لطفأ مرد باشید نه نر.......!!!

Faeze Ardeshiry

کاربر فعال تالار مهندسی معماری ,
کاربر ممتاز
مردي نبود فتاده را پاي زدن
گر دست فتاده اي بگيري مردي
 

تک ستاره*

عضو جدید
کاربر ممتاز
اگه مرد بودن به بالا بودت تعداد 3x هست من مرد نیستم .

اگه مرد بودن به کافه نشستن و قلیون کشیدن و عکس داشتن با لیوان مشروب بر میگرده من مرد نیستم .

اگه مرد بودن به اینه که تو جمع های پسرونه خاطرات3x هرکی بیشتر بود و هرکی راحت تر تن و بدن دختر مردم رو نقل و نبات کرد تو مجلس من مرد نیستم .

اگه مرد بودن به اینکه دوست دخترات خرجت رو بکشن و این برات افتخار باشه شرمنده اخلاقت بازم من مرد نیستم .

من مرد شدم , که بتونم آبرویی رو از ریختن
نجات بدم .
من مرد شدم که تکیه گاه یه آدم ضعیف تر از
خودم باشم .
قدرت مرد بیشتر از جولون دادن خالی توو رختخوابه ...

سلامتی همه اونایی که مرد هستن نه نر......



غیرتتو عشقه رفیق;)
 

parla_69

کاربر فعال تالار هنر ,
کاربر ممتاز
جالبه که نگاهها خیلی باهم فرقی ندارن تفاوت عمده تو پرو خالی بودن لیوانه
بعضیا میگن این مردا خیلی تعداد معدودین بعضیا برعکس نظرشون اینه که واقعا مردی نیست
فقط یه نکته کوچیک
چرا مرد یا زن؟؟؟؟
اگه انسانیت تو کار باشه دیگه حیوون صفتی معنی نداره که با غریزشعمل کنه نه با روح خدا
چه مرد چه زن اگه فراموش کنه آدمی را آدمیت لازم است فرقی با حیوون نداره پس مردا به خودشون نگیرن "شما خیلی هم آدمی"
 

MisyoMasoud

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
جالبه که نگاهها خیلی باهم فرقی ندارن تفاوت عمده تو پرو خالی بودن لیوانه
بعضیا میگن این مردا خیلی تعداد معدودین بعضیا برعکس نظرشون اینه که واقعا مردی نیست
فقط یه نکته کوچیک
چرا مرد یا زن؟؟؟؟
اگه انسانیت تو کار باشه دیگه حیوون صفتی معنی نداره که با غریزشعمل کنه نه با روح خدا
چه مرد چه زن اگه فراموش کنه آدمی را آدمیت لازم است فرقی با حیوون نداره پس مردا به خودشون نگیرن "شما خیلی هم آدمی"

آفرین ..چرا مرد یا زن واقعأ؟؟ مهم اینه که آدمیت داشته باشیم....
 

غزل ناز

عضو جدید
 

aaarch

عضو جدید
MARD VAJEYE FARAMUSH SHODE

MARD VAJEYE FARAMUSH SHODE

اگه مرد بودن به بالا بودت تعداد 3x هست من مرد نیستم .

اگه مرد بودن به کافه نشستن و قلیون کشیدن و عکس داشتن با لیوان مشروب بر میگرده من مرد نیستم .

اگه مرد بودن به اینه که تو جمع های پسرونه خاطرات3x هرکی بیشتر بود و هرکی راحت تر تن و بدن دختر مردم رو نقل و نبات کرد تو مجلس من مرد نیستم .

اگه مرد بودن به اینکه دوست دخترات خرجت رو بکشن و این برات افتخار باشه شرمنده اخلاقت بازم من مرد نیستم .

من مرد شدم , که بتونم آبرویی رو از ریختن
نجات بدم .
من مرد شدم که تکیه گاه یه آدم ضعیف تر از
خودم باشم .
قدرت مرد بیشتر از جولون دادن خالی توو رختخوابه ...

