من و زندگی در زاهدان

وضعیت
موضوع بسته شده است.

FZ.H

عضو جدید
کاربر ممتاز
وااااااااااااااااااااي كه فاطمه زهرا اون موقع چقدر از دستت عصباني شده بودم
خيلي بچه بي اتياطيا

بچه اصلا اين فاطمه زهرا خيييييييييييييييلي شره(الان ميادش پروفايلمو ميتركونه)

اقا راستي از سركاريه ديشبم بگو
منكه كلي خنديدم
اگه نگي خودم ميگم بهشم يكم چاخان اضافه ميكنما(تهديد)
تو حرفی از دیشب رو اینجا بگی خودت میدونی!اساسی حالتو جا میارم.بچه منو دست انداخت!:mad:
 

mohandeseit

دستیار مدیر مهندسی فناوری اطلاعات
کاربر ممتاز
خاطراتت را تند تند بنویس دیگه....
 
  • Like
واکنش ها: FZ.H

FZ.H

عضو جدید
کاربر ممتاز
افزایش ظرفیت:warn:
ترم دوم شروع شد.ترم بهمنی ها که دور ه لیسانس بودند اومدن دانشگاه.ظرفیت خوابگاه لیسانس پر بودواسه همین بچه ها رو آوردند خوابگاه ارشد و تصمیم گرفتند اتاق چهار نفره رو پنج نفره کنند.واسه هر اتاقی یکی دوتا دانشجو فرستادند.می دونستیم که الان نوبت اتاق ماست دانشجو بیارن.یه روز مسئول خوابگاه دانشگاه زاهدان با زیر دستاش و مسئول خوابگاه خودمون راه افتادند تو سالن و در همه اتاقها رو میزدند واز روی لیستی که دستشون بود یه اسم رو انتخاب میکردند و ظرفیت خوابگاه رو زیاد میکردند.
در اتاق ما رو زدند.آقای مسئول گفت چند نفرید.منم رفتم جلو.گفتم:آقای محترم ما دانشجوی ارشدیم.میخوایم درس بخونیم تو این اتاق جای نفس کشیدن نیست، ببینید که اتاق ما جایی نداره تا وسایل خودمونو خوب جابجا کنیم.اونم گفت ما مجبوریم.منم گفتم شما هر کسی رو بیارید تو اتاقمون بلایی سرش میاریم که خودش از اتاق ما فرار کنه.چشمشون گرد شده بود.
رفتند و خبری از دانشجوی جدید تو اتاقمون نبود.خدا رو شکر کارمون به آزار دانشجوی لیسانس نرسید.
 

FZ.H

عضو جدید
کاربر ممتاز
:que:لو رفتن mail
ما دفتر کاری داریم تو طبقه سوم ساختمون مهندسی شیمی که مخصوص بچه های ارشده و یه جورایی سایت خصوصی ما محسوب می شه.نمیدونم کدوم شیر پاک خورده ای هروقت میرفت میلهاشو چک کنه تیک ذخیره کردن میل و پسوورد رو میذاشت.ما حواسمون بود تو زمان سینگ شدن تیک سیو شدن رو برداریم.اما گویا یه بار من دقت نکردم.میلم ذخیره شده بود و با کلیک کردن میشد وارد میل من شد.
قبل از کلاس ترمودینامیک با بچه ها تو سایت نشسته بودیم که یکی از آقایون کلاس صدام کرد که خانم هدایتی بی زحمت بیاین بیرون کارتون دارم.گفتم چی شده که این با تشویش گفته بیام بیرون دفتر.رفتم بیرون،گفت خانم هدایتی امروز که اومدم سایت دیدم صفحه میل شما باز بوده و کسی میلهاتونو باز کرده وصفحه رو باز گذاشته رفته.گفت بهتره برم پسووردمو عوض کنم.البته اگه کسی عوضش نکرده باشه.خدا رو شکر پسووردمو عوض نکردن.با کمک همون همکلاسیم بعد از کلاسمون پسوورد رو عوض کردم.خودمم هروقت میدیدم که میل کسی ذخیره شده آدرس میل رو از روی کامپیوتر برمیداشتم تا کسی نتونه وارد میل یکی دیگه بشه.
 

