شكايت از روزگار

محسن جعفر

عضو جدید
شكايت از روزگار (داستان راستان)
مفضل بن قيس ، سخت در فشار زندگی واقع شده بود . فقر و تنگدستی ،
قرض و مخارج زندگی او را آزار می‏داد . يك روز در محضر امام صادق ، لب‏
به شكايت گشود و بيچارگيهای خود را مو به مو تشريح كرد : " فلان مبلغ‏
قرض دارم ، نمی دانم چه جور اداء كنم ، فلان مبلغ خرج دارم و راه در آمدی‏
ندارم ، بيچاره شدم ، متحيرم ، گيج شده‏ام ، به هر در بازی می‏روم به رويم‏
بسته می‏شود . . . " در آخر از امام تقاضا كرد درباره‏اش دعايی بفرمايد و
از خداوند متعال بخواهد گره از كار فرو بسته او بگشايد .
امام صادق ، به كنيزكی كه آنجا بود فرمود : " برو آن كيسه پول كه‏
منصور برای ما فرستاده بياور " . كنيزك رفت و فورا كيسه پول را حاضر كرد . آنگاه به مفضل‏
بن قيس فرمود : " در اين كيسه چهار صد دينار است و كمكی است برای‏
زندگی تو " .
- " مقصودم از آنچه در حضور شما گفتم اين نبود ، مقصودم فقط خواهش‏
دعا بود " .
- " بسيار خوب ، دعا هم می‏كنم . اما اين نكته را به تو بگويم ، هرگز
سختيها و بيچارگيهای خود را برای مردم تشريح نكن ، اولين اثرش اين است‏
كه وانمود می‏شود تو در ميدان زندگی زمين خورده‏ای و از روزگار شكست‏
يافته‏ای . در نظرها كوچك می‏شوی . شخصيت و احترامت از ميان می‏رود
 
آخرین ویرایش:

Similar threads

بالا