سلامتی همه اونایی که مرد هستن نه نر......
perfect
mc ,chand vaght bud 2nbale hamchin chizi migashtam bazam mc MARD
 

BEKco

عضو جدید
مرد ابراهیم هادی است این مطلب نقل از فرهنگ نیوز است :فرهنگ نیوز: یکی از روزهای پایانی سال پنجاه و نه خبر رسید که بچه های رزمنده بر روی ارتفاعات بازی دراز عملیاتی را انجام داده اند.

قرار شد هم زمان بچه های اندرزگو هم،عملیاتی نفوذی به سمت عمق مواضع دشمن انجام دهند.برای این کار به جز ابراهیم،وهاب قنبری و رضا گودینی و من انتخاب شدیم و دو تن از کردهای محلی که به منطقه آشنا بودند به نام شاهرخ نورایی و حشمت کوهپیکر با ما همراه شدند.

وسایل لازم که مواد غذایی و سلاح و چندین مین ضد خودرو بود برداشتیم و با تاریک شدن هوا به سمت ارتفاعات حرکت کردیم،با عبور از ارتفاعات،به منطقه دشت گیلان رسیدیم و با روشن شدن هوا در محل مناسبی استقرار پیدا کردیم و خودمان را استتار کردیم.

در مدت روز ضمن استراحت به شناسایی مواضع دشمن و جاده های داخل دشت پرداختیم و نقشه ای از منطقه نفوذ دشمن ترسیم کردیم.

دشت روبروی ما دو جاده داشت که یکی جاده آسفالته(جاده دشت گیلان)و دیگری جاده خاکی که صرفا جهت فعالیت نظامی از آن استفاده می شد.فاصله بین این دو جاده حدودا پنج کیلومتر بود و یک گروهان عراقی با استقرار بر روی تپه ها و اطراف جاده ها امنیت ان را بر عهده داشتند.

با تاریک شدن هوا و پس از خواندن نماز مغرب و عشا من به همراه رضا گودینی وسایل لازم را برداشتیم و به سمت جاده اسفالته حرکت کردیم و بقیه بچه ها به سمت جاده خاکی رفتند.

در اطراف جاده پناه گرفتیم.وقتی جاده خلوت شد به سرعت روی جاده رفتیم و دو عدد مین ضد خودرو را داخل چاله های موجود کار گذاشتیم و روی آن را با کمی خاک پوشاندیم و سریع به سمت جاده خاکی حرکت کردیم.

از نقل و انتقالات نیروها معلوم بود که عراقی ها هنوز بر روی بازی دراز درگیر هستند.بیشتر نیروها و خودروهای عراقی به آن سمت می رفتند.

هنوز به جاده خاکی نرسیده بودیم که صدای انفجار مهیبی از پشت سرمان شنیدیم.

ناخود آگاه هر دوی ما نشستیم و به سمت عقب برگشتیم.

یک تانک عراقی روی مین رفته بود و در حال سوختن بود. بعد از لحظاتی گلوله های داخل تانک یکی پس از دیگری منفجر شد. تمام دشت از سوختن تانک روشن شده بود و ترس و دلهره عجیبی در دل عراقی ها انداخته بود به طوری که اکثر نگهبان های عراقی بدون هدف شلیک می کردند.

وقتی به ابراهیم و بچه ها رسیدیم آنها هم کار خودشان را انجام داده بودند و با هم به سمت ارتفاعات حرکت کردیم. ابراهیم پیشنهاد کرد حالا که تا صبح وقت زیادی داریم و اسلحه و امکانات هم داریم،بیایید با کمین زدن به دشمن وحشت بیشتری در دلشون ایجاد کنیم.

هنوز صحبت های ابراهیم تمام نشده بود که صدای انفجاری از داخل جاده خاکی شنیده شد.

یک خودرو عراقی منهدم شده بود و همه ما از این که عملیات موفق بود خوشحال شدیم.

صدای تیراندازی عراقی ها بسیار زیاد شده بود.

آن ها فهمیده بودند که نیروهای ایرانی در موضع آنها نفوذ کرده اند برای همین شروع به شلیک خمپاره و منور کردند.ما هم با عجله به سمت کوه می دویدیم.

در همین حین یک جیپ عراقی از روبرو به سمت ما آمد و فرصتی برای تصمیم گیری باقی نگذاشت. بچه ها سریع سنگر گرفتند و به سمت جیپ شلیک کردند.بعد از لحظاتی به سمت خودرو عراقی حرکت کردیم و مشاهده کردیم یک افسر عالی رتبه عراقی و راننده او کشته شده اند و فقط بیسیم چی انها مجروح روی زمین افتاده است.گلوله به پای بیسیم چی عراقی خورده بود و مرتب آه و ناله می کرد.

یکی از بچه ها اسلحه اش رو مسلح کرد و به سمت بیسیم چی رفت. جوان عراقی مرتب می گفت:"الامان الامان" ابراهیم ناخود آگاه داد زد: می خوای چی کار کنی؟


گفت:هیچی می خوام راحتش کنم.

ابراهیم جواب داد:رفیق،تا وقتی بهش تیر اندازی می کردیم اون دشمن ما بود.اما حالا که اومدیم بالا سرش،اون اسیره

بعد هم به سمت بیسیم چی عراقی اومد و اون رو از روی زمین برداشت و گذاشت روی کولش و حرکت کرد. همه با تعجب به رفتار ابراهیم نگاه می کردیم.یکی گفت:

آقا ابرام معلومه چی کار می کنی! از اینجا تا مواضع خودی سیزده کیلومتر باید راه بریم. ابراهیم هم برگشت و گفت: این بدن قوی رو خدا برای همین روزها گذاشته. بعد هم به سمت کوه راه افتاد.ما هم سریع وسایل داخل جیپ و دستگاه بیسیم عراقی ها رو برداشتیم و حرکت کردیم.

در پایین کوه کمی استراحت کردیم و زخم پای مجروح عراقی رو بستیم و دوباره به راهمان ادامه دادیم.

پس از هفت ساعت کوه پیمایی به خط مقدم رسیدیم. توی راه ابراهیم با اسیر عراقی حرف می زد و او هم مرتب از ابراهیم تشکر می کرد. موقع اذان صبح در یک محل امن نماز جماعت صبح رو خواندیم.اسیر عراقی هم با ما نمازش را به جماعت خواند.آن جا بود که فهمیدم او هم شیعه است.

بعد از نماز کمی غذا خوردیم.هر چی که داشتیم بین همه حتی اسیر عراقی به طور مساوی تقسیم کردیم.اسیر عراقی که توقع این برخورد خوب رو نداشت.خودش رو معرفی کرد و گفت:من ابوجعفر و ساکن کربلا هستم.

اصلا هم فکر نمی کردم که شما اینگونه باشید. خلاصه کلی حرف زد که ما فقط بعضی از کلماتش رو می فهمیدیم.

هنوز هوا روشن نشده بود که به غار بان سیران در همان نزدیکی رفتیم واستراحت کردیم.

رضا گودینی هم برای آوردن وسایل و نیرو های کمکی به سمت نیرو های خودی رفت.

ساعتی بعد رضا با وسیله و نیروی کمکی برگشت و بچه ها رو صدا زد که حرکت کنیم. وقتی میخواستیم از غار خارج شویم دیدم رضا حالت عجیبی داره.گفتم:رضا چیزی شده؟

جواب داد:وقتی به سمت غار بر می گشتم یه دفعه جا خوردم،یه نفر مسلح جلوی غار بود.اول فکر کردم یکی از بچه های گروه داره نگهبانی می ده.

ولی وقتی جلو اومدم دیدم ابوجعفر همون اسیر عراقی در حالی که اسلحه در دست داره مشغول نگهبانیه و داره به اطراف نگاه می کنه.

به محض اینکه اون رو دیدم رنگم پرید ولی ابوجعفر سلام کرد و اسلحه رو به من داد و به عربی گفت:رفقای شما خواب بودن. من هم متوجه شدم یه گشت عراقی داره از اینجا رد می شه برای همین اومدم مواظب باشم که اگه نزدیک شدن اونها رو بزنم!

