Elaheh.1
عضو جدید

مهرداد بنی سعید
همسایههای خانهای در شهر تنکابن با شنیدن صدای جیغ و داد از داخل یک منزل با صاحبخانه که حسین، مردی 55 ساله بود تماس گرفتند. دقایقی بعد با سر رسیدن این مرد و باز شدن در خانه توسط وی، همسایهها شاهد صحنهای فجیع بودند.(این جنایت درمرداد ماه 1389 رخ داده است)
کودک هفت ساله این خانواده به نام هستی با بدنی سوخته و پر از جراحت در گوشه حیاط افتاده و از شدت سوختگی به سختی قابل تشخیص بود. لیلا مادر 33ساله این دختر و همسر مرد صاحبخانه درگوشهای نشسته و به جنازه خیره شده بود و رضای چهار ساله دیگر این خانواده در گوشه دیگری بهت زده در آغوش پدر بود. لیلا چند دقیقه بعد به قتل فرزندش اعتراف کرد و به پلیس آگاهی منتقل شد. جسد هم در پزشکی قانونی مورد معاینه قرار گرفت و پزشکان این مرکز در گزارش خود نوشتند که مقتول خردسال قبل از مرگ به شدت شکنجه شده است و آثار اسید پاشی، شکستگی و کبودی روی بدن وی به خوبی مشهود است.
اما آنچه در این پرونده بیش از همه تکان دهنده بود علاوه بر قتل فرزند توسط مادر نحوه کشته شدن هستی هفت ساله بود. لیلا در اعترافات خود که شاید آن را بتوان تکان دهنده ترین قتل سالهای اخیر دانست در مقابل بازجویان و پلیس اینطور گفت ازدواج با حسین، ازدواج دومم بود. قبل از آن با مرد دیگری ازدواج کرده بودم اما چون بچه دار نشدیم از او طلاق گرفتم.
بعد از مدتی هم حسین به خواستگاری ام آمد و بعد از عقد، زندگی مشترکمان آغاز شد. حسین 20 سال از من بزرگتر بود ولی زندگی ما به خوبی پیش میرفت تا اینکه هستی پا به دنیا گذاشت. با تولد هستی شوهرم مدت بیشتری را در خارج خانه صرف میکرد و وقت کمتری برای من میگذاشت. شبها هم که به خانه بر میگشت رفتارش دیگر با من خوب نبود. بعد از مدتی هم به من تهمت زد که با کس دیگری رابطه نامشروع دارم.
زندگی دیگر به کام من نبود و وضع روحیام روز به روز بدتر و بدتر میشد. روزها که او سر کار میرفت من گوشهای رفته و سیگار و شیشه میکشیدم اما آنچه برای من خیلی عجیب بود این بود که حسین از هرکاری که در خلوت میکردم خبردار میشد و شبها آن را به رخم میکشید.
بعد از مدتی فهمیدم هستی گزارش کارهای مرا به او میدهد. کمکم به این نتیجه رسیدم که شیطان در وجود هستی حلول کرده است. آخر در زندگی قبلی من در وجود شوهرم رخنه کرده و او را به تسلط خود درآورده و باعث جدایی ما شده بود. فهمیدم که شیطان روزها در وجود هستی حلول میکند و شبها هم به جسم حسین وارد میشود و باعث بدرفتاری او با من میشود. به همین خاطر تصمیم به نابودی شیطان گرفتم. روز حادثه با هستی خوش اخلاقی کردم تا شیطان پی به نقشه ام نبرد.
وقتی شوهرم از خانه خارج شد یک مرغ بزرگ را از یخچال درآورده و آن را پختم. مقدار زیادی مرگ موش داخل آن ریختم و از هستی خواستم آن را بخورد. هستی هم با اشتها شروع به خوردن آن کرد. ساعتی طول کشید اما هرچه منتظر ماندم این سم به هستی اثر کند فایدهای نداشت. به سمت یخچال رفتم سیم آن را کندم و به سمت او آمدم؛ سیم را دور گردنش پیچیدم و فشار دادم ولی باز هم فایده نداشت و او نمرد. لیوانی دم دستم بود آن را شکستم و خرده شیشههای آن را در چشم او کردم.
چند تکه دیگرش را هم در نقاط مختلف بدنش فرو کردم ولی باز هم هستی نمرد و زنده بود و با چشمهای شیطانیاش به من زل زده بود. این بار دستهایم را دور گردن او انداختم و محکم فشار دادم اما هرچه زور زدم تاثیری نداشت. این بار به رضا گفتم برو چاقو را بیاور اما او این کار را نکرد؛ خودم رفتم چاقوی آشپزخانه را آوردم و دو ضربه محکم به پهلوی او زدم اما او فقط به من میگفت هرکاری بخواهی انجام میدهم، در کارهای خانه کمکت میکنم ولی مرا نکش.
