ozra.m
عضو جدید
او جوان بود و جویای نام و ما پیر و خسته .اما با لبخندی پیروزمندانه می خواستیم جوانیش را که نه، بلکه خامی اش را به رخش بکشیم .اما ما آنقدر پیر و خسته بودیم که بدانیم چقدر خوشبختیم.
خوشبخت به خاطر داشتن بچه های خوب ،خوشبخت به خاطر سلامتی و به خاطر خیلی چیزهای دیگر .
معلم جوان رو به من کرد و گفت :
شما بگویید آگر نقاش بودید آن قسمت از زندگی را که مال شماست چه رنگی می کردید

با لبخندی گفتم:
آبی
از دیگری پرسید:
زرد
از نفر بعدی:
قرمز
صورتی
نارنجی
به خانمی که ته کلاس نشسته بود اشاره کرد و پرسید:
شما چطور:
سیاه
معلم بی تفاوت گفت: خوبه
ناگهان آن خانم پریشان و کمی عصبی گفت:
چی خوبه این که زندگی من سیاه بوده و از نظر شما خوبه ؟؟
و ما منتظر ماندیم که استدلال معلم جوان را در مقابل تجربه های تلخ و سیاه زن بشنویم .
معلم رو به او ایستاد و با نگاهی پر از عشق گفت:

میتوانم قسم بخورم که تو سخت ترین قسمت ها را رنگ کردی .حد فاصل ها را با خط باریک کشیدی و بدون شک فاصله دو رنگ را مرز بندی کردی .تو باید در تابلویی که خداوند می خواست به وسیله بندگانش بکشد نقش بنیادی میداشتی در حقیقت تو قسمت های سخت این نقاشی را رنگ کردی،پس باید به احترام تو کلاس قیام کند و ما بلند شدیم .آن روز فهمیدم که چقدر به تجربه هایمان می بالیم و برای در مورد معلم جوانمان چقدر جوانیم.