با بچه ها به مقر رفتیم و ابوجعفر رو چند روزی پیش خودمون نگه داشتیم،ابراهیم به خاطر فشاری که در مسیر به او وارد شده بوداز ناحیه آپاندیس دچار مشکل شده بود و او رو به بیمارستان بردیم.چند روز بعد ابراهیم برگشت و همه بچه ها از دیدنش خوشحال شدند.

ابراهیم رو صدا زدم و گفتم:بچه های سپاه غرب اومدن ازت تشکر کنن.

گفت:چطور مگه،چی شده؟گفتم:خودشون بگن بهتره.


با ابراهیم رفتیم مقر سپاه و مسئول مربوطه شروع به صحبت کرد:"ابوجعفر"اسیر عراقی که شما با خودتون آوردین عقب،بیسیم چی قرارگاه لشگر چهارم عراق بوده و اطلاعاتی که او به ما از وضع آرایش نیروها، مقر تیپ ها،فرماندهان،راه نفوذ و ... داده به قدری ارزشمنده که با هیچ چیزی قابل مقایسه نیست. این اسیر سه روزه که داره صحبت می کنه و همه حرفاش صحیح و درسته. از روز اول جنگ هم در این منطقه بوده و حتی تمامی راههای عبور عراقی ها و تمامی رمزهای بیسیم اونها رو به ما اطلاع داده.برای همین اومدیم تا از کار مهمی که شما انجام داده این تشکر کنیم.ابراهیم لبخندی زد و گفت:ای بابا ما چی کاره ایم این کار خدا بود.

فردای آن روز ابوجعفر رو به همراه چند اسیر دیگه به اردوگاه اسیران فرستادند.

ابراهیم هر چه تلاش کرد که ابوجعفر رو پیش خودمون نگه داریم نشد.

ابوجعفر به مسئول سپاه گفته بود:خواهش می کنم من رو اینجا نگه دارین تا با عراقی ها بجنگم اما موافقت نشده بود.

یک سال بعد از بچه های گروه شنیدم که جمعی از اسرای عراقی به نام گروه توابین به جبهه آمده اند و به همراه رزمندگان تیپ بدر با عراقی ها می جنگند.

شخص دیگری گفت،ابوجعفر را در مقر تیپ بدر دیده. برای همین قرار شد یک بار به آنجا برویم و هر طور شده ابوجعفر رو پیدا کنیم و به بچه های گروه خودمون ملحق کنیم.

عصر یکی از روزها به مقر تیپ بدر رفتم تا با فرماندهانشان صحبت کنم.

اما قبل از ورود به ساختمان تیپ،با صحنه ای برخورد کردم که باور کردنی نبود.

تصاویر شهدای تیپ بر روی دیوار نصب گردیده بود و تصویر ابوجعفر در میان شهدای آخرین عملیات تیپ بدر دیده می شد.

حال خوبی نداشتم.از مقر تیپ خارج شدم، تمام خاطرات در ذهنم مرور می شد و حماسه آن شب، بیسیم چی عراقی، اردوگاه اسرا،تیپ بدر، شهادت..

 

emperatoretanhai

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
وقتی تختی ها شدن
رضازاده ها
مَـرد ، مُـرد ...
وقتی داش آکل و کوچه مردها شدن
اخراجی ها و چارچنگولی ها و ..
مَـرد ، مُـرد ...
وقتی فرهاد و فریدون فروغی
ساسی مانکن ها وعلیشمس ها
مَـرد ، مُـرد
وقتی آبجو شمس و ودکا آرارات
شدن ...
ودکا ها؛ ویسکی ها و کنیاک های قلابی
وبالاخره
وقتی دخترامون که روزی بچه محل واسه آبروش جون میداد
شدن""""داف"""
و
مردانگی معنا شد
در ...
"ریش "
مَـرد ، مُـرد و مردی و مردانگی فراموش..
 

Similar threads

بالا