ماه در آب ..

Comet1986

عضو جدید
کاربر ممتاز
صبح پنجشنبه بود. آرام و ساکت، تهی از همهمه های هر روزه، به آرامش شما که قصه بلند امروز و فردا را گوش سپرده اید.
ببخشید، عزیزانم، اگر در میانه ی روایت این روز صبوری از کف دادم، ببخشید اگر در میانه ی قصه، ذرات خاک بقیع و همه خفتگان آرام این مزارستان خاموش شیون زدند و ام کلثوم، پریشان تر از موی پریشان مادرش زهرا شد.
باورم نمی شود که هنوز زنده ام و از کربلا می گویم.
کاش ام کلثوم مرده بود و آن روز را نمی دید. کاش تیری که حلقوم تُرد و تشنه اصغر را میزبان سه چشمه خون کرد بر حنجر من می نشست. کاش عمودی که بر فرق علی نشست، قامت مرا می شکست. کاش در ساحل علقمه ......

مادرم، ام البنین! این گونه که تو گونه بر خاک نهاده ای و می گریی، ام کلثوم را تاب ادامه قصه نخواهد ماند.
تو گریه نکن حمیده، اشک های دانه دانه ی تو را تاب نمی آورم. چه قدر شبیه اند دانه دانه اشک تو به اشک های رقیه و سکینه. اما تو تشنه نیستی. آنها تشنه بودند و آیینه چشم هایشان عباس را در هم می شکست.

مردی که در رویارویی هزار شمشیر، خم به ابرو نمی آورد و پلک بر هم نمی نهاد، نگاهش را از نگاه کودکان می گرفت، بی تابی در رفتارش موج می زد.
شرمندگی عباس در مقابل کودکان، کوه را آب می کرد. ما همه شرمنده ی شرمندگی های تو بودیم.

تاسوعا بود، فضا لبریز حسی گنگ، آسمان منتظر حادثه ای بزرگ. زمین در التهاب می سوخت. اسب ها شیهه نمی زدند. نیزه ها افراشته نبودند. سواران، فضا را به سماع شمشیرهایشان نمی سپردند. اما متوّج خطر بود و وزش مبهم ترسی غریب.
دشمن، آراسته و مسلح، منتظر فرمان بود. کینه ها، زیر خاکستر قلب ها، سر گُر گرفتن داشت. بغض های کهنه، مثل چرکاب های عفن، چشم بر نشتر فرمان عمرسعد داشتند.
نقابداران دیروز سیمای سیاه بی نقابشان را، در بی شرم ترین چهره، نشان می دادند. امام به یاران فرمان داد، شمشیرها، کلاه خودها، سپرها و کمان ها را آماده کنند.

عباس در میان یاران ایستاده بود، یک نیزه بلندتر از همه و چند قله بلند تر از آسمان. همیشه امام که راه می رفت، عباس پشت سر او قدم بر می داشت، اما امروز به دیگر گونه رفتار می کرد. امروز عباس دو سه گام جلوتر بود تا اگر خطری باشد، جان برادر آسیبی نبیند.

من سر از خیمه بیرون آوردم، تماشای هیئت و هیبت عباس دلم را آرام می کرد. زینب نیز بیرون آمده بود. چشم گرداند و به عباس رسید، شنیدم که زمزمه می کرد : «ماشاءالله و لاحول و لا قوۀ الا بالله.»

یاران با شور و نشاط آماده می شدند. حتی پیران با وجد و چالاکی جوانان حرکت می کردند. آفتاب لحظه به لحظه داغ تر می شد. نخستین کودک صدا زد : «آب».
کم کم صداها اوج گرفت. هنوز نگاه امام به عباس نرسیده بود که سرو قامت دلارایش به خیمه نشینان رسید. آمد و بچه ها آرام شدند.
کنار گهواره اصغر نشست. لبخند زد. برخاست و دست بر سر رقیه کشید،اشگ با لبخند در آمیخت. برای سکینه آغوش کشود. اندوه آب شد و تشنگی فراموش. انگار شاخه ای از فرات را به خیمه ها کشیده اند. می نشست و بر می خاست و جزر و مد قامت او، جرعه جرعه سکینه به کام جان های آتش زده می ریخت.

روز به نیمه رسید. آفتاب قطره قطره حوصله کودکان را می بلعید. باز لهیب تشنگی بود و بی تابی. کم کم سکوت صبحگاهی شکسته شد و یس حوصلگی، اسب ها و سواران و سپاهیان را نیز در بر گرفت. بسیاری تن به خنکای فرات سپرده بودند و گروهی با خنکی دویده زیر پوستشان به خیمه می رفتند و می آرمیدند.
اما این سو خیمه ها بود و لهیب آفتاب و شعله های تشنگی.

امام با یارن نماز ظهر تاسوعا را بر پا کرد. زیر هوای داغ و در محاصره ی نیزه ها و تیغ ها، نماز شکوه و شکوت دیگر یافته بود. پس از نماز یاران به خیمه ها برگشتند. آن سو و این سو فریادها فروخوابید. انگار که هیچ حادثه ای در انتظار نیست.
اما ناگهان از دور غبار برخاست. شیهه و هی هی سواران، برق نیزه ها و آذرخش شمشیرها، نشان ورود نیروهایی تازه به کربلا بود. تندیس شقاوت و دورنگی، شمر، به کربلا آمده بود با چهار هزار سوار. ابری از غبار خورشید را پوشاند.

اینک کربلا بود و سی و سه هزار بنی شیطان در مقابل بنی هاشم و فرزندان صادق عشق و ایمان.

مولایمان حسین در کنار خیمه، سر بر شمشیر، بر تخته سنگی، دمی چشم بر هم نهاده بود. خواهرم زینب سر از خیمه بیرون آورد. به سوی حسین دوید و گفت : «برادر، حسین! هییاهو و غوغای دشمن را می شنوی؟»
امام سر برداشت. چهره اش روشن تر از همیشه بود و آن سوی چهره اندوهی محسوس و ملموس.
خواهرم زینب لحظه ای میدان را فراموش کرد. کنار حسین نشست و پرسید : «برادر جان، چه شده است؟»
- خواهرم زینب! میان بیداری و خواب، جدم رسول خدا، پدرم علی، مادرم فاطمه و برادرم حسن را دیدم. به من نزدیک شدند. شنیدم که می گویند : «ای حسین، هنگام دیدار نزدیک است. به زودی نزد ما خواهی آمد

عزیزانم، عبیدالله و حمیده! اگر شما بودید و این خبر را از زبان امام خود می شنیدید چه می کردید؟ اگر شما بودید و آن سپاه را نظاره می کردید چه احساسی داشتید؟
خواهرم زینب رشته صبوری گسست. فریاد زد : «وا محمداه ، وا علیاه
هنوز ناله و شیون او در کرانه های میدان نپیچیده بود که امام دست هایش را گرفت و به آرامی گفت : «خواهرم، آرام باش. شتاب و فریاد مکن. ما را دشمن شاد نکن.»

مادرم، ام البنین! می پرسی عباس من در آن لحظه کجا بود؟ کجا می توانست باشد؟ گرداگرد خیمه ها می چرخید تا سوارانی که بی شرم و آزرم به خیمه ها نزدیک می شدند با دیدن او قدم در حریم خیمه ها نگذارند.



ادامه دارد....

 

Comet1986

عضو جدید
کاربر ممتاز
درست در همین لحظه بود که عباس رسید. به اشاره او خواهرم زینب را به خیمه بازگرداند.
شمر غرق در سلاح، با صدایی درشت و دورگه، فریاد زد : «کجایند خواهر زادگانم! امان نامه آورده ام
امان نامه آورده بود. امان نامه عبیدالله بن زیاد را همراه با کزمان، غلامهم قبیله ای خویش و عبیدالله بن ابی مُحل، به رزمگاه آورد.
شمر رقیب عمرسعد بود. راهی می جُست تا قدرت از کف عمرسعد بستاند. وقتی نامه ی عمرسعد به عبیدالله رسیده بود، شمر که در کنار عبیدالله بود، گفته بود حسین در چنگ شمات و عمر سعد سستی و مسامحه می ورزد و اگر حسین از کربلا برود هیچ کس را قدرت و توان جنگ با او نخواهد بود.
عبیدالله شمر را گفته بود : «به کربلا برو. اگر عمرسعد تن به نبرد با حسین داد در رکابش پیاده ها را فرمانده باش و گرنه سر از بدنش جدا کن و خود فرماندهی را به عهده بگیر.»

هنگام آمدن شمر، عبیدالله بن ابی محل گفته بود : «فرزندان عمه ام ام البنین در کربلایند. اگر می شود امان نامه ای بنویس تا از کربلا بیرون آیند.»
شمر شادمانه پیشنهاد عبدالله را تکرار کرده بود، بدان امید که، به رسم سپاه امام مجتبی(ع) فرماندهان را بفریبد. عباس نیمی از کربلا بود و بی او تکیه گاه لشکر فرو می ریخت. شمر بدین سودا بر خواسته ی عبدالله پای فشرده بود. امان نامه را گرفت و به غلام خویش کزمان سپرد تا به کربلا برساند و کزمان همسفر شمر به کربلا آمد. دیگر بار صدای شمر در میدان پیچید : «کجایند خواهرزادگانم عباس و عبدالله و عثمان و جعفر!»

