من یک عمر به خدا دروغ گفتم و خدا هیچ گاه به خاطر دروغ هایم مرا تنبیه نکرد
.
.
.
می توانست اما رسوایم نساخت و مرا مورد قضاوت قرار نداد ، دل سیاهم را دید اما سنگش نکرد و باران محبتش را همچنان بارید با این امید که روزی این صفحه کدر و مات پاک شود زلال زلال چون آیینه ٬ چون آب هر آنچه گفتم باور کرد و هر بهانه ای آوردم پذیرفت هر چه خواستم عطا کرد و هر گاه خواندمش بر درگاه دل حاضر یافتمش
اما من هرگز حرفش را باور نکردم وعده هایش را شنیدم اما نپذیرفتم چشم هایم را بستم تا زیبایی جمالش را نبینم و گوش هایم را نیز ٬ تا صدای مهربانش را نشنوم من از خدا گریختم بی خبر از آنکه خدا با من و در من بوود تنها کسی که حرف هایم را پذیرفت و باور کرد با این همه گناه ٬ این همه تباهی ٬ این همه سر افکندگی ٬ و آنگاه نجاتم داد
نمی دانم چگونه؟ اما در کمترین زمان ممکن از زیر آوار زندگی بیرون آمدم و دوباره احساس آرامش کردم گفتم : خدای عزیز! بگو چه کنم؟
خدا گفت : هیچ! فقط عشقم را بپذیر و مرا باور کن و بدان در همه حال در کنارت هستم بی آنکه مرا بخوانی ٬ همیشه مرا در کنار خویش خواهی یافت٬ بی آنکه بگویی ٬ خواهم شنید حرف های دلت را و بی آنکه بخواهی ٬سبد سبد مهر نثارت خواهم کرد
گفتم : چگونه عشقت را بپذیرم؟ اصلا این دل سیاه ٬ این ذل زشت ، این دل پلید ٬ این دل پر گناه را آیا جایی مانده تا عشقت در آن جای گیرد؟ عشق تو مخصوص دل های پاک است و معصوم و بی گناه
و خدا باران مهرش را بر کویر خشک دلم باراند و با لبخندی هر چه زیبا تر گفت : من کسانی را که دل سیاه خود را زیر پا له می کنند و با حسرتی جانکاه به سراغم می آیند دوست تر دارم!
پرسیدم: چرا اصرار داری تا باورت کنم؟
گفت: اگر مرا باور کنی ٬ خودت را باور می کنی و اگر عشقم را بپذیری ، وجودت آکنده از عشق می شود آن وقت به آن لذت عظیمی دست می یابی که در جستجوی آنی و دیگر نیازی نیست برای ساختن کاخ رویایی خوشبختی ٬ خود را به زحمت بیندازی. چرا که با من خوشبخت ترین خواهی بود. چیزی نخواهد بود که تو نیازمند آن باشی و نداشته باشیو چرا من و تو یکی می شویم بدان که من عشق مطلق ٬آرامش مطلق و نور مطلقم و از هر چیز بی نیاز ، اگر عشقم را بپذیری ٬ می شوی عشق نور ٬ آرامش و بی نیاز از همه چیز و همه کس
دست در دستان مهربانش نهادم و دل به عشقش دادم با هم راه سپردیم در کوچه های تنگ زندگی اما دیگر نه هراسی از طوفان داشتم ، نه از تاریکی نه از گم شدن ٬ و نه از آوار غم ها چرا که با او بی نیاز شدم با رسیدم به عشق ، به نور ٬ به آرامش ، به هر آنچه که اوست
به هر آنچه نیکی و خوبی
دوستت دارم خدای من
.
.
.
می توانست اما رسوایم نساخت و مرا مورد قضاوت قرار نداد ، دل سیاهم را دید اما سنگش نکرد و باران محبتش را همچنان بارید با این امید که روزی این صفحه کدر و مات پاک شود زلال زلال چون آیینه ٬ چون آب هر آنچه گفتم باور کرد و هر بهانه ای آوردم پذیرفت هر چه خواستم عطا کرد و هر گاه خواندمش بر درگاه دل حاضر یافتمش
اما من هرگز حرفش را باور نکردم وعده هایش را شنیدم اما نپذیرفتم چشم هایم را بستم تا زیبایی جمالش را نبینم و گوش هایم را نیز ٬ تا صدای مهربانش را نشنوم من از خدا گریختم بی خبر از آنکه خدا با من و در من بوود تنها کسی که حرف هایم را پذیرفت و باور کرد با این همه گناه ٬ این همه تباهی ٬ این همه سر افکندگی ٬ و آنگاه نجاتم داد
نمی دانم چگونه؟ اما در کمترین زمان ممکن از زیر آوار زندگی بیرون آمدم و دوباره احساس آرامش کردم گفتم : خدای عزیز! بگو چه کنم؟
خدا گفت : هیچ! فقط عشقم را بپذیر و مرا باور کن و بدان در همه حال در کنارت هستم بی آنکه مرا بخوانی ٬ همیشه مرا در کنار خویش خواهی یافت٬ بی آنکه بگویی ٬ خواهم شنید حرف های دلت را و بی آنکه بخواهی ٬سبد سبد مهر نثارت خواهم کرد
گفتم : چگونه عشقت را بپذیرم؟ اصلا این دل سیاه ٬ این ذل زشت ، این دل پلید ٬ این دل پر گناه را آیا جایی مانده تا عشقت در آن جای گیرد؟ عشق تو مخصوص دل های پاک است و معصوم و بی گناه
و خدا باران مهرش را بر کویر خشک دلم باراند و با لبخندی هر چه زیبا تر گفت : من کسانی را که دل سیاه خود را زیر پا له می کنند و با حسرتی جانکاه به سراغم می آیند دوست تر دارم!
پرسیدم: چرا اصرار داری تا باورت کنم؟
گفت: اگر مرا باور کنی ٬ خودت را باور می کنی و اگر عشقم را بپذیری ، وجودت آکنده از عشق می شود آن وقت به آن لذت عظیمی دست می یابی که در جستجوی آنی و دیگر نیازی نیست برای ساختن کاخ رویایی خوشبختی ٬ خود را به زحمت بیندازی. چرا که با من خوشبخت ترین خواهی بود. چیزی نخواهد بود که تو نیازمند آن باشی و نداشته باشیو چرا من و تو یکی می شویم بدان که من عشق مطلق ٬آرامش مطلق و نور مطلقم و از هر چیز بی نیاز ، اگر عشقم را بپذیری ٬ می شوی عشق نور ٬ آرامش و بی نیاز از همه چیز و همه کس
دست در دستان مهربانش نهادم و دل به عشقش دادم با هم راه سپردیم در کوچه های تنگ زندگی اما دیگر نه هراسی از طوفان داشتم ، نه از تاریکی نه از گم شدن ٬ و نه از آوار غم ها چرا که با او بی نیاز شدم با رسیدم به عشق ، به نور ٬ به آرامش ، به هر آنچه که اوست
به هر آنچه نیکی و خوبی
دوستت دارم خدای من
