وهاب...
اخراجی موقت
نمي دانم چرا امشب واژه هايم خيس شده اند مثل آسماني كه امشب مي بارد.... و اينك باران بر لبه پنجره احساسم مي نشيند،عجب بخاری گرفتــــه پنجره! " صورتم توی قاب خیس شده ، انگار دارم گریه می کنم ... ضربه های باران پریشانی لحظه هایم را موزون می کنند و من که ناچارم خود را به رویای خیس شدن زیر باران و یک لیوان چای گرم پشت شیشه های خیس این پنجره ها مهمان کنم، چایی را که هورت میکشم طعم دهانم عوض میشود، تــلخ! وباز هم تلخ ... و پنجره های باز روبرو درون قاب چشمان جا می گیرد.
دیگر برای پرسه زدن ها باران غریبه است و قاب پنجره این همدم شبانه هم ،اینجا غریبه است باچشم های مضطرب مردمان شهر و این لحظه های خیس تماشای یک غریبه درخیابان است .
پشت پنجره ها به تماشای کلاغ و درخت و گنجشک می نشینم .... مردمانی که تمام امیدشان ابر های بارانی است .حالا بی دلیل و بی سرانجام ، گـم شده بین صدای محزون گامهای عقربه های زمانی که سر رفتن ،ندارد.حالا هی دلم می گیرد از این روزها ، از این شبها از این قاب خالی مانده و از تـداوم این مرگ تدریجی .در حاشیه این روزهای بی سرنوشت ، در آمدو شد معطل و سر گردان عقربه های بی سرانجام ساعت دیواری و در چشمــــان زل زده مردی که شباهت ناچیزی به آینده من دارد و در آینه خیره خیره به گذشته بی اعتبار خود می نگرد ، در صفحات ورق نخورده تقویم روی میز که آینده را به چالش کشیده است و در تمام مظاهر زندگی متوقف مانده این خانه فرو مانده در آوارهای من ، منی که شاید سالها پیش از فرا رسیدن لحظه مـرگ خود مرده ام و حالا گاهی تنها از روی بی حوصلگی یا ناچاری نفس می کشم و شاید هم نمی کشم . سالهاست که اتفاقی نیفتاده است و اینها تنهــا بهانه ای بود که بگویم هنوز زنده ام .
شبانه هایم در پرسه های بی پایان این کوچه ها از دست می رود و هی حزن صدای چاوشی و اشکهای بی ثمر و یاد آوری روزهای گذشته ، خاطـــــره بوسه های پنهانی در انزوای مشکوک کوچه های خلوت .
دنيا چه کوچک شده !
و من چه بزرگ
و جاده ها چه طولانی
دیگر برای پرسه زدن ها باران غریبه است و قاب پنجره این همدم شبانه هم ،اینجا غریبه است باچشم های مضطرب مردمان شهر و این لحظه های خیس تماشای یک غریبه درخیابان است .
پشت پنجره ها به تماشای کلاغ و درخت و گنجشک می نشینم .... مردمانی که تمام امیدشان ابر های بارانی است .حالا بی دلیل و بی سرانجام ، گـم شده بین صدای محزون گامهای عقربه های زمانی که سر رفتن ،ندارد.حالا هی دلم می گیرد از این روزها ، از این شبها از این قاب خالی مانده و از تـداوم این مرگ تدریجی .در حاشیه این روزهای بی سرنوشت ، در آمدو شد معطل و سر گردان عقربه های بی سرانجام ساعت دیواری و در چشمــــان زل زده مردی که شباهت ناچیزی به آینده من دارد و در آینه خیره خیره به گذشته بی اعتبار خود می نگرد ، در صفحات ورق نخورده تقویم روی میز که آینده را به چالش کشیده است و در تمام مظاهر زندگی متوقف مانده این خانه فرو مانده در آوارهای من ، منی که شاید سالها پیش از فرا رسیدن لحظه مـرگ خود مرده ام و حالا گاهی تنها از روی بی حوصلگی یا ناچاری نفس می کشم و شاید هم نمی کشم . سالهاست که اتفاقی نیفتاده است و اینها تنهــا بهانه ای بود که بگویم هنوز زنده ام .
شبانه هایم در پرسه های بی پایان این کوچه ها از دست می رود و هی حزن صدای چاوشی و اشکهای بی ثمر و یاد آوری روزهای گذشته ، خاطـــــره بوسه های پنهانی در انزوای مشکوک کوچه های خلوت .
دنيا چه کوچک شده !
و من چه بزرگ
و جاده ها چه طولانی
