فرزند (داستان)!!!

T.bita

عضو جدید
قلب پسرک می تپید ، به جمعیت نگاهی انداخت، همه منتظر بودند تا او بپرد ، و مادرش نیز ؛ اما نه درمیان جمعیت و نه در انتظار پریدن پسر کوچکش ، که در خانه در انتظار دیدن او.

مجری فریاد زد : "یک پسر پانزده ساله که ادعا می کنه رکورد 3 دقیقه و 15 ثانیه زیر آب موندن رو توی دهکده می شکنه."

و بعد اشاره ای به پسرک کرد: "بیا جلو پسر جون."

گوی فلزی و زنجیرها را به پایش بستند ، سپس مجری کلید قفل گوی را درون جیب مایوی پسرک گذاشت و آن را بست : " زیاد قهرمان بازی درنیار پسر جون. نتونستی زود بازش کن. "

بعد لبخندی زد و ادامه داد: " موفق باشی دوست من. "

پسرک کنار استخر رفت ، باز نگاهی به جمعیت سرشار از فریاد و هیاهوی اطراف و سپس نگاهی به آب انداخت. چشمانش را بست ، به مادرش فکر کرد که خوابیده و در بستر بیماری رنج می برد ، و حالا او اینجاست تا با شکستن رکورد بیشترین زمان زیر آب ماندن در دهکده ، با دریافت جایزه نقدی شاید بخشی از خرج درمان مادرش را تهیه کند هر چند زمان زیادی در این مورد نبود. با چهره ای مصمم ، لبخند کوتاهی بر لبانش نشست و به همراه گوی فلزی به درون آب پرید و آرام آرام به ته آب رفت.

و زمان گذشت ، مجری فریاد زد : " 2 دقیقه . . . 2 دقیقه و 15 ثانیه . . . "

و پسرک ته آب بود ، با چشمانی باز و آرام ، در کنار گوی ، و لبخند می زد.

مجری فریاد زد : " 2 دقیقه و 45 ثانیه . . . 3 دقیقه . . . "

و جمعیت فریاد می زد ،

و پسرک ته آب بود ، با چشمان باز .

مجری فریاد زد : " 3 دقیقه و 10 ثانیه . . . 3 دقیقه و 15 ثانیه . . . 3 دقیقه و 30 ثانیه . . ."

و در این هنگام جمعیت پسرک را دید که به روی آب آمد. همه فریاد های تشویق سر میدادند ،

و او موفق شده بود ،

پول را گرفت اما کم بود ، خیلی کم بود ، و . . .

و روز بعد کنار استخر ،

جمعیت و پسرک در کنار آب ، به همراه گوی فلزی سنگین به پایش.

مجری فریاد زد : " پسر کوچولوی ما امروز ادعا کرده می تونه رکورد دیروز خودشو بشکنه. یعنی زمانی بیشتر از 3 دقیقه و 30 ثانیه. "

و جمعیت هورا می کشید ،

و پسرک صدای تشویق ها را می شنید ،

و جمعیت را میدید که فریاد می زد ، . . .

به درون آب پرید ، و آرام آرام به همراه گوی فلزی به ته آب رفت ،

و زمان گذشت . . .

مجری فریاد زد : " 2 دقیقه . . . 2 دقیقه و 15 ثانیه . . . "

و پسرک ته آب بود ، با چشمان باز ، و آرام ، در کنار گوی ، و لبخند می زد ،

مجری فریاد زد : " 2 دقیقه و 45 ثانیه . . . 3 دقیقه . . . "

و جمعیت فریاد می زد ، و پسرک ته آب بود ، با چشمان باز ،

هر چه زمان می گذشت مجری با شور بیشتری فریاد می زد : " 3 دقیقه و 10 ثانیه . . . 3 دقیقه و 15 ثانیه . . . 3 دقیقه و 30 ثانیه . . . "

و پسرک از آب بیرون نیامد ،

و مجری فریاد زد : " 3 دقیقه و 45 ثانیه . . . 4 دقیقه . . ."

