محمد علی بهمنی

samiyaran

عضو جدید
نیستی شاعر كه تا معنای حافظ را بدانی

نیستی شاعر كه تا معنای حافظ را بدانی

تا گل غربت نرویاند بهار از خاك جانم
با خزانت نیز خواهم ساخت خاك بی خزانم
گرچه خشتی از تو را حتی به رویا هم ندارم
زیر سقف آشناییهات می خواهم بمانم
بی گمان زیباست ازادی ولی من چون قناری
دوست دارم در قفس باشم كه زیباتر بخوانم
در همین ویرانه خواهم ماند و از خاك سیاهش
شعرهایم را به ابی های دنیا می رسانم
گر تو مجذوب كجا آباد دنیایی من اما
جذبه ای دارم كه دنیا را بدینجا می كشانم
نیستی شاعر كه تا معنای حافظ رابدانی
ورنه بیهوده نمی خواندی به سوی عاقلانم
عقل یا احساس حق با چیست ؟ پیش از رفتن ای خوب
كاش می شد این حقیقت را بدانی یا بدانم
 

samiyaran

عضو جدید
من قصد نفی بازی گل را و باران را ندارم

من قصد نفی بازی گل را و باران را ندارم

تنهایی ام را با تو قسمت می كنم سهم كمی نیست
گسترده تر از عالم تنهایی من عالمی نیست
غم آنقدر دارم كه می خواهم تمام فصلها را
بر سفره ی رنگین خود بنشانمت بنشین غمی نیست
بر سفره ی رنگین خود بنشانمت بنشین غمی نیست
حوای من بر من مگیر این خودستانی را كه بی شك
تنهاتر از من در زمین و آسمانت آدمی نیست
آیینه ام را بر دهان تك تك یاران گرفتم
تا روشنم شد : در میان مردگانم همدمی نیست
همواره چون من نه : فقط یك لحظه خوب من بیندیش
لبریزی از گفتن ولی در هیچ سویت محرمی نیست
من قصد نفی بازی گل را و باران را ندارم
شاید به زخم من كه می پوشم ز چشم شهر آن را
دردستهای بی نهایت مهربانش مرهمی نیست
شاید و یا شاید هزاران شاید دیگر اگرچه
اینك به گوش انتظارم جز صدای مبهمی نیست
 

خیال شیشه ای

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
جواب سوالم تو باشی اگر

ز دنیا ندارم سوالی دگر


*

که من پاسخی چون تو می خواستم

مباد آرزویم از این بیشتر

*

نشستم به بامی که بامیش نیست

شگفتا! دلم می زند باز پر

*

نفس گیر گردیده آرامشم

خوشا بار دیگر هوای خطر

*

بر آن است شب تا به خوابم کشد

بزن باز بر زخم من نیشتر

*

دلم جراتش قطره ای بیش نیست

تو ای عشق او را به دریا ببر

 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
بین من و تو فاصله هایی ست ندیده
در هرقدمش زخم زبانی نشنیده

بنشین و بیندیش هنوز اول راه است
برگشت ندارند نفس های بریده


ناگاه تر از شعر صدا می زنیم تا
پروازکند این من در خویش تنیده


من مات که با این همه تعجلیل چه باید
پاسخ بدهم ؟ پیک به تاخیر رسیده


نه بال و پری با من ازآن روح پرنده
نه جاذبه ای با من از این جسم تکیده


با معجزه ی خواب هم این پیرزمانی ست
از این همه گل رایحه ای نیز نچیده


یک آن به خودت فکر کن و بهت خلایق
با هم قدمی با من پیرانه خمیده


شاید که بخندی به من و باورم اما
وقتی که غروبم من و وقتی تو سپیده


وقتی خبرت نیست یکی مثل توعاشق
یک عمر به پای من و شعرم چه کشیده


باید که به تلمیح ، نه ، باید به صراحت
فریاد کنم از سرتان هوش پریده




محمدعلی بهمنی
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
نشد سلام دهم - عشق را جواب بگیرم(محمدعلی بهمنی)






