غزل و قصیده

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
بیا بیا، که نسیم بهار می‌گذرد
بیا، که گل ز رخت شرمسار می‌گذرد

بیا، که وقت بهار است و موسم شادی
مدار منتظرم، وقت کار می‌گذرد

ز راه لطف به صحرا خرام یک نفسی
که عیش تازه کنم، چون بهار می‌گذرد

نسیم لطف تو از کوی می‌برد هر دم
غمی که بر دل این جان فگار می‌گذرد

ز جام وصل تو ناخورده جرعه‌ای دل من
ز بزم عیش تو در سر خمار می‌گذرد

سحرگهی که به کوی دلم گذر کردی
به دیده گفت دلم: کان شکار می‌گذرد

چو دیده کرد نظر صدهزار عاشق دید
که نعره می‌زد هر یک که: یار می‌گذرد

به گوش جان عراقی رسید آن زاری
از آن ز کوی تو زار و نزار می‌گذرد
 

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
مولوی

مولوی

من دی نگفتم مر تو را کای بی‌نظیر خوش لقا
ای قد مه از رشک تو چون آسمان گشته دوتا

امروز صد چندان شدی حاجب بدی سلطان شدی
هم یوسف کنعان شدی هم فر نور مصطفی

امشب ستایمت ای پری فردا ز گفتن بگذری
فردا زمین و آسمان در شرح تو باشد فنا

امشب غنیمت دارمت باشم غلام و چاکرت
فردا ملک بی‌هش شود هم عرش بشکافد قبا

ناگه برآید صرصری نی بام ماند نه دری
زین پشگان پر کی زند چونک ندارد پیل پا

باز از میان صرصرش درتابد آن حسن و فرش
هر ذره‌ای خندان شود در فر آن شمس الضحی

تعلیم گیرد ذره‌ها زان آفتاب خوش لقا
صد ذرگی دلربا کان‌ها نبودش ز ابتدا
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
خلوت گزیده را به تماشا چه حاجت است
چون کوی دوست هست به صحرا چه حاجت است

جانا به حاجتی که تو را هست با خدا
کآخر دمی بپرس که ما را چه حاجت است

ای پادشاه حسن خدا را بسوختیم
آخر سؤال کن که گدا را چه حاجت است

ارباب حاجتیم و زبان سؤال نیست
در حضرت کریم تمنا چه حاجت است

محتاج قصه نیست گرت قصد خون ماست
چون رخت از آن توست به یغما چه حاجت است

جام جهان نماست ضمیر منیر دوست
اظهار احتیاج خود آن جا چه حاجت است

آن شد که بار منت ملاح بردمی
گوهر چو دست داد به دریا چه حاجت است

ای مدعی برو که مرا با تو کار نیست
احباب حاضرند به اعدا چه حاجت است

ای عاشق گدا چو لب روح بخش یار
می‌داندت وظیفه تقاضا چه حاجت است

حافظ تو ختم کن که هنر خود عیان شود
با مدعی نزاع و محاکا چه حاجت است
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]یار آن بود که صبر کند بر جفای یار[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]ترک رضای خویش کند در رضای یار[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]گر بر وجود عاشق صادق نهند تیغ[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]بیند خطای خویش و نبیند خطای یار[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]یاران شنیده ام که بیابان گرفته اند[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]بی طاقت از ملامت خلق و جفای یار[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]من ره نمی برم مگر آنجا که کوی دوست[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]من سر نمی نهم مگر آنجا پای یار[/FONT]
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
هر که را با خط سبزت سر سودا باشد
پای از این دایره بیرون ننهد تا باشد