FZ.H

عضو جدید
کاربر ممتاز

افتادن تخت:surprised:
من طبقه اول تخت رو انتخاب کرده بودم.مریم هم تخت بالایی رو.از اونجایی که گفتیم خوابگاه خودش مسئول داره لابد همه چیزو سالم تحویل ما دادند.یه روز صبح که از خواب بیدار شدم همونطور که رو تختم دراز کشیده بودم با فاطمه که تخت روبرویی ما بود مشغول گپ زدن بودم مریم تو خواب بود.اون ساعت بیداریش دو ساعت بعد از ما بود.یهو دیدم یه چیز از بالا داره میاد رو سرم.هیچی یادم نیست فقط تنها کاری که کردم این بود که ناخوادآگاه دستمو آوردم بالای سرم تا مانع برخورد با سرم بشم.فاطمه از جا پرید.نمیدونم خدا چه زوری انداخت تو دستهام.فاطمه اومد کمکم.مریم گیج یود.فاطمه کمکش کرد مریم بیاد پایین تا فشار روی بدنم کم بشه.آره،مریم با تختش افتاد رو سر من و محل کج شدن تخت و افتادنش دقیقا رو گردن من بود.مریم فکر کرد من مردم.سیاه سیاه شد.شوک بهش وارد شد و نمی تونست نفس بکشه.بعد تخت رو از رو گردن من برداشتند.من هیچی نشدم.فقط گردنم قرمز شده بود.خودم تا یه ساعت گریه کردم،خدا خیلی رحم کرد...
رفتم پیش مسئول خوابگاه،افتادم باهاش دعوا.تخت ما استاندارد نبود و تخته هاش کوتاه بود واسه همین رو تخت لیز میخورد و حرکت میکرد.مسئول خوابگاه قیافه حق به جانبی گرفت و گفت واسه چیز به این کوچیکی که نباید بیای اعتراض،پارسال دانشجویی بود که لوله آب گرم ترکید و تنش سوخت و رفت بیمارستان اما اعتراض نکرد،تو که سالمی!!!
اینو که گفت جوش آوردم!گفتم من اون دانشجوی بدبخت نیستم که اعتراض نکنم!میخواستی بلا سرم بیاد تا شما کاری کنید!من اگه یه زخم تنم بر میداشت پدر همه شما رو در می آوردم.گفتم میاین تخت ما رو عوض می کنید وگرنه من میدونم چطور دانشگاه رو روسرتون خراب کنم.خلاصه نتیجه جیغ و داد ما این بود که تخت ما رو با یه تخت کهنه از خوابگاه پسرها عوض کردند.اونم تو روزی که تخت رو عوض می کردند خدمات خوابگاه تخت رو آوردند تا دم اتاق و گفتند خودتون جابجا کنید.ما هم گفتیم وظیفه شماست!ما مثلا زنیم!تخت جابجا کنیم؟!کاری کردیم باهاشون که حتی نئوپانها رو خودشون برداشتند آوردند.تا مدتها اتاق 219 مشهور به اتاق اعتراض بود.
 

