شعر نو

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
آن روزها رفتند
آن روزهاي خوب
آن روزهاي سالم سرشار
آن آسمان هاي پر از پولک
آن شاخساران پر از گيلاس
آن خانه هاي تکيه داده در حفاظ سبز پيچکها به يکديگر....
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
دير کردي و سحر بيدار است
با من شب زده برخاستنت را پويان
دير کردي و سحر
قامت افراخته در مقدم روز
مژده آورده سپيدي را تا خانه تو
خسته جان آمده از راه دراز
گوش خوابانده به آواي تو باز
بر نمي آيد از بام آوا
آتشين بال نمي اندازد سايه به ما
سرخ کاکل دگر امروز ندارد غوغا
آه افسوس
زير ديوار سحرگاهي خفته است خروس
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
کاشکی پنجره ی من
در شب ِگیسوی پُر پیچ ِ تو
راهی می جُست


چشم ِ من،چشمه ی زاینده ی اشک
گونه ام بستر ِ رود

کاشکی همچو حبابی
در نگاه ِ تو رها می شدم از بود و نبود
 

Comet1986

عضو جدید
کاربر ممتاز
پنجره،آن چهار چوب قدیمی،
چون بگشايی پر است از عطر باغچه؛
باغچه ای معطر از بوی شیپوری ها
بنفشه ها
شمعدانی ها...
با خاطره ای کهن
از سالیان کودکی
که می آید به خاطرت
و در چهار چوب جای می گيرد!

ديداری به زيباترين لحظه های زندگی
از پس در و ديوار
از پشت بام های سرافرازی!

نگاهی به پايه و اساس
به آفرينش،به احساس
به حوض کوچک
به گل ميخک...

....
...
..

شاعر: امین زارعی
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
در آن پر شور لحظه
دل من با چه اصراري ترا خواست،
و من ميدانم چرا خواست،
و مي دانم كه پوچ هستي و اين لحظه هاي پژمرنده
كه نامش عمر و دنياست ،
اگر باشي تو با من، خوب و جاويدان و زيباست .
 

amir ut

عضو جدید
ساقیم پنهان است

____شاید او در صف نان

________شرمسار از گنه بی شعری

____سر فرو برده به شولای سیاه شب وهم است هنوز

.

.

شعر من گمشده است

____ای که بر قصر سخن تکیه مستانه زدی

_______شود آیا که به این خستگیم

__________غزلی، قافیه ای، نغمه ای از سفره شعر

____آب یک مثنوی از کوزه همت بدهی

.


نوشداروی پریشانی من گم شده است


عشق من گم شده است


شعر من گم شده است
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
غروب مژده بيداري سحر دارد
غروب از نفس صبحدم خبر دارد
مرا به خويش بخوان همنشين با جان كن
مرا به روشني آفتاب مهمان كن
پنهسايه من باش
و گيسوان سيه را سپرده دست نسيم
حجاب چهره چون آفتاب تابان كن
شب سياه مرا جلوه اي مرصع بخش
دمي به خلوت خاص خلوص راهم ده
به خود پناهم ده
كه در پناه تو آواز رازها جاري ست
و در كنار تو بوي بهار مي آيد
سحر دميد
درون سينه دل من به شور و شوق تپيد
چه خوش دمي ست زماني كه يار مي آيد
 

blue bee

عضو جدید
کاربر ممتاز
همه گل های رز سپیدند
چونان سپید همچو رنجم
و گل های رز نیستند سپید
فقط باریده است برف بر آن ها.
<<لورکا>>
 

maryam_22

عضو جدید
کاربر ممتاز

شبی خوش است

می خواهم

گیسوانت را بشنوم

لب می گشایی

نسیم شبانگاه

سراپا گوش می شود

کلام تو سرانجام

آغوش می شود


عمران صلاحي
 

blue bee

عضو جدید
کاربر ممتاز
ما نمی توانیم با هم باشیم،راه ما جداست.
تو گربه قصابی،من گربه سرگردان کوچه ها.
تو از ظرفی لعابی می خوری،
من از دهان شیر.
تو خواب عشق می بینی،من خواب استخوان.
اما کار تو هم چندان آسان نیست عزیز
دشوار است
هر روز خدا دم جنباندن!!

<<اورهان ولی>>
 

amir ut

عضو جدید
نه از آغاز چنین رسمی بود
و نه فرجام چنان خواهد شد

که کسی جز تو ، تو را دریابد
تو در این راه رسیدن به خودت تنهایی
ظلمتی هست اگر
چشم از کوچه یاری، بردار
و فراموش کن این کهنه خیال
نور فانوس رفیقی، که تو را دریابد!
دست یاری که بکوبد در را
پرده از پنجره ها برگیرد، قفل را بگشاید
کوله بارت بردار
دست تنهایی خود را تو بگیر
و از آیینه بپرس
منزل روشن خورشید کجاست؟
شوق دریا اگر هست، روان باید بود
ورنه، در حسرت همراهی رودی به زمین خواهی شد
مقصد از شوق رسیدن خالیست
راه ، سرشار امید
و بدان ،کین امروز
منتظر فرداییست
که تو دیروز در امید وصالش بودی
بهترین لحظه راهی شدنت، اکنون است
لحظه را دریابیم
باور روز برای گذر از شب کافیست
و از آغاز، چنین رسمی بود
که سرانجام، چنین خواهی شد ...
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
ساحلي بودم که درياي ميان بازوان استوار من شنا مي کرد
زير چشمم موج هايش بالهاي شوق وا مي کرد
گاه مي خنديد
گاه مي رقصيد
نغمه مي گسترد از گرداب
قصه مي آورد از نرم و درشت آب
در تلاش پر تکاپويش هياهوها به پا مي کرد
جان بي آرام او را همنشين و همدلي بودم
سرخوش و سيراب و سنگين ساحلي بودم
آسمان چشم تنگ از شور ما آشفت
بر زمين باران نفرين ريخت
جان دريا سوخت
در ميان بازوان من
خفته آوازه خوان دريا
بي تکان آبي است
بي نفس افتاده مردابي است
در کنار او
بي نوازش هاي دست مهربار او
من زمين باطلي هستم
خاک پرت افتاده سر در گلي هستم
سر به سر خاموش
ساحلي هستم
 

maryam_22

عضو جدید
کاربر ممتاز
همه مي پرسند:

چيست در زمزمه مبهم آب؟

چيست در همهمه دلکش برگ؟

چيست در بازي آن ابر سپيد، روي اين آبي آرام بلند

که ترا مي برد اين گونه به ژرفاي خيال؟

چيست در خلوت خاموش کبوترها؟

چيست در کوشش بي حاصل موج؟

چيست در خنده جام

که تو چندين ساعت، مات و مبهوت به آن مي نگري؟

نه به ابر، نه به آب، نه به برگ،

نه به اين آبي آرام بلند،

نه به اين آتش سوزنده که لغزيده به جام،

نه به اين خلوت خاموش کبوترها،

من به اين جمله نمي انديشم.

من مناجات درختان را هنگام سحر،

رقص عطر گل يخ را با باد،

نفس پاک شقايق را در سينه کوه،

صحبت چلچله ها را با صبح،

نبض پاينده هستي را در گندم زار،

گردش رنگ و طراوت را در گونه گل،

همه را مي شنوم؛ مي بينم.

من به اين جمله نمي انديشم.

به تو مي انديشم.

اي سرپا همه خوبي!

تک و تنها به تو مي انديشم.

همه وقت، همه جا،

من به هر حال که باشم به تو مي انديشم.

تو بدان اين را، تنها تو بدان.

تو بيا؛

تو بمان با من، تنها تو بمان.

جاي مهتاب به تاريکي شبها تو بتاب.

من فداي تو، به جاي همه گلها تو بخند.

اينک اين من که به پاي تو در افتادم باز؛

ريسماني کن از آن موي دراز؛

تو بگير؛ تو ببند؛ تو بخواه.

پاسخ چلچله ها را تو بگو.

قصه ابر هوا را تو بخوان.

تو بمان با من، تنها تو بمان.

در دل ساغر هستي تو بجوش.

من همين يک نفس از جرعه جانم باقيست؛

آخرين جرعه اين جام تهي را تو بنوش


فريدون مشيري
 

*** s.mahdi ***

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
نیمه شب بود و غمی تازه نفس
ره خوابم زد، ماندم بیدار
ریخت از پرتو لرزنده شمع
سایه دسته گلی بر دیوار
همه گل بود ولی روح نداشت!
سایه ای مضطرب و لرزان بود
چهره ای سرد و غم انگیز و سیاه
گوئیا مرده سرگردان بود!
شمع خاموش شد از تندی باد
اثر از سایه به دیوار نماند
کس نپرسید:کجا رفت؟که بود؟
که دمی چند در اینجا گذراند!
این منم خسته در این کلبه تنگ
جسم درمانده ام از روح جداست
من اگر سایه خویشم یا رب
روح آواره من کیست;کجاست؟
 

maryam_22

عضو جدید
کاربر ممتاز
فروغ فرخزاد

فروغ فرخزاد

بر او ببخشایید


بر او ببخشایید


بر او که گاه گاه


پیوند دردناک وجودش را


با آب های راکد


و حفره های خالی از یاد می برد


و ابلهانه می پندارد


که حق زیستن دارد


بر او ببخشایید


بر خشم بی تفاوت یک تصویر


که آرزوی دوردست تحرک


در دیدگان کاغذیش آب می شود


بر او ببخشایید


بر او که در سراسر تابوتش


جریان سرخ ماه گذر دارد


و عطر های منقلب شب


خواب هزار ساله اندامش را


آشفته می کنند


بر او ببخشایید


بر او که از درون متلاشیست


اما هنوز پوست چشمانش از تصور ذرات نور می سوزد


و گیسوان بیهده اش


نومیدوار از نفوذ نفس های عشق می لرزد


ای ساکنان سرزمین ساده خوشبختی


ای همدمان پنجره های گشوده در باران


بر او ببخشایید


بر او ببخشایید


زیرا که مسحور است


زیرا که ریشه های هستی بار آور شما


در خاک های غربت او نقب می زنند


و قلب زود باور او را


با ضربه های موذی حسرت

در کنج سینه اش متورم می سازند
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
بالارو بالا رو بند نگه بشكن وهم سيه بشكن
آمده ام آمده ام بوي دگر مي شنوم باد دگر مي گذرد
روي سرم بيد دگر خورشيددگر
شهر توني شهر توني
مي شنوي زنگ زمان قطره چكيد از پي تو سايه دويد
شهر تو در كوي فراتر ها دره ديگرها
آمده ام آمده ام مي لغزد صخره سخت مي شنوم آواز درخت
شهر توني شهر توني
خسته چرا بال عقاب ؟ و زمين تشنه خواب ؟
و چرا روييدن روييدن رمزي را بوييدن ؟
شهر تو رنگش ديگر خاكش سنگش ديگر
آمده ام آمده ام بسته نه دروازه نه در جن ها هر سو بگذر
و خدايان هر افسانه كه هست و نه چشمي نگران و نه نامي ز پرست
شهر توني شهر توني
دركف ها كاسه زيبايي بر لب تلخي دانايي
شهر تو در جاي دگر ره مي بر با پاي دگر
آمده ام آمده ام پنجره ها مي شكفند
كوچه فرو رفته به بي سويي بي هايي بي هويي
شهر توني شهر توني
در وزش خاموشي سيما ها در دود فراموشي
شهر ترا نام دگر خسته نه اي گام دگر
آمده ام آمده ام درها رهگذر باد عدم
خانه ز خود وارسته جام دويي بشكسته سايه يك روي زمين روي زمان
شهر توني اين و نه آن
شهر تو گم تا نشود پيدا نشود
 

ELLY775

عضو جدید


تو شاهکار خالقی
تحقیر را باور نکن
بر روی بام زندگی هر چیز می خواهی بکش
زیبا و زشتش پای توست
تقدیر را باور نکن
تصویر اگر زیبا نبود ، نقاش خوبی نیستی !‌
از نو دوباره رسم کن
تصویر را باور نکن
خالق تو را شاد افرید
آزاد آزاد آفرید پرواز کن تا آرزو
زنجیر را باور نکن
 

elhamanwar

عضو جدید
کاش آنلحظه که تقدیم تو شد
همه هستی من
میسپردم که مراقب باش
جنس این جام بلور است
پر از صبرو غرور
گر که بازیچه شود میشکند میشکند
شاعر: دوست گلم مریم تلگردی
 

maryam_22

عضو جدید
کاربر ممتاز
مانده تا برف زمين آب شود.
مانده تا بسته شود اين همه نيلوفر وارونه چتر.
ناتمام است درخت.
زير برف است تمناي شنا كردن كاغذ در باد
و فروغ تر چشم حشرات
و طلوع سر غوك از افق درك حيات.
مانده تا سيني ما پر شود از صحبت سمبوسه و عيد.
در هوايي كه نه افزايش يك ساقه طنيني دارد
و نه آواز پري مي رسد از روزن منظومه برف
تشنه زمزمه ام.
مانده تا مرغ سرچينه هذياني اسفند صدا بردارد.
پس چه بايد بكنم
من كه در لخت ترين موسم بي چهچه سال
تشنه زمزمه ام؟
بهتر آن است كه برخيزيم
رنگ را بردارم
روي تنهايي خود نقشه مرغي بكشم.

سهراب سپهري

 

ali.mehrkish

عضو جدید
محمد علی بهمنی

محمد علی بهمنی

یک شعر زیبا از محمد علی بهمنی:gol:




خوشا هر آنچه که تو باغ باغ می خواهی :gol:


زمانه وار اگر می پسندیم کر و لال
به سنگفرش تو این خون تازه باد حلال

مجال شکوه ندارم ولی ملالی نیست
که دوست جان کلام من است در همه حال

قسم به تو که دگر پاسخی نخواهم گفت
به واژه ها که مرا برده اند زیر سوال

تو فصل پنجم عمر منی و تقویمم
بشوق توست که تکرار می شود هر سال

ترا ز دفتر حافظ گرفته ام یعنی
که تا همیشه ز چشمت نمی نهم ای فال

مرا زدست تو این جان بر لب آمده نیز
نهایتی ست که آسان نمی دهم به زوال

خوشا هر آنچه که تو باغ باغ می خواهی
بگو رسیده بیفتم به دامنت ‚ یا کال ؟

اگر چه نیستم آری بلور ، با رفتن
مرا ولی مشکن گاه قیمتی ست سفال

بیا عبور کن از این پل تماشایی
ببین چگونه گذر کرده ام ز هر چه محال

ببین بجز تو که پامال دره ات شده ام
کدام قله نشین را نکرده ام پامال

تو کیستی ؟ که سفرکردن از هوایت را
نمی توانم حتی به بالهای خیال:gol:
 

blue bee

عضو جدید
کاربر ممتاز
ديشب
خواب ديدم
مادرم مرد.

با چشماني اشك آلود
بيدار شدم،
ياد آن صبح تعطيلي افتادم
كه بادكنك از دستم رها شد
پيش چشمانم
آرام،آرام
رفت اسمان

..اورهان ولي..
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
خدای خانه

خدای خانه

پدر جان!
خوب دیرینه !
گلم !
همرنگ آئینه
برایت حرف ها دارم
که جز تو ، هر چه میگردم
زلالی ،
محرمی ،
عشقی نمی یاب

**
پدر جان!
شکوه ای دارم
تحمل کن :

چرا یادم ندادی
مهربان بودن چه دشوار است
جز خوبی
چرا در دفتر مشقم ، دگر سرمشق ننوشتی
که من امروز
چنین مبهوت و وامانده

به سوگ ساکت خورشید ننشینم
**
پدر !

بشنو صدایم را
که از اعماق سرد یاس می آید
برایت حرف ها دار
برایت از غروب نابهنگام نگاهم
قصه ها دارم

**
پدر!
عاشق شدم

بر من گناه هرزگی بستند
بریدم دل ز شیرینم
گناه بی وفائی را علم کردند
خندیدم :
ندا درداد سنگین دل،
چه بی عار است
به خلوت اشک باریدم
قضاوت هایشان این شد
که (( هان

فهمید بد کرده
ببین از شرم سرشار است ))

**
پدر!

باور نخواهی کرد
اینجا
رنگ صد رنگی
خریدارش چه بسیار است
و من اینجا
میان کوچه های نیلی این شهر
به دنبال نفس های عمیق یاس میگردم

که عطر خوبش اینجا
دیرهنگامست ناپیداست

**
پدر!
می ترسم از بودن
می ترسم

از این کابوس
تو این دستان کوچک را
به رسم کودکی هایم
خدای خانه ، یاری کن

**
پدر جان!
مریمت پژمرد
کاری کن ...


** مریم کریمی **

 

elhamanwar

عضو جدید
تو از شهرم چرا رفتی
تو ای سنگین امواج دل غمگین و طوفانی
من از تو دل نمی کندم
و تو دل کنده بودی از من و این چشمهای خیس و بارانی
تو رفتی تا بدون تو نخندد چشمهای من
ولبهایم به آدمهای این زندان ظلمانی
وتو رفتی وتنها ماندم بی تو در این شهر بدون شاعر تاریک ظلمانی
 

maryam_22

عضو جدید
کاربر ممتاز
خسته
شکسته و
دلبسته
من هستم
من هستم
من هستم
***
از این فریاد
تا آن فریاد
سکوتی نشسته است.
لب بسته
در دره های سکوت
سرگردانم.
من میدانم
من میدانم
من میدانم
***
جنبش شاخه ئی از جنگلی خبر می دهد
و رقص لرزان شمعی ناتوان
از سنگینی پا بر جای هزاران جار خاموش.
در خاموشی نشسته ام
خسته ام
درهم شکسته ام
من دلبسته ام.


احمد شاملو
 

elhamanwar

عضو جدید
رفتن تو به جان من شعله آتش افروخت
گرمی و مهرو لطف از همه جان من ربود
خنده و شورو شوق من هم قدم تو آمدند
تا که وجود من شود یک سره آرزوی تو
در دل داغدار من شوق وصال غنچه کرد
باغ خزان گرفته ایست لیک دلم بدون تو
از همه دل بریده ام از همه رنج دیده ام
از همه کس شنیده ام جوروجفای چشم تو
می کشم انتظارتو تا که به شوق دیدنت
باز دوباره دیده ام باز شود به روی تو
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
فریدون مشیری....کدام غبار

فریدون مشیری....کدام غبار

با حوانه ها نوید زندگی است
زندگی شکفتن جوانه هاست
هر بهار
از نثار ابرهای مهربان
ساقه ها پر از جوانه میشود
هر جوانه ای شکوفه میکند
شاخه چلچراغ می شود
هر درخت پر شکوفه باغ
کودکی که تازه دیده باز میکند
یک جوانه است
گونه های خوشتر از شکوفه اش
چلچراغ تابناک خانه است
خنده اش بهار پر ترانه است
چون میان گاهواره ناز میکند
ای نسیم رهگذر به ما بگو
این جوانه های باغ زندگی
این شکوفه های عشق
از سموم وحشی کدام شوره زار
رفته رفته خار میشوند؟
این کبوتران برج دوستی
از غبار جادوی کدام کهکشان
گرگهای هار می شوند ؟
 

maryam_22

عضو جدید
کاربر ممتاز
سالی

نوروز

بی‌چلچله بی‌بنفشه می‌آید،

‌جنبش ِ سرد ِ برگ ِ نارنج بر آب


بی گردش ِ مُرغانه‌ی رنگین بر آینه

سالی

نوروز
بی‌گندم ِ سبز و سفره می‌آید،
بی‌پیغام ِ خموش ِ ماهی از تُنگ ِ بلور

بی‌رقص ِ عفیف ِ شعله در مردنگی.

سالی

نوروز
همراه به درکوبی مردانی
سنگینی‌ بار ِ سال‌هاشان بر دوش:
تا لاله‌ی سوخته به یاد آرد باز
نام ِ ممنوع‌اش را
وتاقچه گناه
دیگربار
با احساس ِ کتاب‌های ممنوع

تقدیس شود.

در معبر ِ قتل ِ عام


شمع‌های خاطره افروخته خواهد شد.

دروازه‌های بسته

به ناگاه

فراز خواهدشد

دستان اشتیاق از دریچه ها دراز خواهد شد


لبان فراموشی به خنده باز خواهدشد


وبهار

درمعبری از غریو
تاشهر
خسته

پیش باز خواهدشد

سالی


آری

بی گاهان
نوروز
چنین آغاز خواهدشد
 

blue bee

عضو جدید
کاربر ممتاز
هيچ چيز از آن انسان نيست،
هرگز
ني قدرتش،
ني ضعفش،
و ني دلش حتي

و آن دم كه دست...
و آن دم كه دست...
آه لعنتي!...


و آن دم كه دست به آغوش مي گشايد،
سايه اش سايه صليبي ست...

و آن دم كه مي پندارد
خوشبختي را در آغوش فشرده است،
آن را له مي كند.



<<ويسني يك>>
 

Similar threads

بالا