فقر ... فقر یعنی سقوط در قعر زندگی ، به جایی که هیچ جنبنده ای توان زندگی در آن را ندارد .سیاه چاله ای که سالانه هزاران نفر را به کام خود میکشد ، کامی که حتی تلخ تر از شب گریه های یک وطن پرست است ، وطن پرستی که نابود شدن سرزمین مادریش رو به عینه میبیند .
کلمات محقر من توان به دوش کشیدن بار درد کلمه سنگینی مانند فقر را ندارند . کمر تک تک واج های کلمات من زیر آغشته شدن جوهر قلم به کاغذ میشکند و ترجیح می دهند جان دهند و اندوه درون این کلمات را نبینند .
ذهن و اندیشه من مسبب این کلمات نیست ، مسبب بغض نهفته در الفبای من تصاویری است که همانند یک انسان مسن و دنیا دیده حرف دارند . تصاویری که هر موجودی را ، هر چقدر هم سرسخت باشد آزار میدهد . تصاویری که تنها زندگی انها را در کسری از ثانیه نشان میدهد ، اما آنها چه میکشند که در متن این کابوس قرار دارند !
قلم میگوید توانش را ندارم . توان ادامه دادن ، توان ترسیم تصاویر در قالب کلمات ، پس با هم به تماشای تصاویر میرویم .
از ابتدا شروع میکنم ، از جایی که خداوند از روح خود در اندام او میدمد و به او حیات میدهد . اما افسوس که سرنوشت او را به دامان فقر خواهد بود .
زندگی زیباست ... جمله ای که این روز ها زیاد میشنویم . امید در ثانیه های جاری عمرمان تزریق میشود و ادامه میدهیم . اما چه چیزی توان تزریق امید به رگ های نازک و شکننده این پسرک را دارد ؟ او از این دنیا هیچ چیز نمیخواهد . نه اتومبیل ، نه یک خانه مجلل ، نه یک اتاق پر از لوازم الکترونیکی و ... . او فقط غذا می خواهد . فقط غذا ... فقط اندک توان مقابله با ثانیه های سخت و دشوار زندگی را میخواهد . انتظار زیادی نیست . او فقط میخواهد زنده بماند ...

اشک هایش دیگر طاقت بیرون امدن از چشم های کوچکش را ندارند ، طاقت قدم گذاشتن به دنیایی که صورت پیرمرد را اینگونه نحیف و آزرده کرده است . جای جای ِ صورت پیرمرد نشان از لحظه های سخت جنگیدن با فقر را دارد . لحظاتی که آنقدر با چشمان تنگ به جنگ آنها رفته است که چشمانش وسعت یک نگاه را ندارد . نگاهی که حسرت دیدن یک لحظه خوش و راحت در ان موج میزند .
همه زندگی او همین است . خانه ، کاشانه ، امید ، آرزوی او همین خانه روی دوش اوست . خانه ای که توان مقابله از او را در برابر حوادث بیشمار ندارد . سستی را در قدم هایش میتوان دید اما باز هم راه میرود ، میرود و میرود تا برسد به نقطه ای که با ارمان خود ساخته است . انسان همین است ...

اگر وجود ندارد . اگر فقر مانند یک موج مهیب انسان ها را در کام خود نمی کشد . اگر وجود ندارد پس این پیرزن به چه دلیلی اینجاست . پس چرا نگاهش دنبال قدم های انسان هایی است که بی تفاوت از کنار نگاه پر از اندوه و بدن نحیف و ضعیفش می گذرند . بی تفاوتی قلب های تپنده در کنار او را می توان در چروک دست های کوچک او دید ، دست هایی که فقط با امید کمک زنده اند ، به امید کمک فقط برای اینکه او هم بتواند مانند همه ما نفس بکشد .
همدم آنها همین تاریکی است . حتی تاریکی هم نسبت به آنها بی تفاوت است و روزنه ای را برای تابیدن نور به زندگی پر از تاریکی انها باز نمی کند . زندگی در دل غارهای باریک و تاریک برای انها به یک غمخوار تبدیل شده است . غمخواری که حداقل میتواند انها را از چشم مردمان بی تفاوت دور کند . او سرپرست انهاست . پیش خود فکر می کند کاش او نیز یک سرپرست داشت . سرپرستی که هیچ انتظاری از او نداشته باشد و فقط بتواند توان نفس کشیدن و ادامه دادن را برای او مهیا کند . کاش ...
چه کسی اهمیت میدهد ؟ چه کسی دست های بی توان و سرد تو را به نیت کمک خواهد گرفت . حتی سنگ فرش خیابان بی عبور مقابل او هم توان نگاه کردن به صورتش را ندارند . صورتی که دیگر تحمل دیدن این دنیا را ندارد و ترجیح میدهد به تاریکی خیره شود ، تاریکی که حداقل چیزی را در خودش پنهان نمی کند .
تمام شد . به آخر مطلب شفاف تر از واقعیت من رسیدید . اما چه دل سنگی میخواهد انکار واقعیات غرق شدن انسان های بی شمار در گرداب فقر . به تصویر کشدن انها تنها توان من بود . توانی که به شما هم این واقعیات را با تصاویر و کلمات نشان دهم .
این بود فقر ... دست آورد بشر در سده اخیر .
افسوس ...
برگرفته ارش استیاکی
کلمات محقر من توان به دوش کشیدن بار درد کلمه سنگینی مانند فقر را ندارند . کمر تک تک واج های کلمات من زیر آغشته شدن جوهر قلم به کاغذ میشکند و ترجیح می دهند جان دهند و اندوه درون این کلمات را نبینند .
ذهن و اندیشه من مسبب این کلمات نیست ، مسبب بغض نهفته در الفبای من تصاویری است که همانند یک انسان مسن و دنیا دیده حرف دارند . تصاویری که هر موجودی را ، هر چقدر هم سرسخت باشد آزار میدهد . تصاویری که تنها زندگی انها را در کسری از ثانیه نشان میدهد ، اما آنها چه میکشند که در متن این کابوس قرار دارند !
قلم میگوید توانش را ندارم . توان ادامه دادن ، توان ترسیم تصاویر در قالب کلمات ، پس با هم به تماشای تصاویر میرویم .
از ابتدا شروع میکنم ، از جایی که خداوند از روح خود در اندام او میدمد و به او حیات میدهد . اما افسوس که سرنوشت او را به دامان فقر خواهد بود .

