صبح پنجشنبه بود. آرام و ساکت، تهی از همهمه های هر روزه، به آرامش شما که قصه بلند امروز و فردا را گوش سپرده اید.
ببخشید، عزیزانم، اگر در میانه ی روایت این روز صبوری از کف دادم، ببخشید اگر در میانه ی قصه، ذرات خاک بقیع و همه خفتگان آرام این مزارستان خاموش شیون زدند و ام کلثوم، پریشان تر از موی پریشان مادرش زهرا شد.
باورم نمی شود که هنوز زنده ام و از کربلا می گویم.
کاش ام کلثوم مرده بود و آن روز را نمی دید. کاش تیری که حلقوم تُرد و تشنه اصغر را میزبان سه چشمه خون کرد بر حنجر من می نشست. کاش عمودی که بر فرق علی نشست، قامت مرا می شکست. کاش در ساحل علقمه ......
مادرم، ام البنین! این گونه که تو گونه بر خاک نهاده ای و می گریی، ام کلثوم را تاب ادامه قصه نخواهد ماند.
تو گریه نکن حمیده، اشک های دانه دانه ی تو را تاب نمی آورم. چه قدر شبیه اند دانه دانه اشک تو به اشک های رقیه و سکینه. اما تو تشنه نیستی. آنها تشنه بودند و آیینه چشم هایشان عباس را در هم می شکست.
مردی که در رویارویی هزار شمشیر، خم به ابرو نمی آورد و پلک بر هم نمی نهاد، نگاهش را از نگاه کودکان می گرفت، بی تابی در رفتارش موج می زد.
شرمندگی عباس در مقابل کودکان، کوه را آب می کرد. ما همه شرمنده ی شرمندگی های تو بودیم.
تاسوعا بود، فضا لبریز حسی گنگ، آسمان منتظر حادثه ای بزرگ. زمین در التهاب می سوخت. اسب ها شیهه نمی زدند. نیزه ها افراشته نبودند. سواران، فضا را به سماع شمشیرهایشان نمی سپردند. اما متوّج خطر بود و وزش مبهم ترسی غریب.
دشمن، آراسته و مسلح، منتظر فرمان بود. کینه ها، زیر خاکستر قلب ها، سر گُر گرفتن داشت. بغض های کهنه، مثل چرکاب های عفن، چشم بر نشتر فرمان عمرسعد داشتند.
نقابداران دیروز سیمای سیاه بی نقابشان را، در بی شرم ترین چهره، نشان می دادند. امام به یاران فرمان داد، شمشیرها، کلاه خودها، سپرها و کمان ها را آماده کنند.
عباس در میان یاران ایستاده بود، یک نیزه بلندتر از همه و چند قله بلند تر از آسمان. همیشه امام که راه می رفت، عباس پشت سر او قدم بر می داشت، اما امروز به دیگر گونه رفتار می کرد. امروز عباس دو سه گام جلوتر بود تا اگر خطری باشد، جان برادر آسیبی نبیند.
من سر از خیمه بیرون آوردم، تماشای هیئت و هیبت عباس دلم را آرام می کرد. زینب نیز بیرون آمده بود. چشم گرداند و به عباس رسید، شنیدم که زمزمه می کرد : «ماشاءالله و لاحول و لا قوۀ الا بالله.»
یاران با شور و نشاط آماده می شدند. حتی پیران با وجد و چالاکی جوانان حرکت می کردند. آفتاب لحظه به لحظه داغ تر می شد. نخستین کودک صدا زد : «آب».
کم کم صداها اوج گرفت. هنوز نگاه امام به عباس نرسیده بود که سرو قامت دلارایش به خیمه نشینان رسید. آمد و بچه ها آرام شدند.
کنار گهواره اصغر نشست. لبخند زد. برخاست و دست بر سر رقیه کشید،اشگ با لبخند در آمیخت. برای سکینه آغوش کشود. اندوه آب شد و تشنگی فراموش. انگار شاخه ای از فرات را به خیمه ها کشیده اند. می نشست و بر می خاست و جزر و مد قامت او، جرعه جرعه سکینه به کام جان های آتش زده می ریخت.
روز به نیمه رسید. آفتاب قطره قطره حوصله کودکان را می بلعید. باز لهیب تشنگی بود و بی تابی. کم کم سکوت صبحگاهی شکسته شد و یس حوصلگی، اسب ها و سواران و سپاهیان را نیز در بر گرفت. بسیاری تن به خنکای فرات سپرده بودند و گروهی با خنکی دویده زیر پوستشان به خیمه می رفتند و می آرمیدند.
اما این سو خیمه ها بود و لهیب آفتاب و شعله های تشنگی.