mohandeseit

دستیار مدیر مهندسی فناوری اطلاعات
کاربر ممتاز
افتادن تخت:surprised:
من طبقه اول تخت رو انتخاب کرده بودم.مریم هم تخت بالایی رو.از اونجایی که گفتیم خوابگاه خودش مسئول داره لابد همه چیزو سالم تحویل ما دادند.یه روز صبح که از خواب بیدار شدم همونطور که رو تختم دراز کشیده بودم با فاطمه که تخت روبرویی ما بود مشغول گپ زدن بودم مریم تو خواب بود.اون ساعت بیداریش دو ساعت بعد از ما بود.یهو دیدم یه چیز از بالا داره میاد رو سرم.هیچی یادم نیست فقط تنها کاری که کردم این بود که ناخوادآگاه دستمو آوردم بالای سرم تا مانع برخورد با سرم بشم.فاطمه از جا پرید.نمیدونم خدا چه زوری انداخت تو دستهام.فاطمه اومد کمکم.مریم گیج یود.فاطمه کمکش کرد مریم بیاد پایین تا فشار روی بدنم کم بشه.آره،مریم با تختش افتاد رو سر من و محل کج شدن تخت و افتادنش دقیقا رو گردن من بود.مریم فکر کرد من مردم.سیاه سیاه شد.شوک بهش وارد شد و نمی تونست نفس بکشه.بعد تخت رو از رو گردن من برداشتند.من هیچی نشدم.فقط گردنم قرمز شده بود.خودم تا یه ساعت گریه کردم،خدا خیلی رحم کرد...
رفتم پیش مسئول خوابگاه،افتادم باهاش دعوا.تخت ما استاندارد نبود و تخته هاش کوتاه بود واسه همین رو تخت لیز میخورد و حرکت میکرد.مسئول خوابگاه قیافه حق به جانبی گرفت و گفت واسه چیز به این کوچیکی که نباید بیای اعتراض،پارسال دانشجویی بود که لوله آب گرم ترکید و تنش سوخت و رفت بیمارستان اما اعتراض نکرد،تو که سالمی!!!
اینو که گفت جوش آوردم!گفتم من اون دانشجوی بدبخت نیستم که اعتراض نکنم!میخواستی بلا سرم بیاد تا شما کاری کنید!من اگه یه زخم تنم بر میداشت پدر همه شما رو در می آوردم.گفتم میاین تخت ما رو عوض می کنید وگرنه من میدونم چطور دانشگاه رو روسرتون خراب کنم.خلاصه نتیجه جیغ و داد ما این بود که تخت ما رو با یه تخت کهنه از خوابگاه پسرها عوض کردند.اونم تو روزی که تخت رو عوض می کردند خدمات خوابگاه تخت رو آوردند تا دم اتاق و گفتند خودتون جابجا کنید.ما هم گفتیم وظیفه شماست!ما مثلا زنیم!تخت جابجا کنیم؟!کاری کردیم باهاشون که حتی نئوپانها رو خودشون برداشتند آوردند.تا مدتها اتاق 219 مشهور به اتاق اعتراض بود.

منم که الان خوندم نفسم بالا نمیاد...تو رو خدا مراقب باش،خودت و دیگر خانم دکترها
 
آخرین ویرایش:

FZ.H

عضو جدید
کاربر ممتاز
افتادن تخت:surprised:
من طبقه اول تخت رو انتخاب کرده بودم.مریم هم تخت بالایی رو.از اونجایی که گفتیم خوابگاه خودش مسئول داره لابد همه چیزو سالم تحویل ما دادند.یه روز صبح که از خواب بیدار شدم همونطور که رو تختم دراز کشیده بودم با فاطمه که تخت روبرویی ما بود مشغول گپ زدن بودم مریم تو خواب بود.اون ساعت بیداریش دو ساعت بعد از ما بود.یهو دیدم یه چیز از بالا داره میاد رو سرم.هیچی یادم نیست فقط تنها کاری که کردم این بود که ناخوادآگاه دستمو آوردم بالای سرم تا مانع برخورد با سرم بشم.فاطمه از جا پرید.نمیدونم خدا چه زوری انداخت تو دستهام.فاطمه اومد کمکم.مریم گیج یود.فاطمه کمکش کرد مریم بیاد پایین تا فشار روی بدنم کم بشه.آره،مریم با تختش افتاد رو سر من و محل کج شدن تخت و افتادنش دقیقا رو گردن من بود.مریم فکر کرد من مردم.سیاه سیاه شد.شوک بهش وارد شد و نمی تونست نفس بکشه.بعد تخت رو از رو گردن من برداشتند.من هیچی نشدم.فقط گردنم قرمز شده بود.خودم تا یه ساعت گریه کردم،خدا خیلی رحم کرد...
رفتم پیش مسئول خوابگاه،افتادم باهاش دعوا.تخت ما استاندارد نبود و تخته هاش کوتاه بود واسه همین رو تخت لیز میخورد و حرکت میکرد.مسئول خوابگاه قیافه حق به جانبی گرفت و گفت واسه چیز به این کوچیکی که نباید بیای اعتراض،پارسال دانشجویی بود که لوله آب گرم ترکید و تنش سوخت و رفت بیمارستان اما اعتراض نکرد،تو که سالمی!!!

