من هشتمین آن هفت نفرم...(عرفان نظر آهاری)

کالیگولا

عضو فعال
کاربر ممتاز
این سماور جوش است​
پس چرا گفتی​
دیگر ان خاموش است​
باز لبخند بزن​
قوری قلبت را​
زودتر بند بزن​
توی آن​
مهربانی دم کن​
بعد بگذار که آرام آرام​
چای تو دم بکشد​
شعله اش را کم کن​
دستهایت:سینی نقرهنور​
اشکهایم:​
استکانهای بلور​
کاش​
استکانهای مرا​
توی سینی خودت می چیدی​
کاشکی اشک مرا می دیدی​
خنده هایت قند است​
چای هم آماده است​
چای با طعم خدا​
بوی آن پیچیده​
از دلت تا همه جا​
پاشو مهمان عزیز​
توی فنجان دلم​
چای داغ بریز​
 

JMSBeta

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
زرناز جان واقعا متن ها همشون جالب بودند

موفق باشی ;) :)
 

کالیگولا

عضو فعال
کاربر ممتاز
من ماندم و ارثیه مادربزرگم
مادربزرگی که جهازش
یک جفت کوه سنگلاخی
یک پارچه نیزارهای دور
یک دست
دشت بیکران بود
مهریه اش یک سکه ماه
چندین قواره آسمان بود **
دور و برش
فرسنگ فرسنگ
اما برای او
حتی تمام این جهان، تنگ
بیزار از زندان خاک و
قفل این سنگ
**
یک عمر آن پیراهن خط خط
تنش بود
حتی شب جشن عروسی
منجوق خار و پولک تیغ
گل های روی دامنش بود
**
مادربزرگم
با آن لباس راه راه از دور
حتی خودش شکل قفس بود
اما چه با ناز
اما چه مغرور
زیرا عروس هیچکس بود

***
مادربزرگم ...
مادربزرگم ماده ببری بود
عرفان نظرآهاری
5 فروردین 1387


*منبع:سایت اختصاصی عرفان نظر آهاری-نور و نار
 

زاها

عضو جدید
مرسی.
خوشحال میشم نظر بقیه دوستانم بدونم...
چرا هیشکی نمیاد اینجا؟؟؟
مرسی واقعاعالی اندمن فقط لیلی نام تمام دختران زمین است روخونده بودم اونم خودت گذاشته بودی خوشحال میشیم بازم ازاین مطالب بذاری :gol:
 

zarnaz_a

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
مرسی واقعاعالی اندمن فقط لیلی نام تمام دختران زمین است روخونده بودم اونم خودت گذاشته بودی خوشحال میشیم بازم ازاین مطالب بذاری :gol:
چشم عزیزم. حتما این کارو میکنم. ممنون
 

کالیگولا

عضو فعال
کاربر ممتاز
پیش از آنکه قلبت را بدزدند....

پیش از آنکه قلبت را بدزدند....

قلبت کتیبه ای باستانی است، از هزاره ای دور. سنگ نبشته ای که حروفی ناخوانا را بر آن حکاکی کرده اند.الفبای قومی ناشناخته را شاید. و تو آن کوهی که نمی توانی واژه هایی را که بر سینه ات کنده اند، بخوانی.

قرن ها پشت قرن می گذرد و غبارها روی غبار می نشیند و تو هنوز منتظری تا کسی بیاید و خاک روی این کتیبه را بروبد، کسی که رمز الفباهای منسوخ را بلد است. کسی که می تواند از شکل های درهم و برهم ، واژه ه کشف کند و از واژه های بی معنا ، منشور و فرمان و قانون به در بکشد.
گشودن رمزها ، رنج است و کسی برای رمزگشایی این کتیبه مهجور رنج نخواهد برد.
کسی برای خواندن این حروف نامفهوم ، ثانیه هایش را هدر نخواهد داد. کسی سراغ این لوح دشوار نخواهد آمد.
اما چرا همیشه کسانی هستند، دزدان الواح باستانی و سارقان عتیقه های قیمتی. کتیبه قلبت را می دزدند بی آنکه بتوانند حرفی از آن را بخوانند. کتیبه قلبت را می دزدند زیرا شیطان خریدار است.
او سهامدار موزه آتش است. و آرزویش آن است که لوح قلبت را بر دیوار جهنم بیاویزد.
***
پیش از آنکه قلبت را بدزدند، پیش از آنکه دلت را به سرقت برند، کاری بکن. آن قلم تراش نازک ایمان را بردار که باید هر شب و هر روز، که باید هر روز و هر شب، برویی و بزدایی و بکاوی.شاید روزی معنای این حروف را بفهمی، حروفی را که به رمز و به راز بر سینه ات نگاشته اند و قدر زندگی هر کس به قدر رنجی است که در کند و در کاو و در کشف این لوح می برد.
*
زیرا که این لوح ، همان لوح محفوظ است ، همان کتیبه مقدسی که خداوند تمام رازهایش را بر آن نوشته است.
عرفان نظر آهاری
چهارشنبه، 4 خردادماه 1384​
 

tired_poet

عضو جدید
کاربر ممتاز
پرسیده بودید چرا کسی نمیاد اینجا.. من فکر میکنم به این دلیل باشه که هنوز خیلی از کسانی که به اینجور متون علاقه مند هستند از وجود این تاپیک مطلع نشدند. اگه توی امضاتون جلوی نام تاپیک یه پرانتز باز کنید و یه توضیح کوتاه درباره کاری که اینجا انجام میدین بدید، افراد بیشتری روی اون کلیک خواهند کرد. ضمنا اگر اینکار رو هم نکنید کم کم با مرور زمان استقبال از اینجا بیشتر خواهد شد. (البته این نظر منه، شاید درست نباشه) به هر حال ممنون از زحمتی که اینجا کشیدین، من تازه اولین متن رو در پست دوم شما خوندم و هنوز همه رو مطالعه نکردم، اما پیشاپیش از اینکه زحمت کشیدید و اینها رو تایپ کردین (که حتما وقت زیادی رو از شما گرفته) تشکر میکنم. حالا نظرم رو در مورد اصل موضوع به مرور عرض میکنم، فعلا که اینجا در خدمتتون هستم. موفق باشید
 