امام با یارن نماز ظهر تاسوعا را بر پا کرد. زیر هوای داغ و در محاصره ی نیزه ها و تیغ ها، نماز شکوه و شکوت دیگر یافته بود. پس از نماز یاران به خیمه ها برگشتند. آن سو و این سو فریادها فروخوابید. انگار که هیچ حادثه ای در انتظار نیست.
اما ناگهان از دور غبار برخاست. شیهه و هی هی سواران، برق نیزه ها و آذرخش شمشیرها، نشان ورود نیروهایی تازه به کربلا بود. تندیس شقاوت و دورنگی، شمر، به کربلا آمده بود با چهار هزار سوار. ابری از غبار خورشید را پوشاند.
اینک کربلا بود و سی و سه هزار بنی شیطان در مقابل بنی هاشم و فرزندان صادق عشق و ایمان.
مولایمان حسین در کنار خیمه، سر بر شمشیر، بر تخته سنگی، دمی چشم بر هم نهاده بود. خواهرم زینب سر از خیمه بیرون آورد. به سوی حسین دوید و گفت : «برادر، حسین! هییاهو و غوغای دشمن را می شنوی؟»
امام سر برداشت. چهره اش روشن تر از همیشه بود و آن سوی چهره اندوهی محسوس و ملموس.
خواهرم زینب لحظه ای میدان را فراموش کرد. کنار حسین نشست و پرسید : «برادر جان، چه شده است؟»
- خواهرم زینب! میان بیداری و خواب، جدم رسول خدا، پدرم علی، مادرم فاطمه و برادرم حسن را دیدم. به من نزدیک شدند. شنیدم که می گویند : «ای حسین، هنگام دیدار نزدیک است. به زودی نزد ما خواهی آمد.»
عزیزانم، عبیدالله و حمیده! اگر شما بودید و این خبر را از زبان امام خود می شنیدید چه می کردید؟ اگر شما بودید و آن سپاه را نظاره می کردید چه احساسی داشتید؟
خواهرم زینب رشته صبوری گسست. فریاد زد : «وا محمداه ، وا علیاه!»
هنوز ناله و شیون او در کرانه های میدان نپیچیده بود که امام دست هایش را گرفت و به آرامی گفت : «خواهرم، آرام باش. شتاب و فریاد مکن. ما را دشمن شاد نکن.»
مادرم، ام البنین! می پرسی عباس من در آن لحظه کجا بود؟ کجا می توانست باشد؟ گرداگرد خیمه ها می چرخید تا سوارانی که بی شرم و آزرم به خیمه ها نزدیک می شدند با دیدن او قدم در حریم خیمه ها نگذارند.
ادامه دارد....
ببخشید، عزیزانم، اگر در میانه ی روایت این روز صبوری از کف دادم، ببخشید اگر در میانه ی قصه، ذرات خاک بقیع و همه خفتگان آرام این مزارستان خاموش شیون زدند و ام کلثوم، پریشان تر از موی پریشان مادرش زهرا شد.
باورم نمی شود که هنوز زنده ام و از کربلا می گویم.
کاش ام کلثوم مرده بود و آن روز را نمی دید. کاش تیری که حلقوم تُرد و تشنه اصغر را میزبان سه چشمه خون کرد بر حنجر من می نشست. کاش عمودی که بر فرق علی نشست، قامت مرا می شکست. کاش در ساحل علقمه ......
مادرم، ام البنین! این گونه که تو گونه بر خاک نهاده ای و می گریی، ام کلثوم را تاب ادامه قصه نخواهد ماند.
تو گریه نکن حمیده، اشک های دانه دانه ی تو را تاب نمی آورم. چه قدر شبیه اند دانه دانه اشک تو به اشک های رقیه و سکینه. اما تو تشنه نیستی. آنها تشنه بودند و آیینه چشم هایشان عباس را در هم می شکست.
مردی که در رویارویی هزار شمشیر، خم به ابرو نمی آورد و پلک بر هم نمی نهاد، نگاهش را از نگاه کودکان می گرفت، بی تابی در رفتارش موج می زد.
شرمندگی عباس در مقابل کودکان، کوه را آب می کرد. ما همه شرمنده ی شرمندگی های تو بودیم.
تاسوعا بود، فضا لبریز حسی گنگ، آسمان منتظر حادثه ای بزرگ. زمین در التهاب می سوخت. اسب ها شیهه نمی زدند. نیزه ها افراشته نبودند. سواران، فضا را به سماع شمشیرهایشان نمی سپردند. اما متوّج خطر بود و وزش مبهم ترسی غریب.
دشمن، آراسته و مسلح، منتظر فرمان بود. کینه ها، زیر خاکستر قلب ها، سر گُر گرفتن داشت. بغض های کهنه، مثل چرکاب های عفن، چشم بر نشتر فرمان عمرسعد داشتند.
نقابداران دیروز سیمای سیاه بی نقابشان را، در بی شرم ترین چهره، نشان می دادند. امام به یاران فرمان داد، شمشیرها، کلاه خودها، سپرها و کمان ها را آماده کنند.
عباس در میان یاران ایستاده بود، یک نیزه بلندتر از همه و چند قله بلند تر از آسمان. همیشه امام که راه می رفت، عباس پشت سر او قدم بر می داشت، اما امروز به دیگر گونه رفتار می کرد. امروز عباس دو سه گام جلوتر بود تا اگر خطری باشد، جان برادر آسیبی نبیند.
من سر از خیمه بیرون آوردم، تماشای هیئت و هیبت عباس دلم را آرام می کرد. زینب نیز بیرون آمده بود. چشم گرداند و به عباس رسید، شنیدم که زمزمه می کرد : «ماشاءالله و لاحول و لا قوۀ الا بالله.»
یاران با شور و نشاط آماده می شدند. حتی پیران با وجد و چالاکی جوانان حرکت می کردند. آفتاب لحظه به لحظه داغ تر می شد. نخستین کودک صدا زد : «آب».
کم کم صداها اوج گرفت. هنوز نگاه امام به عباس نرسیده بود که سرو قامت دلارایش به خیمه نشینان رسید. آمد و بچه ها آرام شدند.
کنار گهواره اصغر نشست. لبخند زد. برخاست و دست بر سر رقیه کشید،اشگ با لبخند در آمیخت. برای سکینه آغوش کشود. اندوه آب شد و تشنگی فراموش. انگار شاخه ای از فرات را به خیمه ها کشیده اند. می نشست و بر می خاست و جزر و مد قامت او، جرعه جرعه سکینه به کام جان های آتش زده می ریخت.
روز به نیمه رسید. آفتاب قطره قطره حوصله کودکان را می بلعید. باز لهیب تشنگی بود و بی تابی. کم کم سکوت صبحگاهی شکسته شد و یس حوصلگی، اسب ها و سواران و سپاهیان را نیز در بر گرفت. بسیاری تن به خنکای فرات سپرده بودند و گروهی با خنکی دویده زیر پوستشان به خیمه می رفتند و می آرمیدند.
اما این سو خیمه ها بود و لهیب آفتاب و شعله های تشنگی.
امام با یارن نماز ظهر تاسوعا را بر پا کرد. زیر هوای داغ و در محاصره ی نیزه ها و تیغ ها، نماز شکوه و شکوت دیگر یافته بود. پس از نماز یاران به خیمه ها برگشتند. آن سو و این سو فریادها فروخوابید. انگار که هیچ حادثه ای در انتظار نیست.
اما ناگهان از دور غبار برخاست. شیهه و هی هی سواران، برق نیزه ها و آذرخش شمشیرها، نشان ورود نیروهایی تازه به کربلا بود. تندیس شقاوت و دورنگی، شمر، به کربلا آمده بود با چهار هزار سوار. ابری از غبار خورشید را پوشاند.
اینک کربلا بود و سی و سه هزار بنی شیطان در مقابل بنی هاشم و فرزندان صادق عشق و ایمان.
مولایمان حسین در کنار خیمه، سر بر شمشیر، بر تخته سنگی، دمی چشم بر هم نهاده بود. خواهرم زینب سر از خیمه بیرون آورد. به سوی حسین دوید و گفت : «برادر، حسین! هییاهو و غوغای دشمن را می شنوی؟»
امام سر برداشت. چهره اش روشن تر از همیشه بود و آن سوی چهره اندوهی محسوس و ملموس.
خواهرم زینب لحظه ای میدان را فراموش کرد. کنار حسین نشست و پرسید : «برادر جان، چه شده است؟»
- خواهرم زینب! میان بیداری و خواب، جدم رسول خدا، پدرم علی، مادرم فاطمه و برادرم حسن را دیدم. به من نزدیک شدند. شنیدم که می گویند : «ای حسین، هنگام دیدار نزدیک است. به زودی نزد ما خواهی آمد.»
عزیزانم، عبیدالله و حمیده! اگر شما بودید و این خبر را از زبان امام خود می شنیدید چه می کردید؟ اگر شما بودید و آن سپاه را نظاره می کردید چه احساسی داشتید؟
خواهرم زینب رشته صبوری گسست. فریاد زد : «وا محمداه ، وا علیاه!»
هنوز ناله و شیون او در کرانه های میدان نپیچیده بود که امام دست هایش را گرفت و به آرامی گفت : «خواهرم، آرام باش. شتاب و فریاد مکن. ما را دشمن شاد نکن.»
مادرم، ام البنین! می پرسی عباس من در آن لحظه کجا بود؟ کجا می توانست باشد؟ گرداگرد خیمه ها می چرخید تا سوارانی که بی شرم و آزرم به خیمه ها نزدیک می شدند با دیدن او قدم در حریم خیمه ها نگذارند.
ادامه دارد....