زندگی زیباست ... جمله ای که این روز ها زیاد میشنویم . امید در ثانیه های جاری عمرمان تزریق میشود و ادامه میدهیم . اما چه چیزی توان تزریق امید به رگ های نازک و شکننده این پسرک را دارد ؟ او از این دنیا هیچ چیز نمیخواهد . نه اتومبیل ، نه یک خانه مجلل ، نه یک اتاق پر از لوازم الکترونیکی و ... . او فقط غذا می خواهد . فقط غذا ... فقط اندک توان مقابله با ثانیه های سخت و دشوار زندگی را میخواهد . انتظار زیادی نیست . او فقط میخواهد زنده بماند ...

اشک هایش دیگر طاقت بیرون امدن از چشم های کوچکش را ندارند ، طاقت قدم گذاشتن به دنیایی که صورت پیرمرد را اینگونه نحیف و آزرده کرده است . جای جای ِ صورت پیرمرد نشان از لحظه های سخت جنگیدن با فقر را دارد . لحظاتی که آنقدر با چشمان تنگ به جنگ آنها رفته است که چشمانش وسعت یک نگاه را ندارد . نگاهی که حسرت دیدن یک لحظه خوش و راحت در ان موج میزند .

همه زندگی او همین است . خانه ، کاشانه ، امید ، آرزوی او همین خانه روی دوش اوست . خانه ای که توان مقابله از او را در برابر حوادث بیشمار ندارد . سستی را در قدم هایش میتوان دید اما باز هم راه میرود ، میرود و میرود تا برسد به نقطه ای که با ارمان خود ساخته است . انسان همین است ...

اگر وجود ندارد . اگر فقر مانند یک موج مهیب انسان ها را در کام خود نمی کشد . اگر وجود ندارد پس این پیرزن به چه دلیلی اینجاست . پس چرا نگاهش دنبال قدم های انسان هایی است که بی تفاوت از کنار نگاه پر از اندوه و بدن نحیف و ضعیفش می گذرند . بی تفاوتی قلب های تپنده در کنار او را می توان در چروک دست های کوچک او دید ، دست هایی که فقط با امید کمک زنده اند ، به امید کمک فقط برای اینکه او هم بتواند مانند همه ما نفس بکشد .

همدم آنها همین تاریکی است . حتی تاریکی هم نسبت به آنها بی تفاوت است و روزنه ای را برای تابیدن نور به زندگی پر از تاریکی انها باز نمی کند . زندگی در دل غارهای باریک و تاریک برای انها به یک غمخوار تبدیل شده است . غمخواری که حداقل میتواند انها را از چشم مردمان بی تفاوت دور کند . او سرپرست انهاست . پیش خود فکر می کند کاش او نیز یک سرپرست داشت . سرپرستی که هیچ انتظاری از او نداشته باشد و فقط بتواند توان نفس کشیدن و ادامه دادن را برای او مهیا کند . کاش ...

چه کسی اهمیت میدهد ؟ چه کسی دست های بی توان و سرد تو را به نیت کمک خواهد گرفت . حتی سنگ فرش خیابان بی عبور مقابل او هم توان نگاه کردن به صورتش را ندارند . صورتی که دیگر تحمل دیدن این دنیا را ندارد و ترجیح میدهد به تاریکی خیره شود ، تاریکی که حداقل چیزی را در خودش پنهان نمی کند .

تمام شد . به آخر مطلب شفاف تر از واقعیت من رسیدید . اما چه دل سنگی میخواهد انکار واقعیات غرق شدن انسان های بی شمار در گرداب فقر . به تصویر کشدن انها تنها توان من بود . توانی که به شما هم این واقعیات را با تصاویر و کلمات نشان دهم .
این بود فقر ... دست آورد بشر در سده اخیر .
افسوس ...
برگرفته ارش استیاکی
آخرین ویرایش: