T.bita
عضو جدید
قلب پسرک می تپید ، به جمعیت نگاهی انداخت، همه منتظر بودند تا او بپرد ، و مادرش نیز ؛ اما نه درمیان جمعیت و نه در انتظار پریدن پسر کوچکش ، که در خانه در انتظار دیدن او.
مجری فریاد زد : "یک پسر پانزده ساله که ادعا می کنه رکورد 3 دقیقه و 15 ثانیه زیر آب موندن رو توی دهکده می شکنه."
و بعد اشاره ای به پسرک کرد: "بیا جلو پسر جون."
گوی فلزی و زنجیرها را به پایش بستند ، سپس مجری کلید قفل گوی را درون جیب مایوی پسرک گذاشت و آن را بست : " زیاد قهرمان بازی درنیار پسر جون. نتونستی زود بازش کن. "
بعد لبخندی زد و ادامه داد: " موفق باشی دوست من. "
پسرک کنار استخر رفت ، باز نگاهی به جمعیت سرشار از فریاد و هیاهوی اطراف و سپس نگاهی به آب انداخت. چشمانش را بست ، به مادرش فکر کرد که خوابیده و در بستر بیماری رنج می برد ، و حالا او اینجاست تا با شکستن رکورد بیشترین زمان زیر آب ماندن در دهکده ، با دریافت جایزه نقدی شاید بخشی از خرج درمان مادرش را تهیه کند هر چند زمان زیادی در این مورد نبود. با چهره ای مصمم ، لبخند کوتاهی بر لبانش نشست و به همراه گوی فلزی به درون آب پرید و آرام آرام به ته آب رفت.
و زمان گذشت ، مجری فریاد زد : " 2 دقیقه . . . 2 دقیقه و 15 ثانیه . . . "
و پسرک ته آب بود ، با چشمانی باز و آرام ، در کنار گوی ، و لبخند می زد.
مجری فریاد زد : " 2 دقیقه و 45 ثانیه . . . 3 دقیقه . . . "
و جمعیت فریاد می زد ،
و پسرک ته آب بود ، با چشمان باز .
مجری فریاد زد : " 3 دقیقه و 10 ثانیه . . . 3 دقیقه و 15 ثانیه . . . 3 دقیقه و 30 ثانیه . . ."
و در این هنگام جمعیت پسرک را دید که به روی آب آمد. همه فریاد های تشویق سر میدادند ،
و او موفق شده بود ،
پول را گرفت اما کم بود ، خیلی کم بود ، و . . .
و روز بعد کنار استخر ،
جمعیت و پسرک در کنار آب ، به همراه گوی فلزی سنگین به پایش.
مجری فریاد زد : " پسر کوچولوی ما امروز ادعا کرده می تونه رکورد دیروز خودشو بشکنه. یعنی زمانی بیشتر از 3 دقیقه و 30 ثانیه. "
و جمعیت هورا می کشید ،
و پسرک صدای تشویق ها را می شنید ،
و جمعیت را میدید که فریاد می زد ، . . .
به درون آب پرید ، و آرام آرام به همراه گوی فلزی به ته آب رفت ،
و زمان گذشت . . .
مجری فریاد زد : " 2 دقیقه . . . 2 دقیقه و 15 ثانیه . . . "
و پسرک ته آب بود ، با چشمان باز ، و آرام ، در کنار گوی ، و لبخند می زد ،
مجری فریاد زد : " 2 دقیقه و 45 ثانیه . . . 3 دقیقه . . . "
و جمعیت فریاد می زد ، و پسرک ته آب بود ، با چشمان باز ،
هر چه زمان می گذشت مجری با شور بیشتری فریاد می زد : " 3 دقیقه و 10 ثانیه . . . 3 دقیقه و 15 ثانیه . . . 3 دقیقه و 30 ثانیه . . . "
و پسرک از آب بیرون نیامد ،
و مجری فریاد زد : " 3 دقیقه و 45 ثانیه . . . 4 دقیقه . . ."
و ناگهان پسرک روی آب آمد ،
و همه فریاد زدند ، تشویق می کردند ، هورا می کشیدند ،
و او موفق شده بود ، تلو تلو می خورد ، اما آرام بود ، وجودش آرام بود ،
پولش را گرفت ،
اما کم بود ، خیلی کم . . .
روز بعد کنار استخر ، جمعیت و پسرک ، با گوی فلزی به پایش و . . .
مجری فریاد زد : " باور نکردنیه ، اون می خواد رکورد دیروز خودشو دوباره بشکنه ، یعنی زمان بیشتر از 4 دقیقه زیر آب "
کنار پسرک رفت ، نگاهی به او انداخت : " مطمئنی می تونی پسر جون ؟ "
و پسرک سرش را به نشانه مثبت تکان داد ،
و جمعیت هورا می کشید ،
این بار پسرک صدای جمعیت ، هورا ها و تشویق ها را نمی شنید ،
و جمعیت را نمی دید ،
کنار آب ایستاده بود ، به مادرش می اندیشید ،
احساس غرور می کرد ، پرواز و . . .