من چو از خاک لحد لاله صفت برخیزم
داغ سودای توام سر سویدا باشد

تو خود ای گوهر یک دانه کجایی آخر
کز غمت دیده مردم همه دریا باشد

از بن هر مژه‌ام آب روان است بیا
اگرت میل لب جوی و تماشا باشد

چون گل و می دمی از پرده برون آی و درآ
که دگرباره ملاقات نه پیدا باشد

ظل ممدود خم زلف توام بر سر باد
کاندر این سایه قرار دل شیدا باشد

چشمت از ناز به حافظ نکند میل آری
سرگرانی صفت نرگس رعنا باشد
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
بيا که قصر امل سخت سست بنيادست
بيار باده که بنياد عمر بر بادست

غلام همت آنم که زير چرخ کبود
ز هر چه رنگ تعلق پذيرد آزادست

چه گويمت که به ميخانه دوش مست و خراب
سروش عالم غيبم چه مژده‌ها دادست

که ای بلندنظر شاهباز سدره نشين
نشيمن تو نه اين کنج محنت آبادست

تو را ز کنگره عرش می‌زنند صفير
ندانمت که در اين دامگه چه افتادست

نصيحتی کنمت ياد گير و در عمل آر
که اين حديث ز پير طريقتم يادست

غم جهان مخور و پند من مبر از ياد
که اين لطيفه عشقم ز ره روی يادست

رضا به داده بده وز جبين گره بگشای
که بر من و تو در اختيار نگشادست

مجو درستی عهد از جهان سست نهاد
که اين عجوز عروس هزاردامادست

نشان عهد و وفا نيست در تبسم گل
بنال بلبل بی دل که جای فريادست

حسد چه می‌بری ای سست نظم بر حافظ
قبول خاطر و لطف سخن خدادادست


 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
اندر شکست جان شد پیدا لطیف جانی
چون این جهان فروشد وا شد دگر جهانی

بازار زرگران بین کز نقد زر چه پر شد
گر چه ز زخم تیشه درهم شکست کانی

تا تو خمش نکردی اندیشه گرد نامد
وا شد دهان دل چون بربسته شد دهانی

چندین هزار خانه کی گشت از زمانه
تا در دل مهندس نقشش نشد نهانی

سری است زان نهانتر صد نقش از آن مصور
در خاطر مهندس و اندر دل فلانی

چون دل صفا پذیرد آن سر جهان بگیرد
وآنگه کسی نمیرد در دور لامکانی

تبریز شمس دین را از لطف لابه‌ای کن
کز باغ بی‌زمانی در ما نگر زمانی
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
مولوی

مولوی

ای با من و پنهان چو دل، از دل سلامت می کنم
تو کعبه‌ای هر جا روم ،قصد مقامت می کنم

هر جا که هستی حاضری، از دور در ما ناظری
شب خانه روشن می شود ،چون یاد نامت می کنم

گه همچو باز آشنا بر دست تو پر می زنم
گه چون کبوتر پرزنان آهنگ بامت می کنم

گر غایبی هر دم چرا آسیب بر دل می زنم
ور حاضری پس من چرا در سینه دامت می کنم

دوری به تن لیک از دلم اندر دل تو روزنیست
زان روزن دزدیده من چون مه پیامت می کنم

ای آفتاب از دور تو بر ما فرستی نور تو
ای جان هر مهجور تو جان را غلامت می کنم

من آینه دل را ز تو این جا صقالی می دهم
من گوش خود را دفتر لطف کلامت می کنم

در گوش تو در هوش تو و اندر دل پرجوش تو
این‌ها چه باشد تو منی وین وصف عامت می کنم

ای دل نه اندر ماجرا می گفت آن دلبر تو را
هر چند از تو کم شود از خود تمامت می کنم

ای چاره در من چاره گر حیران شو و نظاره گر
بنگر کز این جمله صور این دم کدامت می کنم

گه راست مانند الف گه کژ چو حرف مختلف
یک لحظه پخته می شوی یک لحظه خامت می کنم

گر سال‌ها ره می روی چون مهره‌ای در دست من
چیزی که رامش می کنی زان چیز رامت می کنم

ای شه حسام الدین حسن می گوی با جانان که من
جان را غلاف معرفت بهر حسامت می کنم
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
باز مرا در غمت واقعه جانی است
در دل زارم نگر، تا به چه حیرانی است