کوته بین پلشت و سیاه اندیش دیگر بار صدا زد. اما عباس و برادران سر از خیمه بیرون نیاوردند. امام به دیدن عباس آمد. شرم و خشم در نگاه عباس موج می زد. عبدالله و عثمان و جعفر نیز بودند. امام گفت : «هر چند فاسق و تبهکار است، جوابش را بدهید.»
اگر حسین اجازه و فرمان نمی داد، عباس هرگز سر از خیمه بیرون نمی آورد. هرگز همسخن شمر نمی شد.
- چه می گویی و چه می خواهی؟
- شما خواهرزادگان من در امانید. امان نامه آورده ام، تا از خطر و خون و محاصره نجاتتان دهم. خود را به خاطر برادرتان حسین به کشتن ندهید و از امیرالمومنین یزید فرمان ببرید.
- نفرین و لعن خداوند بر تو و امان نامه ات! ما در امان باشیم و فرزند رسول خدا در امان نباشد؟ دستانت بریده باد و امان نامه ات نفرین شده. تو بر آنی که ما فرزند زهرا را رها کنیم و ستم پیشگان اعنت شده را تسلیم شویم. هرگز!

ناگاه زهیر بن القین خود را به عباس رساند. عباس بر اسب نشسته و با شمر به تندی سخن می گفت. زهیر پرچمی را که در کف داشت به عباس نزدیک کرد و گفت : «ای فرزند امیرالمومنین، رازی در سینه نهفته دارم که می خواهم با تو بازگویم.»
عباس پرچم را گرفت و گفت : «تا فرصتی هست، راز را با من بازگو.»
- یا ابوالفضل! پدر تو به پیشنهاد عقیل با مادرت ام البنین ازدواج کرد تا فرزندی شجاع بیاورد که بازو و یار و یاور حسین در سرزمین طف باشد. اینک تویی و کربلا. چشم امید حسین به توست. تو را خدا برای حسین آفریده است. پاسدار حرم و یار و نگهدار برادران و خواهران خویش باش.
عباس می شنید و می لرزید. ناگهان پای در رکاب کشید آن سان که تسمه ی رکاب گسسته شد. آنگاه گفت : «ای زهیر! به شجاعتم می خوانی؟ به خدا سوگند چیزی به تو نشان می دهم که هرگز ندیده باشی.»

و نشان داد. عباس عزیز کاری کرد که هیچ چشمی پیش از این ندیده بود.

شمر سرافکنده و شرمسار و تهیدست بازگشت. چه گمان کرده بود آن پلشت زشتکار سیه دل؟ عباس و جدایی از حسین؟ عباس و بی وفایی و پیمان شکنی؟ کربلا بود و مهتاب حسین. کربلا بود و قامتی که سر بر آفتاب می زد و بهار بی او به زیارت زمین نمی آمد.

عباس با رکاب گسسته می آمد. نزدیک خیمه برادر رسید. با ادب و تواضع از اسب فرود آمد. امام آغوش گشود. عباس را بوسید. لب هایش را و دست هایش را و تبسم حسین گواه بود که تماشای قامت رشید عباس چه شوق و شعف و لذتی به قلب او بخشیده است.

عباس خاکستر یأس بر سر شمر افشاند و به خیمه گاه آمد. همه به استقبالش آمدند. دل ها لرزیده بود که لگر عباس برود چه می شود و حالا جان به تن کربلا می آمد. آرامشی بهاری در قلب ها می وزید. یاران حلقه زدند. تشنگی فراموش شد و عباس مثل شطّی زلال در همه سینه ها جاری شد. زینب آمد و با صدایی که شوق در آن می لرزید گفت : «نور چشم و میوه دلم، خوش آمدی. مبارک باد کربلا با تو!»

شمر در هم شکسته بود. به تحریک او، عمرسعد با چهارهزار نیزه دار و تیرانداز و شمشیرزن به سمت خیمه ها حرکت کرد. غروب بود و خورشید آن سوی غبار برخاسته، خونین و محزون فرو می رفت. سواران نزدیک تر شدند. برخی گستاخ تر چوب هایی در دست داشتند که پارچه بر آن آویخته بودند. چوب ها شعله کشید و صدها دست با مشعل های افروخته به حریم خیمه ها نزدیک شد.
امام عباس را صدا زد : «قربان تو برادر، فدای قامت رشیدت، بر اسب بنشینو پیش برو و بپرس چه اندیشه در سر دارند؟ چه می خواهند؟»
عباس چالاک و چابک بر اسب نشست. در لرزش نور مشعل ها، شکوه و هیبت او دو چندان شده بود. بار چندم بود که امام جان فدای عباس می کرد، نمی دانم. بار چندم بود که حسین زهرا، جگرگوشه ی پیامبر، یادگار مرتضی، جان تقدیم عباس می کرد، نمی دانم. من می دیدم که چهره عباس از شرم گل می انداخت. از شرمساری سر به اعماق گریبان می برد. در مقابل این همه محبت تنها می گفت : «فدای تو هستی عباس، سرور و مولای من

من هیچ دو برادر را ندیده ام که این همه محبت و عشق و ارادت میان قلب هایشان پُل بسته باشد.
عباس می رفت و امام در بدرقه آن قله نشسته بر اسب می گفت : «فتبارک الله احسن الخالقین.»




ادامه دارد...


 

Comet1986

عضو جدید
کاربر ممتاز
نزدیک لشکر مهاجم رسیدند. عمرسعد بود بود و شمر و شبث بن ربعی و عمروبن حجاج که پیشاپیش ایستاده بودند.
- شما را چه شده است؟ از این آشوب و هجوم چه می خواهید؟
عمرسعد که دیگر نرم خویی روزهای گذشته را نداشت و با حضور رقیب خویش، شمر، سختگیر و خشن و بی رحم شده بود، فریاد زد: «از امیر عبیدالله بن زیاد فرمان رسیده است که یا بر حکم او گردن نهید یا جنگ را آماده باشید.»
ادب و وقار و تسلیم، رسم ابوالفضل است. باید نظر مولایش حسین را بپرسد. درنگی میکند و می گوید : «شتاب نکنید تا من نزد مولایم برگردم و پیامتان را برسانم
عنان می گرداند، باد پای او به شتاب سمت خیمه امام می آید. نزدیک می شود.
- سلام، مولا و سید من! با آنان گفتگو کردم. میان تسلیم و جنگ مخیرمان ساخته اند.
- جان برادر! برگرد و به آنان بگو تا فردا مهلت دهید. بگذارید امشب را با پروردگارمان راز و نیاز کنیم. بگذارید امشب را به استغاثه و نماز بگذرانیم که نماز، تلاوت قرآن و دعا و استغفار مطلوب همیشگی زندگی ماست.
- نور چشم و محبوب قلبم! به دیده منت، باز می گردم و می گویم.

عباس باز می گردد. هجده تن همراه او، فرصت را غنیمت دانسته به موعظه و ارشاد و هدایت عمرسعد و سرداران و سپاه دشمن پرداخته اند.
حبیب، پیر پرهیزگار و پارسا، بُریر، قاری و معلم قرآن و اکبر، تجسم دوباره پیامبر در کربلا موعظه کنند.
حسین را معرفی کنند. جایگاه این خانواده را و شرمساری و سرافکندگی روز قیامت را در مقابل رسول الله. کدام جان تیره، تکان خورد؟ کدام قلب می لرزد و کدام گمراه راه می یابد؟ دریغا که این سنگستان سیاه، راه نفوذ آب را بسته است. چرا؟

امام راز این تاثیر ناپذیری را گفته بود. وقتی رویاروی دشمن خطبه خواند و صدای گیرا و رسا و آسمانی اش را هیچ کس لبیک نگفت، فرمود: «شکم و کیسه هایتان را از حرام و رشوه انباشته اید. همین راه دل ها و گوش هایتان را بسته است و هیچ حقیقتی در جان و قلبتان رسوخ و نفوذ نمی کند.»
وقتی گوش دل بسته باشد، به گوش بیرون امیدی نیست. وقتی چشم دل کور شود. هزار خورشید هم روشنی و گرمی نمی بخشد.

عباس می رسد. زهیر گفت و گوی خویش را به پایان رسانده و حبیب گرم گفتگوست.
- ای مردم. سوگند به خدا، چه بدفرجام اند قومی که روز رستاخیز در پیشگاه خدا حاضر شوند و فرزند پیامبر و خویشان و بندگان سحرخیز و زمزمه گرش را کشته باشند.
عزرﮤ بن قیس گفت : «هرچه می خواهی بگو. تو خویشتن را می ستایی.»
زهیر پاسخش داد : «ای عزرﮤ! او پاک و هدایت یافته است. ای عزرﮤ! از خدا بترس که من نیک خواه توام. از آنان مباش که گمراهان را در کشتن انسان های پاک یاری و همراهی می کنند.»
عزرﮤ فریاد برآورد : «ای زهیر! ما تو را دوستدار و پیرو عثمان می دانستیم نه شیعه ی این خاندان!»
زهیر پاسخ داد : «آیا بودنم در این جا و این سو کافی نیست که بدانی با کیستم؟ به خدا سوگند من نامه ننوشتم. پیک و رسول برای حسین نفرستادم و وعده یاری به او ندادم، اما «راه» مرا به او رساند و چون پیوستگی او را به پیامبر حقیقت و ستیز او را با تبهکاران بیدادگر دانستم به او پیوستم.»

عباس درنگی کرد تا سخنان زهیر پایان رفت. آن گاه با اسب پیش تاخت. لگام کشید. ایستاد. سکوت بر اردوگاه دشمن سایه انداخت. همه چشم ها به لب های عباس دوخته شد.
- ای حاضران! مولایم حسین از شما می خواهد که امشب بازگردید تا در کار خویش درنگی کند و صبحگاهان شما را دیدار کند. آن گاه کاری را که می خواهید و تحمیل می کنید، انجام می دهیم!

زیرکی و تیزهوشی و درایت عباس را از این سخنان پر ابهام و ایهام می شود فهمید.
عباس منتظر ایستاده بود. انگار همه ی میدان او بود. آن سو شب بود و ظلمت و این سو تنها مهتاب، قمر آسمان بنی هاشم. هنوز طنین سکوت بود که شنیده می شد!