و لبخندی زد ، لبخندی آلوده به غم ، غرور و در عین حال امیدوار . . .
و . . .
به درون آب پرید ، به همراه گوی فلزی ،
و زمان گذشت . . .
مجری فریاد زد " 2 دقیقه . . . 2 دقیقه و 30 ثانیه . . . "
و پسرک ته آب بود ، آرام در کنار گوی ، و لبخند می زد ، با چشمان باز ،
مجری فریاد زد : " 3 دقیقه . . . 3 دقیقه و 30 قانیه . . . "
و پسرک ته آب بود ، آرام و مغرور ، در کنار گوی فلزی ، و لبخند می زد ، با چشمان باز ،
مجری فریاد زد : " 4 دقیقه . . . 4 دقیقه و 15 ثانیه . . ."
وجمعیت از شدت هیجان و فریاد در حال انفجار بود ،
و پسرک ته آب بود . . .
مجری فریاد زد : " 4 دقیقه و 30 ثانیه . . . 4 دقیقه و 45 ثانیه . . . "
و پسرک ته آب بود . . .
و مجری فریاد زد : " 5 دقیقه . . . 5 دقیقه و 15 ثانیه . . . "
جمعیت دیگر فریاد نمی زد ، سکوتی مرگبار همه جا را فرا گرفته بود ،
مجری هم دیگر فریاد نمی زد ، با ناباوری گفت : " 5 دقیقه و 30 ثانیه . . . 5 دقیقه و 45 ثانیه . . ."
و پسرک ته آب بود ،
و جمعیت ساکت ،
و پسرک ته آب بود ،
و مجری : " 6 دقیقه . . . 6 دقیقه و 30 ثانیه . . . "
و زمان می گذشت ،
و پسرک ته آب بود . . .
و مجری : " 7 دقیقه . . . 7 دقیقه و 30 ثانیه . . . "
ناگهان فریادی سکوت را در هم شکست ، مردی فریاد زد : " اینجاست ، اینجاست ، کلید اینجاست ، کلید گوی اینجاست ، روی میز ، اونو با خودش نبرده :
و . . .
پسرک را از آب بیرون کشیدند ،
مجری با چشمان اشک آلود نگاهی به چهره پسرک انداخت و نگاهی به تکه کاغذی که کنار گوی فلزی گذاشته بود . پسرک روی آن چنین نوشته بود :
" زندگی بدون مادرم را نمی خواهم ، نمی دانم جانم چقدر می ارزد امیدوارم خرج جراحی مادرم را بدهد ، جانم را به مادرم هدیه می کنم ، او را درمان کنید . "
و پسرک خوابیده بود ،
روی زمین ، آرام و مغرور ،
و لبخند می زد ،
اما دیگر چشمانش باز نبود..................................................................................



مجری فریاد زد : "یک پسر پانزده ساله که ادعا می کنه رکورد 3 دقیقه و 15 ثانیه زیر آب موندن رو توی دهکده می شکنه."
و بعد اشاره ای به پسرک کرد: "بیا جلو پسر جون."
گوی فلزی و زنجیرها را به پایش بستند ، سپس مجری کلید قفل گوی را درون جیب مایوی پسرک گذاشت و آن را بست : " زیاد قهرمان بازی درنیار پسر جون. نتونستی زود بازش کن. "
بعد لبخندی زد و ادامه داد: " موفق باشی دوست من. "
پسرک کنار استخر رفت ، باز نگاهی به جمعیت سرشار از فریاد و هیاهوی اطراف و سپس نگاهی به آب انداخت. چشمانش را بست ، به مادرش فکر کرد که خوابیده و در بستر بیماری رنج می برد ، و حالا او اینجاست تا با شکستن رکورد بیشترین زمان زیر آب ماندن در دهکده ، با دریافت جایزه نقدی شاید بخشی از خرج درمان مادرش را تهیه کند هر چند زمان زیادی در این مورد نبود. با چهره ای مصمم ، لبخند کوتاهی بر لبانش نشست و به همراه گوی فلزی به درون آب پرید و آرام آرام به ته آب رفت.
و زمان گذشت ، مجری فریاد زد : " 2 دقیقه . . . 2 دقیقه و 15 ثانیه . . . "
و پسرک ته آب بود ، با چشمانی باز و آرام ، در کنار گوی ، و لبخند می زد.
مجری فریاد زد : " 2 دقیقه و 45 ثانیه . . . 3 دقیقه . . . "
و جمعیت فریاد می زد ،
و پسرک ته آب بود ، با چشمان باز .
مجری فریاد زد : " 3 دقیقه و 10 ثانیه . . . 3 دقیقه و 15 ثانیه . . . 3 دقیقه و 30 ثانیه . . ."
و در این هنگام جمعیت پسرک را دید که به روی آب آمد. همه فریاد های تشویق سر میدادند ،
و او موفق شده بود ،
پول را گرفت اما کم بود ، خیلی کم بود ، و . . .
و روز بعد کنار استخر ،
جمعیت و پسرک در کنار آب ، به همراه گوی فلزی سنگین به پایش.