اینو که گفت جوش آوردم!گفتم من اون دانشجوی بدبخت نیستم که اعتراض نکنم!میخواستی بلا سرم بیاد تا شما کاری کنید!من اگه یه زخم تنم بر میداشت پدر همه شما رو در می آوردم.گفتم میاین تخت ما رو عوض می کنید وگرنه من میدونم چطور دانشگاه رو روسرتون خراب کنم.خلاصه نتیجه جیغ و داد ما این بود که تخت ما رو با یه تخت کهنه از خوابگاه پسرها عوض کردند.اونم تو روزی که تخت رو عوض می کردند خدمات خوابگاه تخت رو آوردند تا دم اتاق و گفتند خودتون جابجا کنید.ما هم گفتیم وظیفه شماست!ما مثلا زنیم!تخت جابجا کنیم؟!کاری کردیم باهاشون که حتی نئوپانها رو خودشون برداشتند آوردند.تا مدتها اتاق 219 مشهور به اتاق اعتراض بود.
اینم تصویر اون تخته که از موبایلم برداشتم...
http://www.www.www.iran-eng.ir/attachment.php?attachmentid=23474&stc=1&d=1282490955
 

پیوست ها

  • Image026.jpg
    Image026.jpg
    23.8 کیلوبایت · بازدیدها: 0

FZ.H

عضو جدید
کاربر ممتاز
به نظرتون این کی میتونه باشه؟!
یه کم به چشماش نگاه کنید!شرارت میباره!اون همونی هست که ضد حال به من زد!فاطمه زهرا...:mad:
http://www.www.www.iran-eng.ir/attachment.php?attachmentid=23476&stc=1&d=1282491337
 

پیوست ها

  • فاطمه.jpg
    فاطمه.jpg
    27.4 کیلوبایت · بازدیدها: 0

mohandeseit

دستیار مدیر مهندسی فناوری اطلاعات
کاربر ممتاز
ما خاطره میخوایم...زود زود
 

FZ.H

عضو جدید
کاربر ممتاز
من دانشجو نیستم!!!!!!!:)
کامپیوترهای دفتر ارشد درب و داغون شده بود.هر روز از تعداد بچه هایی که می اومدند دفتر کم میشد. شاید به زور روزی سه تا می اومدند سری میزدند.
من که نفهمیده بودم آخرش مسسئول این دفتر کدوم استاد محترم بوده.همکلاسیمون بنده خدا کلی زحمت می کشید تا بتونه کامپیوترها رو راه بندازه.
تا اینکه یه روز که تو دفتر بودیم استاد محترم مسئول همراه دکتر صادقی اومدند تو دفتر و داشتند بررسی می کردند که کجا نیاز به تعمیرات داره.بحثشون روی پرده عوض کردن و موزاییک تعویض کردن و ...کلا زیبایی دفتر بود.از جام بلند شدم و رو کردم به استاد مسئولمون...گفتند ببخشید استاد بچه های اینجا نیاز به پرده خوشگل ندارند بی زحمت پولهای بودجه ما رو به جای اینکه بریزید زیر گلهای دانشگاه تا دانشگاه رو خوشگل کنید چهار تا کامپیوتر بخرید تا بچه ها استفاده کنند.
استاد هم حاضر جواب تر از من بود برگشت بهم گفت:دانشجو باید لب تاب داشته باشه.دانشجو باید ماکسیما داشته باشه وگرنه دانشجو نیست(استاد مربوطه از پولداراست).منم لجم در اومد گفتم بابام زیر پاش ماکسیما نداره که من داشته باشم.دکتر صادقی بدبخت هی با چشم و ابرو به من اشاره می کرد من کوتاه بیام منم کوتاه نمی اومدم...
خلاصه اون روز بحثمون گذشت.و مثل توپ همه جا صدا کرد.
چند وقت بعد یه همایش دستاوردهای مهندسی شیمی تو دانشگاه برگزار شد.همون استاد مسئول اون روز اومده بود همه بچه های مهندس شیمی رو که تو ساختمون گروه بودند برده بود همایش.آخه تعداد زیاد مدعوین باعث ارزش بیشتر همایش می شد...
خلاصه استاد اومد تو دفتر و گفت تو چرا نمیای همایش.منم که عقده اون روز رو داشتم برگشتم گفتم که استاد من ماکسیما ندارم و دانشجو نیستم پس پامو تو همایش نمیذارم.استاد وا رفت...
دکتر صادقی پشتش اومد تو دفتر و برگشت گفت خانم مهندس بیا همایش.این همایش مال شماست.منم جلو اون استاد برگشتم به دکتر صادقی گفتم:استاد فقط به خاطر گل روی شما میام همایش...
بچه ها میگند وایسا حسابتو اون استاد سر دفاع میرسونه و حسابی حالتو جا میاره...
اما از اون روز به بعد من و اون استاد مسئول مثل دو تا رفیق شدیم.هر وقت همومی بینیم کلی می خندیم.به من میگه خانم ماکسیما...
 

