...مادر...بهشت...فرزند...شهادت

مسعود.م

متخصص والیبال باشگاه ورزشی
کاربر ممتاز
دوستان موضوعی را با شما در میان می گذارم که بوی دوری و اشک می دهد قصه قصه مادری است که عاشقانه فرزند را دوست میدارد و مانع میشود که فرزند روانه میدان رزم شود ...
پسر که مست بوی عشق است مدام بر مادر میگوید مادرم نفسم اجازه بده من هم بروم...
مادر راضی میشود و ناچار اذن میدان میدهد ...
فرزند میرود عاشقانه عاشقانه...
رفتن همانا و در غریبی پرواز کردن همانا...
حتی از فرزند برای مادر پلاکی هم نمی آید...
هیچکس نمیبیند مسعود شهید شد یا نه...
عجب سرنوشت شهید مسعود آسترکی در اوج غریبی است...
مادر می ماند و تنهایی اشک ...
مادر بزرگوارش می گوید پسرم مسعود شهید شده است خواب شهادتش را دیده ام یک تیر درست به قلبش خورد و بعد پر کشید ...
مادر که از رفتن ناراضی بود مدام به پسر میگفت من راضی نبودم و تو رفتی...
پسر چند ماه بعد از خبر شهادتش به خواب یکی از اهالی محل که معنویت خاصی دارد می آید و میگوید حاج آقا این در در بهشته ولی اجازه ورود ندارم مادرم راضی نیست به مادرم بگو اجازه بده تا من هم برم...
حاج صدرالله پریشان از خواب بلند شده و شبانه به خانه مادر میرود و میگوید حاج خانوم من همچین خواب دیدم ...
مادر مادر مادر اجازه قلبی میدهد و ...
اما هنوز که هنوز مادر را میبینی درد دوری در سیمایش به خوبی مشهود است هر سال به اتفاق کاروان راهیان نور به مناطق جنگی میرود تا با فرزندش که محل عروجش مشخص نیست صحبت کند و عجبا هرسال در یک منطقه مادر به محض تعریف راویان در مورد یکی از عملیات ها حالش خراب میشود یک شب از درد فراق بلند شد و داخل مناطق ممنوعه شده مناطق ممنوعه آری میدان مین و به راه افتاده و اشک ریزان با فرزندش به گفت گو مینشیند و از شدت اشک به خواب میرود...
صبح روز بعد همه مادر را در میان میدان مین می یابند ...
و صاحب کاروان مدام میزند بر روی سر صورت خود و میگوید مادرم اگر اتفاقی برایتان می افتد ان وقت ما چکار می کردیم.
در آخر میگویم به بهشت نخواهم رفت اگر مادرم آنجا نباشد
.

تقدیم به مادران شهدا که صبر در مقابلشان زانو زد...
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Similar threads

بالا