ماجراهای خنده دار

آمیتیس19

عضو جدید
کاربر ممتاز
یه روز یه مرد یک ربات دروغ سنج خرید که این ربات به کسی که دروغ می گفت سیلی می زد
پدر: پسرم امروز صبح کجا بودی؟
پسر: مدرسه
ربات یک سیلی به پسره زد
پسر: درسته ، دروغ گفتم، من رفته بودم سینما
پدر: داستان فیلم چی بود؟
پسر: داستان اسباب بازی
ربات یک سیلی به پسره زد
پسر: درسته ، فیلم ***ی بود
پدر: چی؟ من وقتی در سن و سال تو بودم حتی نمی دونستم *** یعنی چی
ربات یک سیلی به پدر زد
مادر: فراموشش کن عزیزم ، به هر حال اون پسرته
ربات یه سیلی به مادر زد !
 

آمیتیس19

عضو جدید
کاربر ممتاز
آورده اند که در کنفرانس تهران روزی چرچیل ، روزولت و استالین بعد از میتینگ‌ های پی در پی آن روز تاریخی برای خوردن شام با هم نشسته بودند در کنار میز یکی از سگ ‌های چرچیل ساکت نشسته بود و به آن ها نگاه می کرد ، چرچیل خطاب به همراهانش گفت چطوری میشه از این خردل تند به این سگ داد ؟ روزولت گفت من بلدم و مقداری گوشت برید و خردل را داخل گوشت مالید و به طرف سگ رفت و گوشت را جلوی دهانش گرفته و شروع به نوچ نوچ کرد
سگ گوشت را بو کرد و شروع به خوردن کرد تا اینکه به خردل رسید
خردل دهان سگ را سوزاند و از خوردن صرف نظر کرد .
بعد نوبت به استالین رسید . استالین گفت هیچ کاری با زبون خوش پیش نمیره و مقداری از خردل را با انگشت هایش گرفته و به طرف سگ بیچاره رفته و با یک دستش گردن سگ را محکم گرفته و با دست دیگرش خردل را به زور به داخل دهان سگ چپاند ،
سگ با ضرب زور خودش را از دست استالین رهانید و خردل را تف کرد .
در این میان که چرچیل به هر دوی آن ها می خندید بلند شد و گفت دوستان هر دو تا تون سخت در اشتباهید شما باید کاری بکنید که خودش مجبور بشه بخوره ، روزولت گفت چطوری ؟
چرچیل گفت نگاه کنید و بعد بلند شد و با چهار انگشتش مقداری از خردل را به مقعد سگ مالید ، سگ زوزه کشان در حالی‌ که به خودش می پیچید شروع به لیسیدن خردل کرد !
چرچیل گفت دیدید چطوری می توان زور را بدون زور زدن به مردمان تحمیل کرد!
 

آمیتیس19

عضو جدید
کاربر ممتاز
جواب دندان شکن

جواب دندان شکن

روزی لئون تولستوی در خیابانی راه می رفت که نا آگاهانه به زنی تنه زد.
زن بی وقفه شروع به فحش دادن و بد وبی راه گفتن کرد .
بعد از مدتی که خوب تولستوی را فحش مالی کرد تولستوی کلاهش را از سرش برداشت و محترمانه معذرت خواهی کرد و در پایان گفت مادمازل من لئون تولستوی هستم .
زن که بسیار شرمگین شده بودعذر خواهی کرد و گفت چرا شما خودتان را زودتر معرفی نکردید ؟
تولستوی در جواب گفت شما آنچنان غرق معرفی خودتان بودید که به من مجال این کار را ندادید !
 

آمیتیس19

عضو جدید
کاربر ممتاز
برای بزرگ بودن باید بزرگ فکر کنید !