FZ.H

عضو جدید
کاربر ممتاز
اس ام اس
نمی دونم اولین بار کی این شیوه رو راه انداخت.اما هر چی بود بچه ها سر جلسه موبایل می بردند و اس ام اس می فرستادند تا سرنخ اولیه جواب رو به هم بدن و ...من اصلا سر جلسه جرئت نداشتم به موبایلم نگاه کنم.حالا بچه ها ازم ناراحت بودند که چرا جواب اس رو نمیدم و نامردم و از این حرفها.
سر اون جلسه قول دادم هر طور شده جواب اس ام اس ها رو بدم.تند و تند برگه رو نوشتم تا وقت جواب دادن به اس ام اس ها رو داشته باشم.بنده خدا یه همکلاسیم سر یه سوال موند.من راهنماییش کردم که این سوال از کدوم مبحثه و کدوم فصل،آخه اون جزوه با خودش اورده بود سرجلسه.باز پیام داد که جواب رو بگو.منم کلی زحمت کشیدم و کلی طومار واسش نوشتم و فرستادم.دوباره دیدم همون سوال رو نوشته...خدایا من که اس دادم و جوابشو دادم پس چرا؟....چون اس ام اس ارسالیمو ذخیره نمی کردم دوباره مجبور شدم براش کلی طومار بنویسم.
بماند که بعد از جلسه کلی منت گذاشت که چرا دیر جوابشو دادم...دیدم بعد از جلسه دامادمون زنگ زد به گوشیم و گفت فاطمه من سر در نیاوردم چی بهم اس دادی؟چی می گی؟
از خنده مردم.به خاطر مشابهت فامیلی همکلاسیم با فامیلی دامادمون نصف اس ام اس ها رو به دامادمون فرستاده بودم از بس که سر جلسه هول بودم...
 

FZ.H

عضو جدید
کاربر ممتاز
Love street:heart:
این مسیر دانشگاه مشهور بود به خیابون عشق.اغلب دختر و پسرها اونجا قدم میزدند و این مسیر ختم می شد به کوی اساتید و کتابخونه.من این مسیر رو خیلی دوست داشتم.پر از فواره های آب بود و صدای شر شر آبش منو یاد شمال مینداخت.همیشه واسه رفتن به کلاسها از این مسیر می رفتم.شبها که تا دیر وقت کتابخونه بودم و از این مسیر بر میگشتم،فواره های آب خاموش بود یه آهنگ دکلمه حسین پناهی رو از رو گوشیم میزدم و تو خودم غرق میشدم تا به خوابگاه برسم همراه حسین پناهی این دکلمه رو زمزمه می کردم...
من زندگی را دوست دارم ولی از زندگی دوباره می ترسم
دین را دوست دارم ولی از کشیشها می ترسم...
سلام را دوست دارم ولی از زبانم می ترسم...
کودکان را دوست دارم ولی از آیینه می ترسم...
عشق را دوست دارم ولی از زنها می ترسم
من می ترسم،پس هستم!
اینچنین می گذرد روز و روزگار من!
من روز را دوست دارم ولی از روزگار می ترسم...