کالیگولا

عضو فعال
کاربر ممتاز
دویدن بیاموز، پرواز را و اشتیاق را

دویدن بیاموز، پرواز را و اشتیاق را

وقتی راه رفتن آموختی، دویدن بیاموز. و دویدن که آموختی ، پرواز را.
راه رفتن بیاموز، زیرا راه هایی که می روی جزیی از تو می شود و سرزمین هایی که می پیمایی بر مساحت تو اضافه می کند.
دویدن بیاموز ، چون هر چیز را که بخواهی دور است و هر قدر که زودباشی، دیر.
و پرواز را یاد بگیر نه برای اینکه از زمین جدا باشی، برای آن که به اندازه فاصله زمین تا آسمان گسترده شوی.
من راه رفتن را از یک سنگ آموختم ، دویدن را از یک کرم خاکی و پرواز را از یک درخت.
بادها از رفتن به من چیزی نگفتند، زیرا آنقدر در حرکت بودند که رفتن را نمی شناختند! پلنگان، دویدن را یادم ندادند زیرا آنقدر دویده بودند که دویدن را از یاد برده بودند.
پرندگان نیز پرواز را به من نیاموختند، زیرا چنان در پرواز خود غرق بودند که آن را به فراموشی سپرده بودند!
اما سنگی که درد سکون را کشیده بود، رفتن را می شناخت و کرمی که در اشتیاق دویدن سوخته بود، دویدن را می فهمید و درختی که پاهایش در گل بود، از پرواز بسیار می دانست!
آنها از حسرت به درد رسیده بودند و از درد به اشتیاق و از اشتیاق به معرفت.
***
وقتی رفتن آموختی ، دویدن بیاموز. ودویدن که آموختی ، پرواز را. راه رفتن بیاموز زیرا هر روز باید از خودت تا خدا گام برداری. دویدن بیاموز زیرا چه بهتر که از خودت تا خدا بدوی. و پرواز را یادبگیر زیرا باید روزی از خودت تا خدا پر بزنی.
عرفان نظر آهاری
پنجشنبه، 27 مردادماه 1384
 

zarnaz_a

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
شاید او رابعه بود

شاید او رابعه بود

او رابعه است، او که شبانه روزي هزار رکعت نماز مي گزارد. روزها همه به روزه است و شب ها بيدار و سر به سجده. او رابعه است وقتي چراغ در خانه ندارد انگشتش را چراغي مي کند و تا صبح دستش روشن است. او همان است که سجاده بر هوا مي اندازد و به کوه که مي رود، آهوان و نخجيران و گوران به او تقرب مي جويند.حالا تو مي خواهي به خواستگاري او بروي، به خواستگاري رابعه! هرگز، هرگز، تن نخواهد داد. که هزار سال او را گفتند چرا شوهر نکني؟ گفت: سه چيز از شما بپرسم مرا جواب دهيد تا فرمان شما کنم.


اول آن که در وقت مرگ، ايمان به سلامت خواهم برد، يا نه؟ دوم آن که در آن وقت که نامه ها به دست بندگان دهند. نامه ام را به دست راست خواهند داد، يا نه؟ و سوم آن که در آن ساعت که جماعتي را از دست راست مي برند و جماعتي را از دست چپ، مرا از کدام سو خواهند برد؟ گفتند: ما نمي دانيم. گفت:‌ اکنون اين چنين کسي که اين ماتم در پيش دارد، چگونه پرواي عروس شدن دارد!
اما او به خواستگاري رابعه رفت و رابعه گفت:‌ آري، آري، شوهر مي کنم.
ـ اما، اي واي رابعه! چه مي کني؟ زهد و رياضت چه مي شود؟ گوشه گيري هزار ساله ات؟ دامنت به زندگي مي گيرد و آلوده مي شوي.
رابعه گفت: هزار سال خدا را در حاشيه مي جستم در کنج در خلوت تا اين که دانستم خدا در ميان است، در ميان زندگي.
ـ رابعه! اما آيا تو نبودي که مي گفتي: دل آدمي جاي دو معشوق نيست! خدا که در دلم آمد هيچ کس را راه نخواهم داد؟
ـ گفتم و امروز هم مي گويم. پس دلم را به دلي ديگر پيوند مي زنم، تا فراخ تر شود و هر دو را جاي او مي کنم، هر دو دل را.
ـ رابعه،‌ رابعه، رابعه! اما زندگي جنگ است، به ميدان مي آيي و مجبور مي شوي با وسوسه بجنگي، با هزار شيطان که در تن زندگي جاري ست. آن گوشه که تو بودي، آن خلوت که تو داشتي،‌ امن بود و توبي آن که بجنگي و زخم برداري و کشته شوي، پيروز بودي.


