

دیرگاهی بود کزین فضای دیرین همکلاسیهایم دور بودم و سعادت مرا کم٬ و اکنون خوشنودم زین فضای همچنان گاهان گشوده و دو یا حتی چند قطبی گشته که همه را نظری است و دوستان را مشارکتی و ای کاش دوستان راست جامگان را نیز تاب همیاری مخالفانشان را نیز بود.
و چه باک که در این فضا ما که توانایی نظر پراکنیمان در باکسهای بستهی نظراتشان نیست٬ در نوشتاری ضرب شستی بر راست آنان زنیم و هشدار و دلهرهای بر هم قدمان چپ که حقا به نیکی راه را گسترانده و میگسترانند...
اصل سخن را در ابتدای سخن گفتیم و در مقدمهی پیشین نیز توضیحی در باب غیبت شاید چند ماهه٬ اما باز گوییم اندکی تفسیر که شاید دیگر دوستان را نیز روشنی بیشتری یابند٬ سخن ابتدایین را با دوستان راست اندیش بود که توان از نظر پراکنی ما را بسته و نمیدانم چگونه آنان که حق و راستی را با خود بینند تاب نظرات مخالفین خود را ندارند و باکی نیست که ما را در اینجا سخن بر آنان گوییم که نمیدانم چگونه است که دست نمیشوئید از این بازی و خسته نمیشوید از این تکرار!
باز اتوبوس فرستادن و باز جمعیت را به خیابان کشاندن و باز وانمود کردن که اینها به عشق و ارادت و صاحب اختیارند، و کفن پوش برای تائید ما آمدهاند. عبرت نمیگیرید از سرنوشت برخی از خودتان که روزگاری همین مردم ساده میگفتند نایب پیامبرست و مخالفت با آنها مخالفت با امام زمان، امروز میگویید او دشمن دین است و غارتگر بیت المال. و هیچ کدام از دو شعار از سر اطلاع و آگاهی نبود.
عبرت نمیگیرید از شاه و ملکه حکومت پیش از جمهوری اسلامی که چطور مردم ساده روستاهای بیرجند و نطنز فرزند قربانشان می کردند و چند ماه بعد همان مردم حاضر بودند کسی را اولین رییس جمهور تاریخ ایران کنند که آن شاه و ملکه را بازگرداند تا در قفس بگرداندند در خیابانها...
دست بر نمیدارید از این کردار که در وجودتان خونی شده انگار، و جز برای شرایط ماقیل تاریخ و استبدادی نیست وگرنه کیست که باور کند قطعنامهای که در پایان هر گرد هم آئی صادر میشود الزاما نظر مردمی نیست که به حسابشان مینویسید. اینها همه مربوط به دنیائی بود که درز پیرهن حکومتگران در آن چنین باز نبود. زمانی که مردم نمیدانستند که دعوا بر سر کلید چاه نفت است و آرمانها و مقدسات بهانه. اینها مال دورانی است که این همه شفاف نبود جهان...
درس تاریخ نمیخوانید و از این بازی که از شدت تکرار چنین نخ نماست دست نمیشوئید...؟!
همچنان هنرتان در زندان شماست و اگر کار مشکل شود در کشتار و ترور. چنان که هم زمان اصلاحات با طرح "حذف روشنفکران و نشان دادن بیعرضگی دولت" مقابله کردید٬ و در نتیجه قتلهای زنجیرهای آفریده شد و اینکار با ترور میرعلی موسوی یعنی بدان آقای میرحسین که نزدیک شدهایم...
اما بشارتتان باد که دیگر اینگونه بازیها در نمیگیرد. معترضان جان به لب رسیده را مدام خشمگین کردن به قصد آن که به بازی را به خشونت بکشانید - که در آن خود را چیره دست میدانید و چنین است - دیگر پاسخ نمیدهد. سرانجام روسیاهی به کسانی میماند که آن قدر از صبح خنجر برای این و آن تیز کردند و آن قدر شعر سرودند که "اینک تیغ و گلوی شما" که دیگر حنایشان رنگ ندارد و تهدیدشان جز نشانه ضعف و ناتوانی نیست. تنها اثری که از آن میزاید به خشونت کشاندن خیابان است که دودش ابتدا بر چشم خود و خاندانتان میرود.
به جای این گونه هنرهای بیهنری و چاره بیچارگی بهتر آن که عقل و تدبیر به کار اندازید. آزمایشی برایتان واجب است. اول از همه طرح های بدیع (زندان درمانی یا ترور) را در خانوادهتان امتحان کنید. ببینید حوانان خانه را میتوانید قانع کرد. خود میدانید که در توانتان نیست. حداکثر توانتان حبس نوجوانان خود در خانه و یا فرستادنشان به سفرست. جان و روان آنها را از دست دادهاید. خوب نگاه کنید مهربانی و احترام را در آنها کشتهاید.
اما مژده به همه مسالمت جویان که هنوز هم دیر نیست برای شنیدن صدای اعتراض مردم. وگرنه کمی دیر درون دستگاه حکومت بحثی در میگیرد که در پائیز ۵۷ در پشت در اتاق شاه در کاخ نیاوران در گرفت.
موقعی بود که دولت شریف امامی اثر نداد و شاه درمانده و بیمار میخواست اداره کل جامعه را به نظامیان بسپارد شاید موفق به مهار تظاهرات و ناآرامیها و اعتصابها شوند. گفت از تلویزیون بیایند تا پیامی را ضبط کنند که میخواست با مردم در میان گذارد.
و ملت در خانه شنیدند "ملت عزیز ایران صدای انقلابتان را شنیدم". و جز دو سه پیرمرد عاقل همچون عبدالله انتظام، دکتر غلامحسین صدیقی و دیگر با تجربهها و خون دل خوردههای همدل نهضت ملی و هوادار مصدق، و کسانی همچون دکتر علی امینی هیچ کس بر اهمیت این گفته تأمل نکرد. هیچ کس در آن راه چاره ندید. هیچ کس به فکر گفتگو و مصالحه برای نجات کشور از ویرانی و بی قانونی نیفتاد.
و در نهایت یک بار نسل پیشین با شعار آتش زدن خواست سعادت را بخرد، گذارش به بهشت نیفتاد.
آیا قرارست نسل امروز، نسل روزگار شفافیت، نسل روزگار خبر، روزگار آبی و سبز باید از همان راه بگذرد.
به قول بهنود عزیز راست بگویم دلهره دارم.