نور چشمانم عبیدالله و حمیده! می بینید که دنیا چه می کند. می بینید که اگر کسی رهپوی هوا و هوس شود به چه تندی به قعر دره های تباهی و سیاهی خواهد افتاد.
عمرسعد روزهای اول می گفت : «من هرگز با حسین نخواهم جنگید. برکسی که لبانش بوسه گاه پیامبر بوده شمشیر نخواهم کشید

اما کم کم آماده شد و آخرین سوسوی ایمان را در خویش کُشت تا برای کشتن فرزند پیامبر آماده شود.
فرزند شور بخت سعد به اکراه، یک شب را مهلت داد. بر ارتفاعی ایستاد تا صدارس باشد. فریاد زد : «تا فردا مهلتتان بخشیدیم. اگر تسلیم شدید، شما را نزد امیر عبیدالله خواهیم برد و ورگرنه رهایتان نمی کنیم و شمشیر، فرجامتان را روشن خواهد کرد.»


ادامه دارد....

 

Comet1986

عضو جدید
کاربر ممتاز
شب فرا رسیده بود. لیلۀ القدر کربلا.
عظیم ترین و شورانگیزترین شبی که روزگار به خویش دیده است.
آن سو، سیاه دلان در خویش خزیدند تا فردای خیانت و جنایت را آماده شوند و این سو، دوستان عزیز خدا مشعل دعا و نیایش و نماز برافروختند تا سپیده ی فردا را به گلگونه ی خون آذین بندند.
آن سو، شیطان قهقهه می زد، زشتی عربده می کشید، گناه پای می کوبید و جهنم از گستره قلب های تاریک شراره می زد.
مگر نشنیدند که حسین گفت شبی مهلت می خواهیم تا به نماز و قرآن و نیایش بپردازیم؟
مگر نمی دانستند حسین کیست؟
مگر چهارهزار تن نامه نگاران کوفه به حسین آن جا نبودند؟
مگر چهارصد تن از آنان که پیامبر را دیده و از زبان او حسین را سید جوانان بهشت شنیده بودند، در رزمگاه کربلا نبودند؟
بودند اما خودپرستی ، زر پرستی، قدرت و شهرت و ثروت و جهل کار خود را کرده بود.

گاه از آن سو صدای هلهله می آمد، شلیک خنده های شوم. ابلیس سی هزار دهان گشوده بود و می خندید و این سو، صداها آرام، مثل لغزش جویبار بر سنگ ها، مثل همهمه بال پرندگان، مثل زمزمه زنبورها در این حوالی کندو.
این سو عشق می وزید. همه فرشته های خدا آمده بودند تا چشم خیس عاشقان را ببینند. تا در عطش شبانگاه، فرات فرات اشک را بر گونه ها تماشا کنند. قیام بود و قعود، رکوع بود و سجود، زمزمه های قرآن، تلاوت عاشقانه ی خدا بود در دشتی که چشم به راه فردابود. فردای ارغوانی، فردای خون و جنون.

میوه دلم عبیدالله! نور چشمم حمیده! اشک هایتان را بگذارید برای روز حادثه. هنوز مانده است تا لحظه های شبون زمین و آسمان!
و ما ادریک ما لیلۀ القدر. هیچ کس نمی داند شب قدر کربلاچگونه بود. فراز و فرود قامت ها مثل جزر و مد دریا بود اما خاموش.
من نیز به نماز ایستادم. ساعتی گذشت. برخاستم، گفتم به خیمه فرزند برادرم، سجاد عزیز سری بزنم. در تب می سوخت. وقتی رسیدم خواهرم زینب در کنارش بود. تیماردار و پرستار او بود. زینب پرستار دل همه بود و پرستار جان و تن سجاد هم. تا نشستم عباس عزیز هم آمد. دمی بعد اکبر وارد شد همه نگران بودند. تن در تب می سوخت. دست بر پیشانی اش گذاشتم. هُرم پیشانی، دست ها را می سوزاند. پریده رنگ و تکیده و تشنه. و آب تنها در چشم ها یافت می شد.
صدای گریه از خیمه های همسایه می آمد. تضرع و استغاثه بود ونجوا. چه می گفتند نمی دانم. هیچ کس تردید نداشت که شب فردا را نخواهد دید. همه می دانستند عاشورا شب ندارد.

عباس برخاست. او ماموریت دیگری داشت. هر چند مهلت و امان داده بودند، عباس باید نگاهبان حریم خیمه ها می شد. شاید نه ... همه به صدای قدم های عباس محتاج بودند. نیازمند صدایی ه دل ها را به ضیافت آرامش می برد. صدایی که در گوش ها سرود : «کسی هست»، زمزمه می کرد.

فدای دل عباس! که دوست داشت مثل همه به نماز بایستد، سجده کند، گونه بر خاک بگذارد... اما نه، نباید و نمی توانست. برادر گفته بود پاسدار حرم باش و من تردید ندارم صدای قدم های عباس از زمزمه های بوب تر بود. آن شب هیچ ذکری به پای ذکر عباس نمی رسید. عبادت همه کربلاییان یک سو بود و زمزمه های عباس هنگام قدم زدن سوی دیگر.
دوبار من از خیمه بیرون آمدم. نگاهش کردم. صلابت قدم هایش را می دیدم و آرام می شدم. یک بار حسین هم سر از خیمه برآوردو. آفتاب من، چشم در چشم مهتاب خندید. به خدا، گره خوردن این دو لبخند از هرچه بهشت خدا، زیباتر بود.

گریه نکن ، مادرم ام البنین! کمی آرام باشید عزیزانم حمیده و عبیدالله! این همه گفتم اما هنوز قطره ای از دریای عباس را نچشیده و نچشانده ام!

گاه عباس به خیمه ها می آمد تا کودکان بیدار را آرام کند. بچه ها عمو می گفتند و زمزمه ی عمو عمو خیمه ها را پر می کرد. کم کم از همه طرف بچه ها آمدند تا قامت رسای عمو را ببینند و آرامش بیابند. فدای عزیزم عباس که آن شب چند بار همبازی بچه ها شد تا بی تابی نکنند. تا برای فردا آماده تر باشند.
ناگهان خبر در خیمه ها پیچید که امام یاران را می طلبد. سبک روحان عاشق، چالاک و چابک برخاستند. حتی دیدم که تب دار عزیزمان سجاد، خود را بر سینه می کشاند تا نزدیک شود و گفت و گوی پدر را بشنود.
سکوت بر خیمه حکم می راند. امام نشسته بود و یاران نیز. عباس هم آمده بود. شمعی در میانه می سوخت. مهتاب کنار آفتاب و همه ستارگان چشم به گفت و گوی آفتاب.
هیچ نگاهی برنمی خاست. پلک ها فروهشته و سرها افتاده بود. درخششی در همه چهره ها دیده می شد.



ادامه دارد...
 

Comet1986

عضو جدید
کاربر ممتاز
امام یک بار یاران را نگریست و آرام سخن آغاز کرد : «بسم الله الرحمن الرحیم. خدا را به بایسته ترین و شایسته ترین درودها و سپاس ها می ستایم و بر داده ها و شادی ها و غم ها شکر می گویم.
خدایا! تو را سپاس که به پیامبری کرامتمان بخشیدی. قرآنمان آموختی، بصیرت و فهم عنایتمان کردی و چشم و دل شنوا و بینا و پذیرا مرحمت فرمودی و ما را شاکر نعمت ها نمودی.»

امام سکوت کرد. ان لحظه در همه عالم گوش هایی تشنه تر از یاران نبود. همه منتظر بودند. هیچ کس سر بر نمی داشت تا در چشمان امام بنگرد. معلوم بود، سخنی مهم در پیش است. درنگ بود و سرهای در گریبان. آهنگ کلام امام دیگرگونه برخاست.
- اما بعد، من یاران و اصحابی وفادارتر و خوب تر و همراه تر از یارانم نمی شناسم و خاندانی نیکوتر و مهربان تر از خانواده ام نمی دانم. خدای بزرگ پاداش خیرتان عنایت فرماید.
آگاه باشید که بیش از یک روز امان و مهلتمان نیست. آگاه باشید که به همه ی شما اجازه و رخصت رفتن می دهم. همگان آزادید. بیعت از گردن شما برداشتم. بروید. هیچ تنگنا و بازدارنده ای نیست. اینک شب است و سیاهی. این پرده سیاه را غنیمت دانید. شب را شتر راهوار خود گیرید و از این دشت خون و خطر و خوف بروید. در تاریکنای شب پراکنده شوید. بروید و تنهایم بگذارید. اینان مرا می خواهند و اگر بر من دست یابند از دیگران باز می دارند. بیعت از همگان برداشتم.»
آه در آن لحظه بر یاران چه گذشت. علاس گریه می کرد، جعفر و عثمان و عبیدالله، عموهای عزیزتان بلند بلند می گریستند. اکبر و قاسم و حسن و عبدالله، حبیب و زهیر و بُریر به شیوه فرزنددادگان شیون می کردند.

غوغایی بر پا شد. در این اندوه و شیدایی، ناگهان عباس برخاست. غیور و رشید و استوار. ستاره ها چشم چرخاندند. آفتاب نبود و مهتاب ایستاده. درست مثل ماه در آن شب که از بدر هم کامل تر و روشن تر بود.
عباس ایستاد. صدایش لرزشی داشت، همرنگ گریه، اما به شکوه آذرخش و به هیبت رعد، سخن آغاز کرد :
- مولا و سید من! خدا آن روز را نیاورد که ما باشیم و تو نباشی. مرگمان باد اگر تنهایت بگذاریم. کجا برویم که بی تو ننگ و ذلت و مرگ نباشد؟ سرِ ما، سرمایه راهت. جان ما قربانی یک نگاهت. خون رگهایمان ارزانی و تقدیم قدم هایت.
مولای من! ما برویم؟ مرگمان باد اگر این گونه بیندیشیم. پاره پاره باد اندام و اعضای ما اگر چنین کنیم. بی تو روز شب است و خوشی ها تلخ و بهشت، دوزخ. نه نه هرگز نمی رویم....