مجری فریاد زد : " پسر کوچولوی ما امروز ادعا کرده می تونه رکورد دیروز خودشو بشکنه. یعنی زمانی بیشتر از 3 دقیقه و 30 ثانیه. "
و جمعیت هورا می کشید ،
و پسرک صدای تشویق ها را می شنید ،
و جمعیت را میدید که فریاد می زد ، . . .
به درون آب پرید ، و آرام آرام به همراه گوی فلزی به ته آب رفت ،
و زمان گذشت . . .
مجری فریاد زد : " 2 دقیقه . . . 2 دقیقه و 15 ثانیه . . . "
و پسرک ته آب بود ، با چشمان باز ، و آرام ، در کنار گوی ، و لبخند می زد ،
مجری فریاد زد : " 2 دقیقه و 45 ثانیه . . . 3 دقیقه . . . "
و جمعیت فریاد می زد ، و پسرک ته آب بود ، با چشمان باز ،
هر چه زمان می گذشت مجری با شور بیشتری فریاد می زد : " 3 دقیقه و 10 ثانیه . . . 3 دقیقه و 15 ثانیه . . . 3 دقیقه و 30 ثانیه . . . "
و پسرک از آب بیرون نیامد ،
و مجری فریاد زد : " 3 دقیقه و 45 ثانیه . . . 4 دقیقه . . ."
و ناگهان پسرک روی آب آمد ،
و همه فریاد زدند ، تشویق می کردند ، هورا می کشیدند ،
و او موفق شده بود ، تلو تلو می خورد ، اما آرام بود ، وجودش آرام بود ،
پولش را گرفت ،
اما کم بود ، خیلی کم . . .
روز بعد کنار استخر ، جمعیت و پسرک ، با گوی فلزی به پایش و . . .
مجری فریاد زد : " باور نکردنیه ، اون می خواد رکورد دیروز خودشو دوباره بشکنه ، یعنی زمان بیشتر از 4 دقیقه زیر آب "
کنار پسرک رفت ، نگاهی به او انداخت : " مطمئنی می تونی پسر جون ؟ "
و پسرک سرش را به نشانه مثبت تکان داد ،
و جمعیت هورا می کشید ،
این بار پسرک صدای جمعیت ، هورا ها و تشویق ها را نمی شنید ،
و جمعیت را نمی دید ،
کنار آب ایستاده بود ، به مادرش می اندیشید ،
احساس غرور می کرد ، پرواز و . . .
و لبخندی زد ، لبخندی آلوده به غم ، غرور و در عین حال امیدوار . . .
و . . .
به درون آب پرید ، به همراه گوی فلزی ،
و زمان گذشت . . .
مجری فریاد زد " 2 دقیقه . . . 2 دقیقه و 30 ثانیه . . . "
و پسرک ته آب بود ، آرام در کنار گوی ، و لبخند می زد ، با چشمان باز ،
مجری فریاد زد : " 3 دقیقه . . . 3 دقیقه و 30 قانیه . . . "
و پسرک ته آب بود ، آرام و مغرور ، در کنار گوی فلزی ، و لبخند می زد ، با چشمان باز ،
مجری فریاد زد : " 4 دقیقه . . . 4 دقیقه و 15 ثانیه . . ."
وجمعیت از شدت هیجان و فریاد در حال انفجار بود ،
و پسرک ته آب بود . . .
مجری فریاد زد : " 4 دقیقه و 30 ثانیه . . . 4 دقیقه و 45 ثانیه . . . "
و پسرک ته آب بود . . .
و مجری فریاد زد : " 5 دقیقه . . . 5 دقیقه و 15 ثانیه . . . "
جمعیت دیگر فریاد نمی زد ، سکوتی مرگبار همه جا را فرا گرفته بود ،
مجری هم دیگر فریاد نمی زد ، با ناباوری گفت : " 5 دقیقه و 30 ثانیه . . . 5 دقیقه و 45 ثانیه . . ."
و پسرک ته آب بود ،
و جمعیت ساکت ،
و پسرک ته آب بود ،
و مجری : " 6 دقیقه . . . 6 دقیقه و 30 ثانیه . . . "
و زمان می گذشت ،
و پسرک ته آب بود . . .
و مجری : " 7 دقیقه . . . 7 دقیقه و 30 ثانیه . . . "
ناگهان فریادی سکوت را در هم شکست ، مردی فریاد زد : " اینجاست ، اینجاست ، کلید اینجاست ، کلید گوی اینجاست ، روی میز ، اونو با خودش نبرده :
و . . .
پسرک را از آب بیرون کشیدند ،
مجری با چشمان اشک آلود نگاهی به چهره پسرک انداخت و نگاهی به تکه کاغذی که کنار گوی فلزی گذاشته بود . پسرک روی آن چنین نوشته بود :
" زندگی بدون مادرم را نمی خواهم ، نمی دانم جانم چقدر می ارزد امیدوارم خرج جراحی مادرم را بدهد ، جانم را به مادرم هدیه می کنم ، او را درمان کنید . "
و پسرک خوابیده بود ،
روی زمین ، آرام و مغرور ،
و لبخند می زد ،
اما دیگر چشمانش باز نبود..................................................................................