رابعه گفت: اما خدا غنيمت است. غنيمتي که با جنگيدن بايد به دستش بياوري. آن که نمي جنگد و در کناري مي ماند، سهمي از خدا نمي برد. و هرکس بيشتر مبارزه کند، خدايِ بيشتري نصيبش مي شود!
رابعه عروس شد، رابعه رفت و من ديگر رابعه را نديدم، و ديگر نديدم که سجاده بر هوا بيندازد و با انگشت آتش روشن کند.
اما شايد او رابعه بود، آن زن که از آن کوچه دست در دست دخترش لبخند زنان مي گذشت. شايد او رابعه بود و داشت خدا را از لا‌به‌لاي زندگي ريزه ريزه به در مي‌کشيد.
شايد او رابعه بود...
 

zarnaz_a

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
حوا مادر من است

حوا مادر من است

حوا هر روز کودکی به دنیا می آورد و فردا او را به خاک می سپارد حوا می داند زندگی درنگی کوتاه است و این درنگ را به شکر و شادی و شکوه پاس می دارد زیرا خدا این گونه دوست دارد.
حوا فرزندش را به خاک می دهد امیدش را اما نه و هر روز که از گورستان بر می گردد خاک پیراهنش را می تکاند دست هایش را از مرگ می شوید رو به روی آینه تمام قد آسمان می ایستد سینه ریز ستاره اش را به گردن می آویزد و گوشواره های حلقه ی ماه نشانش را به گوش می کند سرخابی از شقایق به گونه می مالد و عطری از زندگی به پیراهنش می زند چندان که جهان خوشبو می شود.
و آن وقت تنورش را روشن می کند و نان می پزد و سفره ای به پهنای جهان می اندازد و فرزندانش را بر سر سفره می نشاند می گوید و می خندد و زندگی را لقمه لقمه در دهانشان می گذارد.
حوا هر روز جهان را جشن می گیرد و در هر گوشه ای برای هر فرزندش شمعی روشن می کند هر چند می داند که فردا شمع او خاموش خواهد شد.
او هر صبح با خورشید طلوع می کند و یقین دارد که غروب هرگز پایان خورشید نخواهد بود او پا به پای این دایره این هستی میرقصد و مرگ را پا به پای زندگی می خندد.
حوا مادر من است که حتی قرن ها نمی توانند بر پیشانی اش چینی بیندازد او هنوز همان بانوی بهشتی است با قامتی استوار و چشمانی که مثل اولین روز خلقت می درخشد.
هر مرگ هدیه ای سر به مهر است و حوا بی آنکه آن را بگشاید با اشتیاق از خدا می پذیرد​
 

کالیگولا

عضو فعال
کاربر ممتاز
كاش لغت نامه اي بود و آدم مي توانست معني جواني را توي آن پيدا كند. آن وقت شايد واقعا مي فهميدم كه آيا اين جواني همان چيزي است كه به شناسنامه آدم ها سنجاق شده است يا يك جور ميراث است كه بعضي ها آن را به ارث مي برند و بعضي ها از آن محروم اند.

كاش مي فهميدم كه آيا جواني را مي شود خريد و مي شود قرض كرد و مي شود از جايي جفت و جورش كرد يا نه!
شايد هم جواني يك جور جهان بيني است، يك نوع تئوري و يك گونه از تفكر، كه ربطي هم به سن و سال آدم ها ندارد.
شايد هم به قول قديمي ها، شعبه اي از جنون است و دوره بي تجربگي است و زمان خيالات خام و خواسته هاي بسيار و آرزوهاي دور و دراز.
مادربزرگ مي گفت: جواني يك جور مُد است! قديم ها جواني مد نبود، آدم ها چند سالي بچه بودند و بعد به چشم بر هم زدني پير مي شدند.
كسي وقت نداشت جواني كند!
دنيا جاي عجيبي است و آدم ها و تعاريف و اتفاق هايش از آن هم عجيب تر! به خودم مي گويم من حتما جوانم. اگر جواني به شناسنامه ربط داشته باشد، من جوانم. اگر ميراثي باشد، آن را به ارث برده ام. اگر دارايي باشد، آن را دارم. اگر جهان بيني و تفكر هم باشد، من، هم جوانانه مي بينم و هم جوانانه فكر مي كنم.
اما همين كه از خانه پا بيرون مي گذارم، مطمئن مي شوم كه اشتباه كرده ام! بين آن جواني كه من فكر مي كنم با اين جواني كه عمل مي شود، زمين تا آسمان فاصله است.
به كلاس كه مي روم دلم خوش است كه با دانشجويانم هم نسل ام و شايد هم سن وسال. فكر مي كنم ما چقدر به هم شبيه ايم. چشم هايمان مثل هم مي بيند و گوش هايمان مثل هم مي شنود و قلب هايمان مثل هم مي تپد.
آن وقت با قلبم كلمه درست مي كنم و با روحم جمله مي سازم و با عشقم سطرسطر و صفحه به صفحه پرواز مي كنم، و آن قدر روح و قلب و عشق مي بخشم كه نزديك است تمام شوم.
عرفان نظرآهاری
این متن در آخرین شماره هفته نامه همشهری جوان قبل از پایان سال 1383 منتشر شده است.
 

کالیگولا

عضو فعال
کاربر ممتاز
هفت سینی از سروش و سیمرغ و سرو و سیاوش

هفت سینی از سروش و سیمرغ و سرو و سیاوش

عموی من زنجیرباف بود. او همه زمستان برف ها را به هم بافت و سرما را به سرما، گره زد و یخ را به یخ دوخت. و هی درختان را به زنجیر کشید و پرنده ها را به بند و آدم ها را اسیر کرد. جهان را غل و زنجیر و بند و طناب او گرفت.