به داخل اتاق رفتم، یک شمشیر داشتیم، آن را برداشته و به سمت هستی آمدم. شمشیر را محکم در پهلوی او فرو کردم و شمشیر را از این پهلوی او داخل و از آن یکی خارج کردم. ولی باز زنده بود. آخر شیطان در وجوش حلول کرده بود. میخواستم هرجورشده از شر او راحت شوم.این دفعه قوطی وایتکس را داشته و تمام آن را روی بدن او ریختم ولی او باز هم زنده بود. این بار انبر زغالی گداخته را برداشتم و روی نقاط مختلف بدن او گذاشتم و زغالی را هم در گلوی او فرو کردم ولی باز هم اثری نکرد. داخل آشپزخانه چند ظرف تینر داشتیم؛ او را به آشپزخانه برده و موهایش را تراشیدم. بعد به حیاط آوردمش و زیر او تینر ریختم. بعد چند گونی هم رویش گذاشتم و آنها را با تینر آغشته کردم و کبریت را زدم. شعله آتش او را دربرگرفت و شروع به سوختن کرد. همین لحظات بود که دیدم شوهرم وارد خانه شده است. لیلا پس از این اعترافات راهی زندان شد.

قاتل در حال بازسازی صحنه قتل بچه اش
در ادامه مصاحبه نشریه سرنخ را با قاتل برای شما آورده ام این مصاحبه در اداره آگاهی انجام شده است.
چرا دخترت را به قتل رساندی؟
اول یک چیزی به من بدهید تا بخورم. دو روز است که لب به هیچی نزدهام. هنوز هم خستهام.
اول یک چیزی به من بدهید تا بخورم. دو روز است که لب به هیچی نزدهام. هنوز هم خستهام.
تا برایت کیک و آبمیوه بیاورند، میتوانی ماجرای قتل را تعریف کنی؟
کشتمش چون داشت زندگیام را از هم میپاشید. حالا نمیفهمید چرا این کار را کردم، بعدا همه چیز مشخص میشود. من دو بار ازدواج کردهام، نمیخواستم زندگیام از هم بپاشد. شوهر اولم را دوست داشتم اما او به خاطر اینکه بچهدار نمیشدیم، رفت. خیلی التماسش کردم که بماند اما رفت. بعد هم مجبورم کرد که از هم توافقی طلاق بگیریم. بعد از طلاق از همسر اولم با پدر هستی آشنا شدم. او 20 سال از من بزرگتربود اما دوستش داشتم. حالا هم دوستش دارم اما نمیگذاشتند زندگی کنیم. مرا روانی کرده بودند. من که آزارم به هیچ کسی نمیرسید.
چه کسی نمیگذاشت تو زندگی کنی؟
من عاشق بچه هستم. نیرویی که نمیخواست من زندگی کنم، این بار از راه بچه وارد زندگیام شده بود. ببینید، قبلا به من گفته بودند که تو بچهدار نمیشوی؛ پس چرا بچهدار شدم؟ هم هستی را به دنیا آوردم و هم رضا را. هستی را از اول هم دوست نداشتم. یک جوری بود اما رضا، پسر دو سالهام ماه بود.
چرا هستی را دوست نداشتی؟
یادم نیست چطور بزرگ شد. به دنیا آمدنش را هم یادم نمیآید. هر روز رشد کردنش را احساس میکردم. با من حرف میزد. بچه یک وجبی وقتی سیگار میکشیدم، مرا دعوا میکرد و برایم پشت چشم نازک میکرد. اصلا بچگی نمیکرد. نمیخواستم برایم شاخ و شانه بکشد.
مگر هستی دخترت نبود؟ چطور ممکن است با دخترت اینطور رفتار کنی؟
نمیدانم. من به دنیا آمدنش را یادم نمیآید. سزارینی بود. انگار خودش هم نمیخواست که به دنیا بیاید. در بیمارستان چشمهایم را که باز کردم، یک بچه گذاشتند توی بغلم و گفتند این دخترت است. اصلا شاید توی بیمارستان عوضش کردهاند. اما هر طوری بود، به روی خودم نیاوردم. گفتم همه چیز درست میشود اما نشد
نمیدانم. من به دنیا آمدنش را یادم نمیآید. سزارینی بود. انگار خودش هم نمیخواست که به دنیا بیاید. در بیمارستان چشمهایم را که باز کردم، یک بچه گذاشتند توی بغلم و گفتند این دخترت است. اصلا شاید توی بیمارستان عوضش کردهاند. اما هر طوری بود، به روی خودم نیاوردم. گفتم همه چیز درست میشود اما نشد
چه چیزی باید درست میشد که نشد؟
من ، بابای هستی را دوست داشتم. با اینکه 20 سال از من بزرگتر است اما قیافهاش اصلا نشان نمیدهد. بعد، از اینکه با او ازدواج کردم، زندگی خوب و راحتی داشتم تا اینکه یک سال بعد هستی به دنیا آمد. با به دنیا آمدن او باید همه چیز گرمتر و صمیمیتر از قبل میشد اما این اتفاق نیفتاد. بعد از تولدش همهاش به دخترش توجه میکرد. او صبح با من خوب بود اما ظهر اخلاقش عوض میشد و گاهی مرا به قصد کشت میزد و میگفت که من زن خوبی برایش نیستم. گریههای من فایدهای نداشت. البته گاهی اوقات همسرم بعد از دعواها خوب میشد و حتی برایم در خانه غذا میپخت و من هم به او علاقه داشتم. اما همهاش زودگذر بود.
بعد چه اتفاقی افتاد؟
زندگیام برایم مهم بود. باید علت بیدوام بودن خوشاخلاقی همسرم را کشف میکردم. با اینکه خانه نبود اما از همه چیز خبر داشت. میدانست من کجا هستم، کجا میروم و چه کار کردهام. فیلترهای سیگار را هفت تا سوراخ گم و گور میکردم اما میدانست کجاست. خیلی کنجکاو شدم بفهمم چه کسی آمار من را به او میدهد. احساس میکردم که همهاش زیر سر دخترم هستی است. برای همین دیگر نمیتوانستم او را تحمل کنم.
هستی را کتک هم میزدی؟
نه میترسیدم. میترسیدم که اگر بهاش دست بزنم، به پدرش بگوید و روزگارم سیاه شود.
چطوری دلت آمد دخترت را بکشی؟
هستی داشت زندگیام را خراب میکرد. من زندگیام را دوست داشتم. نمیخواستم از هم پاشیده شود. درست است که خانوادهام وضع مالیشان خوب است اما از وقتی که طلاق گرفتم دیگر با من رابطه ندارند. من هم جوانم. من هم زندگی میخواهم اما شیطان دست از سرم بر نمیداشت و نمیگذاشت که زندگی کنم. همهاش یک چیزی به من میگفت؛ اینکه هستی نمیگذارد من زندگی کنم.
چند وقت است که معتادی؟
خیلی وقت است. اوایل هیچ کسی نمیدانست. از تنهایی و بیکاری معتاد شدم. شوهر اولم دست و دلباز بود. همین جوری پول توی دست و بالم بود. هر کاری هم دلم میخواست انجام میدادم. از نوجوانی هر وقت ناراحت میشدم سیگار میکشیدم اما بعدا شیشه را کشف کردم. طلاق توافقی از همسر اولم خیلی روی روحیهام تاثیر گذاشت. آدم وقتی طلاق میگیرد، کلی حرف پشت سرش میزنند. شهر هم کوچک بود و همه حرفها به گوشم میرسید. نمیدانید چقدر عذاب کشیدم. اصلا به خاطر همین معتاد شدم تا اینکه با حسین آشنا شدم و همه چیز تمام شد.
از کجا شیشه تهیه میکردی؟
من زن بدی نبودم، یک نفر را که از قبل میشناختم، برایم شیشه میآورد. اما دخترم هستی هر وقت برایم شیشه میآوردند، به پدرش خبر میداد. آنقدر از این حرفها زده بود که حسین دیگر به من خرجی نمیداد. هر چیزی که میخواستیم خودش میخرید. چند بار برای خرید شیشه مجبور شدم طلایم را بفروشم. خب همه اینها را از چشم هستی میدیدم.
من زن بدی نبودم، یک نفر را که از قبل میشناختم، برایم شیشه میآورد. اما دخترم هستی هر وقت برایم شیشه میآوردند، به پدرش خبر میداد. آنقدر از این حرفها زده بود که حسین دیگر به من خرجی نمیداد. هر چیزی که میخواستیم خودش میخرید. چند بار برای خرید شیشه مجبور شدم طلایم را بفروشم. خب همه اینها را از چشم هستی میدیدم.
