شعری از زنده یاد فریدون مشیری

saeedhashemee

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
چرا از مرگ می ترسید ؟

چرا زین خواب جان آرام شیرین روی گردانید ؟

چرا آغوش گرم مرگ را افسانه می دانید ؟

مپندارید بوم ناامیدی باز

به بام خاطر من میکند پرواز

مپندارید جام جانم از اندوه لبریز است

مگویید این سخن تلخ و غم انگیز است

مگر می، این چراغ بزم جان مستی نمی آرد

مگر این می پرستی ها و مستی ها

برای یک نفس آسودگی از رنج هستی نیست ؟

مگر افیون افسونکار

نهال بیخودی را در زمین جان نمی کارد

مگر دنبال آرامش نمی گردید

چرا از مرگ می ترسید ؟

کجا آرامشی از مرگ خوشتر کس تواند دید

می و افیون فریبی تیز بال وتند پروازند

اگر درمان اندوهند

خماری جانگزا دارند

نمی بخشند جان خسته را آرامش جاوید

خوش آن مستی که هوشیاری نمیبیند

چرا از مرگ می ترسید ؟

چرا آغوش گرم مرگ را افسانه میدانید ؟

بهشت جاودان آنجاست

گر آن خواب ابد در بستر گلوی مرگ مهربان آنجاست

سکوت جاودانی پاسدار شهر خاموشی است

همه ذرات هستی محو در رویای بیرنگ فراموشی است

نه فریادی، نه آهنگی، نه آوایی

نه دیروزی، نه امروزی، نه فردایی

جهان آرام و جان آرام

زمان در خواب بی فرجام

خوش آن خوابی که بیداری نمیبیند !

سر از بالین اندوه گران خویش بردارید

در این دنیا که هر جا هر که را زر در ترازو زور در بازوست

جهان را دست این نامردم صد رنگ بسپارید

که کام از یکدگر گیرند و خون یکدگر ریزند

درین غوغا فرو مانند و غوغا ها بر انگیزند

سر از بالین اندوه گران خویش بردارید !

همه بر آستان مرگ راحت سر فرود آرید

چرا آغوش گرم مرگ را افسانه میدانید ؟

چرا زین خواب جان آرام شیرین روی گردانید ؟

چرا از مرگ می ترسید ؟
 

saeedhashemee

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
شعری زیبا از محمد رضا عالی پیام

شعری زیبا از محمد رضا عالی پیام

در پسین روزهای فصل بهار، برگها در هجوم پاییزند

زردها روی شاخه میمانند، سبزها روی خاک میریزند

جای عطر گل اقاقی و یاس، بوی خون در فضای این شهر است

گویی حس سربلندی و اوج، با تمام درختها قهر است

از کف سنگ فرش هر کوچه، خون ناحق لاله را شستند

غافل از اینکه در سراسر شهر، سروها جای لاله ها رستند

شب به شب روی شاخه هر سرو، قمری و چلچله هم آواز است

بانگ الله و اکبر از هر سو، نغمه ساز است و نغمه پرداز است

هر دهانی که بوی گل میداد، دوختندش به نوک سوزن ها

بوی گل شد گلاب و جاری گشت، از دو چشم خمار سوسن ها

ناله پر شرار مرغ سحر، معنی اش ارتداد و بی دینی ست

در زمستان ذوق و اندیشه، سبز بودن چه جرم سنگینی ست

ساقه هایی که سبز تر بودند، سرخ گشته به خاک غلتیدند

باقی ساقه ها از این ماتم، برگهای سیاه پوشیدند

نخل را کنده بید میکارند، بید مجنون کجا ثمر بدهد

ای که بر روی ماه چنگ زدی، باش تا صبح دولت ات
 

Similar threads

بالا