سخنان عباس، اتش غیرت در خرمن دل ها زد. خون حماسه در رگ ها دواند. قلب ها را لبریز ایمان و اطمینان کرد. امام لبخند زد. تبسم او در چین پیشانی عباس افتاد و ناگهان چین از پیشانی رفت و لبخند و اشک همزمان سیمای عباس را نواخت. من فدای این دو لبخند عالم و آدم فدای این عشق بازی و اُخوّت.

فرزندان عقیل نیز برخاستند. عباس همچنان ایستاده بود.
فرزندان عقیل چشم بر قامت عباس داشتند و سخن می گفتند. گویی عباس کتابی گشوده بود که برگ برگ آن را رسا و شیوا می خواندند.
- پناه به خدا و ماه حرام! برویم؟ آنگاه جواب دیگران را چه بگوییم؟ بگوییم سرور و بزرگ و تکیه گاه خویش را در تیر و نیزه و شمشیر رها کردیم؟ بگوییم به خاطر دنیا گریختیم؟ پناه بر خدا! هرگز چنین نخواهیم کرد. زندیگ ما با تو و مرگ ما نیز با تو خواهد بود.

عباس ایستاده است و زهیر و مسلم بن عوسجه و حبیب بر می خیزند و کتاب ایستاده ی شجاعت و فتوّت را می خوانند. خواندن عباس تلاوت آیات خداست. می خوانند و می خوانند. امام تبسمی می کند، من نیز مثل شما عزیزانم، مثل مادرمان ام البنین میان خنده و گریه نشسته است.

عزیزان من! عبیدالله و حمیده، کتاب عباس خواندی ترین کتاب عالم است. من هنوز برگی از این کتاب بزرگ را بیش نگفته ام. عباس را روز قیامت خواهند شناخت که در هنگام ورود به عرصه قیامت، همه شهیدان بر عظمت و شکوه او رشک خواهند برد. روزی که مادرمان زهرا نخست به خون خواهی عباس خواهد آمد و دست های بریده سردار عاشورا را پرچم قیامت خواهد کرد.

من چه بگویم عباس چیست، عباس کیست. و ما ادریک ما العّباس؟
برخیزید با همین چشم های خیستان لبیک گوی اذان باشید. پس از نماز باز از شب عاشورا خواهم گفت. شب شیرین شیدایی. شب عشق، شب خدا.
برخیزید.



ادامه دارد...

 

Comet1986

عضو جدید
کاربر ممتاز
ببار...
آنقدر که عاشورا کسی تشنه شهید نشود



 

Comet1986

عضو جدید
کاربر ممتاز
بگذارید پیشانی خاک آلوده از بقیعیتان را ببوسم و چشم هایتان را که شیوه شب عاشورا را دارند، مثل چشم های عباس، مثل چشم های عمویتان جعفر و عبدالله و عثمان.

به شب عاشورایتان برمیگردانم.
امام پس از سخنان عباس و ففرزندان عقیل و یاران برخاست. یاران نیز بیرون آمدند. مهتاب بود و فضا روشن. امام دست بلند کرد. اصحاب را فراخواند تا از میان انگشتانش بهشت را نظاره کنند. بهشت در همسایگی چشم های عاشق و بیدار بود. اشک های ساعتی پیش به خنده پیوست.
خنده بود و قاه قاه مستانه و شوق و شور و شیدایی. هیجان و شعف و شکفتگی.
حبیب به شوریدگی جوانان می چرخید. بُریر به شادمانی شب حجله خنده می زد. مزاح و می گفت و بزم شبانه ی مستان عاشق را رونق می بخشید. همه بی تاب سپیده بودند، منتظر صبح و رقص شمشیرها و گردش سرها در میدان و پیچ و تاب خون در گداختگی خاک و داغی زمین و مدار گودال ها.
حسین عزیز گفت : «یاران! فردا شهادت است و بهشت. خود را شست و شو دهید. خوشبو کنید. زیبا و آراسته سازید تا دیدار محبوب را در خوب ترین و آراسته ترین هیئت مهیا شوید.»

ناگهان از خیمه ها فریاد برخاست. سخنان حسین، آتش در خرمن جان ها انداخته بود. صدای گریه برخاست. زینب فریاد می زد : «وا محمداه، وا علیاه» و من شیون زدم : «واعلیاه، واحسیناه، واقلّۀ ناصراه! این الخلاص من العداء؟»

عباس آمد. مثل همیشه. با چهره آرام و صدای مهربان و زانوانی که به ادب بر زمین زده بود. کوه بود که در نشستن چیزی از او کم نمی شد. کوه آیینه صبوری است و عباس آیینه همه ی کوهساران. او را دیدیم و آرام شدیم. وقتی گفت : «عزیزانم، گریه نکنید تا مولایم حسین را دل شکسته و پریشان نکنید. گریه نکنید تا صدایتان، دشمن را مسرور نکند.» آرام شدیم.

عباس ساحل امن لحظه های توفان زدگی خیمه ها بود. چشمه ساری بود که مسافران خسته را آرام می کرد، به حضور برادر می رسید و می گفت : «تو تسکین خاطر همگانی. تو زداینده غم از دل هایی. تو راحت روح و روانی

همیشه همین است. می بینید؟ هر وقت یاد آن روزها می کنیم و گردباد غم، طومار دل و جانمان را در هم می پیچد ، «عباس» می گوییم.
یادتان هست عمه تان زینب، در همین بقیع، در موج گریه و اشک چه می گفت ؟ تا عالم است هر که به گرداب غم و بلا و حادثه می افتد خواهد گفت یا کاشف الکرب عن وجه الحسین علیه السلام اکشف کربی بحق اخیک الحسین علیه السلام.

شما هم بگویید، یادگاران عزیز برادر! مادرم ام البنین، تو نیز بگو تا غم این همه گریبان صبوریت را چاک نزند. تا درد و اندوه قرار سینه از تو نرباید. تو نیز بگو، که از زبان تو شنیدن حلاوتی دیگر دارد.

یاران به خیمه ها بازگشتند. دیگر بار زمزمه و دعا و نجوای عارفانه و عاشقانه بود. آن شب خواب به چشم ها نیامد، فقط کودکان با لای لای قدم های عباس خوابیدند.

معلوم بود صبح چه خواهد شد.

عباس هنگام قدم زدن، خارهای گزنده ی اطراف خیمه ها را بر میچید تا در فرار فردا، پای کودکان را نیازارد.

محبتآن شب عباس را چگونه پاس بدارم که دیگر بار به خیمه من آمد و گفت : «خواهرم ام کلثوم، هدیه تو به کربلای مولایم حسین آماده است
ایستاد با همان قامت رشید و پرسید : «خواهر! فردا اینگونه میدان رفتن را می پسندی؟» من فدای آن قامت موزون و رشید. آن ادب و حمیت و جوانمردی.
وقتی عباس عزیزم از خیمه بیرون رفت، سجده کردم. خدا را به پاس هدیه ای که فردا تقدیم می کردم سپاس گفتم.
احساس کردم به اندازه همه کربلا هدیه دارم. هدیه ای بزرگ تر از همه کائنات.

عباس تا صبح گاه پیاده و بیشتر سوار اسب –به فرمان امام- نگاهبان خیمه ها بود. شمشیر بر کمر بسته، نیزه در دست گرفته بود و طواف خیمه ها می کرد. به خیمه امام که می رسید، دمی درنگ می کرد. دست بر سینه می گذاشت و با ادب و وقار دور می شد.
آه که شب بعد، چشم دشمن خواب و چشم ما بیدار بود. بی عباس خواب آرام به چشم ها نیامد.
بگذارید فردا از عاشورا بگویم. فردا از سپیده دمان باشید تا در بقیع سوگوار عاشورا و عباس باشیم.
مادرم ام البنبن! تو این قصه را هزار بار شنیده ای؛ از زبان زینب، از زبان سجاد(ع)، ... اما می دانم هربار که می شنوی نامکرر است.
قصه عباس، قصه عشق است، قصه شنیدنی از زبان ها و در زمان های مختلف.

فردا از عاشورا خواهم گفت. مرثیه عباس عزیز و تجلی خدا را در بازوان دلیر علقمه.

کاش خدا این جان می ستاند و مرا مرثیه گوی عباس نمی کرد. اما دریغ و درد من مانده ام و سرو چمن آرای من نیست.
مگر عباس کمک کند که فردا قصه گوی عاشورای داغ و درد باشم.
یا کاشف الکرب عن وجه الحسین .... .




ادامه دارد...