دل که ز جان سیر گشت خون جگر می‌خورد
بر سر خوان غمت باز به مهمانی است

چون دل تنگم نشد شاد به تو یک زمان
باز گذارش به غم، کوبه غم ارزانی است

تا سر زلفین تو کرد پریشان دلم
هیچ نگویی بدو کین چه پریشانی است؟

از دل من خون چکید بر جگرم نم نماند
تا ز غمت دیده‌ام در گهر افشانی است

آه! که در طالعم باز پراکندگی است
بخت بد آخر بگو کین چه پریشانی است

رفت که بودی مرا کار به سامان، دریغ!
نوبت کارم کنون بی سر و سامانی است

صبح وصالم بماند در پس کوه فراق
روز امیدم چو شب تیره و ظلمانی است

وصل چو تو پادشه کی به گدایی رسد؟
جستن وصلت مرا مایهٔ نادانی است

خیز، دلا، وصل جو، ترک عراقی بگو
دوست مدارش، که او دشمن پنهانی است
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
قصد جفاها نکني ور بکني با دل من
وا دل من وا دل من وا دل من وا دل من

قصد کني بر تن من شاد شود دشمن من
وانگه از اين خسته شود يا دل تو يا دل من

واله و شيدا دل من بي‌سر و بي‌پا دل من
وقت سحرها دل من رفته به هر جا دل من

بيخود و مجنون دل من خانه پرخون دل من
ساکن و گردان دل من فوق ثريا دل من

سوخته و لاغر تو در طلب گوهر تو
آمده و خيمه زده بر لب دريا دل من

گه چو کباب اين دل من پر شده بويش به جهان
گه چو رباب اين دل من کرده علالا دل من

زار و معاف است کنون غرق مصاف است کنون
بر که قاف است کنون در پي عنقا دل من

طفل دلم مي نخورد شير از اين دايه شب
سينه سيه يافت مگر دايه شب را دل من

صخره موسي گر از او چشمه روان گشت چو جو
جوي روان حکمت حق صخره و خارا دل من

عيسي مريم به فلک رفت و فروماند خرش
من به زمين ماندم و شد جانب بالا دل من

بس کن کاين گفت زبان هست حجاب دل و جان
کاش نبودي ز زبان واقف و دانا دل من
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
نوشتم این غزل نغز با سواد دو دیده
که بلکه رام غزل گردی ای غزال رمیده

سیاهی شب هجر و امید صبح سعادت
سپید کرد مرا دیده تا دمید سپیده

ندیده خیر جوانی غم تو کرد مرا پیر
برو که پیر شوی ای جوان خیر ندیده

به اشک شوق رساندم ترا به این قد و اکنون
به دیگران رسدت میوه ای نهال رسیده

ز ماه شرح ملال تو پرسم ای مه بی مهر
شبی که ماه نماید ملول و رنگ پریده

بهار من تو هم از بلبلی حکایت من پرس
که از خزان گلشن خارها به دیده خلیده

به گردباد هم از من گرفته آتش شوقی
که خاک غم به سر افشان به کوه و دشت دویده

هوای پیرهن چاک آن پری است که ما را
کشد به حلقه دیوانگان جامه دریده

فلک به موی سپید و تن تکیده مرا خواست
که دوک و پنبه برازد به زال پشت خمیده

خبر ز داغ دل شهریار می شوی اما
در آن زمان که ز خاکش هزار لاله دمیده
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
کعبهٔ وصل تو پناه منست
طاق ابروت قبله گاه منست

چشم فتان مست خونریزت
خود زبیداد خود پناه منست

خود ره لشگر غمت دادم
غارت خان و مان گناه منست

بنگاهی اگر خراب شدم
چشم مست تو عذرخواه منست

شد دلم خون زروی گلگونت
اشک خونین من گواه من است

روی و راه دگر نمیدانم
لطف و قهر روی و راه منست

فیض روز تو هم تیره از آنست
بخت من هم سیه ز آه منست
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
بتی دارم که گرد گل ز سنبل سایه بان دارد

