ماجرای بعضی از جوونای ما !
من سرم تو کار خودم بود داشتم خوندن نوشتن یاد می گرفنم

که یه روزی یه دختری رو دیدم

اون این شکلی بود

ما با هم دوست شدیم و اوقات خیلی خوبی باهم داشتیم

من اونقدر دوسش داشتم که بهش هر چند وقت کادو میدادم

وقتی اون هدیه رو باز می کرد و از کادوم خوشش میومد اینجوری ذوق می کردم

در کنارش احساس خوشبختی و غرور می کردم

ما تقریبا همه شب ها با هم در حال گفتگو بودیم

همه اطرافیان بهمون حسودیشون میشد و اینجوری نگامون می کردن !

همه چی خوب و عالی بود حتی فکر می کردم خوشبخت ترین آدم رو زمین هستم

اما وقتی روز عشق (ولنتاین) شد ..
یواشکی تعقیبش کردم و دیدم که اون گلی رو به یه پسره دیگه داد ..

نمی خواستم باور کنم ..

من اینجوری شدم

و همچنان اینجوری بودم ..

کم کم داشتم فراموشش می کردم

..

بله .. من موفق شدم ..
آخرش تونستم اون دختر رو فراموش کنم