مردی در بیابان در حال گذر بوداز آسمان ندا آمد هر آنچه بخواهی به تو داده می شود. مرد فرصت را غنیمت شمرد و گفت می خواهم کوه رو به رویم تبدیل به طلا شود.کوه بلافاصله به طلا مبدل گشت. دوباره ندا آمد دومین و آخرین خواسته ات را بگو مرد هیجان زده گفت کور شود هر آنکه از خدا چیزهای کوچک بخواهد مرد مسافر بلافاصله کور شد.

 

آمیتیس19

عضو جدید
کاربر ممتاز
طرف رفته بود از یكی از این مغازه های بزرگِ كفش ملی كفش بخره كه روی یه پلاكاردی پشت سر یكی از فروشنده ها زده بود ما به فكر سلامتی قلب دوم شما [یعنی پا!]هستیم.در حالی كه به قیمت یكی از كفش ها اشاره می كرد گفت بد نیست كمی هم به فكر سلامتی قلب اولمون هم باشید



ای دخترانی که ملاک انتخابتان خودرو طرف است همانا پس از مدتی همچون روغن موتور آن خودرو تعویض می شوید!
 

بوگاتی رنسانس

عضو جدید
کاربر ممتاز
پاسخ تاپیک زنگ تفریح

پاسخ تاپیک زنگ تفریح

سلام آمیتیس عزیز
داستانهای طنزت هم خوب بود و هم خوب نوشته بودیشون ، واقعا خسته نباشی خیلی عالی بود
 

Miss.Leyla

عضو جدید
دختری با مادرش در رختخواب
درددل می کرد با چشمی پر آب
گفت:مادر حالم اصلا خوب نیست
زندگی از بهر من مطلوب نیست
گو چه خاکی را بریزم بر سرم؟
روی دستت باد کردم مادرم!


سن من از بیست وشش افزون شد
دل میان سینه غرق خون شد
هیچ کس مجنون این لیلا نشد
شوهری از بهر من پیدا نشد
غم میان سینه شد انباشته
بوی ترشی خانه را برداشته!
مادرش چون حرف دختش را شنفت
خنده بر لب آمدش آهسته گفت:
دخترم بخت تو هم وا می شود
غنچه ی عشقت شکوفا می شود
غصه ها را از وجودت دور کن
این همه شوهر یکی را تور کن!
گفت دختر مادر محبوب من!
ای رفیق مهربان و خوب من!
گفته ام با دوستانم بارها
من بدم می آید از این کارها
در خیابان یا میان کوچه ها
سر به زیر و با وقارم هر کجا
کی نگاهی می کنم بر یک پسر
مغز یابو خورده ام یا مغز خر!؟
غیر از آن روزی که گشتم همسفر
با سعیدویاسر وایضا صفر
با سه تاشان رفته بودم سینما
بگذریم از مابقی ماجرا!
یک سری هم صحبت صادق شدم
او خرم کرد آخرش عاشق شدم
یک دو ماهی یار من بود و پرید
قلب من از عشق او خیری ندید
مصطفای حاج علی اصغر شله
یک زمانی عاشق من شد،بله
بعد جعفر یار من عباس بود
البته وسواسی وحساس بود
بعد ازآن وسواسی پر ادعا
شد رفیقم خان داداش المیرا
بعد او هم عاشق مانی شدم
بعد مانی عاشق هانی شدم
بعدهانی عاشق نادر شدم
بعد نادر عاشق ناصر شدم
مادرش آمد میان حرف او
گفت: ساکت شو دگر ای فتنه جو!
گرچه من هم در زمان دختری
روز و شب بودم به فکر شوهری
لیک جز آن که تو را باشد پدر
دل نمی دادم به هرکس اینقدر
خاک عالم بر سرت ،خیلی بدی
واقعا که پوز مادر را زدی
 

پروشا*

عضو جدید
کاربر ممتاز
خیلی قشنگ بود هم داستانای جالبی بود هم خوب نوشته شده بود.مررررررررررسی
 

Similar threads

بالا