بهار عارضش خطی به خون ارغوان دارد

غبار خط بپوشانید خورشید رخش یا رب

بقای جاودانش ده که حسن جاودان دارد


چو عاشق می‌شدم گفتم که بردم گوهر مقصود

ندانستم که این دریا چه موج خون فشان دارد


ز چشمت جان نشاید برد کز هر سو که می‌بینم

کمین از گوشه‌ای کرده‌ست و تیر اندر کمان دارد


چو دام طره افشاند ز گرد خاطر عشاق

به غماز صبا گوید که راز ما نهان دارد


بیفشان جرعه‌ای بر خاک و حال اهل دل بشنو

که از جمشید و کیخسرو فراوان داستان دارد


چو در رویت بخندد گل مشو در دامش ای بلبل

که بر گل اعتمادی نیست گر حسن جهان دارد


خدا را داد من بستان از او ای شحنه مجلس

که می با دیگری خورده‌ست و با من سر گران دارد


به فتراک ار همی‌بندی خدا را زود صیدم کن

که آفت‌هاست در تاخیر و طالب را زیان دارد


ز سروقد دلجویت مکن محروم چشمم را

بدین سرچشمه‌اش بنشان که خوش آبی روان دارد


ز خوف هجرم ایمن کن اگر امید آن داری

که از چشم بداندیشان خدایت در امان دارد


چه عذر بخت خود گویم که آن عیار شهرآشوب

به تلخی کشت حافظ را و شکر در دهان دارد
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
رخت مه را رخ و فرزین نهادست
لبت بیجاده را صد ضربه دادست

چو رویت کی بود آن مه که هر مه
سه روز از مرکب خوبی پیادست

کجا دیدست بیجاده چنان خال
که فرزین بند نعلت را پیادست

ز مادر تا تو زادی کس ندیدست
که یک مادر مه و خورشید زادست

از این سنگین دلی با انوری بس
که بی‌تو سنگها بر دل نهادست
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
دكتر شفيعي كدكني

دكتر شفيعي كدكني

[FONT=arial, helvetica, sans-serif]در شـــــب مــــن خنده خورشيد باش [/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif] آفتــــــاب ظلمـــــــت ترديـــد باش[/FONT]

[FONT=arial, helvetica, sans-serif]اي همـــــاي پرفشـــــــان در اوج ها [/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif] ســــــايه عشق مني جـــــاويد باش[/FONT]

[FONT=arial, helvetica, sans-serif]اي صبوحي بخش مي خواران عشق [/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif] در شبــــــان غم صبــاح عيد باش[/FONT]

[FONT=arial, helvetica, sans-serif]آســــمـــــان آرزوهـــــاي مـــــــــرا [/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif] روشنـــــــاي خنده نـــاهيـــــد باش[/FONT]

[FONT=arial, helvetica, sans-serif]بـــــا خيـــــالـــت خلوتـــــي آراستم [/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif] خـــود بيا و ســــــاغر اميـــــد باش[/FONT]​
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
من رانده زمیخانه ام ازمن بگریزید
درد ی کش دیوانه ام ازمن بگریزید
دردست قضا جان بلب و دیده به مینا
سرگشته چو پیمانه ام از من بگریزید
زنجیری جادوی هوسهای محالم
افسونی افسانه ام ازمن بگریزید
آن سیل جنونم که بسر می دود از کوه
بنیان کن کاشانه ام ازمن بگریزید
آن شمع مزارم که بسر ریخته گردون
خاکستر پروانه ام ازمن بگریزید
آن روز که دل مرد و جنون مرد وعطش مرد
من از همه بیگانه ام ازمن بگریزید
بر ظاهر آباد من امید مبندید
من خانه ی ویرانه ام ازمن بگریزید
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
جزای آنکه نگفتیم، شکر روز وصال
شب فراق نخفتیم، لاجرم ز خیال

بدار یک نفس ای قائد این زمام جمال
که دیده سیر نمی گردد از نظر به جمال

اگر به گوش فراموش عهد سنگین دل
پیام ما که رساند مگر نسیم شمال

به تیغ هندی دشمن، قتال می نکند
چنان که دوست به شمشیر غمزه‌، قتال

جماعتی که نظر را حرام می‌گویند
نظر، حرام بکردند و خون خلق حلال

غزال اگر به کمند اوفتد، عجب نبود
عجب فتادن مرد است در کمند غزال

تو بر کنار فراتی، ندانی این معنی
به راه بادیه دانند، قدر آب زلال

اگر مراد نصیحت کنان ما اینست
که ترک دوست بگوییم، تصوریست محال

به خاک پای تو داند که تا سرم نرود
ز سر به در نرود همچنان امید وصال

حدیث عشق چه حاجت که بر زبان آریم
به آب دیده خونین، نوشته صورت حال

سخن دراز کشیدیم و همچنان باقیست
که ذکر دوست نیارد، به هیچگونه ملال

به ناله، کار میسر نمی شود سعدی
ولیک ناله بیچارگان خوش است، بنال
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
روی بنما و مرا گو که ز جان دل برگیر
پیش شمع آتش پروا نه به جان گو درگیر

در لب تشنه ما بین و مدار آب دریغ
بر سر کشته خویش آی و ز خاکش برگیر

ترک درویش مگیر ار نبود سیم و زرش
در غمت سیم شمار اشک و رخش را زر گیر

چنگ بنواز و بساز ار نبود عود چه باک
آتشم عشق و دلم عود و تنم مجمر گیر

در سماع آی و ز سر خرقه برانداز و برقص
ور نه با گوشه رو و خرقه ما در سر گیر

صوف برکش ز سر و باده صافی درکش
سیم درباز و به زر سیمبری در بر گیر

دوست گو یار شو و هر دو جهان دشمن باش
بخت گو پشت مکن روی زمین لشکر گیر

میل رفتن مکن ای دوست دمی با ما باش
بر لب جوی طرب جوی و به کف ساغر گیر

رفته گیر از برم وز آتش و آب دل و چشم
گونه‌ام زرد و لبم خشک و کنارم تر گیر

حافظ آراسته کن بزم و بگو واعظ را
که ببین مجلسم و ترک سر منبر گیر
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
یارا یارا ترا چه یارا

تا دل بربائی اذکیا را

این دلبری از تو نیست بالله

این فتنه زدیگریست یارا


آنکسکه نگاشته است نقشت

بر صفحهٔ نیکوئی نگارا


در پردهٔ حسن تست پنهان

دل میبرد از بر آشکارا


از خال و خطت کتاب مسطور

داده است بدست دیده مارا


تا درنگریم و باز خوانیم

در روی تو سورهٔ ثنا را


هر جزو تو آیتی زقرآن

هر شیوه ستایشی خدا را


هر جلوهٔ تو کند ثنائی

در پرده جناب کبریا را


آئینهٔ حسن تو نماید

بی صورت و بی جهت خدا را


از فیض کسی دگر برد دل

تو بیخبری ز دل نگارا
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
دل می‌رود ز دستم صاحب دلان خدا را
دردا که راز پنهان خواهد شد آشکارا

کشتی شکستگانیم ای باد شرطه برخیز
باشد که بازبینیم دیدار آشنا را

ده روزه مهر گردون افسانه است و افسون
نیکی به جای یاران فرصت شمار یارا

در حلقه گل و مل خوش خواند دوش بلبل
هات الصبوح هبوا یا ایها السکارا

ای صاحب کرامت شکرانه سلامت
روزی تفقدی کن درویش بی‌نوا را

آسایش دو گیتی تفسیر این دو حرف است
با دوستان مروت با دشمنان مدارا

در کوی نیک نامی ما را گذر ندادند
گر تو نمی‌پسندی تغییر کن قضا را

آن تلخ وش که صوفی ام الخبائثش خواند
اشهی لنا و احلی من قبله العذارا

هنگام تنگدستی در عیش کوش و مستی
کاین کیمیای هستی قارون کند گدا را

سرکش مشو که چون شمع از غیرتت بسوزد
دلبر که در کف او موم است سنگ خارا

آیینه سکندر جام می است بنگر
تا بر تو عرضه دارد احوال ملک دارا

خوبان پارسی گو بخشندگان عمرند
ساقی بده بشارت رندان پارسا را

حافظ به خود نپوشید این خرقه می آلود
ای شیخ پاکدامن معذور دار ما را
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
فيض

فيض

رازها با اهل گفتن زاهل عرفان خوش نماست

یار یکدیگر شدن از قوم و خویشان خوش نماست

نصرت دین حق و در درد بودن متفق

زاهل علم و پیشوایان و فقیهان خوش نماست


این فقیهان مجادل از کجا حکمت کجا

درس وبحث وعلم وحکمت ازحکیمان خوش نماست


خواندن قرآن و فهمیدن به آواز حزین

با خضوع جان و تن از اهل قرآن خوش نماست


چون نمازی در جماعت میشود کوته بهست

ترک تطویل و ریا از مقتدیان خوش نماست


گز مزاحی میکند مومن بحق نیکوست آن

تقوی از باطل نمودن زاهل ایمان خوش نماست


مرد چون بالغ شود باید بحق رو آورد

خنده و بازی و خوش طبعی زطفلان خوش نماست


‍ژندة پاکیزه بر بالای درویشان نکو

و آن قبای تار در بر قد خوبان خوش نماست


سهل باشد گر کنند افتادگان افتادگی

مهربانی و تواضع از بزرگان خوش نماست


اقتصار سایلان بر قوت از روی سکوت

بخشش بی من و ایذا از کریمان خوش نماست


هر کسی را حق تعالی بهر کاری آفرید

هر که کار خویش را نیکو کند آن خوش نماست


عاقلان را عاقلی خوش عاشقان را عاشقی

مستی و شوریدگی از می پرستان خوش نماست


زاهد ار از زهد گوید عابد از صوم و صلوه

عاشقانرا حرف وصل یار و هجران خوش نماست


واعظ ار آرد حدیثی از کلام انبیا

عارفان را سیر در اسرار قرآن خوش نماست


فیض میکن جهد تا سنجیده تر آید سخن

گفتن شعر از دم سنجیده گویان خوش نماست
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
شب وصل است و طی شد نامه هجر
سلام فیه حتی مطلع الفجر

دلا در عاشقی ثابت قدم باش
که در این ره نباشد کار بی اجر

من از رندی نخواهم کرد توبه
و لو آذیتنی بالهجر و الحجر

برآی ای صبح روشن دل خدا را
که بس تاریک می‌بینم شب هجر

دلم رفت و ندیدم روی دلدار
فغان از این تطاول آه از این زجر

وفا خواهی جفاکش باش حافظ
فان الربح و الخسران فی التجر
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
در پردهٔ عاشقی نهان کیست

در جلوهٔ دلبری عیان کیست

حسن و احسان چو جمله از تست

محبوب بجز تو در جهان کیست


نگذاشت چو غیرت تو غیری

ما و من و او و این و آن کیست


عاشق چو توئی عشق و معشوق

لیلی که وقیس در جهان کیست


عالم چو ثنای تست یکسر

آن مثنی بی لب و دهان کیست


مثنی توئی و ثناء جز تو

آنرا که ثنا کنند آن کیست


پنهان بجهان تو و عیان تو

غیر از تو عیان که و نهان کیست


هجر و وصل تو هر که داند

داند نیران چه و جنان کیست


خود را چه شناخت فیض دانست

فانی که و هست جاودان کیست
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
راهیست راه عشق که هیچش کناره نیست
آن جا جز آن که جان بسپارند چاره نیست

هر گه که دل به عشق دهی خوش دمی بود
در کار خیر حاجت هیچ استخاره نیست

ما را ز منع عقل مترسان و می بیار
کان شحنه در ولایت ما هیچ کاره نیست

از چشم خود بپرس که ما را که می‌کشد
جانا گناه طالع و جرم ستاره نیست

او را به چشم پاک توان دید چون هلال
هر دیده جای جلوه آن ماه پاره نیست

فرصت شمر طریقه رندی که این نشان
چون راه گنج بر همه کس آشکاره نیست

نگرفت در تو گریه حافظ به هیچ رو
حیران آن دلم که کم از سنگ خاره نیست
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
عشق ورزیدم و عقلم به ملامت برخاست

کان که عاشق شد از او حکم سلامت برخاست

هر که با شاهد گلروی به خلوت بنشست

نتواند ز سر راه ملامت برخاست


که شنیدی که برانگیخت سمند غم عشق

که نه اندر عقبش گرد ندامت برخاست


عشق غالب شد و از گوشه نشینان صلاح

نام مستوری و ناموس کرامت برخاست


در گلستانی کان گلبن خندان بنشست

سرو آزاد به یک پای غرامت برخاست


گل صدبرگ ندانم به چه رونق بشکفت

یا صنوبر به کدامین قد و قامت برخاست


دی زمانی به تکلف بر سعدی بنشست

فتنه بنشست چو برخاست قیامت برخاست
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
جانان هزاران آفرین بر جانت از سر تا قدم
صانع خدایی کاین وجود آورد بیرون از عدم

خورشید بر سرو روان دیگر ندیدم در جهان
وصفت نگنجد در بیان نامت نیاید در قلم

گفتم چو طاووسی مگر عضوی ز عضوی خوبتر
می‌بینمت چون نیشکر شیرینی از سر تا قدم

چندان که می‌بینم جفا امید می‌دارم وفا
چشمانت می‌گویند لا ابروت می‌گوید نعم

آخر نگاهی بازکن وان گه عتاب آغاز کن
چندان که خواهی ناز کن چون پادشاهان بر خدم

چون دل ببردی دین مبر هوش از من مسکین مبر
با مهربانان کین مبر لاتقتلوا صید الحرم

خارست و گل در بوستان هرچ او کند نیکوست آن
سهلست پیش دوستان از دوستان بردن ستم

او رفت و جان می‌پرورد این جامه بر خود می‌درد
سلطان که خوابش می‌برد از پاسبانانش چه غم

می‌زد به شمشیر جفا می‌رفت و می‌گفت از قفا
سعدی بنالیدی ز ما مردان ننالند از الم
 

م.سنام

عضو جدید
خلوتم چراغان کن ای چراغ روحانی
ای ز چشمه نوشت چشم و دل چراغانی
سرفرازی جاوید در کلاه درویشی است
تا فرو نیارد کس سر به تاج سلطانی
تا به کوی میخانه ایستاده ام دربان
همتم نمیگیرد شاه را به دربانی
تا کران این بازار نقد جان به کف رفتم
شادیش گران دیدم اندهش به ارزانی
هر خرابه خود قصریست یادگار صدخاقان
چون مدائنش بشو خطبه های خاقانی
عقده سرشک ای گل بازکن چو بارانم
چند گو بگیرد دل در هوای بارانی
از غبار امکانت چشمه بقا زاید
گر به اشک شوق ای دل این غبار بنشانی
برشدن ز چاه شب از چراغ ماه آموز
تا به خنده در آفاق گل به دامن افشانی
شمع اشکبارم داد در شب جدائی یاد
با زبان خاموشی شیوه خدا خوانی
از حصار گردونم شب دریچه ای بگشا
گو رسد به حرگاهت ناله های زندانی
گله اش به پیرامن زهره ام چراند چشم
چند گو در این مرتع نی زنی و چوپانی
ساحل نجاتی هست ای غریق دریا دل
تا خراج بستانی زین خلیج طوفانی
وقت خواجه ماخوش کز نوای جاویدش
نغمه ساز توحید است ارغنون عرفانی
روی مسند حافظ شهریار بی مایه
تا کجا بیانجامد انحطاط ایرانی
شهریار
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
خانه پر بود از متاع صبر این دیوانه را
سوخت عشق خانه سوز اول متاع خانه را

خواه آتش گوی و خواهی قرب، معنی واحد است
قرب شمع است آنکه خاکستر کند پروانه را

هر چه گویی آخری دارد به غیر از حرف عشق
کاینهمه گفتند و آخر نیست این افسانه را

گرد ننشیند به طرف دامن آزادگان
گر براندازد فلک بنیاد این ویرانه را

می ز رطل عشق خوردن کار هر بی ظرف نیست
وحشیی باید که بر لب گیرد این پیمانه را
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
غم زخوی خویش داردخاطر غمناک ما

نم زجوی خویش دارد دیده نمناک ما

ناله اش از جور خویشست ایندل پر آرزو

زخمش از دستخودست این سینهٔ صد چاک ما


بر روان ما زخاک ما بسی بیداد رفت

داد میخواهد زخاک ما روان پاک ما


باک جان ما زخاک ما و باک دل زخود

نیست ما را هیچ باک از دلبر بی باک ما


خار و خاشاک تن ما سدّ راه جان ماست

عشق کوکاتش زند در خار و در خاشاک ما


خاک میروید گل و نسرین و نرگس در چمن

خاک ما خاری نروید خاک بر سر خاک ما


تاک رز بخشد می و تاک تن ما بی ثمر

دود آهی نیست هم کاتش فتد در تاک ما


اینجهان و آنجهان بااینهمه تشویش هست

بهر جاندادن درون خود گریبان چاک ما


هر که قدر جان پاک ما شناسد چون ملک

سجده دارد جسم ما را بهر جان پاک ما


کرد تعظیم تن ما بهر جان ما ملک

زانکه بوی حق شنید از جان ما در خاک ما


از حریم قدس جانرا گرچه تن افکند دور

عنقریب از لوث تن رسته است جان پاک ما


عاقبت تن میشود قربان جان خوش باش فیض

میبرد سیلاب قهر جان بذر یا خاک ما
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
گرچه ز تو هر روزم صد فتنه دگر خیزد
در عشق تو هر ساعت دل شیفته‌تر خیزد

لعلت که شکر دارد حقا که یقینم من
گر در همه خوزستان زین شیوه شکر خیزد

هرگه که چو چوگانی زلف تو به پای افتد
دل در خم زلف تو چون گوی به سر خیزد

گفتی به بر سیمین زر از تو برانگیزم
آخر ز چو من مفلس دانی که چه زر خیزد

قلبی است مرا در بر رویی است مرا چون زر
این قلب که برگیرد زان وجه چه برخیزد

تا در تو نظر کردم رسوای جهان گشتم
آری همه رسوایی اول ز نظر خیزد

گفتی چو منی بگزین تا من برهم از تو
آری چو تو بگزینم، گر چون تو دگر خیزد

بیچاره دلم بی کس کز شوق رخت هر شب
بر خاک درت افتد در خون جگر خیزد

چو خاک توام آخر خونم به چه می‌ریزی
از خون چو من خاکی چه خیزد اگر خیزد

عطار اگر روزی رخ تازه بود بی تو
آن تازگی رویش از دیده‌ی‌تر خیزد
 
Similar threads
Thread starter عنوان تالار پاسخ ها تاریخ
:)fatemeh غزل-مثنوی ♪♫ مثنوی-غزل اشعار و صنايع شعری 1
Persia1 قصیده چیست؟ اشعار و صنايع شعری 0

Similar threads

بالا