عروسی خوبان

nasim khanom

عضو جدید
کاربر ممتاز
با اجازه دوستان تصمیم گرفتم یه تاپیک مربوط به جشن عروسی رزمندگان عزیزمون بزنم که بعضی هاشون وصال به معشوق آسمانی رو به وصال به معشوق زمینی ترجیح دادن و پر گشودن به سمت آسمان...
شما عزیزان هم اگر خاطراتی در این زمینه دارید دریغ نکنید:gol:
 

nasim khanom

عضو جدید
کاربر ممتاز

[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]پيغام فرستاده بود:
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]« مادر، وسايل عروسي رو آماده كن، اين سري كه بیام مرخصي عروسي مي‌گيريم! دوستانم رو هم دعوت كرده‌ام با هم مي‌ياييم! ».
اولين تجربه زندگي‌ام بود.
[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]با ذوق و شوق پارچه دادم ورامين برايش كت و شلوار دوختند. [/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]وسايل ديگر را هم آماده كردم. حتي گوسفند هم برايش خريدم.[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]در تهيه و تدارك بقيه کارها بوديم كه خبرشهادتش را آوردند [/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif][/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]:gol: مادر شهید کاشی(نوده گرمسار):gol:[/FONT]​

[/FONT]
 

nasim khanom

عضو جدید
کاربر ممتاز
شب عروسي‌ام بود كه خبر شهادت همرزمش حميد گلستانه را آوردند. خانه ما نزديك خانه آنها بود. ابراهيم و حميد آن قدر صميمي بودند كه همديگر را داداشي، صدا مي‌كردند.
ابراهيم خيلي ناراحت شد و گفت: « عروسي رو عقب بندازيد! ».
مراسم عروسي بدون سر و صدا و با صلوات برگزار شد. ابراهيم مي‌گفت: « داداشي، بدون ما به ميهماني رفتي؟ ».
دو سال بعد، درست يك شب قبل از عروسي خواهر شهید گلستانه، ابراهيم (شادکام) شهید شد. خانواده شهيد گلستانه
به همه گفته بودند: « چون دوست فرزندمان شهید شده به احترام او هيچ سر و صدايي نبايد باشد! ».


خواهرشهیدشادکام- ساروزن
 

nasim khanom

عضو جدید
کاربر ممتاز
ماجراي عروسي دكتر چمران

ماجراي عروسي دكتر چمران

ماجراي عروسي دكتر چمران


گفتند مصطفي اين دختررا جادو و جنبل* كرده
خانه سوت و كور بود. انگار نه انگار كه از مراسم عقد خبري باشد؛ جشني، سروري، چيزي... مادر، عصباني كز كرده بود يك گوشه* خانه. كارد مي*زدي خونش در نمي*آمد. پدر، حرفي نمي*زد و خواهر مضطرب و نگران، اين طرف و آن طرف مي*رفت؛ با اين حرف مي*زد، با آن حرف مي*زد، وسيله*اي جور مي*كرد...
از اتاق در حالي كه وسايلش را آماده* رفتن كرده باشد، آمد بيرون؛ عروس است و امروز بعد از ظهر مراسم عقد دارد. ولي از آرايش و آرايشگاه و لباس عروسي اثري نيست. از در كه مي خواهد خارج شود، خواهر، سراسيمه مي*دود به طرفش.
- كجا مي*روي؟
- مدرسه (براي درس دادن مي*رفت)
- الان بايد بروي براي آرايش، بروي خودت را درست كني...
- من بروم؟ چرا؟ مصطفي من را همينطوري مي*خواهد.
رفت. وقتي كه برگشت مهمانها آمده بودند. خيلي*ها هم نيامده بودند. خوششان نمي*آمد.
- لباس چي مي*خواهي بپوشي؟
- لباس زياد دارم.
- بايد لباس عقد باشد.
رفتند و همان سرظهر، لباس تهيه كردند. همه مي*گفتند اين دختر، ديوانه شده، مصطفي جادو و جنبل*اش كرده.
رسم بود داماد به عروس انگشتر هديه بدهد. مصطفي آمد. كادو هم آورد ولي انگشتر نبود. كادوي آن روز مصطفي خاطره* اولين روزهاي آشنايي آنها را به يادش مي*آورد. يعني چيزي حدود 9 ماه قبل. آن روزها... .
از جنگ خوشش نمي*آمد
آن روز، سيد غروي از غاده خواسته بود برود پيش امام موسي صدر. امام موسي را نمي*شناخت. سيدغروي باز هم تكرار كرد «امام موسي مي*خواهند شما را ببينند». از جنگ خوشش نمي*آمد، از آدمهاي جنگ هم. و آن زمان، لبنان درجنگ دست و پا مي*زد.
براي ملاقات با امام موسي صدر رفت به مجلس اعلاي شيعيان. گفت وگويشان كه تمام شد، قرار گذاشته بود برود پيش چمران. از جنگ بدش مي*آمد، از آدمهاي جنگ هم.
شمع و اشك
هوا تاريك بود. از نوشتن كه خسته شد. نگاهش در اتاق چرخيد و ماند روي يك تقويم. امام موسي داده بود. دوازده تصوير داشت براي دوازده ماه سال. نقاشيها نام و امضا نداشتند. تصويري كه چشمش را گرفت يك زمينه سياه بود با شمعي كه نور كوچك داشت. به عربي كنارش نوشته شده بود: «من ممكن است نتوانم اين تاريكي را از بين ببرم ولي با همين روشنايي كوچك فرق ظلمت و نور و حق و باطل را نشان مي*دهم». صبح كه شد بسيار گريه كرده بود به خاطر آن نقاشي. نمي*دانست مصطفايي كه اسمش با جنگ گره خورده بود، روحيه*اي به اين لطافت داشته باشد.
اولين ملاقات
شروع كرد به خواندن. تمام آنچه را غاده تا به حال در روزنامه*ها نوشته بود، خواند. مي*خواند و اشكهايش سرازير مي*شد؛ از جنگ ، از ولايت، از امام حسين
... .
باورش نمي*شد نقاش تصاوير آن تقويم، روبرويش ايستاده. اين اولين ديدارش با چمران بود.
روسري گل گلي
با فرهنگ اروپايي بزرگ شده بود و خانواده*اش اهل بريز و بپاش و تجمل، اما خودش از اين جور كارها راضي نبود. كادو را كه باز كرد، داخلش يك روسري قرمز با گلهاي درشت بود. اولين كادويي كه از او گرفت، حفظ كرده. نه آن روسري را، حجاب را. هنوز جمله آن روز يادش هست: «بچه*هاي موسسه دوست دارند شما را با روسري ببينند».
مصطفي او را محجبه كرده بود، آن هم خيلي زيبا و هنرمندانه.
دیوانه شده*اي؟
«تو ديوانه شده*اي! اين مرد بيست سال از تو بزرگتر است، ايراني است، همه*اش توي جنگ است، پول ندارد، همرنگ ما نيست، حتي شناسنامه ندارد!» از وقتي صحبت ازدواج به ميان آمده بود، اين را همه مي*گفتند. آرزو مي*كرد اي كاش در خانواده* اعيان به دنيا نيامده بود. همه سخت مخالفت مي*كردند. آنها ظاهر را مي*ديدند و او هم در ظاهر، هيچ نداشت.
تصميم*ام را گرفته*ام
گفتم: «بابا! از بچگي تا بيست و پنج شش سالگي، هيچ وقت شما را ناراحت نكرده*ام. ولي براي اولين بار مي*خواهم از اطاعت شما خارج شوم». گفت: «چي شده؟» گفتم: «تصميم گرفته*ام با مصطفي ازدواج كنم، عقد هم پس*فردا پيش امام موسي صدر است». گفت: «اين مرد براي شما مناسب نيست. فاميلش را نمي*شناسيم». گفتم: «من تصميمم را گرفته*ام. مي*روم. امام موسي صدر كه حاكم شرع*اند، اجازه داده*اند.»
پدر به سختي رضايت داد ولي مادر عصباني بود. بلند شد تا غاده را بزند.

***
نه ماه بود كه مصطفي را مي*شناخت. عاشق او و رفتارش شده بود. با همه* آنهايي كه تا حالا ديده بود، فرق داشت. كادو را كه باز كرد، شمع بود. داماد براي عروس شمع آورده بود. اگر بقيه مي*فهميدند، مي*گفتند: داماد ديوانه است، براي عروس، كادو شمع آورده.

صيغه* عقد كه خوانده شد مهريه*اش فقط قرآن كريم بود و تعهد از داماد كه غاده را در راه تكامل، اهل بيت و اسلام هدايت كند. براي مردم عجيب بود و براي فاميل عجيب*تر. مي*گفتند حالا قرار است عروس را كجا ببرد؟! خانه كجا گرفته؟! ديدند فقط يك اتاق است با چند تا صندوق ميوه به جاي تخت. هيچ*كس باورش نمي*شد؛ غاده و مصطفي عاشق هم شده بودند حتي اگر مصطفي به اندازه بيست سال از غاده بزرگتر باشد.

منبع:دو هفته نامه آينده سازان، شماره 69 ، 23 خرداد 1382​
 

Similar threads

بالا