نشد سلام دهم - عشق را جواب بگیرم


غـــرور یـــخ زده را ، رو بــــه آفتاب بگیرم

نشد که لحظه ی فرّار مهربان شدنت را


بـــه یادگار ، برای همیشه قاب بگیــــرم

نشد تقاص همه عمــر تشنه جانـــــی خود را


به جرعه ای ز تو - از خنده ی سراب - بگیرم


چرا همیشه تو را ، ای همه حقیقتم از تو


من از خیال بخواهــــم و یا ز خواب بگیــرم

چقدر می شود آیا در این کرامت آبی


شبانــه تـــور بیاندازم و حباب بگیــرم

حصــــار دغدغه نگذاشت تا دقیقـه ای از عمـــر


به قول چشم تو : « حالی هم از شراب بگیرم »

خلاصه مثل مترسک گذشت زندگی من


نشد که عرصه ی پروازی از عقاب بگیرم


 

S A R a d

کاربر فعال تالار هنر ,
کاربر ممتاز
من ِجامانده در این قرن زمــانــزد شده ام

من ِجامانده در این قرن زمــانــزد شده ام

خبر این است که: من نیز کمی بد شده ام
اعتراف این که: در این شیوه سرآمد شده ام
پدرم خواست که فرزند مطیعی بشوم
شعر پیدا شد و من آنچه نباید شده ام
عشق برخاست که شاعرتر از آنم بکند
که همان لحظه ی دیدار تو شاید شده ام
شعر و عشق، این سو و آن سوی صراط اند- که من
چشم را بسته و از واهمه اش رد شده ام
مدعی، نیستم-اما-هنری بهتر از این؟
که همانی که کسی حدس نمی زد شده ام
مادرم شاعری و عاشقی ام را که گریست
باورم گشت که گم گشته ی مقصد شده ام
پیرزن گرچه بهشتی ست، دعایم همه اوست
یادم انداخت که چندی ست مردد شده ام
یادم انداخت زمان قید مکان را زد و رفت
من ِجامانده در این قرن زمانزد شده ام
مثل آیینه که از دیدن ِخود می شکند
مثل عکسم که نمی خواست بخندد شده ام
لحظه ها نیش به بلعیدن روحم زده اند
شکل آن سیب که از شاخه می افتد شده ام
همسرم، حاصل جمع همه ی آینه هاست
حیف من آن چه که او یاد ندارد شده ام
 

:)fatemeh

عضو جدید
زیبایی تو حرف ندارد،
باید سکوت کرد!!


--------------------***--------------------

خود را که می شکستم
می دانستم
از کاسه شکسته آب نخواهی خورد!



--------------------***--------------------

زیبایی تو
در سنگ رسوخ میکند!
من که پوستی بیش نیستم...



 

BISEI

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
خورشیدم و شهاب قبولم نمی کند
سیمرغم و عقاب قبولم نمی کند

عریان ترم ز شیشه و مطلوب سنگسار
این شهر، بی نقاب قبولم نمی کند

ای روح بی قرار چه با طالعت گذشت
عکسی شدم که قاب قبولم نمی کند

این چندمین شب است که بیدار مانده ام
آنگونه ام که خواب قبولم نمی کند

بیتاب از تو گفتنم و آخ که قرنهاست
آن لحظه های ناب قبولم نمی کند

گفتم که با خیال تو دلی خوش کنم ولی
با این عطش سراب قبولم نمی کند

بی سایه تر ز خویش حضوری ندیده ام
حق دارد آفتاب قبولم نمی کند

 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
ماجرای من و تو، باور باورها نیست
ماجرایی است که در حافظه‌ی دنیا نیست

نه دروغیم نه رویا نه خیالیم نه وهم
ذات عشقیم که در آینه‌ ها پیدا نیست

تو گمی درمن و من درتو گمم، باورکن
جز در این شعر نشان و اثری از ما نیست

شب که آرام‌تر از پلک تو را می‌بندم
با دلم طاقت دیدار تو، تافردا نیست

من و تو ساحل و دریای همیم، اما نه!
ساحل این قدر که در فاصله با دریا نیست...



| محمدعلی بهمنی |
 

Similar threads

بالا