ما آدمهای خوبی هستیم. مگه نه؟

mario22

عضو جدید
نمی دونم چه فلسفه ایه که ماها عادت داریم همیشه از اتفاقات بد زندگیمون کوه بسازی م و اتفاقات خوب رو نادیده بگیریم.

اتفاقاتی که ممکنه حتی یه لحظه کوچیک قلبمون رو روشن کنه. ولی معمولاً ساده از کنارش می گذریم.

به خاطر همین به نظرم بیایم تو این سال جدید یه جایی باز کنیم بین همه تاپیک ها، برای بازگو کردن اتفاقات ساده ولی قشنگ. این خاطرات می تونن از یه بلند شدن و جا رو به یه پیرزن دادن و دعای خیرش باشه تا دست یه بنده خدا رو گرفتن یا هر چیز دیگه.

اما از اونجا که می دونم شماها خیلی انسانهای متواضعی هستید و ترجیح می دین کارای خوبتون مخفی بمونه، به نظرم بیایم و از اتفاقات خوبی که در حقمون رخ می ده بگیم.

امیدوارم که این تاپیک خاطره ها تا مدتها پابرجا بمونه، تا به هم ثابت کنیم اونقدر هم که می گن ما آدمهای بدی نیستیم.
 

mario22

عضو جدید
برای اولین نمونه هم یه خاطره از خودم می گم:
چند وقت پیشا از نونوایی بر می گشتم و دستم هم حسابی پر بود، یه خانم دوان دوان خودشو بهم رسوند و گفت: خانوم بند کفشتون بازه، یه وقت زمین نخورین.
ولی چون دستم پر بود نمی تونستم کار کنم، به خاطر همین خیره نگاهش کردم.
زن که اینو فهمید فوری نون رو از دستم گرفت و من بند کفشم رو بستم.
خیلی حس خوبی داشتم. ازینکه یه نفر اینقدر به فکر دیگری بوده.
 

mario22

عضو جدید
یعنی هیچکی خاطره نداره؟:razz:

چرا نظر نمی ذارین پس؟ دارین فکر می کنین یا استخاره؟:question:
 

Sarp

مدیر بازنشسته
اگه تایپیک و بحث سیاسی دارین بسم الله
وگرنه ما نه وقت این قرتی بازیها رو داریم و نه دلمون میخواد وقتشو داشته باشیم !
 

merlin-mina

عضو جدید
کاربر ممتاز
يه سال پيش يه آقاي پيرمرد! تو خيابون بود
من تو ماشين نشسته بودم
منتظر بابام كه رفته بود بستني بگيره!
اين آقاي پيرمرده اومد كنار خيابون نشست،معلوم بود خيلي راه رفته و خسته شه
چون هميشه يه بطري آب و يه ليوان همراهمه،رفتم و بهش يه ليوان آب تعارف كردم
كلي منو دعا كرد
بعد كه رفتم تو ماشين و بابام اومد،آقاهه اومد دم شيشه بهم يه شاخه گل داد...
تا چند روز منقلب بودم!
 

f.mohebbi

عضو جدید
يه سال پيش يه آقاي پيرمرد! تو خيابون بود
من تو ماشين نشسته بودم
منتظر بابام كه رفته بود بستني بگيره!
اين آقاي پيرمرده اومد كنار خيابون نشست،معلوم بود خيلي راه رفته و خسته شه
چون هميشه يه بطري آب و يه ليوان همراهمه،رفتم و بهش يه ليوان آب تعارف كردم
كلي منو دعا كرد
بعد كه رفتم تو ماشين و بابام اومد،آقاهه اومد دم شيشه بهم يه شاخه گل داد...
تا چند روز منقلب بودم!
چه پیرمرد باحالی بوده. حالا اگه ما ازین کارا بکنیم طرف میاد می زنه به شیشه و می گه منو تا دم خونم می رسونین!!!:razz:
 

mario22

عضو جدید
اگه تایپیک و بحث سیاسی دارین بسم الله
وگرنه ما نه وقت این قرتی بازیها رو داریم و نه دلمون میخواد وقتشو داشته باشیم !

حالا که اینقدر سیاست دوست داری از خاطرات شیرین سیاسیت بگو!!!
البته اگه سیاست خاطره شیرین هم داشته باشه!
 

Sarp

مدیر بازنشسته
حالا که اینقدر سیاست دوست داری از خاطرات شیرین سیاسیت بگو!!!
البته اگه سیاست خاطره شیرین هم داشته باشه!
عزیزم اون یه کنایه بود

خاطره سیاسی هم دارم

ولی اینجا جاش نیست :دی
 
بالا