 

Comet1986

عضو جدید
کاربر ممتاز
الله اکبر الله اکبر
این صدای موذن جوان عاشورا –علی اکبر- بود که سپیده دم روز بی بدیل خدا را بشارت می داد. هر روز ابوثمانه اذان می گفت و امروز طراوت صدای پیامبر کربلا، جان های بازگشته از سفر روحانی شب را تازگی و صفای بیشتر می بخشید.
حبیب گریه می کرد. مسلم بن عوسجه و جناده انصاری نیز.
آن ها صدای رسول خدا را شنیده بودند و اینک صدای اکبر همان صدای آشنا بود که پس از نیم قرن به گوش می رسید.
گل های باغ برادر، حمیده و عبدالله! پسر عمویتان اکبر فقط در صدا همسان پیامبر نبود. روی او، خوی او، بوی او و همه چیز او تداعی پیامبر بود.
اذان گفته شد. آخرین اذان صبح در کربلا.
سپاه عمرسعد نیز هراسان برخاسته بودند. سیاه دلان نگون بختی که روزگاری با پیامرب بودند و طنین صدای او را در گوش داشتند، مضطرب برخاستند که این صدای پیامبر است. ما این صدا را می شناسیم. ما با پیامبر نمی جنگیم. پیامبر به یاری حسین آمده است. اما چه زود دریافتند که صدا، صدای اکبر است و دوباره در باتلاق تن فرو رفتند.
نماز آغاز شد. الله اکبر!
احساس می کردم همه هستی به حسین اقتدا می کند، سنگ و خار زار، فرات و ستاره، ماه و نسیم و هرچه بود و نبود با حسین قامت بستند.
شانه ها در نماز می لرزید. عشق وزیده بود و شانه ها می لرزید؛ ارزان هیبت حضرت عشق، شوکت شیرین شهادت. اشک در لرزش صدا فرو می ریخت. رکعتان عشق خوانده شد.
امام به خطبه ایستاد. چهره ها را از نگاه بصیر خویش گذراند و گفت : «شهات می دهم که هنگام شهادت فرا رسیده است. تقوا پیشه کنید. شکیبا و خداترس باشید.
یاران من! مرگ، چیزی نیست جز گذرگاهی که از رنج و اندوه و تنگنا به گستره سبز بهشتتان می رساند .....»

شیفتگان شهادت و بی تابان دشنه و شمشیر برخاستند. عجب حالی داشت کربلا!
- عباس عزیز، طناب خیمه ها گره بزنید. خندق پشت خیمه را از هیزم و نی انباشته کنید. باید آتش افروخت تا دشمن از پشت سر هجوم نیاورد.

عمرسعد دریافت که حسین و یارانش سر تسلیم ندارند و آماده جنگ می شوند. سپاه خویش را آراست؛ عمرو بن حجاج زبیدی در راست، شمر ذی الجوشن در چپ، عرزۀ بن قیس فرمانده سواران، شبث بن ربعی فرمانده پیاده ها و خود و غلامش درید در قلب. پرچم را به دست غلامش سپرد.

امام نیز لشکر اندک خویش را آراست. پرچم را به دست و بازوی عباس سپرد. زهیر بن القین سمت راست، حبیب بن مظاهر سمت چپ و خود امام در قلب سپاه ایستاد.
عباس پرچم سبز را در کف گرفت. امام امتداد علم و بازوان عباس را نگریست.
فرمان شعله ور شدن خندق رسید. یاران خندق را برافروختند. شمر، بی شرم و بی آزرم، پیش امد و به تمسخر گفت : «ای حسین! این همه به آتش شتاب مکن، دوزخ در انتظار است»

مسلم بن عوسجه تیر در کمان نهاد تا این حنجره دریده را بردوزد. امام به تأنی و ارامش گفت : «نه، تیراندازی مکن. ما جنگ را اغاز نخواهیم کرد.»

لحظه ای بعد امام به خیمه رفت، در بازگشت لباس پیامبر پوشیده بود. دستار پیامبر بر سر، شمشیر پیامبر بر کمر و قرآن در دست کنار میدان آمد. خود را معرفی کرد تا اگر تبلیغ دشمن، حقیقت را به ابهام افکنده باشد، همگان حقیقت را بی پرده و روشن ببینند. اما این زمستان را این شراره ها گرمی نمی بخشد. بُریر به میدان می رود و هنوز نخستین کلمات نجوشیده اند که تیر باران، سخن و موعظه اش را می شکند.

دیگر بار امام به میدان می آید، عباس همراه اوست. فرزند پیامبر و قرآن، قرآن را گشوده و بر سر گذاشت است. کنار میدان صدای رسای اوست پیش روی سپاه مواج : «ای قوم! میان من و شما کتاب خدا و جدم رسول خدا داوری می کند. ای مردم! چرا خون مرا حلال می دانید! مگر من فرزند پیامبر شما نیستم؟ آیا سخن جدم را درباره من و برادرم نشنیده اید که فرمود : «فرزندانم، حسن و حسین سرور جوانان اهل بهشت اند.»؟ اگر سخنانم را باور ندارید از جابر، زید بن ارقم و اباسعید خُدری بپرسید.»

مظلومیت امام اشک در چشمان عباس دوارنده بود، اما هنوز نخستین قطره بر گونه پرپر نشده بود که شیون اهل حرم برخاست. همه ما می گریستیم. دشت می لرزید. آسمان تار شده بود. به اشارت امام، عباس و اکبر به خیمه ها آمدند. می دانی چه گفتند؟ سخنی میان سکوت و گریه ای تلخ تر گرفتارمان کرده بود. امام گفته بود بگویید به جان خودم سوگند که گریه های پس از این بیشتر خواهد بود.

هنوز خیمه ها آرام نشده بود که هیاهو و شیهه و غبار برخاست. اسب ها نزدیک تر شدند. امام نگاهی به میدان انداخت و زمزمه کرد : «ب»
ه خدا سوگند، هرگز پیشنهادشان را نمی پذیرم و تسلیم نمی شوم تا گلگون چهره و سرخ رو، خدای خویش را دیدار کنم.

عمرسعد پیشاپیش سپاه حرکت می کرد. صدای فرزند عمرسعد برخاست : «گواهی دهید سپاهیان! با امیر کوفه بگویید من نخستین کسی بودم که تیر به سمت حسین انداختم.»

ابری از تیر آسمان کربلا را پوشاند.
صفیر تیرها گوش و چشم و سینه ها را می نواخت. یاران می جنگیدند و تیرها برگ برگ درخت توحید را بر خاک می افشاند.دشت ارغوانی و زیبا شده بود و خورشید بالاتر می آمد تا بهار لاله خیز عاشورا را نظاره کند.
امام به سپاه دشمن نگریست. فریاد امام برخاست : «آیا کسی هست که برای خدا ما را یاری کند؟ آیا کسی هست که حرم پیامبر را پاس بدارد و دشمن را دور کند؟»



ادامه دارد...

 

Comet1986

عضو جدید
کاربر ممتاز
مردی از دور دست خویش هجرت آغاز کرد. در آن صحرای هول و خطر، از همه آنچه داشت، از موقعیت و شهرت و قدرت گسست و رسته و رها به سمت سپاه کوچک حسین آمد.
کفش بر گردن، دست بر سر، در هیئت اسیران و شرمساران نزدیک شد. حُر بود. سرداری که صبحگاهان –صبح عاشورا- ترفیع یافته و از فرماندهی هزار نفر به فرماندهی چهارهزار نفر رسیده بود، هم مرتبه عرزۀ بن قیس، شمر بن ذی الجوشن، شبث بن ربعی و درست در چنین موقعیتی سر پیوستن به درستی داشت.

به عباس رسید. بی عبور از عباس، کسی به حسین نمی رسید. عباس دروازه دیدار حسین بود مثل علی که دروازه شهر درک و دیدار پیامبر بود.
عباس برای حسین، علی برای پیامبر بود.
- سلام ای عباس! من حُرّم.
- برای چه آمده ای!
- آمده ام تا لبیک گوی مظلومیت حسین باشم.
- خوش آمدی حُرّ ! درنگ کن تا با مولایم بازگویم.
حُر آمد و به ما پیوست و ساعتی بعد شجاعانه پس از جنگی پر شکوه جان باخت.

نوبت میدان رفتن یاران اندک عاشورا رسید. آنان یک به یک با بدرقه حسین و عباس به میدان می رفتند. وقتی در محاصره می افتادند، اسب بادپای عباس به میدان می رسید. تیغ، چرخش آغاز می کرد. فواره رگ ها گشوده می شد. روبهکان می گریختند. بر هم می ریختند و داس تیز عباس، علف های هرز را درو می کرد.

- بابا چگونه می جنگید؟
پرسشت را چگونه پاسخ بگویم که رزم عباس، گاه دشمن را به تحیر و تماشا می شکاند. چندبار صدای دلاوران رمیده و گریخته دشمن می آمد که : «بگریزید او به شیوه علی شمشیر می زند
عباس در میدان ناگهان از یمین به یسار می زد و از همان جا به قلب سپاه می تاخت، شمشیر او چون آذرخش و فریاد او رعدگونه بود. در هجوم او، سپاه دشمن موج برمی داشت و شیون وحشتزدگان سپاه عمرسعد در میدان می پیچید.

عباس عزیز تشنه بود و زخمی، اما همین که ستاره ای از آسمان کربلا فرو می افتاد، می رسید و شهید را به خیمه شهیدان می رساند.

هر سوی میدان شهیدی بر خاک افتاده بود. از یاران امام شماری اندک مانده بودند. نه عبدالله بن عمیر بود و نه جناده، نه مسلم بن عوسجه، نه حُر و نه یاران عاشق و پاکباز دیگر.

خورشید داغ و سوزان شده بود. خیمه ها را سیلاب عطش می برد. گدازه های درد و غربت از روزن چشم ها می ریخت. تنها خواهرم زینب نظاره گر میدان بود. وقتی به خیمه برگشت تا تبدار جان سوخته را پرستاری کند از میدان پرسیدم. چه می توانست بگوید؟

چند تن مانده بودند با بنی هاشم. جمع یاران به سی تن نمی رسید.

