مردم شناسی سکولاریسم

hemmat27

عضو جدید
در ارتباط با مسئله غرب‎شناسی به‎خصوص غرب جدید، دیدن چند کتاب و روایت‎های بسیار قالبی و تعینی کافی نیست؛ بلکه باید گستره‎ای از بسترها و اندیشه‎ها و رابطه این‎دو را بررسی کرد تا به بعضی ابعاد آن دست یافت. از جمله مهم‎ترین این مسائل، سکولاریسم است.

سکولاریسم در مقابل اسکولاستیک، به‎معنای منطق دوره قرون وسطی، به‎وجود آمد. فلسفه‎ای که انتزاعی و به‎شدت افلاطونی یا ارسطویی است. فعال شدن مسیحیت در غرب و حرکت آن از فلسطین به‎سمت اروپا، باعث شد مسیحیت در انتهای قرون وسطی به اوج شکوفایی خود برسد. وضعیتی که درآن کتاب مقدس انجیل، نوعی روایت بیش نیست. روایاتی از زندگی و سفرهای حضرت عیسی (علیه‎السلام) و کشف و شهود نزدیکان ایشان با رویکردی روان‎شناختی. در طول تحولات خود نیز، رابطه‎ با یهودیسم و نفوذ آهسته کلام و عرفان یهودی و سایر اندیشه‎ها را خصوصا در جنگ با مسلمانان در بیت‎المقدس و جنگ‎های صلیبی؛ تجربه کرد و این مسئله باعث شد مسیحیت سیستم‎های کلامی‎اش عوض شود که در انتهای قرون وسطی به‎اوج خود رسید. و اوجش اومانیسم بود که حتی در پاپ‎های کلیسا نیز رسوخ کرد. اومانیسمی که به‎جسم‎گرایی می‎رسید؛ و چون جسم انسان نشانه‎ای از خداست و خدا انسان را به‎شکل و صورت خود آفریده است؛ پس جسم انسان مقدس می‎شود. آن‎جاست که می‎بینیم یک نوع برجسته‎سازی جسم انسان خصوصا زیباشناختی‎های جسم او شروع شده و لئوناردو داوینچی ظهور می‎کند. کلیسا جنازه‎های مردگان را در اختیارش قرار می‎داد تا او تمام اجزای جسم انسان را تشریح کند و حتی سیستم ماهیچه‎ای او را درآورد. زیبایی‎شناختی جسم را استخراج کرده و اولین مسئله تشریحی جنسی در رابطه زن و مرد را ارائه می‎دهد. سپس اومانیسم جنسی را نیز استخراج‎کرد و در ادامه کار او، میکل‎آنژ و رافائل، برجسته‎سازی جسم انسان در نقاشی‎ها و مجسمه‎سازی‎ها را پی گرفتند.

در نتيجه، این کلیسا بود که اومانیسم را به‎وجود آورد. پاپ‎ها نیز اومانیست شدند که در مقابل آن‎ها، پروتستان‎ها و لوتر ایستاده و به‎شدت درگیر شدند که این‎ اومانیسم یک نوع الحاد است و در نهایت به دکارت رسید. او به‎جای آن‎که بگوید: خدا در وجود من می‎اندیشد، گفت: من خود اندیشه کرده و اندیشه‎ام را از شک شروع می‎کنم. این مسئله به نام شک دستوری مطرح شد. فرمول اصلی او این بود، اما به‎مرور من فکر می‎کنم پس هستم مطرح شد. یعنی از شک دستوری شروع شد: من شک می‎کنم، پس فکر می‎کنم. فکر می‎کنم، پس هستم. چون من هستم، پس خدا هم هست. بنابراین از شک به خدا رسید که عملا دردوره بعدی در فلسفه کانتیسم، همین مسئله مطرح شد.

از دوره دکارت به‎بعد، کلیسا توسط لوتر و رنسانس و سایر مسائلی که پیش آمد، ضعیف ‎شده و در مقابل، پادشاهان قدرت گرفتند و ملی‎گرایی و زبان‎گرایی و فرهنگ بومی‎گرایی به‎شدت مطرح شد. تمام کسانی که وارد صحنه شدند از جمله دکارت و کانت، همه در دستگاه‎های پادشاهی و با یک نوع ملی‎گرایی عمل می‎کردند. دیگر کلیساگرایی وجود نداشت و از همین‎جا کم‎کم فلسفه بسترش را از کلیسا خارج کرد و روزبه‎روز خدا حذف شده و جایش انسان نشست. به‎عبارت دیگر، اول اومانیسم معرفتی که متعلق به دکارت است و بعد از آن اومانیسم روشی و فلسفی که متعلق به کانت است، آمدند. دیگر آن نوموس یا همان ناموس که در وجود ما می‎اندیشد، رها شده و به‎جایش سوژه خودبنیاد نشست. یعنی انسانی که توسط عقل خود می‎اندیشد. این‎جاست که خدا باید اثبات عقلی شده و اومانیسم هم به سکولاریسم تبدیل شد. یک نوع تجربه‎گرایی به‎وجود آمد. دکارت و کانت سیستم معرفتی غرب را کاملا به هم ریختند. کلام جایش را به فلسفه داده و با کانت است که کلام تمام می‎شود. البته پشت تمام این‎ ساختارها، ملی‎گرایی و سیستم پادشاهی قرار داشت و در طول زندگی دکارت و کانت همه‎جا می‎بینیم که در کاخ‎ها با کنت‎ها و بارون‎ها درس خوانده و درس داده و پول می‎گرفتند.

