فنا مي رود،يك درخت كه جاي خود دارد!
شكارچيان همواره در كمين خواهند بود.آنها قلاده به دست و در انتظار!
تنومند باشد و بدون ما قطع خواهد شد اما اگر نهال هم باشد ولي با ما هيچ اتفاقي نخواهد افتاد همانند سال اول.
ما امروز نه تنها در باغ شمال و يادگار تحقير نمي شويم بلكه در آزادي احساس غرور مي كنيم.اين هديه ما به وارثان ماست. بايد كه سرگذشت ما آويزه گوششان باشد. و آيينه ما عبرت آنها.
اين غرور به آساني به دست نيامد.
چه قلب هايي كه در اين راه از حركت ايستاد!
و چه مادراني كه لبخند براي هميشه از لبان آنها پرواز كرد.
وچه تازه جوان هايي كه براي حمايت در هر سفر به شهرها با جان خود بازي كردند.اين چيزي نيست كه نيامده ها درك كنند وقتي در اتوبان يخي اميد براي زنده ماندن مي ميرد وقتي فاصله ميان بودن و نبودن تنها يك لحظه چشم زدن است وقتي پلك ها زده نمي شوند وقتي چشم ها به نشانه ي تسليم بسته مي شوند!
آري اين غرور به آساني بدست نيامد!
اما بدانيد آنكه در گوش ها نهان و آشكار زمزمه كرد ،آن روز نيز مراقب بود.
سال ها قبل آنها كه توانش را داشتند نيامدند امروز در اين لشكر جواني را مي بينم كه حتي براي ايستادن پا نيز ندارد!معلول است اما عاشق، مي شناسمش، او با قلب خود ايستاده است.تا ياد دهد ايستادن را براي آنان كه پا دارند و جسارت ايستادن ندارند!تا وقتي كه او ايستاده است كسي نمي تواند به باور ما چپ نگاه كند.
امروز كودكي ضربه هاي شلاق ناظم را به جان مي خرد اما نمي تواند در هنگام نبرد در ميدان نباشد.
امروز جواني كه با هزار بدبختي صاحب شغل شده است ريسك اخراج را به جان مي خرد اما موقع نبرد آنجاست.
امروز جواني امتحان دكتري را به بهانه اي، نيمه تمام ترك مي كند اما در لحظه موعود بايد در صف نبرد باشد.
امروز مردمي را مي بينم كه از جاي جاي اين سرزمين در استاديوم سرازير مي شوند.
شهر-روستا
نزديك-دور
بزرگ-كودك
امروز به بهانه ي او لبخند بر لبانمان جاري مي شود.چيزي داريم كه از آن ِ خودمان است .
امروز آن پسرك كه براي استقلال بازويش را شكسته ميديد براي تراختور از هوش رفت! من ديدم آجري كه فرقش شكافت!من ديدم باطومي كه با نامهري بر سينه بدون سپرش بوسه زد.
امروز اين لشكر عظمت دارد،پيش آهنگ دارد همه آنها را مخففاً "تي تي" مي خوانند.
تنه اي دارد اگرچه بي سرو و صدا اما قدرت آن را به عينه لمس كرده ام. همواره گمنام اند و ميان جمعيت گم مي شوند،
بلي من مي بينم اگرچه ديده نمي شوم.
شير زناني دارد كه مرد تر از هر مرد بيگانه اند.
جمعه نزديك است و نوازندگان در حال نواختن شيپور آماده باش:
"يئل ياتار طۇفان ياتار ياتماز تێراختۇر بايراغێ
گۆل سوْلار سۆنبۆل سوْلار اؤلمز بیزیم قئيرتلی تیم
بیز تێراختوْر عاشيقی تۆرکلر کیمی قئيرتلی کیم؟"
منبع: تراکتور اف سی ( TractorFC.com )