ما گفتیم: ای عموی زنجیرباف! زنجیرهایت را پاره کن که زنجیر، سزاوار دیوان است، نه آدمیان که آزادی، سرود فرشتگان است و رهایی، آرزوی انسان.
او نمی شنید، زیرا گرفتار بندهای خود بود و هیچ زنجیربافی نیست که خود در زنجیر نباشد.
فصلی گذشت و سرانجام او دانست تنها آنکه سرود رهایی دیگران را سرمی دهد، خود نیز طعم رهایی را خواهد چشید. پس زنجیرهای خود را پاره کرد و زنجیرهای دیگران را هم. و آنها را پشت کوه های دور انداخت.
پرنده آزاد شد و درخت آزاد شد و بابا آمد، با صدای بابونه و باران با صدای جویبار و قناری. و با خود شکوفه آورد و لبخند.
***
عموی زنجیرباف، زنجیرهای پوسیده و خودِ کهنه اش را دور انداخت؛ و از جهان نام تازه ای طلب کرد و از آن پس ما او را نوروز صدا کردیم.
***
نام مادرم ، بهار است. و ما دوازده فرزندیم. خواهر بزرگم، فروردین و برادر کوچکم، اسفند است. پدرم، بازگشته است، پیروز و عمویم نوروز، پیش ماست. و مادر به شکرانه این شادمانی، سفره ای می چیند و جشنی می گیرد.
اولین سین سفره ما سیبی سرخ است که مادر آن را از شاخه های دورِ آفرینش چیده است، آن روز که از بهشت بیرون می آمد. ما آن را در سفره می گذاریم تا به یاد بیاوریم که جهان با سیبی سرخ شروع شد؛ همرنگ عشق.
مادر سکه هایی را در ظرف می چیند، سکه هایی از عهد سلیمان را، سکه هایی که به نام خدا ضرب خورده است و می گوید: باشد که به یاد آوریم که تنها خدا پادشاه جهان است و تنها نام اوست که هرگز از سکه نمی افتد و تنها پیام آوران اویند که بر هستی حکومت می کنند و سکه آنان است که از ازل تا ابد، رونق بازار جهان است.
مادر به جای سنبل و به جای سوسن، گیاه سیاووشان را بر سفره می گذارد، که از خون سیاوش روییده است. این سومین سین هفت سین ماست. تا به یادآوریم که باید پاک بود و دلیر و از آتش گذشت. و بدانیم که پاکان و عاشقان را پروای آتش نیست.
مادر می گوید: ما عاشقی می کنیم و پاکی، آنقدر تا سوگ سیاووش را به شور سیاووش بدل کنیم.
و سین چهارممان، سرود سروش است تا از سبزپوشان آسمان یادی کنیم و یاری بخواهیم که جهان اگر سبز است، از سبزی آنان است و هر سبزه که هر جا می روید از ردّّّّّ پای فرشته ای است که پا بر خاک نهاده است.
مادر، تنگ بلور را از آب جیحون پر می کند و ماهی، بی تاب می شود. زیرا که ماهیان بوی جوی مولیان را می شناسند. و ما دعا می کنیم که آن ماهی از جوی مولیان تا دریای بیکران، عشق را یکریز شنا کند.
مادر می گوید: ما همه ماهیانیم بی تاب دریای دوست.
مادر، پری از سیمرغ بر سفره می گذارد تا به یادمان بیاورد که سفری هست و سیمرغی و کوه قافی و ما همه مرغانیم در پی هدهد. باشد که پست و بلند این سفر را تاب بیاوریم که هر پرنده سزاوار سیمرغ است. مبادا که گنجشکی کنیم و زاغی و طاووسی، که سیمرغ ما را می طلبد.
مادرم، شاخه ای سرو بر سفره می نشاند که نشان سربلندی است و می گوید: تعلق بار است، خموده و خمیده تان می کند. و بی تعلقی سرافرازی. و سرو این چنین است، بی تعلق و سرفراز و آزاد. باشد که در خاک جهان سرو آزاد باشیم.
سین هفتم هفت سین مان، سرمه ای است از خاک وطن که مادر آن را توتیای چشمش کرده است. ما نیز آن را بر چشم می کشیم و از توتیای این خاک است که بینا می شویم و چشم مان روشن.
***
مادر آب می آورد و آیینه و قرآن، و سپند را در آتشدان می ریزد و گرداگرد این سرزمین
می چرخاند، سپندی برای دفع چشم زخم آنکه شور و شادی و شکوه این سرزمین را نتواند دید.
عرفان نظرآهاری
چهارشنبه، 23 اسفندماه 1385​
 

