zhilamo
عضو جدید

.
اما من هنوز از یادآوری آن وحشت داشتم.گویی زخم های مرگ هنوز التیام نیافته بود.
دوباره گفت:«می خواهی از مرگ بیرون بیاورمت؟»
من در تردید بین شیرینی زنده شدن وتلخی مرگی که باز انتظارم را می کشید بودم،
که او با دست هایش که از جنس دوست داشتن بودند مرا از اعماق مرگ به سطح زندگی آورد
و من عاشق شدم.
شیرینی زندگی با هراس مرگ در هم آمیخته بود.
گاه سنگینی زندگی از طاقت شانه هایم فرا تر می رفت.
گاه عشق با تمام قوت اش بر سینه ام سنگینی می کرد و
نفس های مرا به شماره می انداخت.
خیال مردن در تمام ذرات زندگی پراکنده بود.
زندگی با همه تار و پودش در من شدید تر می شد.
من از این همه زندگی به آستان آفتاب پناه می بردم و
از ترس مرگ می گریستم و می گریست.
مثل دیوانه ها به جای اینکه از هم بگریزیم،
در هم غرق می شدیم و واهمه مرگ در ما فزونی می گرفت و ما اهمیت نمی دادیم.
آن گاه مرگ آمد.
با همه متانت اش.
با همه سنگینی اش.
با همه تلخی و هراس ناکی اش.
آخ، چه طوفان سردی!
کسی مرا با قدم های کوچکش در اعماق شب رها کرد...
زمانی فهمیدم که وقت مرگم فرا رسیده است و ترسیدم از مرگم ، و نالانم از مرگ تدریجی ام