کلئوپاترا
عضو جدید
که براي شما مينويسم؛ يکي از بزرگترين تاجران امريکايي؛ با سرمايهاي هنگفت و حسابي بانکي که گاهي خودم هم در شمردن صفرهاي مقابل ارقامش گيج ميشوم! من داراي شم اقتصادي بسيار بالايي هستم و گويا همواره به من الهام ميشود كه چه چيز را معامله کنم؛ تا بيشترين سود از آن من شود. البته تنها شانس و هوش نبود؛ بلكه من تحصيلات دانشگاهي بالايي هم داشتم که شک ندارم سهم مؤثري در موفقيتهاي من داشت.
يادم هست كه وقتي بيست ساله بودم، خيال ميکردم اگر روزي به يک چهلم سرمايه كنونيام برسم، خوشبختترين و موفقترين مرد دنيا خواهم بود و عجيب است که حالا با داشتن سرمايهاي چهل برابر بيشتر از آن چه فکر ميکردم، باز از اين حس زندگيبخش در وجودم خبري نيست.
من در 22 سالگي براي اولين بار عاشق شدم. راستش آن وقتها من تنها يک دانشجوي ساده بودم که شغلي و در نتيجه، حقوقي هم نداشتم. بعضي وقتها با تمام وجود هوس ميکردم كه براي دختر مورد علاقهام هديهاي ارزشمند بگيرم؛ تا عشقم را باور کند و کاش آن روزها کسي به من ميگفت که راه ابراز عشق، خريد کردن نيست که اگر بود، محل ابراز عشق دلباختهترين عاشقها، فروشگاهها ميشد!
کسي چيزي نگفت و من چون هرگز نتوانستم هديهاي ارزشمند بگيرم، هرگز هم نتوانستم علاقهام را به آن دختر ابراز کنم و او هم براي هميشه ترکم کرد. روز رفتنش قسم خوردم تا روزي که ثروتي به دست نياوردم، هرگز به دنبال عشقي هم نباشم و بلند هم بر سر قلبم فرياد کشيدم؛ هيس! از امروز دگر ساکت باش و عجيب که قلبم تا همين امروز هم ساکت مانده است... و زندگي جديد من آغاز شد… .
من با تمام جديت شروع به اندوختن سرمايه کردم؛ چون بايد به خودم و تمام آدمها ثابت ميکردم کسي هستم. شايد براي اثبات کسي بودن، راههاي ديگري هم بود که نميدانم چرا آن وقتها به ذهن من نرسيدند.
ديگر حساب روزها و شبها از دستم رفته بود. روزها ميگذشت و جوانيام دور ميشد و به جايش، ثروت، قدم به قدم به من نزديکتر ميشد. راستش من تنها در پي ثروت نبودم و دلم ميخواست از وراي ثروت، به آغوش شهرت هم دست يابم و اين گونه نيز شد و آن چنان اسم و رسمي پيدا کرده بودم که تمام آدمهاي دوروبرم را وادار به احترام ميکرد و من چه خوش خيال بودم؛ خيال ميکردم آنها دارند به من احترام ميگذارند؛ اما دريغ که احترام آنها به چيز ديگري بود.
آن روزها آنقدر سرم شلوغ بود که اصلا وقت نميکردم در گوشهاي از زنده ماندنم، کمي هم زندگي بکنم! به هر جا ميرسيدم، باز راضي نميشدم و بيشتر ميخواستم. به هر پله که ميرسيدم، پله بالاتري هم بود و من بالاترش را ميخواستم و اصلا فراموش کرده بودم اين جا که ايستادم، همان بهشت آرزوهاي ديروزم بود؛ پس کمي در اين بهشت بمانم و لذتش را ببرم و بعد پله بعدي. من فقط شتاب رفتن داشتم. حالا قرار بود کي و کجا، به چه چيز برسم، اين را خودم هم نميدانستم!
اوايل خيلي هم تنها نبودم و آدمهاي زيادي بودند که دلشان ميخواست به من نزديکتر باشند؛ خيليهاشان براي آن چه که داشتم و يکي دو تا هم تنها براي خودم و افسوس و هزاران افسوس که من آن روزها آن قدر وقت نداشتم که اين يکي دو نفر را از انبوه آدمهايي که احاطهام کرده بودند، پيدايشان کنم و هرگز پيدايشان نکردم و آنها هم براي هميشه گم شدند و درست از روز گم شدن آنها، تنهايي با تمام تلخياش به سويم هجوم آورد. من روز به روز ميان انبوه آدمها، تنها و تنهاتر ميشدم و خندهدار و شايد گريهدارش اين جاست كه هيچ کس از تنهايي من خبر نداشت و شايد خيليها هم زير لب چنين زمزمه ميکردند: خداي من! اين دگر چه مرد خوشبختي است و کاش اين طور بود!
باز روزها گذشت و آسايش، دوش به دوش زندگيام راه ميرفت و هرگز نفهميدم كه آرامش اين وسط کجا مانده بود!