کالیگولا

عضو فعال
کاربر ممتاز
يك‌ نفر دنبال‌ خدا مي‌گشت، شنيده‌ بود كه‌ خدا آن‌ بالاست‌ و عمري‌ ديده‌ بود كه‌ دست‌ها رو به‌ آسمان‌ قد مي‌كشد. پس‌ هر شب‌ از پله‌هاي‌ آسمان‌ بالا مي‌رفت، ابرها را كنار مي‌زد، چادر شب‌ آسمان‌ را مي‌تكاند. ماه‌ را بو مي‌كرد و ستاره‌ها را زير و رو.او مي‌گفت: خدا حتماً‌ يك‌ جايي‌ همين‌ جاهاست. و دنبال‌ تخت‌ بزرگي‌ مي‌گشت‌ به‌ نام‌ عرش؛ كه‌ كسي‌ بر آن‌ تكيه‌ زده‌ باشد. او همه‌ آسمان‌ را گشت‌ اما نه‌ تختي‌ بود و نه‌ كسي. نه‌ رد پايي‌ روي‌ ماه‌ بود و نه‌ نشانه‌اي‌ لاي‌ ستاره‌ها.
از آسمان‌ دست‌ كشيد، از جست‌وجوي‌ آن‌ آبي‌ بزرگ‌ هم.
آن‌ وقت‌ نگاهش‌ به‌ زمين‌ زير پايش‌ افتاد. زمين‌ پهناور بود و عميق. پس‌ جا داشت‌ كه‌ خدا را در خود پنهان‌ كند.
زمين‌ را كند، ذره‌ذره‌ و لايه‌لايه‌ و هر روز فروتر رفت‌ و فروتر.
خاك‌ سرد بود و تاريك‌ و نهايت‌ آن‌ جز يك‌ سياهي‌ بزرگ‌ چيز ديگري‌ نبود.
نه‌ پايين‌ و نه‌ بالا، نه‌ زمين‌ و نه‌ آسمان. خدا را پيدا نكرد. اما هنوز كوه‌ها مانده‌ بود. درياها و دشت‌ها هم. پس‌ گشت‌ و گشت‌ و گشت. پشت‌ كوه‌ها و قعر دريا را، وجب‌ به‌ وجب‌ دشت‌ را. زير تك‌تك‌ همه‌ ريگ‌ها را. لاي‌ همه‌ قلوه‌ سنگ‌ها و قطره‌قطره‌ آب‌ها را. اما خبري‌ نبود، از خدا خبري‌ نبود.
نااميد شد از هر چه‌ گشتن‌ بود و هر چه‌ جست‌وجو.
آن‌ وقت‌ نسيمي‌ وزيدن‌ گرفت. شايد نسيم‌ فرشته‌ بود كه‌ مي‌گفت‌ خسته‌ نباش‌ كه‌ خستگي‌ مرگ‌ است. هنوز مانده‌ است، وسيع‌ترين‌ و زيباترين‌ و عجيب‌ترين‌ سرزمين‌ هنوز مانده‌ است. سرزمين‌ گمشده‌اي‌ كه‌ نشاني‌اش‌ روي‌ هيچ‌ نقشه‌اي‌ نيست.
نسيم‌ دور او گشت‌ وگفت: اينجا مانده‌ است، اينجا كه‌ نامش‌ تويي. و تازه‌ او خودش‌ را ديد، سرزمين‌ گمشده‌ را ديد. نسيم‌ دريچه‌ كوچكي‌ را گشود، راه‌ ورود تنها همين‌ بود. و او پا بر دلش‌ گذاشت‌ و وارد شد. خدا آنجا بود. بر عرش‌ تكيه‌ زده‌ بود و او تازه‌ دانست‌ عرشي‌ كه‌ در پي‌ اش‌ بود. همين‌جاست.
سال‌ها بعد وقتي‌ كه‌ او به‌ چشم‌هاي‌ خود برگشت. خدا همه‌ جا بود؛ هم‌ در آسمان‌ و هم‌ در زمين. هم‌ زير ريگ‌هاي‌ دشت‌ و هم‌ پشت‌ قلوه‌سنگ‌هاي‌ كوه، هم‌ لاي‌ ستاره‌ها و هم‌ روي‌ ماه.
دوشنبه، 11 آبانماه 1383

‌عرفان‌ نظرآهاري‌
 

کالیگولا

عضو فعال
کاربر ممتاز
دستمال كاغذي به اشك گفت:
قطره قطره‌ات طلاست
يك كم از طلاي خود حراج مي‌كني؟
عاشقم
با من ازدواج مي‌كني؟
اشك گفت:
ازدواج اشك و دستمالِ كاغذي!
تو چقدر ساده‌اي
خوش خيال كاغذي!
توي ازدواج ما
تو مچاله مي‌شوي
چرك مي‌شوي و تكه‌اي زباله مي‌شوي
پس برو و بي‌خيال باش
عاشقي كجاست!
تو فقط
دستمال باش!
دستمال كاغذي، دلش شكست
گوشه‌اي كنار جعبه‌اش نشست
گريه كرد و گريه كرد و گريه كرد
در تن سفيد و نازكش دويد
خونِ درد
آخرش، دستمال كاغذي مچاله شد
مثل تكه‌اي زباله شد
او ولي شبيه ديگران نشد
چرك و زشت مثل اين و آن نشد
رفت اگرچه توي سطل آشغال
پاك بود و عاشق و زلال
او
با تمام دستمال‌هاي كاغذي
فرق داشت
چون كه در ميان قلب خود
دانه‌هاي اشك كاشت.
 

m_mah

عضو جدید
تشکر و درخواست کمک بیشتر

تشکر و درخواست کمک بیشتر

مرسی.
خوشحال میشم نظر بقیه دوستانم بدونم...
چرا هیشکی نمیاد اینجا؟؟؟



سلام!!! خیلی عالی بود ممنون!!!
من یه خواهشم داشتم
پروژه ما در درس معماری اسلامی موسیقی و معماری هست!!!اگه بتونین در زمینه مطلب یا منبع کمک کنید واقعا ممنون می شم.
 

طاق

عضو جدید
با درود
از اين نويسنده خونده بودم اما كم...
خيلي خيلي ممنون،عالي بود.
ادامه بديد،خيلي حظ برديم.
 

