بچه ها شرمنده شعر نیست
همینطوری اومدم بنویسم، هرچی همین الان از ذهنم بیاد بیرون
وقتی به سایهی مرگ به دستهای که مرا به سوی مرگ میخوانند، باید با همه مبارزه کرد، نباید فریب این همه حسادتها، کوررنگها، کرها را خورد
نمیبینند، نمیشنوند، من به کدام راه قدم بردارم؟ هم بازی با این کودکان سیاه بخت؟ بازی با روزگار؟ مرگ یا مرگ؟ انتخاب سوم را میخواهم، در بازی روزگار، تنها ماندم و هرگز همبازی این کودکان نمیشوم، کودکانی که روزی گریههایشان از جهنم است، روزی دستهایشان رو به این سو، ما را نیز با خود ببر، نه جاوید، تو محکومی، تو محکوم به زندگی، و محکوم بودن را خوب آموختی، این کودکان یاد گرفتن را نخواستند، هم بازی دوران تو نشدند، و محکوم به مرگند، بزرگی را بزرگ پندار و بزگ باش، جاوید، تو از آن منی
به مهربانی خواهند خندید، خندیدن تا کی؟ بخندین عزیزانم، شما نیز محکوم به مرگین، بخندین تا در پشت این خنده چهرهی گریان و آتشین آیندهی خود را پنهان کنین، باشد روزی که خندهی شما گریه باشد، التماس باشد، به آن روز فکر کردهاید که به گریههایتان پاسخی ندهد؟ پس بخندین کوچولوهای این زمین که زمین خود را لعنت کرد که شما از زمینین و درود بر زمین که روح من بر زمین تابید!
جاوید، دوست داشتن را بیشتر بیاموز، به خندههایت خواهند خندید، به تو خواهند خندید، خنجرها در سینهی توست، به مهربانیهایت توهینها خواهند کرد، تورا به سخره خواهند گرفت
جاوید، تو قدمهایت را بردار، همبازی کودکان نشو، تو قدمهایت را بردار
باشد روزی که چشمهای سرشار از اشک و التماس بسوت آیند، و شرمسار اجازه ملاقات با تورا نمیگیرند
جاوید، تو جاوید!