 

FZ.H

عضو جدید
کاربر ممتاز
سلام بچه ها.
هفته بعد میرم زاهدان
انشالله اون موقع دیگه این خاطرات گذاشتنم آپ دیت میشه.هر روز خاطره همون روز...
 

mohandeseit

دستیار مدیر مهندسی فناوری اطلاعات
کاربر ممتاز
با کلی ذوق و شوق اومدم خاطره بخونمااااااااااااا.آبجیییییییییی
 

FZ.H

عضو جدید
کاربر ممتاز
ترشی ما
بچه های اتاق همه ترشی خورند.هروقت می رفتیم خونه هر کدوم با خودمون ترشی می آوردیم.حتی یه دبه بزرگ یکی از پسرها برامون ترشی آورده بود اونو هم ظرف چند روز تمام کرده بودیم.کلی جای ترشی و سرکه داشتیم.نزدیک عید بود،ترشی ها ته کشیده بود.یه روز بچه ها نشستیم گفتیم بهتره خودمون با این سرکه های مونده ترشی بندازیم.بچه ها رفتند کلی وسایل ترشی هفت بیجار خریدند و سرکه هم چندتا خریدیم.شستیم.و همه نشستیم چاقو به دست وسایل ترشی رو خرد کردیم.کلی خندیدیم چهره ما به این دخترایی می خورد که ازبچگی تو کار ترشی انداختن بودند و اصلا رنگه کتاب ندیده بودیم.8تا دبه ترشی انداختیم و گذاشتیم تا بعد عید که اومدیم ترشی داشته باشیم.هر چند که مریم می گفت بعد عید هوا گرمه و اینهمه ترشی زیاده نشون به اون نشون که 8 تا دبه ترشی تا آخر اردیبهشت خورده شد.حالا قراره که اول مهر که رفتیم دوباره وسایل ترشی بخریم و ترشی بندازیم.
 

FZ.H

عضو جدید
کاربر ممتاز
حامد رجایی
تعریف حامد رجایی رو خیلی شنیده بودم.اولین بار عکسشو تو انتشارات دم ساختمون گروهمون دیده بودم.صحنه ای که حامد مداحی می کرد.انگار عکسش با آدم حرف میزد مثل چشمهای همت که می بینی مات نگاهش میشی.دنبال مداحی هاش می گشتم.قرار بود که دوستش برام چند تا آهنگ بیاره.اما هنوز که هنوزه برام نیاورده.
یه روز که حوصله من و مریم سر رفته بود و دنبال یه راه حل واسه وقت گذرونی می گشتیم،بر حسب اتفاق پنج شنبه بود.فاطمه گفت میخواد بره مزار شهدا.ما هم هوایی شدیم که بریم.بار دومم بود که می رفتم مزار شهدای زاهدان.رفتیم و سوار سرویس شدیم.اما این مسیر با مسیر قبلی فرق داشت.کلی از دانشگاهمون دور شده بودیم.
اونجا بود که برای بار اول حامد رجایی رو دیدم.تو میون اون همه قبر پرچم ایران خانه ابدی حامد رو متمایز کرده بود.حامد کنار دوستش سید موسوی که مثل حامد رجایی شهید بود آرمیده بود.حامد دانشجوی دانشگاه ما که همین چند سال قبل به شهادت رسید.بعدا دلم می خواد بیشتر از حامد رجایی بگم.مداح اهل بیتی که لحظاتی قبل از شهادت وقتی تلفنی با دوستش صحبت می کنه به طور ناخودآگاه وسط صحبت چند بار میگه:السلام علیک یا فاطمه الزهرا...
 

FZ.H

عضو جدید
کاربر ممتاز
عبدالمالک ریگی دستگیر شد!
اولین نفری که این خبر رو داده بود زادشفق بود،اس داده بود که خبر فوری،عبدالمالک ریگی به دست سربازان گمنام امام زمان دستگیر شد.باورم نمی شد.انگار قرار بود هیچ وقت عبدالمالک دستگیر نشه.روز آغاز امامت حضرت ولی عصر بود.من و مریم و فاطمه قرار بود بریم شب شعر.تا نه شب طول کشید.از سالن که اومدیم بیرون متوجه شدیم خیابون زاهدان خیلی شلوغ شده.مردم ریخته بودند تو خیابون و کل می زدند.ماشینها یکسره بوق میزد.خیلی قشنگ بود منظره شادی مردم مظلوم زاهدان.
وایسادیم و این صحنه های قشنگ رو نگاه می کردیم.اشک همه از شوق در اومده بود.راه افتادیم طرف تریای دانشگاه.کلی بستنی خریدیم که لاین خوابگاه رو شیرینی بدیم.تریا پر از جمعیت بود.اخبار داشت جنایات عبدالمالک رو نشون میداد.واقعا تا این لحظه فکر نمی کردم عمق فاجعه تا این حد باشه
.ترسیده بودم.
اون شب تو خوابگاه هر کی به هر کی می رسید تبریک می گفت.از ترس اون صحنه های جنایتی که دیدم تا سه شب بد خواب شده بودم.مامان و بابام هر کدومشون زنگ زده بودند و بهم تبریک گفته بودند.خبر دستگیری عبدالمالک ریگی یه تسکین بود قلب مردم مظلوم زاهدان که کلی آسیب دیده بودند.یکی از کارمندان دانشگاه ما هم جزء شهدای جنایت سوزوکی بود.
شهر من زاهدان،پر از تصویر شهدای زاهدان هست که برای دفاع از این خاک مظلومانه به شهادت رسیدند.