کالیگولا

عضو فعال
کاربر ممتاز
از بهشت‌ كه‌ بيرون‌ آمد، دارايي‌اش‌ فقط‌ يك‌ سيب‌ بود. سيبي‌ كه‌ به‌ وسوسه‌ آن‌ را چيده‌ بود.و مكافات‌ اين‌ وسوسه‌ هبوط‌ بود.فرشته‌ها گفتند: تو بي‌ بهشت‌ مي‌ميري. زمين‌ جاي‌ تو نيست. زمين‌ همه‌ ظلم‌ است‌ و فساد. و انسان‌ گفت: اما من‌ به‌ خودم‌ ظلم‌ كرده‌ام... زمين‌ تاوان‌ ظلم‌ من‌ است. اگر خدا چنين‌ مي‌خواهد، پس‌ زمين‌ از بهشت‌ بهتر است.
خدا گفت: برو و بدان‌ جاده‌اي‌ كه‌ تو را دوباره‌ به‌ بهشت‌ مي‌رساند، از زمين‌ مي‌گذرد، از زميني‌ آكنده‌ از شر و خير، از حق‌ و از باطل، از خطا و از صواب؛ و اگر خير و حق‌ و صواب‌ پيروز شد، تو بازخواهي‌ گشت. وگرنه...
و فرشته‌ها هم‌ گريستند.
اما انسان‌ نرفت. انسان‌ نمي‌توانست‌ برود. انسان‌ بر درگاه‌ بهشت‌ وامانده‌ بود. مي‌ترسيد و مردد بود.
و آن‌ وقت‌ خدا چيزي‌ به‌ انسان‌ داد. چيزي‌ كه‌ هستي‌ را مبهوت‌ كرد و كائنات‌ را به‌ غطبه‌ واداشت.
انسان‌ دست‌هايش‌ را گشود و خدا به‌ او «اختيار» داد.
خدا گفت: حال‌ انتخاب‌ كن. زيرا كه‌ تو براي‌ انتخاب‌ كردن‌ آفريده‌ شدي. برو و بهترين‌ را برگزين‌ كه‌ بهشت‌ پاداش‌ به‌ گزيدن‌ توست.
عقل‌ و دل‌ و هزاران‌ پيامبر نيز با تو خواهد آمد تا تو بهترين‌ را برگزيني.
و آنگاه‌ انسان‌ زمين‌ را انتخاب‌ كرد. رنج‌ و نبرد و صبوري‌ را.
و اين‌ آغاز انسان‌ بود.
 

zarnaz_a

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
سلام!!! خیلی عالی بود ممنون!!!
من یه خواهشم داشتم
پروژه ما در درس معماری اسلامی موسیقی و معماری هست!!!اگه بتونین در زمینه مطلب یا منبع کمک کنید واقعا ممنون می شم.
ممنون ابراز لطفتون در مورد نوشته ها.
اما در مورد درخواستتون خواستم بگم که اگه ممکنه لطف کنید تو قسمت خودش مطرح بفرمایید. تالار معماری بخش در خواستها.:gol:
 

arsam313

عضو جدید
سلام و خسته نباشید به شما:gol:

ای ول به خاطر این تاپیک زیبا ;)الان چند روز بود که اسم تاپیکتون(من هشتمین آن هفت نفرم...) توی

ذهنم مرور میشد اما نمیدونستم کجا خوندمش تا این که توی امضاتون دیدمش...واقعا ضرر نکردم ممنون:gol:
 

zarnaz_a

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
سلام و خسته نباشید به شما:gol:

ای ول به خاطر این تاپیک زیبا ;)الان چند روز بود که اسم تاپیکتون(من هشتمین آن هفت نفرم...) توی

ذهنم مرور میشد اما نمیدونستم کجا خوندمش تا این که توی امضاتون دیدمش...واقعا ضرر نکردم ممنون:gol:
ممنون. خشوحالم که از این تاپیک لذت بردین. من خودم واقعا داشتانهاشو دوست دارم.
 

کالیگولا

عضو فعال
کاربر ممتاز
فرشته کنار بسترش آمد و قرصی نان برایش آورد و گفت: چیزی بخور! پهلوان رنجور. سال هاست که چیزی نخورده ای. گرسنگی از پای درت می آورد. ما چیزی نمی خوریم چون فرشته ایم و نور می خوریم.

تو اما آدمی ، و آدم ها بسته نان و آبند.
پهلوان رنجور لبخند زد، تلخ و گفت: تو فرشته ای و نور می خوری، ما هم آدمیم و گاهی به جای نان و آب، غیرت می خوریم. تو اما نمی دانی غیرت چیست، زیرا آن روز که خدای غیور غیرت را قسمت می کرد تو نبودی و ما همه غیرت آسمان را با خود به زمین آوردیم.
فرشته گفت: من نمی دانم اینکه می گویی چیست، اما هر چه که باشد ضروری نیست، چون گفته اند که آدم ها بی آب و بی نان می میرند. اما نگفته اند که برای زندگی بر زمین ، غیرت لازم است.
پهلوان گفت: نگفته اند تا آدم ها خود کشفش کنند. نگفته اند تا آدم ها روزی بپرسند چرا آب هست و نان هست و زندگی نیست؟
نگفته اند تا آدم ها بفهمند آب را از چشمه می گیرند و نان را از گندم. اما غیرت را از خون می گیرند و از عشق و غرور.
فرشته چیزی نگفت چون نه از عشق چیزی می دانست و نه از خون و نه از غرور.
فرشته تنها نگاه می کرد.
پهلوان به فرشته گفت : بیا این نان را با خودت ببر. هیچ نانی دیگر ما را سیر نخواهد کرد. ما به غیرت خود سیریم.
فرشته رفت. فرشته نان را با خود به آسمان برد و آن را بین فرشته ها قسمت کرد و گفت: این نان را ببویید.این نان متبرک است. این نان به بوی غیرت یک انسان آغشته است.
عرفان نظر آهاری
 

R-Quantum

عضو جدید
کاربر ممتاز
سلام از همه ی دوستان کمال تشکر را دارم . خیلی جالب بود . واقعا لذت بردم . از خدای متعال براتون موفقیت و داشتن لحظاتی خوش را آرزومندم . بازم منتظر متن های زیباتون هستم .
 

کالیگولا

عضو فعال
کاربر ممتاز
يوسف‌ عزيز! براي‌ ما خوابي‌ ببين‌ كه‌ جهان‌ بدون‌ رويا مي‌ميرد. يوسف! ما خواب‌ ستاره‌ نمي‌بينيم. خواب‌هاي‌ ما پر از گاوهاي‌ لاغر است‌ و خوشه‌هاي‌ خشك. پر از مردماني‌ كه‌ نان‌ بر سر نهاده‌اند و مرغان‌ از آن‌ مي‌خورند...