در دوره بعد از کانت، دانشگاه‎ها عملا اوج گرفتند که همگی غیرمسیحی و خودبنیاد بودند. آن‎جاست که بحث سکولاریسمی که فلسفه علوم تجربی کانت به علوم انسانی وارد می‎کرد؛ مطرح می‎شود. بنیان‎گذار این فلسفه، هگل بود. همان‎گونه که کانت فلسفه علوم تجربی را بنیان گذاشت؛ هگل به‎دنبال آن است که فلسفه علوم‎انسانی را براساس کانت البته با اضافات خود بنیان گذارد. سپس می‎رسیم به هگلی‎های جوان. کسی که عملاً به‎صورت تئوریک فلسفه علوم‎انسانی را وارد علوم‎اجتماعی کرد، «فویر باخ» بود و بعد از او هم «مارکس». اگر در تئوری‎هایی که در علوم اجتماعی بود، نظر بیفکنیم، روح باخ همه‎جا حاکم است. جلوتر که بیاییم، مارکس نیز مکتب تضاد را بنیان گذارد. اما عده‎ای که احساس کردند هگل از کانت فاصله گرفته و فلسفه علوم تجربی بنیان گذاشته شده‌است، نتوانستند فلسفه علوم انسانی یعنی فلسفه علم فرهنگ را بنیان گذارند؛ بنابراین سعی کردند هگل را با کانت ترکیب کرده و یک نوع علوم تجربی فرهنگ را بنیان گذارند. پس بحث بسیار مهمی مطرح شد که نامش را نوکانتیسم گذاشتند. می‎خواستند علم فرهنگ را بنیان‎گذارند. از این‎جا سکولاریسم را به‎صورت علم تجربی و روشی وارد علوم انسانی کردند. این، بحثي بسیار مهم و بنیادی است که باید دقت کرد و آن هم این‎که سکولاریسمی که آن‎ها در فرهنگ ایجاد کردند با یک نوع ساختار به‎نام جهان‎پدیداری یا جهان‎بینی به‎علاوه ایدئولوژی همراه بود. آنان معتقد شدند که مارکس آن جهان‎پدیداری‎ را درست کرده است. سپس یک نظام معنایی را برایش ترسیم کردند. بنابراین آن جهان‎پدیداری، نظام معنایی است. دین را تقلیل دادند به جهان‎پدیداری یا دین‎شناسی تجربی. مهم‎ترین شاخصی که برای دین‎شناسی تجربی مطرح کردند، همان مسئله جهان‎پدیداری یا جهان‎بینی بود. پس تقلیل دین به جهان‎پدیداری اولین قدم برای مطالعه تجربی دین و علم تجربی دین بود و این مطالعه تجربی ما را به‎جایی می‎رساند که دین را تقلیل می‎دهد به دین تجربی که همان سکولاریسم است و این همان سیستمی است که بیان شد.

این‎جاست که دین با توجه به همین ایدئولوژی که سیستم معنایی‎اش به‎نام جهان‎پدیداری مطرح می‎شود؛ موضوعی برای مطالعات تجربی می‎شود. سیستمی تولید می‎شود که در چهارچوبی به‎نام ایدئولوژی به‎معنای ایده‎شناسی، در جامعه فکر را تولید می‎کند و اگر ایدئولوژی بحث علمی ایجاد کند، می‎توانیم آن فکرها را بشناسیم. پس جهان‎پدیداری به‎علاوه ایدئولوژی دو ساختاری است که ساختار علم دینی درآن ترسیم می‎شود. با این ساختار، دین، سکولاریزه می‎شود. چون دین تا سکولاریزه نشود، نمی‎تواند مورد مطالعه تجربی قرار گیرد. پس نوکانتی‎ها کسانی هستند که کانت را ادامه دادند در فرهنگ و در دین‎شناسی؛ و دین‎شناسی سکولار را به‎وجود آوردند. خود این روش اگر روشی براساس تقلیل دین به‎عنوان علوم تجربی که دین تجربی را در شاخص‎های خود بررسی می‎کند، دیده شود؛ دین حتما سکولاریزه می‎شود. یعنی مطالعه علوم تجربی دین. همان سکولاریزه کردن دین. این‎جاست که دین غالبا یک تحلیل خاص می‎یابد و الگوهای آرمانی‎اش بررسی می‎شود. بنابراین اگر کانت بنیان‎گذار سکولاریزه است، نوکانتی‎ها بنیان‎گذار سکولاریزه کردن دین و مطالعه سکولار دین هستند که ما نامش را علم فرهنگ می‎گذاریم و عملا با این ساختار است که دین در غرب توسط مارکس و هگل سکولاریزه شد.
 

Similar threads

بالا