تو که گفتی از خانه بیرون نمیرفتی، پس چطور طلا میفروختی؟
طلاهایم را میدادم به همان کسی که برایم شیشه میآورد. او هم در عوض گرفتن آنها برایم چند بار شیشه میآورد.
طلاهایم را میدادم به همان کسی که برایم شیشه میآورد. او هم در عوض گرفتن آنها برایم چند بار شیشه میآورد.
با آن مرد چطوری آشنا شده بودی؟
من نمیشناختمش. من پول میدادم او هم برایم شیشه میآورد. تلفنی از آن مرد خرید میکردم. برای این کار چندتا سیمکارت داشتم که اگر یک وقت آن پسر لو رفت، آبروی من نرود.
من نمیشناختمش. من پول میدادم او هم برایم شیشه میآورد. تلفنی از آن مرد خرید میکردم. برای این کار چندتا سیمکارت داشتم که اگر یک وقت آن پسر لو رفت، آبروی من نرود.
جلوی بچهها شیشه میکشیدی؟
نه اما هستی همه جا بود و مثل سایه دنبالم راه میافتاد. وقتی شیشه میکشیدم احساس میکردم که او نمیخواهد اجازه دهد نفس بکشم. من بچهها را دوست دارم و در برابرشان عاجز هستم. برای همین اصلا نمیتوانستم به هستی آسیبی وارد کنم. بعد از اینکه شیشه میکشیدم، احساس میکردم که شیطان میداند من نمیتوانم به بچهها آسیب برسانم و برای همین از آنها برای عذاب من استفاده میکند. احساس میکردم که شیطان با نفوذ به بدن هستی وارد زندگی ما شده بود و زندگی را برایم سخت کرده بود.
نه اما هستی همه جا بود و مثل سایه دنبالم راه میافتاد. وقتی شیشه میکشیدم احساس میکردم که او نمیخواهد اجازه دهد نفس بکشم. من بچهها را دوست دارم و در برابرشان عاجز هستم. برای همین اصلا نمیتوانستم به هستی آسیبی وارد کنم. بعد از اینکه شیشه میکشیدم، احساس میکردم که شیطان میداند من نمیتوانم به بچهها آسیب برسانم و برای همین از آنها برای عذاب من استفاده میکند. احساس میکردم که شیطان با نفوذ به بدن هستی وارد زندگی ما شده بود و زندگی را برایم سخت کرده بود.
روز حادثه چه اتفاقی افتاد؟
صبح چهارشنبه وقتی شوهرم آماده رفتن به محل کارش شد، تصمیم گرفتم هر طوری شده از شر مزاحمتهای دخترم خلاص شوم. وقتی حسین خانه را ترک کرد، دست به کار شدم. همه لوازمی را که قصد داشتم با استفاده از آنها دخترم را شکنجه کنم و بعد به قتل برسانم، از قبل تهیه کرده بودم. آن روز چند دقیقه دخترم را شکنجه کردم و پس از آن جسدش را سوزاندم.
بعد چه اتفاقی افتاد؟
خیلی خسته شده بودم، همسایهها به شوهرم زنگ زده بودند و او وقتی وارد خانه شد که کار تمام شده بود. داشتم نفس نفس میزدم. وقتی آنها وارد خانه شدند، فرار کردم و اولش بعد ماموران مرا کنار رودخانه دستگیر کردند.
از اینکه دخترت را اینطور شکنجه کردی و بعد به قتل رساندی، پشیمان نیستی؟
میترسم. چشمهایم را که میبندم هستی هست. چرا دست از سرم بر نمیدارد نمیدانم. من که زن بدی نبودم، همه بچهها را هم دوست دارم اما او دست از سرم برنمیدارد.
میترسم. چشمهایم را که میبندم هستی هست. چرا دست از سرم بر نمیدارد نمیدانم. من که زن بدی نبودم، همه بچهها را هم دوست دارم اما او دست از سرم برنمیدارد.
میدانی چه عاقبتی در انتظارت است؟
با من کاری ندارند.شوهرم میفهمد که هر کاری که کردم برای زندگیمان بوده است. من قول دادم زن خوبی باشم. دیگر هم مواد نمیکشم. اگر او رضایت بدهد، مرا اعدام نمیکنند. من قول دادم که دیگر اشتباه نکنم.
با من کاری ندارند.شوهرم میفهمد که هر کاری که کردم برای زندگیمان بوده است. من قول دادم زن خوبی باشم. دیگر هم مواد نمیکشم. اگر او رضایت بدهد، مرا اعدام نمیکنند. من قول دادم که دیگر اشتباه نکنم.