تالار گفتگوی آزاد از هر نظر شبیه آثار آنتونیونی است. باور نمیکنید ایم مطلب رو بخونید ببینید عین شرح حال تالار هست یا نه.
تازگی ها , طراوت , جر و بحث ها , جدال اندیشع ها , قهر و آشتی ها و هر آنچه در ایت تالار وجود داره در آثار آنتونیونی هم وجود داره.
آثار آنتونیونی سرشارند از بازدیدهای «تصادفی» از اشیا، آدمها و مکانهای بیرون از نسبتهای علّی؛ تنها چیزی که اهمیت ندارد سیر منطقی یا کاربردی عناصر در روایت سینمایی است. موقعیت داستانی و مکان متافیزیکی ادغام میشوند و آنچه برجای میماند برخورد یا مواجههای است با جهان «واقعی» که «واقعیت» را از نو میسازد. سخن بر سر «سوررئالیسم» و سوبژکتیویته مکانها یا نسبتها نیست، واقعیت در لحظههای بازدید، سفر، گفتوگو و ولگردی آفریده میشود. این مکانها و نه لوکیشنها، ظرف رویداد روایی نیستند. خودشان رویداد و آفریدهای مشروط به پرسپکتیو مولف و مهمتر از آن پرسپکتیو اشیا، نورها، یا پزها هستند. صحنه کافه، کتابخوانهای پرشور اما مضحک، دود سیگار و حتی مواد مخدر، مباحثههای فکری و عقیدتی در کنار نماهای دور از پارک، زمین تنیس و شهر نمودی از فضایی است که آنتونیونی در «آگراندیسمان» به تصویر میکشد. بیقیدی مرسوم فضای اجتماعی فرانسه بعد از جنگ، همان چیزی است که «اندیشیدن» را به چیزی مرئی در لوکیشن «کافه» یا حلقههای انسانی- شهری بدل کرد.اندیشیدن صورت لوکیشنی را به خود گرفت کهاندیشه «قرار بود» در آن روی دهد. چیزی بود که میتوانست در ظرف «کافه»اندیشیده شود.ادامه چنین گرایشی را در فرانسه میتوان در «کافه فیلو»ها دید. «کافه فیلو» (cafe-philo) به کافههایی گفته میشود که «در» آن بحثهای فلسفی میکنند. آنچه در نتیجه این گرایش پدید میآید چندان مهم نیست. نکته مهمتر آن پنداشتی است که از اندیشه یا جدل فکری پدید آمده و به این تلقی از لوکیشن کافه دامن میزند. چه چیز سبب میشود لوکیشنی چون کافه به موضعی «متعالی» از شرایط پدید آمدنش بدل شود. جارموش منتقد چنین پنداشتی است. هرچند برای او مساله اصلی روایت و مهمتر از آن سینما و زبان سینمایی است. فیلمهای جارموش سراسر لحظههای خلق «مکان»ها هستند. هرگز لوکیشنی از پیش آماده و رمزگذاری شده وجود ندارد. نمای غیرمتعارف از خیابان، نمای بیتفاوت از زندان، از پس میلهها یا درون سلول زندانی، کلبههای سرراهی، مکانهایی متافیزیکی که از شرایط تجربیشان فرا رفتهاند. آنچه در «قهوه و سیگار» استعلایی میشود خود سیگار، فنجان، میز، زیرسیگاری یا اشیای شخصی روی میز است. استعلای کافه در «قهوه و سیگار» به معنای برجسته کردن آن نیست بلکه بهمعنای درونی کردن یا بهعبارت بهتر، حلولی و درونماندگار کردن آن در دیالوگ و لحظه خلق واقعیت روایی است. روایت دیگر چندان از سناریو تبعیت نمیکند. بنینی، وییتس یا کائوریزماکی مسئول «بازی» شخصیتهای سناریو نیستند. خودشان روایت اپیزودیک «مکان» کافه، با رمز قهوه و سیگار را خلق میکنند. این «تکنیکی» بیمعنا و بینظم اپیزودها و حتی دیالوگها و موضوع آنها همان واقعیتی است که سینما، هنر، ادبیات، علم یا فلسفه به آن نزدیک میشود. کافه فراروی یا استعلا از این واقعیت است؛ بهترین عنصری که میتواند واقعیت را نامشروط از محتوا یا ماده تجربی «بیان» کند. این همان «اکسپرسیونیسم» جارموشی است.چنین نسبتی در رابطه «اندیشه» و «کافه» هم وجود دارد. نسبتی میان «فلسفه» و کافه وجود ندارد. شاید نام کافهای «کافه فلسفه» یا مالکش فیلسوف، یا مشتریان آن فلسفهخوانها باشند، اما رابطهای «واقعی» میان آنها برقرار نیست. اکنون «کافه فیلو»ها را میتوان در شهرهای مختلفی یافت، آدرسشان هم مانند فروشگاههای زنجیرهای یا نمایندههای شرکتهای تجاری در بروشورها درج میشوند: کافه فیلوی بروکسل، کافه فیلوی نیویورک. فهرست کامل عنوان بحثها و سخنرانان نیز موجود است. در اساسنامههای آنها هم تاکید بسیاری بر پلورالیسم و مباحثه دموکراتیک به چشم میخورد. کاربرد و هدف این کافهها طرفداران و منتقدانی هم دارد. همان پنداشت نادرست از لوکیشن و مکان و خلط اندیشه و کار فلسفی سبب میشود، اندیشه به چیزی چون «تامل»، «توصیف»، «منطق»، «نقد، بهمعنای کانتی: سنجش»، پلمیک، رفع مغالطه و از ایندست فروکاسته شود. ما میتوانیم درباره محیطزیست، حقوق زنان یا مسائل سیاسی بحث و حتی نظریهپردازی کنیم اما این اندیشیدن نیست. بنابراین باید رابطه اندیشه و کافه را تصحیح کرد و کافه را از جایگاه کاذبش پایین کشید، اما چگونه؟