غبار، غم می افشاند. سُم ضربه ها و قهقهه ها گواه پایان غمناکی بود که دشمن، شادمانه انتظارش را می کشید. صرصر کُفر می وزید و به کندن بنیان خیمه ها می اندیشید.
خورشید بالاتر آمد. به میانه آسمان رسید و ابوثمانه صیداوی خود را به امام رسانید.
- مولای من یا اباعبدالله، جان و هستی من فدایت. نفس های دشمن را کنار نفس هایمان احساس می کنم، اما به خدا سوگند تا جان در تن دارم نخواهم گذاشت کشته شوی. باید جان در پیشگاه تو قربانی کنم، اما دوست دارم خدایم را آن گاه دیدار کنم که نماز ظهر با تو گزارده باشم.
امام به آسمان نگریست. چشم در چشم خورشید ایستاد و گفت : «نماز را یادآور شدی. خداوند از نماز گزاران ذاکرت قرار دهد. آری وقت نماز است. از آنان بخواهید اندکی درنگ کنند و دست از جنگ بردارند تا نماز بگزاریم.»

حصین بن نمیر فریاد می زند : «نماز شما پذیرفته نیست.» و حبیب که امان خواسته است، پاسخش می دهد : «ای پست مست نماز شما پذیرفته است؟»
همین به درگیری و نبرد می کشد و فقیه عارف و پیر پاک و پاکباز کربلا -حبیب- شهید می شود. او آخرین شهید پیش از نماز ظهر است.
شهادت حبیب گویی نیمی دیگر از یاران حسین را گرفت.

اذان پرشکوه و شورانگیز اکبر در گرمناکی میدان، روحی تازه در اندک یاران باقی مانده دمید. به فرمان امام، قامت رشید سعید بن عبدالله و زهیر بن قین و هانی، محافظ صف نماز و سپر تیرهای دشمن شد.
الله اکبر! نماز ب
ود و وزش عشق، حماسه، ایمان و ایثار. جان های عطشناک از زمزمه سیراب شدند.
نمازگزاران به سی تن نمی رسیدند.

تیر در پی تیر می آمد و سعید و هانی چون پرندگان، بال و پر از تیر یافته بودند.
یاران همه رفته و تنها بنی هاشم ماندند؛ عباس و برادرانش، فرزندان عزیز حسن، فرزندان عقیل، فرزندان مسلم و علی اکبر.

تا یاران بودند، مجال میدان رفتن به بنی هاشم نمی دادند.
اینک، اغوش وداع بود و لحظه های به میدان رفتن یاران. ما در خیمه می گریستیم و منتظر بودیم بدانیم نخستین مجاهد عاشورا از خانواده ی ما چه کسی خواهد بود.
نگاه ها می چرخید و انتظار انتخاب، جام صبوری را لبالب کرده بود.
ناگهان در گره خوردگی دو نگاه، همه چشم ها بر پیامبر کربلا ایستاد. علی اکبر، نخستین و محبوب ترین و عزیزترین انتخاب است.
عباس در آغوشش گرفت، پیشانی اش را بوسید. همراه حسین بدرقه اش کرد.
وقتی حسین، در بازگشت اکبر از میدان، کام در کام و زبان بر زبانش نهاد. ساقی تشنه کام در خود شکست. سر فروافکند و اشک، پشت پرچین پلک هایش، قطره قطره اندوه درونش را عریان کرد.

چشم های حسین تار شده است. آه، آه آه که خبر شهادت اکبر با ما چه کرد.
کمرها شکست، قامت ها خمید. چشم ها بارید. فاصله میان حرم و آسمان ، شیون و واعلیاه و واحسیناه شده بود. حسین عزیز، در لحظه ی نشستن بر پاره پاره تن گلگون اکبر پیر شد.


ادامه دارد....

 

Comet1986

عضو جدید
کاربر ممتاز
هنوز بی تابی ها به قراری نرسیده بود که گوهری دیگر بر صدف برآمد و در کام تیغ ها و تیرها و نیزه ها فرو رفت. قاسم مه پاره حسن و ... چه بگویم که چه شد.

عباس مظلوم من و شما، با هر شهید به میدان می رفت تا او را از شط خون برگیرد و به خیمه برساند. هر بار باید کرکسان شوم و کفتاران خونخوار را از حریم باغ پرپر شده دور می کرد و آن گاه شهید را برمی داشت و کنار یاران رفته قرار می داد. هربار زخمی تازه بود و عطش که در ریزش خون و عرق بی رحم تر و سنگین تر چهره می نمود.

نوبت به برادران عباس رسیده بود، عبدالله و عثمان و جعفر. چهارده داغ، چهارده گل بنی هاشم، ماه شب چهارده کربلا را ارغوانی کرده بود. خون چهارده شهید بر پیراهن و دستان عباس بود و اینک آفتاب بو دو مهتاب و چند ستاره.
کاش این جای غمنامه را من نمی گفتم. کاش آن روز مرده بودم و نمی دیدم. چندبار شنیدم که عزیز برادرم سجاد می گفت : «کاش مادر مرا نزاده بود تا این صحنه ها را نبینم و نشنوم.»
اما بودم و شنیدم که غربت و غم و غبار بر چهره عزیز فاطمه نشسته بود.
بودم و دیدم میدان بود و شقاوتمندانی که پایان صحنه را انتظار می کشیدند. از دشمن هرچه کشته می شد چندان محسوس نبود و این سو، با غروب هر ستاره، خلوتیِ آسمان میدان محسوس تر می شد.

نور چشمان عمه، حمیده و عبیدالله! مادرم، ام البنین! تاب و توان گفتنم نمانده است. شما منتظر شنیدنید و من راوی ناتوان قصه ی ناتمام عاشورا.

یا کاشف الکرب عن وجه الحسین علیه السلام اکشف کربی بحق اخیک الحسین علیه السلام.

من به زیارت مادرم زهرا می روم. می خواهم دمی کنار مزارش بنشینم.

قد کان بَعدَکَ انباءٌ و هنبثۀ ٌ..........................لو کُنتَ شاهِدها لَم یکثُر الخطبُ
انَا فقدناک فقدالرضِ و اِبِلها..........................فاختَلَّ قومُکَ فاشهدهُم و لا تَغِبُ

من کوچک بودم که این سروده را شنیدم. می بینید مادرم زهرا از فتنه ها و کینه های نهفته ی آشکار شده، از زمین بی باران و خزان زده، از مردم به هم ریخته و بر هم آویخته می گوید.

روز عاشورا، روز انفجار کینه ها، ترکیدن عقده ها، تسلای جان های شعله ور از کفر و نفرت و نفاق بود.
گفتم که با شهادت اکبر و عزیزان برادرم حسن، کسی نمانده بود، اما هنوز عباس بود و برادرانش. ابوالفضل برادرانش را صدا زد. نزدیک شدند. در آغوششان گرفت و گفت : «عزیزان مادرم، فرزندان مادر، پیش از من به میدان روید و فدا شوید و اخلاص خویش را به خدا و رسولش نشان دهید. می خواهم شاهد ایثار و شهادتتان باشم و صبور به خون نشستنتان.»

مادر عزیزم، ام البنین! چه پرورده بودی؟ شیر یا فرشته، روح های پر صلابت تر از صخره و نرم تر از حریر، امتزاج خشم و نرمش، آمیختگی آب و آهن.

سر بلند کن، مادر! اشک مریز تا بتوانم از چهار ستون خیمه کربلا صحبت کنم. سر بلند کن که فرشتگان هنوز مبهوت عباس و عبدالله و عثمان و جعفر تو اند.

اول از همه عبدالله بود که قدم پیش گذاشت.
چه عمویی داشتید، عبیدالله و حمیده!
رشید، خوش قامت و خوش صورت، در نهایت سکینه و آرامش و شکوه.
عبدالله، بیست و پنج ساله بود، عباس در آغوشش گرفت. فرق او را بوسید.

عبداله در بدرقه عباس به میدان رفت چقدر عباس در کنار میدان، با تکبیر و تشویق، یاورش بود. تا صدای تکبیر عبدالله خاموش شد، عباس خودش را کنارش رساند. در آغوشش گرفت و پاره قلب خویش را از کارزار به کنار کشید. عبدالله با لبخند عباس تا بهشت بدرقه شد.

یبش از شما گریستیم، وقتی خبر شهادت عبدالله به خیمه رسید. نوبت عثمان بود. از گذرگاه سه آغوش گذشت؛ آغوش حسین و عباس و جعفر و به شتاب باد، اسب را به میدان برانگیخت.

پدرمان علی او را همنام عثمان بن مظعون کرده بود؛ یار صمیمی پیامبر. مزار عثمان بن مظعون همین نزدیک است در بقیع.
عثمان مردانه جنگید و غبار از میدان برانگیخت.

مادرم، ام البنین! حالا کربلا بود و حسین و عباس و جعفر.
جعفر چه بی تاب بود میدان رفتن را. چه عاشق بود شهادت و در خون غلتیدن را.
قدم به معرکه گذاشت. حسین و عباس با هم بدرقه اش کردند. چه زیبا بود و خندان هنگام رفتن. جوان ترین برادر ما بود جعفر، و با چه شکوه و وقاری به میدان رفت.

....

حسین بود و عباس.

آفتاب بود چشم در چشم مهتاب و در غریبستان کربلا دیگر هیچ کس نبود. عباس اما، غیور و صبور، پرچم در دست گرفت. با بازوان ستبرش پرچم را افراشت و چرخاند. گویی پرچم به خورشید می رسید. انگار هیچ چیز از کربلا کم نشده بود.

عباس بود و میدان و آن سو، تشنه کامان خون و جنایت.
چرخش پرچم، به خیمه ها آرامش می بخشید، اما پرچمدار، جز زخم هایش جراحتی در سینه داشت؛ جراحتی که هر لحظه بر آن نمک می پاشیدند؛ جراحت گریه های پیاپی کودکان تشنه.
زینب بر تل ایستاده بود. تماشاگر میدان و شهیدانی که بر خاک داغ خفته بودند.
- آب، آب، آب، العطش، العطش، العطش.
هر ناله، خنجری بود بر قلب ساقی می نشست.
این لحظه ها چگونه گذشت؟ خدا می داند......