و ناگهان پسرک روی آب آمد ،

و همه فریاد زدند ، تشویق می کردند ، هورا می کشیدند ،

و او موفق شده بود ، تلو تلو می خورد ، اما آرام بود ، وجودش آرام بود ،

پولش را گرفت ،

اما کم بود ، خیلی کم . . .

روز بعد کنار استخر ، جمعیت و پسرک ، با گوی فلزی به پایش و . . .

مجری فریاد زد : " باور نکردنیه ، اون می خواد رکورد دیروز خودشو دوباره بشکنه ، یعنی زمان بیشتر از 4 دقیقه زیر آب "

کنار پسرک رفت ، نگاهی به او انداخت : " مطمئنی می تونی پسر جون ؟ "

و پسرک سرش را به نشانه مثبت تکان داد ،

و جمعیت هورا می کشید ،

این بار پسرک صدای جمعیت ، هورا ها و تشویق ها را نمی شنید ،

و جمعیت را نمی دید ،

کنار آب ایستاده بود ، به مادرش می اندیشید ،

احساس غرور می کرد ، پرواز و . . .

و لبخندی زد ، لبخندی آلوده به غم ، غرور و در عین حال امیدوار . . .

و . . .

به درون آب پرید ، به همراه گوی فلزی ،

و زمان گذشت . . .

مجری فریاد زد " 2 دقیقه . . . 2 دقیقه و 30 ثانیه . . . "

و پسرک ته آب بود ، آرام در کنار گوی ، و لبخند می زد ، با چشمان باز ،

مجری فریاد زد : " 3 دقیقه . . . 3 دقیقه و 30 قانیه . . . "

و پسرک ته آب بود ، آرام و مغرور ، در کنار گوی فلزی ، و لبخند می زد ، با چشمان باز ،

مجری فریاد زد : " 4 دقیقه . . . 4 دقیقه و 15 ثانیه . . ."

وجمعیت از شدت هیجان و فریاد در حال انفجار بود ،

و پسرک ته آب بود . . .

مجری فریاد زد : " 4 دقیقه و 30 ثانیه . . . 4 دقیقه و 45 ثانیه . . . "

و پسرک ته آب بود . . .

و مجری فریاد زد : " 5 دقیقه . . . 5 دقیقه و 15 ثانیه . . . "

جمعیت دیگر فریاد نمی زد ، سکوتی مرگبار همه جا را فرا گرفته بود ،

مجری هم دیگر فریاد نمی زد ، با ناباوری گفت : " 5 دقیقه و 30 ثانیه . . . 5 دقیقه و 45 ثانیه . . ."

و پسرک ته آب بود ،

و جمعیت ساکت ،

و پسرک ته آب بود ،

و مجری : " 6 دقیقه . . . 6 دقیقه و 30 ثانیه . . . "

و زمان می گذشت ،

و پسرک ته آب بود . . .

و مجری : " 7 دقیقه . . . 7 دقیقه و 30 ثانیه . . . "

ناگهان فریادی سکوت را در هم شکست ، مردی فریاد زد : " اینجاست ، اینجاست ، کلید اینجاست ، کلید گوی اینجاست ، روی میز ، اونو با خودش نبرده :

و . . .

پسرک را از آب بیرون کشیدند ،

مجری با چشمان اشک آلود نگاهی به چهره پسرک انداخت و نگاهی به تکه کاغذی که کنار گوی فلزی گذاشته بود . پسرک روی آن چنین نوشته بود :

" زندگی بدون مادرم را نمی خواهم ، نمی دانم جانم چقدر می ارزد امیدوارم خرج جراحی مادرم را بدهد ، جانم را به مادرم هدیه می کنم ، او را درمان کنید . "

و پسرک خوابیده بود ،

روی زمین ، آرام و مغرور ،

و لبخند می زد ،

اما دیگر چشمانش باز نبود..................................................................................

:crying2::crying2::crying2:
 
بالا