يوسف! ما تعبير خواب‌هايمان‌ را نمي‌دانيم. ما چيزي‌ نمي‌كاريم. و فردا كه‌ برادرانمان‌ برگردند ماييم‌ و شرمساري‌ و دست‌هاي‌ خالي. ماييم‌ قحط‌ سال‌ وفاداري.
يوسف! تو نيستي‌ تا راه‌ را نشانمان‌ بدهي. ما مي‌رويم‌ و در پس‌ هر گامي‌ چاهي‌ است. دنيا پر از دروغ‌ و پيرهن‌ پاره‌ خون‌آلود است.
يوسف! قرن‌ هاست‌ كه‌ به‌ چاه‌ افتادهايم‌ و سالياني‌ست‌ كه‌ كاروانيان‌ به‌ بهايي‌ اندك‌ ما را خريده‌اند..
يوسف! به‌ ما بگو كه‌ چگونه‌ عزيز شويم.
يوسف! ديري‌ست‌ كه‌ زليخا فريبمان‌ مي‌دهد. ديري‌ست‌ كه‌ پيرهنمان‌ را مي‌درد و ما هرگز نگفته‌ايم. زندان‌ دوست‌ داشتني‌تر است‌ از آنچه‌ مرا بدان‌ مي‌خوانند.
يوسف! يعقوب‌ منتظر است. پيرهن‌ ما. اما بوي‌ عشق‌ نمي‌دهد.
يوسف! براي‌ ما خوابي‌ ببين. جهان‌ بدون‌ رويا مي‌ميرد. روياي‌ گاوهاي‌ فربه‌ و خوشه‌هاي‌ سبز.
رويايِ‌ ستاره‌اي‌ كه‌ سجده‌ مي‌كند.
‌عرفان‌ نظرآهاري‌
 

ARAMESH

مدیر راهنمای سایت
مدیر تالار
يوسف‌ عزيز! براي‌ ما خوابي‌ ببين‌ كه‌ جهان‌ بدون‌ رويا مي‌ميرد. يوسف! ما خواب‌ ستاره‌ نمي‌بينيم. خواب‌هاي‌ ما پر از گاوهاي‌ لاغر است‌ و خوشه‌هاي‌ خشك. پر از مردماني‌ كه‌ نان‌ بر سر نهاده‌اند و مرغان‌ از آن‌ مي‌خورند...

يوسف! ما تعبير خواب‌هايمان‌ را نمي‌دانيم. ما چيزي‌ نمي‌كاريم. و فردا كه‌ برادرانمان‌ برگردند ماييم‌ و شرمساري‌ و دست‌هاي‌ خالي. ماييم‌ قحط‌ سال‌ وفاداري.
يوسف! تو نيستي‌ تا راه‌ را نشانمان‌ بدهي. ما مي‌رويم‌ و در پس‌ هر گامي‌ چاهي‌ است. دنيا پر از دروغ‌ و پيرهن‌ پاره‌ خون‌آلود است.
يوسف! قرن‌ هاست‌ كه‌ به‌ چاه‌ افتادهايم‌ و سالياني‌ست‌ كه‌ كاروانيان‌ به‌ بهايي‌ اندك‌ ما را خريده‌اند..
يوسف! به‌ ما بگو كه‌ چگونه‌ عزيز شويم.
يوسف! ديري‌ست‌ كه‌ زليخا فريبمان‌ مي‌دهد. ديري‌ست‌ كه‌ پيرهنمان‌ را مي‌درد و ما هرگز نگفته‌ايم. زندان‌ دوست‌ داشتني‌تر است‌ از آنچه‌ مرا بدان‌ مي‌خوانند.
يوسف! يعقوب‌ منتظر است. پيرهن‌ ما. اما بوي‌ عشق‌ نمي‌دهد.
يوسف! براي‌ ما خوابي‌ ببين. جهان‌ بدون‌ رويا مي‌ميرد. روياي‌ گاوهاي‌ فربه‌ و خوشه‌هاي‌ سبز.
رويايِ‌ ستاره‌اي‌ كه‌ سجده‌ مي‌كند.
‌عرفان‌ نظرآهاري‌
وای خدا!!!:eek:
عجب متنی!!!!:eek:
 

کالیگولا

عضو فعال
کاربر ممتاز
وقتي‌ قلب‌هايمان‌ كوچك‌تر از غصه‌هايمان‌ مي‌شود، وقتي‌ نمي‌توانيم‌ اشك‌هايمان‌ را پشت‌ پلك‌هايمان‌ مخفي‌ كنيم‌ و بغض‌هايمان‌ پشت‌ سر هم‌ مي‌شكند، وقتي‌ احساس‌ مي‌كنيم‌ بدبختي‌ها بيشتر از سهم‌مان‌ است‌ و رنج‌ها بيشتر از صبرمان؛ وقتي‌ اميدها ته‌ مي‌كشد و انتظارها به‌ سر نمي‌رسد، وقتي‌ طاقتمان‌ طاق‌ مي‌شود و تحملمان‌ تمام... آن‌ وقت‌ است‌ كه‌ مطمئنيم‌ به‌ تو احتياج‌ داريم‌ و مطمئنيم‌ كه‌ تو، فقط‌ تويي‌ كه‌ كمكمان‌ مي‌كني...

آن‌ وقت‌ است‌ كه‌ تو را صدا مي‌كنيم، تو را مي‌خوانيم. آن‌ وقت‌ است‌ كه‌ تو را آه‌ مي‌كشيم، تو را گريه‌ مي‌كنيم، تو را نفس‌ مي‌كشيم.
وقتي‌ تو جواب‌ مي‌دهي، وقتي‌ دانه‌دانه‌ اشك‌هايمان‌ را پاك‌ مي‌كني‌ و يكي‌يكي‌ غصه‌ها را از توي‌ دلمان‌ برمي‌داري، وقتي‌ گره‌ تك‌تك‌ بغض‌هايمان‌ را باز مي‌كني‌ و دل‌ شكسته‌مان‌ را بند مي‌زني، وقتي‌ سنگيني‌ها را برمي‌داري‌ و جايش‌ سبكي‌ مي‌گذاري‌ و راحتي؛ وقتي‌ بيشتر از تلاشمان‌ خوشبختي‌ مي‌دهي‌ و بيشتر از لب‌ها، لبخند، وقتي‌ خواب‌هايمان‌ را تعبير مي‌كني‌ و دعاهايمان‌ را مستجاب‌ و آرزوهايمان‌ را برآورده، وقتي‌ قهرها را آشتي‌ مي‌كني‌ و سخت‌ها را آسان. وقتي‌ تلخ‌ها را شيرين‌ مي‌كني‌ و دردها را درمان، وقتي‌ نااميدها، اميد مي‌شود و سياه‌ها سفيد سفيد... آن‌ وقت‌ مي‌داني‌ ما چه‌ كار مي‌كنيم؟
حقيقتش‌ اين‌ است‌ كه‌ ما بدترين‌ كار را مي‌كنيم. ما نه‌ سپاس‌ مي‌گوييم‌ و نه‌ ممنون‌ مي‌شويم‌ ما فخر مي‌فروشيم‌ و مي‌باليم‌ و يادمان‌ مي‌رود، اصلاً‌ يادمان‌ مي‌رود كه‌ چه‌ كسي‌ دعاهايمان‌ را مستجاب‌ كرد و كي‌ خواب‌هايمان‌ را تعبير كرد و اشك‌هايمان‌ را پاك‌ كرد.
ما هميشه‌ از ياد مي‌بريم، ما هميشه‌ فراموش‌ مي‌كنيم. ما همان‌ انسانيم‌ كه‌ ريشه‌اش‌ از فراموشي‌ است...
‌عرفان‌ نظرآهاري‌
 

R-Quantum

عضو جدید
کاربر ممتاز
بنده ای دوست داشت قله ی کوهی را فتح کند . با تلاش بسیار توانست این کار را انجام دهد . از قضا پای این کوه نورد ما سر میخورد و از قله ی کوه به سمت پایین سقوط می کند . در بین راه از خداوند کمک می خواهد و می گوید : خداوندا ! کمکم کن . طنابی که به دور کوه نورد بود به سنگی گیر می کند . کوه نورد از خداوند دوباره درخواست کمک می کند . خداوند به او می گوید : آیا به من اعتماد داری ؟ کوهنورد می گوید : آری . خداوند می گوید : پس طناب دور کمرت را باز کن . کوهنورد می گوید : اگر این کار را کنم که می افتم . و بدین ترتیب کوه نورد داستان ما حرف خدا را گوش نمی دهد . فردا در روزنامه ها خبری منتشر می شود که کوه نوردی به علت یخزدگی جان سپرد . بله دوستان، کوهنورد قصه ی ما مرد در حالیکه فاصله ی او با زمین تنها یک متر بیشتر نبود .
 

R-Quantum

عضو جدید
کاربر ممتاز
يوسف‌ عزيز! براي‌ ما خوابي‌ ببين‌ كه‌ جهان‌ بدون‌ رويا مي‌ميرد. يوسف! ما خواب‌ ستاره‌ نمي‌بينيم. خواب‌هاي‌ ما پر از گاوهاي‌ لاغر است‌ و خوشه‌هاي‌ خشك. پر از مردماني‌ كه‌ نان‌ بر سر نهاده‌اند و مرغان‌ از آن‌ مي‌خورند...

يوسف! ما تعبير خواب‌هايمان‌ را نمي‌دانيم. ما چيزي‌ نمي‌كاريم. و فردا كه‌ برادرانمان‌ برگردند ماييم‌ و شرمساري‌ و دست‌هاي‌ خالي. ماييم‌ قحط‌ سال‌ وفاداري.
يوسف! تو نيستي‌ تا راه‌ را نشانمان‌ بدهي. ما مي‌رويم‌ و در پس‌ هر گامي‌ چاهي‌ است. دنيا پر از دروغ‌ و پيرهن‌ پاره‌ خون‌آلود است.
يوسف! قرن‌ هاست‌ كه‌ به‌ چاه‌ افتادهايم‌ و سالياني‌ست‌ كه‌ كاروانيان‌ به‌ بهايي‌ اندك‌ ما را خريده‌اند..
يوسف! به‌ ما بگو كه‌ چگونه‌ عزيز شويم.
يوسف! ديري‌ست‌ كه‌ زليخا فريبمان‌ مي‌دهد. ديري‌ست‌ كه‌ پيرهنمان‌ را مي‌درد و ما هرگز نگفته‌ايم. زندان‌ دوست‌ داشتني‌تر است‌ از آنچه‌ مرا بدان‌ مي‌خوانند.
يوسف! يعقوب‌ منتظر است. پيرهن‌ ما. اما بوي‌ عشق‌ نمي‌دهد.
يوسف! براي‌ ما خوابي‌ ببين. جهان‌ بدون‌ رويا مي‌ميرد. روياي‌ گاوهاي‌ فربه‌ و خوشه‌هاي‌ سبز.
رويايِ‌ ستاره‌اي‌ كه‌ سجده‌ مي‌كند.
‌عرفان‌ نظرآهاري‌

ممنون کامران جان خیلی عالی بود . موفق باشید:gol:
 
Similar threads
Thread starter عنوان تالار پاسخ ها تاریخ
eliiiiiiiiii عرفان نظرآهاری مشاهير ايران 26

Similar threads

بالا