من از روزنه کوچکی که تیر بر خیمه نشانده نگاه کردم. در خود شکستم. آه کشیدم. توفانی شدم، وقتی حسین و عباس را در کنار هم تنها و غریب در میدان دیدم.

عباس اذن میدان می طلبید، همه هستی ما، عمود خیمه ی وجود حسین سر میدان داشت.
عباس به اشارت امام به میدان رفت. ایستاد و انبوه شب زدگان و سیاه اندیشان را از نظر گذراند.دو سه گام پیش تر نهاد و فریاد زد : «ای بی شرمان! اگر به گمان شما ما گناهکاریم، کودکان و زنان را گناهی نیست. اگر سوسوی عاطفه و بارقه ی ترحمی در جان هایتان مانده است جرعه ای آب به تشنه کامان بدهید.»

زلال کلام تشنه کام ترین سردار ، در صخره ی قلب ها اثر نبخشید. باران شماتت و قهقهه و هلهله سر دادند. تنها جند تن گریستند. تیر باران آغاز شد. عباس شمشیر کشید و مثل صاعقه در نیزار، تن های ناپاک و سرهای پوک را به زیارت جهنم فرستاد.

آری، عباس نشان از حیدر داشت و پاسدار عترت حمد و بقره بود. تیغ او تیغ علوی و آرمان او آرمان نبوی بود. ترس حقیرتر از آن بود که به قلمرو قلبش راه یابد و مگر ترس، جز دل های از حق گسسته ، همدم و محرمی دارد؟

هراس و وحشت بر سپاه عمرسعد افتاده بود. عباس برگشت. این بار همراه با امام و مولای خویش بر دشمن حمله برد. مرگ همه سوی میدان بال و پر گسترده بود. صفوف دشمن پریشان و پراکنده شد و آنان به فرات رسیدند. مردی از بنی دارم فریاد زد : «وای بر شما! اگر آب بنوشد، هیچ کس را یارای مبارزه با آنان نیست

امام نفرین کرد که خدایا تشنه اش بمیران.آن مرد، خشمگینانه، تیر در کمان نهاد و نشانه گرفت. تیر به چانه امام رسید. خون فواره زد. عباس تیر را بیرون کشید. امام دست زیر چانه گرفت و با دست های خونین رو به آسمان زمزمه کرد. : «خدایا به تو شکایت می برم از این همه ناروا که بر فرزند پیامبر تو روا می دارند. »
هر دو تشنه کام بازگشتند. آه از تشنگی!



ادامه دارد...

 

Comet1986

عضو جدید
کاربر ممتاز
بگذارید از حرم بگویم. از آفتاب و بی آبی و بی تابی.
عطش بود و عطش. گویی خورشید از مویرگ ها می گذشت که این همه سوز تشنگی در جان ها افتاده بود. انگار هرچه آتش، بر صحرای سینه ها جاری بود که آب، آب دمی از لب های عطشناک کودکان نمی افتاد.
گریه نیز آخرین قطره های آب را از پنجره ی چشم ها تبخیر می کرد. هرم آفتاب در خیمه ها می ریخت. عرق پیشانی ها می چکید و شکیب از تشنه کامان می گرفت.
حسین را نه سر رفتن به خیمه ها بود و نه رویارویی با کودکان.
گریه های اصغر را چه پاسخی بود؟
آن دختر هفت ساله را که آرام می کند؟
نازدانه ی سه ساله ، رقیه ، را با لب های ترک بسته، چه کسی توان دیدن داشت؟
آب، دورتر از خیمه ها، زلال و خنک و گوارا می گذشت و در حسرت زیارت لب های تاول زده و تفتیده می سوخت.
چه کسی ساقی دشت آتش و اشک .و عطش می شد؟ چه کسی از نیزه های مرگ می گذشت و از سقف تیر پوش میدان تا آب راهی می گشود؟
مرگ بود و مرگ. تیغ و تیر تباهی؛ دشنه و شمشیرهای تشنه رو به رو، و گریه و شیون و اشک و آه و عطش پشت سر.
تنها حسین نبود که چشم چرخاند و به ابوالفضل رسید. همه چشم ها، بر مدار عباس می چرخید. کودکان یک صدا عمو می گفتند؛ رقیه ، سکینه ، حمیده ، حتی اصغر در گدیه های مدام ، بی آنکه با زمزمه «عمو» اشنا باشد.

عباس تو از کودکی ساقی بود.
گریه تو را تاب نمی آورد مادر! کاش در کربلا بودی تا مادرانه بگویی و عباس برود، اما مگر عباس را از آب پروا بود؟ گمان نمی کنم هیچ کس به اندازه او تشنه بود. حتی شاید حسین!


- برادرم، عباس، حرم تشنه است اگر می شود اندکی آب به خیمه ها برسان.
انگار عباس منتظر شنیدن این صدا بود.
گویی تشنگی عباس در اشارت خلاصه می شد به خیمه آمد. مشک های خشکیده را بر دیوار خیمه التماس می کردند. اندوه دیدن کودکان و مشک ها قلبش را فشرد. هیچ کس تردید نداشت که ساعتی دیگر آب از دست ساقی به گلوی خشکیده و لب های ترک بسته طراوت خواهد داد. می دانستیم دمی دیگر فرات در خیمه هاست و سوخته جگران جام جام از دست ساقی خواهند نوشید.
اما در نگاه امام غوغایی بود، در دلش خدا می داند.
اینک عباس، همه بود. شمشیرش، شمشیر علی؛ غیرتش، غیرت پیامبر؛ علمش، علم حسین؛ اسبش، اسب حسن و مشکش وجود همه خیمه نشینان. آبروی جوانمردی و پاکبازی.
کودکان به بدرقه آمدند. شادمانه عمو عمو می گفتند. حسین، در هیئتی غریب، دست بر پای عباس داشت و بدرقه اش می کرد. همه فرشتگان خدا به پیشواز آمده بودند.

جان می رفت و حسین تماشاگر او.

- خدایا، به تو می سپارمش!
- خدایا عمو را نگه دار!
همه در هق هق گریه، از پشت پرده اشک، عباس را تا نخلستان همراه شدند. رفت و قافله ی قلب ها را با خویش برد.
سپاه عمرسعد، مثل سایه های شوم در میان نخلستان خزیدند.
مشک بر پشت، نیزه بر کف و علم بر دوش پیش می تاخت. نخل ها، شکوه او را سرخم می کردند. علقمه بی تاب زیارت دست هایش و آسمان در اعجاب اراده و ایمانش. سرهای گستاخ که نزدیک می شدند به سادگی سقوط رطب از نخل، فرو می افتادند. عباس گاه شمشیر می زد و گاه نیزه. دو مشک خشک در بی تابی رویت آب، له له می زدند.
از دور دست صدای عطش عطش و عمو عمو در نخلستان می پیچید و عباس دمی درنگ کرد. عرق از پیشانی گرفت. لب ها خشکیده و ترک بسته و حنجره در حسرت آب می سوخت. فریاد بلند تر برخاست : «عمو ، عمو ، آب ، آب»
مشک ها را بر شانه ها جابجا کرد. ناگهان علقمه، چشم در چشم عباس، پیدا شد.

اسب کنار رسید. گل و لای ساحل گذشت. خنکای آب تا زانوان اسب می رسید.
- آب بنوش! اسب عزیزم، گوارا باد بانگ نوشانوش. بنوش!
اسب اما سر به زیر و شرمسار، منتظر نوشیدن سوار. چشم ها را به نرمی سمت سوار چرخاند.
عباس و اسب، به بازی موج ها چشم دوخته اند. نسیمی خنک از سطح آب می گذرد. چین بر پیشانی آب افتاده است که چرا نمی نوشی؟

کسی در عباس فریاد می زند بنوش تا توان جنگیدن باشد. بنوش تا توان رساندن آب به خیمه ها باشد. بنوش تا در خیمه سهمی از آب برنداری.
نه نه ، موجی قوی تر از درون می گوید : حسین تشنه است. کودکان سینه بر خاک می گذارند تا التهاب عطش را کاهش دهند. اصغر را قطره ای آب کافی ست. رقیه چند بار در بدرقه تو افتاد. سکینه رمق ایستادن نداشت. در چشم های زینب می خواندی که تشنگی تارشان کرده است.

نه ... هرگز. آن ها تشنه ترند! اصلا به آب نگاه کن، چه می بینی؟ این کیست که در آب چشم در چشم تو دوخته است.

عباس به آب نگریست. در آب حسین بود. موج ها در حرکت خویش، حسین می نگاشتند. صدای موج حسین بود. به خویش برگشت و در خویش جز حسین ندید و ... حسین تشنه بود.
عزیزان عمه، عبید الله و حمیده! حق دارید اینگونه گریه کنید. آب هم می گریست، به پای عباس افتاده بود که بنوش و او بر خویش نهیب زده بود که : ای نفس بعد از حسین خوار باش، پس از او زندگی مباد.



ادامه دارد...

 

Comet1986

عضو جدید
کاربر ممتاز
عباس مشک از پشت فروآورد. مشک ها حریصانه می نوشیدند. موسیقی شیرین و دلنشین آبی که در کام مشک رفت، جان عباس را از شعف لبریز می کرد.

