لطفا مباحث مشاوره ای وشخصی خود را دراین تاپیک مطرح فرمایید

yamaha R6

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
یکی به داد من برسه واقعا دیگه دارم دیوونه میشم.من فوق لیسانس دارم و حدود یه ساله که عروسی کردم و اومدم خونه خودم توی یه شهر دیگه که یکم غریبم و دور از خونوادم.سه ماه از عروسیمون نگذشته بود که خواهرم مریض شد و تا حد مرگ پیش رفت ولی الان خداروشکر حالش خوبه.یه مدت بخاطر این قضیه خیلی ناراحت و افسرده بودم شوکه شده بودم کارم گریه بود.الانم گاهی که به این موضوع فکر میکنم که خدای نکرده یه وقت حالش دوباره بد بشه بهم میریزم و سعی میکنم بهش فکر نکنم.حالا مشکل بعدی من این هست که یه ساله دنبال کار بودم و کلی رزومه به اینور و اونور فرستادم یا نخواستنم یا هم کاری بوده که از حد توانایی من بیشتر بوده .همه جا هم سابقه میخوان چیکار کنم وقتی جایی منو نمیخواد سابقه هم که با کتاب خوندن به دست نمیاد که بشینم کتاب بخونم که تجربه داشته باشم.الان حدود ده روزی هست به خاطر این مساله شدیدا افسرده شدم هیچ کاری نمیکنم فقط یا میخوابم یا هم دراز میکشم یا هم گریه میکنم.نه کار خونه میکنم نه دلم میخواد چیزی بخورم نه جایی برم.نه با کسی حرف میزنم.نمیدونم چیکار کنم.اصلا نمیخوامم خوب شم.دوست دارم همینجوری بمونم.چون واقعا احساس میکنم خیلی بیعرضه ام که با این همه درس خوندن و خودمو کشتم که نمره خوب بگیرم آخرشم این:-( میگم کاش این همه وقت نمیذاشتم واسه درس خوندن.کاش دیپلم میموندم حداقل اعصابمو خورد نمیکردم.من چی کار کنم؟از یه طرفم رفتار شوهرم بیشتر حرصم میده اصلا به روش نمیاره خودشو یه جور مشغول میکنه نه اعتراضی میکنه نه چیزی.میاد واسه خودش ناهار درست میکنه به منم تعارف میکنه منم نمیخورم:)هر کاری میکنم حرصشو دربیارم انگار نه انگار

کلا جو اینجوریه هرجا میری واسه کار میگن سابقه اونم سابقه بیمه بعد میگی شما بیمه می کنی میگن نه کلا اوضاعیه


با لج و لجبازی چیزی درست نمیشه با هم صحبت کنید اونم تو آرامش
 

yas87

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
من یه موردی دارم حس میکنم باید کسی بمن کمک مشاوره بده .
 

arashlolos

کاربر بیش فعال
سلام،نمیدونم از کجا شروع کنم.5سالی بود که از پسرا متنفر بودم چون جز بدی چیزی ازشون ندیدم.امسال پسری سر راهم سبز شد ومشتاق فراوان واسه آشنایی.طبق معمول محل ندادم و رفت بعد از دو هفته تو شهر به ان بزرگی سر یک ساعت تو یه مغازه دیدمش خیلی جای تعجب بود چون واسه اولین بار هر دو اونجا بودیم ظاهرا.دوستام دیدنش و از اون موقع اصرار کردن که به قیافش نمیاد بد باشه پسر خوبی و اشتباه میکنی و...........تا آخر راضی شدم سر کلکل که بهشون ثابت کنم همشون عین هم هستن بعد از دوهفته آشنایی دیدم خیلی پسر خوبیه فقط این وسط زیاد اصرار داشت که احساسات خرج نمیکنه تا من وابسته نشم اما دروغ میگفت هر روز میخواست منو ببینه و هر کاری از دستش بر میومد واسم انجام میداد.تا 2ماه گذشت یه روز با ناراحتی گفت با اینکه دوس دارم با کسی که دوستم ازدواج کنم اما خانوادم کسیو واسم در نظر گرفتن مجبورم برو خواستگاریو منم چون در مورد ازدواج با من چیزی نگفته بود روم نشد چیزی بگم از اون روز رفتارش سرد شد تا اینکه با اصرار من فهمیدم 2روز بعدش میخواد بره خواستگاری یعنی اگه من نمیگفتم نمیخواست بهم بگه.با عصبانیت ازش خداحافظی کردم اما اون خدافظی نکرد گفت من از هیچ کس خدافظی نمیکنم و هنوز نه بداره و نه به باره.شب خواستگاریش نتونستن تحمل کنم و بهش اس ام اس دادم و گفت دو طرف همدیگرو پسندیدن.و من همه حرفا دلمو که تا اون موقع نگفته بودم گفتم و اون تعجب کرده بود که من واسه خودم اونو میخواستم و در آخ حلالیت طلبیدو بدون خداحافظی رفت تا الان که 1ماه.من نمیتونم فراموشش کنم.من دوسش داشتم.من که بهش گفته بودم تحمل جداییو شکستو ندارم،چجوری دلش واسم تنگ نشده،چجوری تونست بره،اون که میگفت در کنار من آرامشی داره که حد نداره پس چی شد..................................اصلا باورم نمیشه،کاش راه خودمو رفته بودم،کاش به حرف دوستام گوش نمیکردم،آخه چرا اینجوری کرد باهام،چرا دلمو شکست،چرا خداحافظی نکرد.........چرا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
خیلی از اون روز میگذره. الان حتما صاحب یه خانواده خوب هستید
 

Similar threads

بالا