 

FZ.H

عضو جدید
کاربر ممتاز
وداع
دل تو دلم نبود.مامان و مهرشاد منو فرودگاه رسوندند.پرواز یه ساعت تاخیر داشت و من شب قبل اصلا خوب نخوابیدم.شب آخر خونه بودنم همیشه عذاب آوره.تو فرودگاه حین خداحافظی با مامان نه گریه کردم و نه چیز دیگه.صورتشو بوسیدم و گفتم خداحافظ.
مامان رو زودتر راهی کردم.خودم تنها نشستم تو فرودگاه و به روزهای شمال بودنم فکر می کردم.ناراحت بودم و همه ناراحتیمو ریختم تو دلم.نفس به سختی می کشیدم.تو هواپیما فشارم یهو افت پیدا کرد و اکسیژن وصل کردند.برام عذاب آور بود.انگار داشتن منو از یه تیکه وجودم دور می کردند.تا رسیدم زاهدان هوا تاریک تاریک بود.با یکی از دخترا تا خوابگاه اومدیم.مریم اومد تو حیاط خوابگاه.ما رو به یه خوابگاه دیگه منتقل کردند خوابگاه دانشکده ادبیات.من برای رفتن به دانشکده مجبورم که با سرویس برم.از محیط جدید خوشم نمیاد.اینجا برام ناشناخته هست و من دلم بیشتر میگیره.اینجا خوابگاهش سایت نداره.یه مسئول خوابگاه وحشتناک داریم که اینجا رو کرده پادگان نظامی.طبقه سویم.اتاق 4نفره که فاطمه رو از لیست اتاق حذف کردند.مریم فقط اومده و از بچه های لیسانس سه تاشون اسکان موقتن تو اتاقمون تا خوابگاه اونها باز بشه.
شب رو بی هیچ پتو و بالشتی رو تختهایی که فقط تشک دارند منو مریم سر کردیم.اینجا هوا شبها خیلی سرده.تا صبح می لرزم.
 

FZ.H

عضو جدید
کاربر ممتاز
31شهریور
صبح من و مریم شال و کلاه می کنیم بریم به کارهامون برسیم.من خیلی سرما خوردم.تمام تنم می لرزه.
من میرم دفتر گروه مهندسی شیمی.از دانشگاه ادبیات میام بیرون و تاکسی می گیرم.از این وضعیت خوشم نمیاد.مریم رفته تا با استادش صحبت کنه راجع به درسش.منم یه سر به استاد پروژه ام دکتر صمیمی می زنم و از اون طرف یه سر میرم تو آزمایشگاهی که قرار من توش کار کنم.نودهی پشت لب تابشه.سلام و احوالپرسی می کنم و ازش چند تا سوال می پرسم و میرم حیاط دانشکده.دکتر شایسته تو حیاطه.باهاش صحبت می کنم و قرار میذارم واسه هفته آینده یه سر برم باهاش راجع به پروژه ام حرف بزنم.بعد میرم کتابخونه و دنبال کتابهای تصفیه آب می گردم.مریم کارش تموم میشه و میاد تا بریم وسایلمونو از خوابگاه قبلی تحویل بگیریم خوابگاهی که به اشغال پسرا در اومده.وسایلو تحویل میگیرم و با مسئول خوابگاه آقایون یه سر میریم به اتاق پارسالیمون می زنیم.اما بچه ها درشو قفل کردند و کسی تو اتاق نیست.یه نیسان بارمونو میاره خوابگاه ادبیات.مریم جلوی نیسان میشینه و با وسایل میاد اما من ترجیح میدم پیاده برم سمت خوابگاه.از سر راه ساندویچ می گیرم.
 