ايام جواني خيال ميکردم كه ثروت، غول چراغ جادوست که اگر بيايد، تمام آرزوها را برآورده ميکند و من با هزاران جان کندن، آوردمش؛ اما نميدانم چرا آرزوهاي مرا برآورده نکرد؟
کاش در تمام اين سالها تنها چند روز، تنها چند صبح بهاري، پابرهنه روي شنهاي ساحل راه ميرفتم تا غلغلک نرم آن شنهاي خيس، روحم را دعوت به آرامش ميکرد.
کاش وقتهايي که برف ميآمد، من هم گولهاي از برف ميساختم و يواشکي کسي را نشانه ميگرفتم و بعد از ترس پيدا کردنم، تمام راه را بر روي برفها ميدويدم.
کاش بعضي وقتها بيچتر زير باران راه ميرفتم؛ سوت ميزدم و شعر ميخواندم.
کاش با احساساتم راحتتر از اينها بودم؛ وقتهايي که بغضم ميگرفت، يک دل سير، گريه ميکردم و وقت شاديام، قهقهه خندههايم دنيا را ميگرفت.
کاش من هم ميتوانستم عشقم را در نگاهم بگنجانم و به زبان چشمهايم عشق را ميگفتم.
کاش چند روزي از عمرم را هم براي دل آدمها زندگي ميکردم؛ بيشتر گوش ميکردم و بهتر نگاهشان ميکردم.
شايد باورتان نشود؛ اما من هنوز هم نميدانم چگونه ميشود ابراز عشق کرد و حتي نميدانم عشق چيست؛ چه حسيست و تنها ميدانم كه عشق نعمت باشکوهي بود که اگر درون قلبم بود، من بهتر از اينها زندگي ميکردم و بهتر از اينها ميمردم.
من تنها ميدانم كه عشق، حس عجيبيست که آدمها را بزرگتر ميکند. درست است که ميگويند با عشق، قلب سريعتر ميزند؛ كه رنگ آدم، بي هوا ميپرد و حس از دست و پاي آدم ميرود؛ اما همانها ميگويند كه عشق، اعجاز زندگيست. کاش من هم از اين معجزه، چيزي ميفهميدم!
کاش همين حالا يکي بيايد تمام ثروت مرا بردارد و به جايش آرام - حتي شده به دروغ - درون گوشم زمزمه کند كه دوستم دارد! کاش يکي بيايد و در اين تنهايي پر از مرگ، مرا از تنهايي و تنهايي را از من نجات دهد؛ بيايد و به من بگويد که روزي مرا دوست داشته است؛ بگويد كه بعد از مرگ، همواره به خاطرم خواهد ماند و بگويد كه وقتي تو نباشي، چيزي از اين زندگي، چيزي از اين دنيا و از اين روزها، کم ميشود.
راستي من کجاي دنيا بودم؟
آهاي آدمها! کسي مرا يادش هست؟
اگر هست، شما را به خدا! يکي بيايد و در اين دقايق پر از تنهايي، به من بگويد که مرا دوست داشته است
يادم هست كه وقتي بيست ساله بودم، خيال ميکردم اگر روزي به يک چهلم سرمايه كنونيام برسم، خوشبختترين و موفقترين مرد دنيا خواهم بود و عجيب است که حالا با داشتن سرمايهاي چهل برابر بيشتر از آن چه فکر ميکردم، باز از اين حس زندگيبخش در وجودم خبري نيست.
من در 22 سالگي براي اولين بار عاشق شدم. راستش آن وقتها من تنها يک دانشجوي ساده بودم که شغلي و در نتيجه، حقوقي هم نداشتم. بعضي وقتها با تمام وجود هوس ميکردم كه براي دختر مورد علاقهام هديهاي ارزشمند بگيرم؛ تا عشقم را باور کند و کاش آن روزها کسي به من ميگفت که راه ابراز عشق، خريد کردن نيست که اگر بود، محل ابراز عشق دلباختهترين عاشقها، فروشگاهها ميشد!
کسي چيزي نگفت و من چون هرگز نتوانستم هديهاي ارزشمند بگيرم، هرگز هم نتوانستم علاقهام را به آن دختر ابراز کنم و او هم براي هميشه ترکم کرد. روز رفتنش قسم خوردم تا روزي که ثروتي به دست نياوردم، هرگز به دنبال عشقي هم نباشم و بلند هم بر سر قلبم فرياد کشيدم؛ هيس! از امروز دگر ساکت باش و عجيب که قلبم تا همين امروز هم ساکت مانده است... و زندگي جديد من آغاز شد… .
من با تمام جديت شروع به اندوختن سرمايه کردم؛ چون بايد به خودم و تمام آدمها ثابت ميکردم کسي هستم. شايد براي اثبات کسي بودن، راههاي ديگري هم بود که نميدانم چرا آن وقتها به ذهن من نرسيدند.
ديگر حساب روزها و شبها از دستم رفته بود. روزها ميگذشت و جوانيام دور ميشد و به جايش، ثروت، قدم به قدم به من نزديکتر ميشد. راستش من تنها در پي ثروت نبودم و دلم ميخواست از وراي ثروت، به آغوش شهرت هم دست يابم و اين گونه نيز شد و آن چنان اسم و رسمي پيدا کرده بودم که تمام آدمهاي دوروبرم را وادار به احترام ميکرد و من چه خوش خيال بودم؛ خيال ميکردم آنها دارند به من احترام ميگذارند؛ اما دريغ که احترام آنها به چيز ديگري بود.