تصویر کودکانی که سیراب می شوند. لبخند حسین، آرامش پس از عطش و قاه قاه کودکان در قلب عباس سروری عجیب برپا می کرد.
دهانه مشک را بست. مشک ها را در آغوش فشرد، بر اسب نشست. مشک ها آبروی عباس بود و تمنای حسین از او. شیرین تر از جان در اغوششان فشرد. از علقمه بیرون آمد. بر اسب نشست. شمر و عمرسعد فریاد می زدند و کمانداران را به محاصره ی عباس می خواندند. باران تیر بود که از چهارسو می بارید. همه آرزوی ساقی، رساندن آب به خیمه بود.
این مشک تنها آب نبود، سند ارادت عباس بود به حسین، پرچم عشق ورزی و محبت به کودکان.
مشک آیینه ی آیین عباس بود.

شبح در شبح، کمانداران و نیزه داران و سواران نزدیک تر شدند. خوب می دانستند ساقی به آب می اندیشد، می دانستند مشک ها آبروی سردارند.
مشک ها، امکان جنگیدن را از ساقی می گرفتند. عباس عزیز، اما صفوف و سایه های پنهان را می شکست و می شکافت و پیش می امد.
می جنگید و نخل ها سرود حماسه اش را ستایش و سپاس می گفتند. ناگهان یزید بن الرُقاد، که پشت نخلی کمین کرده بود، از کمینگاه بیرون جست و شمشیر بر بازوی ساقی نشاند. آه دست عباس رشید ...
تاب گفتنم نیست که چه گذشت.

حمیده جان، عبیدالله جان! سر بر شانه ام بگذارید و بگریید. من این قصه ی طاقت سوز را با همه دل شکستگی می گویم.
ساقی هنوز مست جامی بود که در کف داشت. پروای دستش نبود. مستان دست می افشانند و تا پیاله هست هستند.
ساقی مست جام ننوشیده بود!

این کمال و عظمت و جلال را کدام زبان می تواند بازگوید که سرداری تشنه و مجروح، تنها و داغدار، علم بر دوش و مشک بر پشت و سینه و دست راست جدا شده بخواند که : «به خدا سوگند اگر دست راستم را قطع کردید از حریم دین خود پاسداری می کنم. من از امام راستین، فرزند پیامبر پاک امین و آورنده دین حمایت می کنم.»
ساقی تشنه کامان در آستانه عبور از نخلستان بود. به عَلَم می اندیشید که شناسنامه کربلا بود. و به مشک، سند و آیینه ارادتش به حسین.
ابن طفیل، دوشادوش یزید بن الرّقاد نزدیک تر شدند، ناگهان شمشیر دوم فرود آمد و دست چپ عباس جدا شد.
سردار، چالاک و سریع، مشک را به دندان گرفت. مشک همسایه سینه بود. گویی قلب عباس در مشک می تپید. اسب را هِی زد.
- مرحمتی کن ای اسب که خیمه ها منتظرند.

اسب اشک ریز و شهاب وار، خیز برداشت. عباس امید رسیدن و رساندن داشت. با خویش دیگر بار زمزمه کرد : «ای نفس، هراسناک کفرپیشگان مباش. به رحمت پروردگار قدرتمند تکیه کن و با پیامبر برگزیده و عزیز مسرور و شادمان باش. ... خدایا در شعله های خشم و شراره های دوزخ خویش خاکسترشان کن.»

فاصله اسب با دشمن بیشتر شده بود. دستور تیرباران رسید و عباس در بی دستی، اندیشناک مشک و حرم بود. چه غم که دست نباشد و محبوب باشد. چه غم که ساقی، بی دست جام به کام ها ببخشد. ساقی سر می دهد و از پیمان و پیمانه نمی گذرد.

اما آه و دریغ، تیر بر مشک نشست. آب و خون در هم آمیخت. عباس چشم بر مشک گریان دوخت و هنوز اولین قطره اشکش در ناامیدی از آب چکه نکرده بود که تیر بر چشمش نشست. خون جوشید. دنیا تیره و تار شد و دو چشمه، چشم و مشک، بر مظلومیت سردار گریستند. رمق، اندک اندک فرو می چکید که تیر دیگر بر سینه عباس نشست.

مهتاب کربلا در آستانه افول بود. آفتاب را صدا زد. صدای عباس در نخلستان پیچید که «برادر، برادرت را دریاب» و صدایی غمگین و شکسته از کرانه دیگر نخلستان پر گشود : «عزیزم، فرزندم عباس، فرزند مادر، عباس!»

صدای محزون زنی پهلوشکسته و قامت خمیده بود. هنوز صدا پژواک نیافته بود که صدای سوم پشت هفت آسمان را شکست. صدای عمودی که بر فرق ماه نشست.
اینک چهارمین صدا، سوگوار و دردمند در نخلستان طنین داشت. آفتاب ، دست بر کمر، می آمد و در گریه و سوز می خواند : «الآن انکسر ظَهری و قلّت حیلتی.»

عباس از اسب فرو افتاده بود. کوشیده بود بر زاندان بنشیند و تیر فرو رفته در چشم را به مدد زانوان بیرون کشد. عمود آسمان کوب، همین لحظه بر فرقش نشسته بود.
از دو سو، دو قامت شکسته می آمدند؛ فاطمه و حسین. عباسف فاطمه دیده بود که حسین را برادر می خواند.
اندکی بعد، سر عباس بر زانوان حسین بود. بوی حسین در مشام عباس پیچیده بود. اشک آفتاب بر مهتاب می چکید و او شادمان دست مهربانی بود که بر پیشانی اش کشیده می شد.
- برادرم حسین، خون از چشمانم بگیر تا آخرین بار سیمای زیبایت را ببینم. مرا ببخش که دست ادب برای نهادن به سینه ندارم.
دستی کبود، خون از چشمان عباس گرفت. عباس چشم گشود. مادر بود و برادر.
در بدرقه نگاه زهرا و حسین، عباس با دو بال تا بهشت خدا پرگشود.

حسین در ساحل علقمه می آمد. ما همه بیرون آمده بودیم منتظر خبری از عباس. کودکان فریاد می زدند : «عمو برگرد ما تشنه نیستیم. ما تشنه تو ایم.» و ناگهان جزر و مد قامتی شکسته، دست بر کمر گرفته، تفسیر فاجعه ای که عمود خیمه کربلا را فرو ریخته بود. امام نزدیک شد.

- پدر جان چه خبر؟
- برادر، چه خبر؟
و چه خبر را چه پاسخی رساتر از این بود که حسین عمود خیمه عباس را کشید. خیمه فروریخت و فریادها برخاست.
من شهادت حسین را دیدم. کربلا تمام بود. آه و شیون بود و درد و داغ سوگ و جان های آتش گرفت، وقتی حسین گفت : «خواهرم کهنه پیراهنم را بیاور ...»


عزیزم عبیدالله، جان عمه حمیده! برخیزید آب بیاورید. مادرمان ام البنین از هوش رفته است.
برخیزید فرزندان عزیز ساقی، اب بیاورید ...
خدایا! این عباس است که با اسب از دور دست می آید ....


ادامه دارد...




یک شب دیگر با ماه در آب

 

Comet1986

عضو جدید
کاربر ممتاز
سیزدهم جمادی الثانی است؛ قبرستان بقیع غوغاست. ام کلثوم قصه عباس را بازگفته، ام البنین چشم فروبسته، عباس آمده است و ام البنین همراه با عباس و با حضور پر شکوه فرشتگان تا بهشت بدرقه می شود.



التماس دعا



 

ITDeveloper

عضو جدید
کاربر ممتاز
عالی بود
مادر عباس ام البنین

آقام علی مظلومه

.
.
در چند جایی از نوشته ها مدام به کودکان گوشزد می شد که هنوز از عباس (ع) نگفتم
.
.
بنده کمتر از اونیم که بخوام در مورد حضرت عباس (ع) چیزی بنویسم
اما چیزی که بذهنم رسید
.
ویژگی های زیادی داشت که در این نوشته به برخی به زیبایی اشاره شد
از جمله قدرت و ابهت و مردانگی
جان فشانی و ایثار گری که به اوج رسانده بود که دیگران را محو کرد
یتیم نوازی و کودک نوازی
ارامش بخش بودن برای دیگران خصوصا اهل حرم
دشمن شکن بودن تا جایی که حضور ایشان موجب ترس و واهمه می شد
ادب ادب ادب که تمام وجود ایشان ادب بود
ساقی دشت کربلا که حضرت جبراییل می فرمایند ای کاش من فرزند ادم بودم و به زائرین خانه خدا اب می نوشاندم
بصیر و باهوش و با ذکاوت بودند بطوری که خوب پاسخ شمر ملعون رو دادند
با حیا بودند که نمونه اش در مورد ازدواج رویت شد
خلاصه بسیار
اما
اما
همه اینها در مقابل یک چیز مانند قطره ای است در مقابل دریا
ولایت پذیری
انجایی که محمد حنفیه چه می کند و عباس (ع) چه می کند
انجایی که خشم و غضب همه وجودش را گرفته بود و امام فرمود نباید تشییع جنازه برادر بزرگوارمان به حمام خون تبدیل شود و ...
.
نمونه بارز ولایت پذیری در عاشورا عباس بود و البته زینب علیهما السلام
.
.
.
معصومین همه فانی فی الله بودند و تمام اجزا جسم و روحشان الهی بود
بگونه ای که نعوذ بالله ایشان دستان و زبان و وجود خداوند در روی زمین هستند
و عباس (ع) نمونه ای از فانی فی الولایه است (البته نظر بنده است)
همانطوری که معصومین همه وجودشان فانی فی الله بود اینها هم همه وجودشان فانی فی الله البته با واسطه ی معصوم (ع)
ان شاء الله نویسنده و استارتر و کمک استارتر و تمامی دوستانی که مطالب رو خوندند و به مظلومیت حسین (ع) گریستند و اندوهناک شدند با خود حسین (ع) و عباس (ع) محشور شوند
یا حق
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا