شعر نو

tabasoum A

عضو جدید
و چه رویاهایی که تباه گشت و گذشت
و چه پیوند صمیمیتهایی که به اسانی یک رشته گذشت
چه امیدی چه امید
چخ نهالی که نشاندم من و بی بر گردید
دل من میسوزد که قناریها را پر بستند
که دل پاک پرستو ها را بشکستند
و کبوتر ها را
اه کبو تر ها را ....
و چه امید عظیمی به عبث انجامید
حمید مصدق:gol:
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
پرهیز می‌کنم از نشاندن نامم
روی دنباله‌های نام‌ها
روی نامه‌های دنباله‌دار
پرهیز می‌کنم از هوای نشستن
روی صندلی
کنار تنهایی شما
و از هراس نشستن
مدام
از کنارتان عبور می‌کنم ...
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
ناله از درد مکن
آتشی را که در آن زیسته‌ای سرد مکن
با غمش باز بمان
سرخ رو باش از این عشق و سرافراز بمان
راه عشق است که همواره شود از خون رنگ
دل دیوانه‌ی تنها، دل تنگ...
 

Mitra_Galaxy

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
زنده یاد حسین پناهی

به خانه مي رفت
با كيف
و با كلاهي كه بر هوا بود
چيزي دزديدي ؟
مادرش پرسيد
دعوا كردي باز؟
پدرش گفت
و برادرش كيفش را زير و رو مي كرد
به دنبال آن چيز
كه در دل پنهان كرده بود
تنها مادربزرگش ديد
گل سرخي را در دست فشرده كتاب هندسه اش
و خنديده بود
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
قیصر امین پور

قیصر امین پور


تا نسوزم
تا نسوزانم
تا مبادا بی هوا خاموش....

پس چگونه
بی امان
روشن نگه دارم
سالها این پاره آتش را
در کف دستم؟

تا بدانم همچنان هستم!



.

 

maryam_22

عضو جدید
کاربر ممتاز
سلامت را نمی خواهند پاسخ گفت ، سرها در گریبان است
كسی سربرنیارد كرد پاسخ گفتن ودیداریاران را.
نگه جز پیش پارا دید نتواند،
كه ره تاریك ولغزان است.
وگر دست محبت سوی كس یازی،
به اكراه آورد دست از بغل بیرون؛
كه سرما سخت سوزان است.
نفس كزگرمگاه سینه می آید برون،ابری شود تاریك.
چو دیوار ایستد در پیش چشمانت.
نفی كاینست،پس دیگر چه داری چشم
ز چشم د.ستان دور یا نزدیك؟
مسیحای جوانمرد من ای پیر پیرهن چركین!
هوا بس ناجوانمردانه سرد است....آی.....
دمت گرم وسرت خوش باد!
سلامم را تو پاسخ گوی،در بگشای!
منم من میهمان هر شبت، لولی وَش مغموم.
منم من سنگ تیپا خورده ی رنجور.
منم دشنام پست آفرینش، نغمه ناجور
نه از رومم،نه اززنگم،همان بی رنگ بی رنگم.
بیا بگشای در،بگشای دلتنگم.
حریفا!میزبانا! میهمان سال وماهت پشت در چون موج میلرزد.
تگرگی نیست،مرگی نیست.
صدایی گر شنیدی،صحبت سرما ودندان ست.
من امشب آمدستم وام بگذارم.
حسابت را كنار جام بگذارم.
چه می گویی كه بیگه شد،سحرشد،بامدادآمد؟
فریبت می دهد،برآسمان این سرخی بعداز سحرگه نیست.
حریفا!گوش سرما برده است این،یادگارسیلی سرد زمستان ست.
وقندیل سپهر تنگ میدان،مرده یا زنده،
به تابوتِ ستبرظلمت نه توی مرگ اندود،پنهان ست.
حریفا!روچراغ باده رابفروز،شب با روز یكسان است.
سلامت را نمی خواهند پاسخ گفت.
هوا دلگیر،درها بسته،سرها درگریبان، دستها پنهان؛
نفسها ابر،دلها خسته وغمگین،
درختان اسكلتهای بلور آجین،
زمین دلمرده،سقف آسمان كوتاه،
غبار آلوده مهر وماه،
زمستان ست.



"مهدی اخوان ثالث"
 

amir ut

عضو جدید
[FONT=&quot]زمانی[/FONT]
[FONT=&quot]با تکه ای نان سیر می شدم[/FONT]
[FONT=&quot]و با لبخندی[/FONT]
[FONT=&quot]به خانه می رفتم[/FONT]
[FONT=&quot]اتوبوس های انبوه از مسافر را[/FONT]
[FONT=&quot]دوست داشتم[/FONT]
[FONT=&quot]انتظار نداشتم[/FONT]
[FONT=&quot]کسی به من در آفتاب[/FONT]
[FONT=&quot]صندلی تعارف کند[/FONT]
[FONT=&quot]در انتظار گل سرخی بودم[/FONT]:gol:
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
حمیدمصدق

حمیدمصدق

دوباره با من باش !
پناه خاطره ام
اي دو چشم روشن باش !
هنوز در شب من آن دو چشم روشن هست
اگر چه فاصله ما ...
چگونه بتوان گفت ؟
هنوز با من هست

كجايي اي همه خوبي
تو اي همه بخشش
چه مهربان بودي
وقتي كه مهربان بودي

چگونه نفس، تو را در حصار خويش گرفت
تو ، اي كه سير در آفاق روح مي كردي
چه شد
چه شد كه سخن از شكست مي گويي
تو اي كه صحبت
فتح الفتوح مي كردي
 

Mitra_Galaxy

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
سیاوش کسرایی

سیاوش کسرایی

گفته بودم زندگی زیباست
گفته و ناگفته ای بس نکته ها کاینجاست
آسمان باز
آفتاب زر
باغ های گل
دشت های بی در و پیکر
سر برون آوردن گل از درون برف
تاب نرم رقص ماهی در بلور آب
بوی عطر خاک باران خورده در کهسار
خواب گندمزارها در چشمه مهتاب
آمدن رفتن دویدن
عشق ورزیدن
در غم انسان نشستن
پا به پای شادمانی های مردم پای کوبیدن
کار کردن کار کردن
آرمیدن
چشم انداز بیابانهای خشک و تشنه را دیدن
جرعه هایی از سبوی تازه آب پاک نوشیدن
گوسفندان را سحرگاهان به سوی کوه راندن
همنفس با بلبلان کوهی آواره خواندن
در تله افتاده آهوبچگان را شیر دادن
نیمروز خستگی را در پناه دره ماندن
گاه گاهی
زیر سقف این سفالین بامهای مه گرفته
قصه های در هم غم را ز نم نم های باران شنیدن
بی تکان گهواره رنگین کمان را
در کنار بام دیدن
یا شب برفی
پیش آتش ها نشستن
دل به رویاهای دامنگیر و گرم شعله بستن
آری آری زندگی زیباست
زندگی آتشگهی دیرنده پا برجاست
گر بیفروزیش رقص شعله اش در هر کران پیداست
ورنه خاموش است و خاموشی گناه ماست
پیر مرد آرام و با لبخند
کنده ای در کوره افسرده جان افکند
چشم هایش در سیاهی های کومه جست و جو می کرد
زیر لب آهسته با خود گفتگو می کرد
زندگی را شعله باید برفروزنده
شعله ها را هیمه سوزنده
جنگلی هستی تو ای انسان
جنگل ای روییده آزاده
بی دریغ افکنده روی کوهها دامن
آشیان ها بر سر انگشتان تو جاوید
چشمهها در سایبان های تو جوشنده
آفتاب و باد و باران بر سرت افشان
جان تو خدمتگر آتش
سر بلند و سبز باش ای جنگل انسان
زندگانی شعله می خواهد صدا سر داد عمو نوروز
شعله ها را هیمه باید روشنی افروز
کودکانم داستان ما ز آرش بود
او به جان خدمتگزار باغ آتش بود
روزگاری بود
روزگار تلخ و تاری بود
بخت ما چون روی بدخواهان ما تیره
دشمنان بر جان ما چیره
شهر سیلی خورده هذیان داشت
بر زبان بس داستانهای پریشان داشت
زندگی سرد و سیه چون سنگ
روز بدنامی
روزگار ننگ
غیرت اندر بندهای بندگی پیچان
عشق در بیماری دلمردگی بیجان
فصل ها فصل زمستان شد
صحنه گلگشت ها گم شد نشستن در شبستان شد
در شبستان های خاموشی
می تراوید از گل اندیشه ها عطر فراموشی
ترس بود و بالهای مرگ
کس نمی جنبید چون بر شاخه برگ از برگ
سنگر آزادگان خاموش
خیمه گاه دشمنان پر جوش
مرزهای ملک
همچو سر حدات دامنگستر اندیشه بی سامان
برجهای شهر
همچو باروهای دل بشکسته و ویران
دشمنان بگذشته از سر حد و از بارو
هیچ سینه کینه ای در بر نمی اندوخت
هیچ دل مهری نمی ورزید
هیچ کس دستی به سوی کس نمی آورد
هیچ کس در روی دیگر کس نمی خندید
باغهای آرزو بی برگ
آسمان اشک ها پر بار
گر مرو آزادگان دربند
روسپی نامردمان در کار
انجمن ها کرد دشمن
رایزن ها گرد هم آورد دشمن
تا به تدبیری که در ناپاک دل دارند
هم به دست ما شکست ما بر اندیشند
نازک اندیشانشان بی شرم
که مباداشان دگر روزبهی در چشم
یافتند آخر فسونی را که می جستند
چشم ها با وحشتی در چشمخانه هر طرف را جست و جو می کرد
وین خبر را هر دهانی زیر گوشی بازگو می کرد
آخرین فرمان آخرین تحقیر
مرز را پرواز تیری می دهد سامان
گر به نزدیکی فرود اید
خانه هامان تنگ
آرزومان کور
ور بپرد دور
تا کجا ؟ تا چند ؟
آه کو بازوی پولادین و کو سر پنجه ایمان ؟
هر دهانی این خبر را بازگو می کرد
چشم ها بی گفت و گویی هر طرف را جست و جو می کرد
پیر مرد اندوهگین دستی به دیگر دست می سایید
از میان دره های دور گرگی خسته می نالید
برف روی برف می بارید
باد بالش را به پشت شیشه می مالید
صبح می آمد پیر مرد آرام کرد آغاز
پیش روی لشکر دشمن سپاه دوست دشت نه دریایی از سرباز
آسمان الماس اخترهای خود را داده بود از دست
بی نفس می شد سیاهی دردهان صبح
باد پر می ریخت روی دشت باز دامن البرز
لشکر ایرانیان در اضطرابی سخت درد آور
دو دو و سه سه به پچ پچ گرد یکدیگر
کودکان بر بام
دختران بنشسته بر روزن
مادران غمگین کنار در
کم کمک در اوج آمد پچ پچ خفته
خلق چون بحری بر آشفته
به جوش آمد
خروشان شد
به موج افتاد
برش بگرفت وم ردی چون صدف
از سینه بیرون داد
منم آرش
چنین آغاز کرد آن مرد با دشمن
منم آرش سپاهی مردی آزاده
به تنها تیر ترکش آزمون تلختان را
اینک آماده
مجوییدم نسب
فرزند رنج و کار
گریزان چون شهاب از شب
چو صبح آماده دیدار
مبارک باد آن جامه که اندر رزم پوشندش
گوارا باد آن باده که اندر فتح نوشندش
شما را باده و جامه
گوارا و مبارک باد
دلم را در میان دست می گیرم
و می افشارمش در چنگ
دل این جام پر از کین پر از خون را
دل این بی تاب خشم آهنگ
که تا نوشم به نام فتحتان در بزم
که تا کوبم به جام قلبتان در رزم
که جام کینه از سنگ است
به بزم ما و رزم ما سبو و سنگ را جنگ است
در این پیکار
در این کار
دل خلقی است در مشتم
امید مردمی خاموش هم پشتم
کمان کهکشان در دست
کمانداری کمانگیرم
شهاب تیزرو تیرم
ستیغ سر بلند کوه ماوایم
به چشم آفتاب تازه رس جایم
مرا نیر است آتش پر
مرا باد است فرمانبر
و لیکن چاره را امروز زور و پهلوانی نیست
رهایی با تن پولاد و نیروی جوانی نیست
در این میدان
بر این پیکان هستی سوز سامان ساز
پری از جان بباید تا فرو ننشیند از پرواز
پس آنگه سر به سوی آسمان بر کرد
به آهنگی دگر گفتار دیگر کرد
درود ای واپسین صبح ای سحر بدرود
که با آرش ترا این آخرین دیدار خواهد بود
به صبح راستین سوگند
بهپنهان آفتاب مهربار پاک بین سوگند
که آرش جان خود در تیر خواهد کرد
پس آنگه بی درنگی خواهدش افکند
زمین می داند این را آسمان ها نیز
که تن بی عیب و جان پاک است
نه نیرنگی به کار من نه افسونی
نه ترسی در سرم نه در دلم باک است
درنگ آورد و یک دم شد به لب خاموش
نفس در سینه های بی تاب می زد جوش
ز پیشم مرگ
نقابی سهمگین بر چهره می اید
به هر گام هراس افکن
مرا با دیده خونبار می پاید
به بال کرکسان گرد سرم پرواز می گیرد
به راهم می نشیند راه می بندد
به رویم سرد می خندد
به کوه و دره می ریزد طنین زهرخندش را
و بازش باز میگیرد
دلم از مرگ بیزار است
که مرگ اهرمن خو آدمی خوار است
ولی آن دم که ز اندوهان روان زندگی تار است
ولی آن دم که نیکی و بدی را گاه پیکاراست
فرو رفتن به کام مرگ شیرین است
همان بایسته آزادگی این است
هزاران چشم گویا و لب خاموش
مرا پیک امید خویش می داند
هزاران دست لرزان و دل پر جوش
گهی می گیردم گه پیش می راند
پیش می ایم
دل و جان را به زیور های انسانی می آرایم
به نیرویی که دارد زندگی در چشم و در لبخند
نقاب از چهره ترس آفرین مرگ خواهم کند
نیایش را دو زانو بر زمین بنهاد
به سوی قله ها دستان ز هم بگشاد
برآ ای آفتاب ای توشه امید
برآ ای خوشه خورشید
تو جوشان چشمه ای من تشنه ای بی تاب
برآ سر ریز کن تا جان شود سیراب
چو پا در کام مرگی تند خو دارم
چو در دل جنگ با اهریمنی پرخاش جو دارم
به موج روشنایی شست و شو خواهم
ز گلبرگ تو ای زرینه گل من رنگ و بو خواهم
شما ای قله های سرکش خاموش
که پیشانی به تندرهای سهم انگیز می سایید
که بر ایوان شب دارید چشم انداز رویایی
که سیمین پایه های روز زرین را به روی شانه می کوبید
که ابر ‌آتشین را در پناه خویش می گیرید
غرور و سربلندی هم شما را باد
امدیم را برافرازید
چو پرچم ها که از باد سحرگاهان به سر دارید
غرورم را نگه دارید
به سان آن پلنگانی که در کوه و کمر دارید
زمین خاموش بود و آسمان خاموش
تو گویی این جهان را بود با گفتار آرش گوش
به یال کوه ها لغزید کم کم پنجه خورشید
هزاران نیزه زرین به چشم آسمان پاشید
نظر افکند آرش سوی شهر آرام
کودکان بر بام
دختران بنشسته بر روزن
مادران غمگین کنار در
مردها در راه
سرود بی کلامی با غمی جانکاه
ز چشمان برهمی شد با نسیم صبحدم همراه
کدامین نغمه می ریزد
کدام آهنگ ایا می تواند ساخت
طنین گام های استواری را که سوی نیستی مردانه می رفتند ؟
طنین گامهایی را که آگاهانه می رفتند ؟
دشمنانش در سکوتی ریشخند آمیز
راه وا کردند
کودکان از بامها او را صدا کردند
مادران او را دعا کردند
پیر مردان چشم گرداندند
دختران بفشرده گردن بندها در مشت
همره او قدرت عشق و وفا کردند
آرش اما همچنان خاموش
از شکاف دامن البرز بالا رفت
وز پی او
پرده های اشک پی در پی فرود آمد
بست یک دم چشم هایش را عمو نوروز
خنده بر لب غرقه در رویا
کودکان با دیدگان خسته وپی جو
در شگفت از پهلوانی ها
شعله های کوره در پرواز
باد در غوغا.
شامگاهان
راه جویانی که می جستند آرش را به روی قله ها پی گیر
باز گردیدند
بی نشان از پیکر آرش
با کمان و ترکشی بی تیر
آری آری جان خود در تیر کرد آرش
کار صد ها صد هزاران تیغه شمشیر کرد آرش
تیر آرش را سوارانی که می راندند بر جیحون
به دیگر نیمروزی از پی آن روز
نشسته بر تناور ساق گردویی فرو دیدند
و آنجا را از آن پس
مرز ایرانشهر و توران بازنامیدند
آفتاب
درگریز بی شتاب خویش
سالها بر بام دنیا پاکشان سر زد
ماهتاب
بی نصیب از شبروی هایش همه خاموش
در دل هر کوی و هر برزن
سر به هر ایوان و هر در زد
آفتاب و ماه را در گشت
سالها بگذشت
سالها و باز
در تمام پهنه البرز
وین سراسر قله مغموم و خاموشی که می بینید
وندرون دره های برف آلودی که می دانید
رهگذرهایی که شب در راه می مانند
نام آرش را پیاپی در دل کهسار می خوانند
و نیاز خویش می خواهند
با دهان سنگهای کوه آرش می دهد پاسخ
می کندشان از فراز و از نشیب جادهها آگاه
می دهد امید
می نماید راه
در برون کلبه می بارد
برف می بارد به روی خار و خارا سنگ
کوه ها خاموش
دره ها دلتنگ
راهها چشم انتظاری کاروانی با صدای زنگ
کودکان دیری است در خوابند
در خوابست عمو نوروز
می گذارم کنده ای هیزم در آتشدان
شعله بالا می رود پر سوز
 

غفار

عضو جدید
دلتنگ توام.
تا شادمانه مرا ببینند
شاخه‌ها
به شکل نام تو سبز می‌شوند،
پرنده کوچکی که نمی‌دانم نامش چیست
حروف نام تو را
بر کتابم می‌ریزد،
آفتاب
به شکل پروانه‌ای از مس
گرد صدایم
بال می‌زند،
و می‌دانم سکوت
فقط به خاطر من سکوت است،
اما من
دلتنگ توام
شعر می‌نویسم
و واژه‌هایم را کنار می زنم
که تو را ببینم ...

شمس لنگرودی
 

siyavash51

عضو جدید
تشنه تر از برف
بوسه ی باران را به انتظار نشسته ام
با آنکه زندگی مرا
به آب خواهد داد !

و بی تاب تر از زهره
برای دیدار آفتاب
هرچند با خیزش نخستین نیزه ی خورشید
ناپدید خواهم شد !

در این گوشه ی جا مانده
آدمها به مهربانی شک دارند

ببار !
که رمق سکوت بر قله های سرد و یخ آلوده
در من نیست !

طلوع کن !
که بر این سیاه کوتاه
ستاره ناچیز است ...


از خودم
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
احساس مي کنم
دلم درپي سفراست
وبه من آموخته بودند
که "
خوبي همانند آبست
وواژه هاي بدي و نفرت
سنگهاي ساحل
آب ميرود پاک وروشن
وسنگها ميمانند
هميشه سنگ".
 

maryam_22

عضو جدید
کاربر ممتاز
از ره رسیده ایم
با قامتی به قصد شکستن
لات و منات را که شکستیم
عزی دگر عزیز نمی ماند
ما از جنس پینه کفش به پا داریم
هر چند
این کفشهای کهنه ی ما درد می کند
اما
با کفشهای خستگی خود
از ره رسیده ایم
میراث باستانی ابراهیم
بر شانه های ماست
نمرودیان همیشه به کارند
تا هیمه ای به حیطه ی آتش بیاورند
اما
ما را از آزمایش آتش هراس نیست
ما بارش همیشه ی باران کینه را
با چترهای ساده ی عریانی
احساس کرده ایم
ما را بجز برهنگی خود لباس نیست



قیصر امین پور
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
افسانه حیات
ندانم ماجرایِ زندگانی
خیالی بود یا افسانه ای بود
ندیدم ذوقِ مستی لیک دانم
شرابی تلخ در پیمانه ای بود
******
مپرس از من نشانِ شادمانی
که ما پرورده ی درد و ملالیم
دمی مفتونِ افسونیم و نیرنگ
گهی بازیچه ی خواب و خیالیم
******
کند سرگرممان گاهی امیدی
فریبد گاه ما را آرزویی
دروغی می برد ما را به یک سو
سرابی می کشد ما را به سویی
******
بدان ای بی خبر از عالمِ دل
کزین عالم نکو تر عاتمی نیست
مبر از یادِخود زنهار ؛ زنهار
که دورِ زندگانی جز دمی نیست

"ابوالحسن ورزی"

 

Mitra_Galaxy

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
من اگر روح پریشان دارم
من اگر غصه هزاران دارم
گله از بازی دوران دارم
دل گریان،لب خندان دارم
به تو و عشق تو ایمان دارم...
در غمستان نفسگیر، اگر
نفسم میگیرد
آرزو در دل من
متولد نشده، می میرد
یا اگر دست زمان در ازای هر نفس
جان مرا میگیرد
دل گریان،لب خندان دارم
به تو و عشق تو ایمان دارم...
من اگر پشت خودم پنهانم
من اگر خسته ترین انسانم
به وفای همه بی ایمانم
دل گریان، لب خندان دارم
به تو و عشق تو ایمان دارم ...
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
لحظه ی دیدار نزدیک است
باز، من دیوانه ام ، مستم
باز می لرزد دلم٬ دستم
باز، گویی در جهان دیگری هستم
های ، نخراشی به غفلت گونه ام را ، تیغ
های ، نپریشی صفای زلفکم را ، دست
و آبرویم را نریزی ،دل
لحظه ی دیدار نزدیک است
 

maryam_22

عضو جدید
کاربر ممتاز
بر ماسه ها نوشتم:
دریای هستی من
از عشق توست سرشار
این را به خاطر بسپار

بر ماسه ها نوشتی:
ای همزبان دیرین،
این آرزوی پاکی است،
اما به باد بسپار!

خیزاب تیزبالی
ناز و نیاز ما را
می شست و پاک می کرد!

دریا، ترانه خوان، مست
سر بر کرانه می زد.
وان آتش نهفته
در ما زبانه می زد!
فريدون مشيري
 

Mitra_Galaxy

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
[FONT=arial,helvetica,sans-serif]صدای ناله شبگیر [/FONT]
[FONT=arial,helvetica,sans-serif]درون گوش غم پیچید[/FONT]
[FONT=arial,helvetica,sans-serif]چرا این جا[/FONT]
[FONT=arial,helvetica,sans-serif]چنین تنها ...[/FONT]
[FONT=arial,helvetica,sans-serif]
در این انبوه آدم ها
[/FONT]
[FONT=arial,helvetica,sans-serif]کسی آیا تواند بود[/FONT]
[FONT=arial,helvetica,sans-serif]که همراهی کند ما را[/FONT]


[FONT=arial,helvetica,sans-serif]دلی عاشق به بوی سیب[/FONT]
[FONT=arial,helvetica,sans-serif]سری سر مست عطر یاس[/FONT]
[FONT=arial,helvetica,sans-serif]کجا خواهم من این را یافت ...[/FONT]
 

amir ut

عضو جدید
اینجا درد است که می‌تراود،
اینجا مرگ است، آی!
کسی شعری بخواند
دوبیتی یا غزلی
از عشق
کسی سخنی باز گوید.
این روزها
انگار
هر لحظه و هر جا
پای‌ام به واژه‌های تلخ
گیر می‌کند
و چشم‌ام در جوی بغض
تر می‌شود
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
خرسنگ را بر شانه خواری تا قله فراز آورده ام
[FONT=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif]از دامنه سبز کودکی[/FONT]
[FONT=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif]از دره های تاریک نوجوانی[/FONT]
[FONT=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif]از صخره های سرکش بلوغ[/FONT]
[FONT=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif]وز پرتگاه میانسالی[/FONT]
[FONT=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif]و اینک بر چکاد فراز آمده ام[/FONT]
[FONT=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif]خرسنگ همچنان بر دوش؛[/FONT]
[FONT=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif]و بر ستیغ،[/FONT]
[FONT=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif]نه مجال ایستادن،[/FONT]
[FONT=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif]نه راه بازگشت[/FONT]


[FONT=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif]خوشا سیزیف*[/FONT]
[FONT=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif]که راه رفته را بازگشت[/FONT]


[FONT=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif]بر قله پایان ایستاده ام؟[/FONT]


سیزیف؛ فهرمانی در اساطیر یونان است ولی به سبب حیله گری های خود، به زور به دنیای مردگان برده شد. مجازات سیزیف این گونه بود که او می‌بایست صخره‌ای بزرگ را بر روی شیبی ناهموار تا بالای قله‌ای بغلتاند. و همیشه لحظه‌ای پیش از آن که به انتهای مسیر برسد، سنگ از دستش خارج می‌شد و او باید کارش را از ابتدا شروع می‌کرد.
 

farid red

عضو جدید
[FONT=&quot]دفتر عمر مرا با وجود تو شکوهی دیگر[/FONT][FONT=&quot][/FONT]
[FONT=&quot]رونقی دیگر هست[/FONT][FONT=&quot][/FONT]
[FONT=&quot]می توانی تو به من زندگانی بخشی[/FONT][FONT=&quot][/FONT]
[FONT=&quot]یا بگیری از من[/FONT][FONT=&quot][/FONT][FONT=&quot] آنچه را می بخشی[/FONT]
 

**setare**

عضو جدید
باز هم می نالی امشب ؟
- من ننالم پس که نالد ؟
- ناله ات امشب دگر چیست ؟
- ناله ام از داغ دیشب ؟
- دیشب اما ناله کردی !
- ناله از دیشب آن شب
- پس تو هر شب ناله می کن !
- ناله تنها مرحم من
- من ننالم پس که نالد ؟
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
مهدی اخوان ثالث

مهدی اخوان ثالث

دردم اينست كه من بي تو دگر


از جهان دورم و بي خويشتنم.



تا جنون فاصله اي نيست


از اينجا كه منم!

 

maryam_22

عضو جدید
کاربر ممتاز
چون پرنده ای كه سحر
با تكانده حوصله اش
می پرد ز لانه ی خویش
با نگاه پر عطشی
می رود برون شاعر
صبحدم ز خانه ی خویش
در رهش ، گذرگاهش
هر جمال و جلوه كه نیست
یا كه هست ، می نگرد
آن شكسته پیر گدا
و آن دونده آب كدر
وان كبوتری كه پرد
در رهش گذرگاهش
هر خروش و ناله كه هست
یا كه نیست ، می شنود
ز آن صغیر دكه به دست
و آن فقیر طالیع بین
و آن سگ سیه كه دود
ز آنچه ها كه دید و شنید
پرتوی عجولانه
در دلش گذارد رنگ
گاه از آنچه می بیند
چون نگاه دویانه
دور ماند صد فرسنگ
چون عقاب گردون گرد
صید خود در اوج اثیر
جوید و نمی جوید
یا بسان آینه ای
ز آن نقوش زود گذر
گوید و نمی گوید
با تبسمی مغرور
ناگهان به خویش آید
ز آنچه دید یا كه شنود
در دلش فتد نوری
وین جوانه ی شعر است
نطفه ای غبار آلود
قلب او به جوش آید
سینه اش كند تنگی
ز آتشی گدازنده
ارغنون روحش را
سخت در خروش آرد
یك نهان نوازنده
زندگی به او داده است
با سپارشی رنگین
پرتوی ز الهامی
شاعر پریشانگرد
راه خانه گیرد پیش
با سریع تر گامی
باید او كند كاری
كز جرقه ای كم عمر
شعله ای برقصاند
وز نگاه آن شعله
یا كند تنی را گرم
یا دلی را بسوزاند
تا قلم به كف گیرد
خورد و خواب و آسایش
می شود فراموشش
افكند فرشته ی شعر
سایه بر سر چشمش
پرده بر در گوشش
نامه ها سیه گردد
خامه ها فرو خشكد
شمعها فرو میرد
نقشها برانگیزد
تا خیال رنگینی
نقیش شعر بپذیرد
می زند بر آن سایه
از ملال یك پاییز
از غروب یك لبخند
انتظار یك مادر
افتخار یك مصلوب
اعتماد یك سوگند
روشنیش می بخشد
با تبسم اشكی
یا فروغ پیغامی
پرده می كشد بر آن
از حجاب تشبیهی
یا غبار ایهامی
و آن جرقه ی كم عمر
شعله ای شود رقصان
در خلال بس دفتر
تا كه بیندش رخسار ؟
تا چه باشدش مقدار ؟
تا چه آیدش بر سر ؟


اخوان ثالث
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
دريا کنار از صدفهاي تهي پوشيده است
جويندگان مرواريد به کرانه هاي ديگر رفته اند
پوچي جست و جو بر ماسه ها نقش است
صدا نيست دريا پريان مدهوشند آب از نفس افتاده است
لحظه من در راه است و امشب بشنويد از من
امشب آب اسطوره اي را به خاک ارمغان خواهد کرد
امشب سري از تيرگي انتظار بدر خواهد آمد
امشب لبخندي به فراتر ها خواهد ريخت
بي هيچ صدا زورقي تابان شب آب ها را خواهد شکافت
زورق ران توانا که سايه اش بر ر فت و آمد من افتاده است
که چشمانش گام مرا روشن مي کند
که دستانش ترديد مرا مي شکند
پاروزنان از آن سوي هراس من خواهد رسيد
گريان به پيشبازش خواهم شتافت
در پرتو يکرنگي مرواريد بزرگ را در کف من خواهد نهاد
 

mahyam68

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
نه از رومم
نه از زنگم
همان بیرنگ بیرنگم
بیا بگشای در،بگشای دلتنگم
حریفا! میزبانا! میهمان سال و ماهت پشت در چون موج میلرزد
تگرگی نیست
مرگی نیست
صدایی گر شنیدی صحبت سرما و دندان است
من امشب آمدستم وام بگذارم
حسابت را کنار جام بگذارم

اخوان ثالث
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
ارابه هائی از آن سوی جهان آمده اند
بی غوغای آهن ها
که گوش های زمان ما را انباشته است .

ارابه هائی از آن سوی زمان آمده اند .
***
گرسنگان از جای بر نخواستند
چرا که از بار ارابه ها عطر نان گرم بر نمی خاست

برهنگان از جای بر نخاستند
چرا که از بار ارابه ها خش خش جامه هائی برنمی خاست

زندانیان از جای برنخاستند
چرا که محموله ارابه ها نه دار بود نه آزادی

مردگان از جای برنخاستند
چرا که امید نمی رفت تا فرشتگانی رانندگان ارابه ها باشند .
***
ارابه هائی از آن سوی زمان آمده اند
بی غوغای آهن ها
که گوش های زمان ما را انباشته است .

ارابه هائی از آن سوی زمان آمده اند
بی که امیدی با خود آورده باشند

 

Similar threads

بالا