FZ.H

عضو جدید
کاربر ممتاز
کفش
من و مریم دو روز پیش(31)شهریور رفتیم کفش گرفتیم.به کفش فروش گفتیم اگه خوشم نیومد پسش میارم.تو خوابگاه دوباره به پام می کنم و می بینم انگاری بزرگ به چشم میاد.تو همون مغازه هم به دلم اومد که بزرگه.اما کفش فروش اصرار کرده ببرم و اگه خوشم نیومد بیارم.دیروز که با مریم رفتیم و گفتم آقا نمی خوام.مرده گفت پس نمی گیرم.کلی پول دادم.اعصابم داغونه.هی بهش میگم آقا خودت دیروز گفتی ببر و اگه نخواستی بیار.مرده منکرش میشه.خدا رو قسم می خوره.من و مریم چشمامون گرد شده.صدامو می برم بالا و میگم خدا رو الکی قسم نخور.خودت دیروز گفتی.اونم منکر میشه.مرد مغازه دار همسایه میاد تو مغازه بهم اشاره می کنه که این فروشنده حقه بازه.فروشنده میگه من به یه شرط کفشو پس میگیرم،شرطش اینه که من بگم اگه این حرفو نزده دین و ایمان من تا زنده ام مدیون اون باشه.دیگه اشکم در میاد.واسه کفش نیست.واسه مرده هست که اینقدر پول چشماشو گرفته که ایمان خودشو داره می فروشه.من ساکت میشم و قسم نمی خورم.نمی دونم چرا،حتی با اینکه من و مریم و حتی اون همسایه مغازه دار هم می دونیم که حق با منه اما انگار کفش شده یه امتحان واسه اینکه ببینم ایمانم چقدر می ارزه.کفشها رو می گیرم و از مغازه میزنیم بیرون.هوای گرم می خوره به کله ام.ناراحتم.مریم حرفی نمی زنه.
تو عمرم تا حالا با اینجور آدم برخورد ندارم.خدا ازش نگذره.از اینجا بدم اومده.دلم عجیب تنگ شمال میشه.و عجیب دلم می خواد گریه کنم.اینجا هواش داره خفه ام می کنه.انگار هیچی مثل پارسال نیست.انگار مردمش هم عوض شدند.من چقدر اینجا تنهام.ایزدی که زنگ زد یهو انگار دنیا رو دادند.حالمو می پرسه.اون هنوز شماله.دلم عجیب گرفته ازش می پرسم کی پس میاد.اون می خنده و من میگم دلم گرفته زودتر بیاد که من اینجا تنهام.اونم هی راهنمایی می کنه چه جور سرمو گرم کنم.خدا کنه زودتر آبان از راه برسه و من برم خونه.
 
آخرین ویرایش:

FZ.H

عضو جدید
کاربر ممتاز
2 مهر
از صبح تا ظهر هر چی لباس تو چمدونه درمیارم و می شورم.همه لباسهای تمیزو.خودم می دونم که تمیزند اما الکی با شستن دوباره اش خودمو سرگرم می کنم.با مریم هم مثل قبل نیستم.نمی دونم چه مرگمه.انگار با تموم دنیا قهرم.این حس روزهای اول اینجا بودنه.فردا صبح قراره با فاطمه بریم دانشکده.
 
آخرین ویرایش:

علی رضا1111

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
بچه ها اینم عکسش
اسم=علی
شغل دکترای مغز واعصاب
بچه ی مشهد
خییییییییییییییییییلی هم گل مثه من

همه بیین تبریک بگید زوووووووووووووووووووود

 

mohamad-reza-m

عضو جدید
اخ چه داستان غم انگیزی. راستش منم یه سرگذشت جالب مثل تو داشتم اما با این تفاوت که من مقصدم دانشگاه زابل بود;) آره واقعا به نظر منم که اونقدری که می گفتن شهر بدی نیست ،تازه آدم های خیلی مهربونی هم داره که خیلی به من کمک کردن:heart: راستی می دونستین مردم زابل عشق در بستی دارن:biggrin:
 
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Similar threads

بالا