آن روزها آنقدر سرم شلوغ بود که اصلا وقت نميکردم در گوشهاي از زنده ماندنم، کمي هم زندگي بکنم! به هر جا ميرسيدم، باز راضي نميشدم و بيشتر ميخواستم. به هر پله که ميرسيدم، پله بالاتري هم بود و من بالاترش را ميخواستم و اصلا فراموش کرده بودم اين جا که ايستادم، همان بهشت آرزوهاي ديروزم بود؛ پس کمي در اين بهشت بمانم و لذتش را ببرم و بعد پله بعدي. من فقط شتاب رفتن داشتم. حالا قرار بود کي و کجا، به چه چيز برسم، اين را خودم هم نميدانستم!
اوايل خيلي هم تنها نبودم و آدمهاي زيادي بودند که دلشان ميخواست به من نزديکتر باشند؛ خيليهاشان براي آن چه که داشتم و يکي دو تا هم تنها براي خودم و افسوس و هزاران افسوس که من آن روزها آن قدر وقت نداشتم که اين يکي دو نفر را از انبوه آدمهايي که احاطهام کرده بودند، پيدايشان کنم و هرگز پيدايشان نکردم و آنها هم براي هميشه گم شدند و درست از روز گم شدن آنها، تنهايي با تمام تلخياش به سويم هجوم آورد. من روز به روز ميان انبوه آدمها، تنها و تنهاتر ميشدم و خندهدار و شايد گريهدارش اين جاست كه هيچ کس از تنهايي من خبر نداشت و شايد خيليها هم زير لب چنين زمزمه ميکردند: خداي من! اين دگر چه مرد خوشبختي است و کاش اين طور بود!
باز روزها گذشت و آسايش، دوش به دوش زندگيام راه ميرفت و هرگز نفهميدم كه آرامش اين وسط کجا مانده بود!
ايام جواني خيال ميکردم كه ثروت، غول چراغ جادوست که اگر بيايد، تمام آرزوها را برآورده ميکند و من با هزاران جان کندن، آوردمش؛ اما نميدانم چرا آرزوهاي مرا برآورده نکرد؟
کاش در تمام اين سالها تنها چند روز، تنها چند صبح بهاري، پابرهنه روي شنهاي ساحل راه ميرفتم تا غلغلک نرم آن شنهاي خيس، روحم را دعوت به آرامش ميکرد.
کاش وقتهايي که برف ميآمد، من هم گولهاي از برف ميساختم و يواشکي کسي را نشانه ميگرفتم و بعد از ترس پيدا کردنم، تمام راه را بر روي برفها ميدويدم.
کاش بعضي وقتها بيچتر زير باران راه ميرفتم؛ سوت ميزدم و شعر ميخواندم.
کاش با احساساتم راحتتر از اينها بودم؛ وقتهايي که بغضم ميگرفت، يک دل سير، گريه ميکردم و وقت شاديام، قهقهه خندههايم دنيا را ميگرفت.
کاش من هم ميتوانستم عشقم را در نگاهم بگنجانم و به زبان چشمهايم عشق را ميگفتم.
کاش چند روزي از عمرم را هم براي دل آدمها زندگي ميکردم؛ بيشتر گوش ميکردم و بهتر نگاهشان ميکردم.
شايد باورتان نشود؛ اما من هنوز هم نميدانم چگونه ميشود ابراز عشق کرد و حتي نميدانم عشق چيست؛ چه حسيست و تنها ميدانم كه عشق نعمت باشکوهي بود که اگر درون قلبم بود، من بهتر از اينها زندگي ميکردم و بهتر از اينها ميمردم.
من تنها ميدانم كه عشق، حس عجيبيست که آدمها را بزرگتر ميکند. درست است که ميگويند با عشق، قلب سريعتر ميزند؛ كه رنگ آدم، بي هوا ميپرد و حس از دست و پاي آدم ميرود؛ اما همانها ميگويند كه عشق، اعجاز زندگيست. کاش من هم از اين معجزه، چيزي ميفهميدم!
کاش همين حالا يکي بيايد تمام ثروت مرا بردارد و به جايش آرام - حتي شده به دروغ - درون گوشم زمزمه کند كه دوستم دارد! کاش يکي بيايد و در اين تنهايي پر از مرگ، مرا از تنهايي و تنهايي را از من نجات دهد؛ بيايد و به من بگويد که روزي مرا دوست داشته است؛ بگويد كه بعد از مرگ، همواره به خاطرم خواهد ماند و بگويد كه وقتي تو نباشي، چيزي از اين زندگي، چيزي از اين دنيا و از اين روزها، کم ميشود.
راستي من کجاي دنيا بودم؟
آهاي آدمها! کسي مرا يادش هست؟
اگر هست، شما را به خدا! يکي بيايد و در اين دقايق پر از تنهايي، به من بگويد که مرا دوست داشته است