این تمثیل بسیار تکرار شده است کهاندیشیدن به سفر کردن میماند. سفر در معنای محضش یعنی توریسم، گردش، سرک کشیدن، کنجکاوی، حرکت، بیخانمانی و کوچگری. اما در عمل، وقتی میخواهیم به اندیشیدن نزدیک شویم، نخستین چیزهایی که به ذهنمان میآید بازی فکری، جدول، مساله ریاضی، برهان منطقی، «نقد عقل محض» کانت، «ارغنون» ارسطو، جدل علمی یا اصرار بر «ژرفکاوی» است. چیزی پیچیده میتواند مادهاندیشیدن باشد، خواه این چیز پیچیده برهانی منطقی باشد یا کشف رمزگان فیلمی از لینچ، تاویل خواب بیمار روانی باشد یا الهیات تمثیلی. بداهتاندیشه بزرگترین خطراندیشه است؛ بدین معنا که نظام رمزگانی انفعالات حین کنش اندیشه یا عادتهایی که بنا به زندگی روزمره از آن داریم، ما را به چیزی جز آن حواله میدهد. کافه بهمنزله جایی برای تخیل هنری نویسندگان یا برخورد با موقعیتهای انگیزاننده نویسنده یا شاعر، جایی برای فکر فلسفی یا جدل میتواند یکی از آثار چنین بداهت خطیری باشد که از کنشاندیشه سرچشمه میگیرد.
همانطور که وقتی «تفکر» به ذهنمان راه مییابد، مجسمه رودن را تصور میکنیم، دستی به زیر چانه آمده و بدنی خمیده، نگاهی به جلو و بدنی ورزیده، اندیشیدن را با «روشنفکری»، دانایی و احتمالا تداعیشدههای دیگر به یاد میآوریم. «خاطره» ما از اندیشه خاطرهای است در «کافه»؛ نگاهی ژرف. کافه خاطره زیستی فلسفی است، حتی اگر فلسفه نخوانده باشیم و صرفا نامی از سقراط شنیده باشیم. کافه اضطرابی است که قهرمان داستان در آن سیر میکند. آن دانایی راوی یا شخص اول، شجاعت و حتی بلاهت (ضد)قهرمان است. کافه تنهایی مکانمندشدهای است که در پرسپکتیوی اندیشهگون زیباشناختی میشود.
آنها اگرچه نمادی از تنهاییاند، اما یک تنهایی از سر استیصال، نه تنهایی عزلت گونه. «خاطره» کافه با خاطره اندیشیدن در این معنای کاملا انتزاعی گره خورده است. عموما وقتی آثار هاپر یا اشعار بودلر را تفسیر میکنند، تلاش دارند بیوطنی، تنهایی یا خانهبهدوشیشان را موضوع توصیف آثارشان معرفی کنند، تو گویی آنها میخواستند «تصور»شان از تنهایی و بیوطنی را نشان دهند. آنها «بازنماییکننده» تنهایی و بیوطنی بودند. تیاسالیوت مینویسد: «بودلر نوستالژیای جدید و احساساتی خلق کرد. شعر جدایی، شعر سالنهای انتظار.» بودلر «بیگانه»ای بود در سفر که غم غربت داشت. او ابرها را بسیار دوست میداشت. بودلر تصویرگر تنهایی مدرن است و…. چنین تفاسیری که غالبا در نقد ادبی دیده میشود، سرمنشأ همان پنداشت نادرستی است که کافه را به لوکیشناندیشیدن فرو میکاهد. بودلر تنهایی را بازنمایی نمیکرد. او خود را وقف چیزی کرد که تنهایی فعلیت آن بود. بودلر ملالی را به تصویر نکشید. او خود محصول مناسباتی بود که وقتی ما آثارش را میخوانیم ملالزده میشویم. این یک کیفیت روانی نیست، بلکه نفس واقعیتی است که در آن زندگی میکنیم. بودلر ما را غمگین نمیکند، ما بودلر را غمگین میخوانیم. بههر ترتیب، اندیشه نیز اینگونه است، اندیشه همان فلسفه نیست، همانطور که منطق، حساب یا جدل نیست. کافه مکاناندیشه نیست، کافه آناندیشیدهای است که ما از آن پنداشتی مکانی داریم. وقتی در «کافه فیلو» بحثی در باب زندگی یا سیاست در الجزایر یا افغانستان درمیگیرد، اندیشیدن کنشی نیست که در لوکیشنی بهنام «کافه» صورت بگیرد. «کافه فیلو» پاسخ به مسالهای بود که اروپا به آن محتاج بود.مشهور است که سارتر را فیلسوفی کافهای میدانند. او بیش از هر فیلسوفی به کافه میرفت. هر وقت فیلمی درباره سارتر ساخته یا رپرتاژی از زندگی و آثارش تهیه میشود، به دو چیز همواره اشاره میکنند: دوبوار و کافهها. شرایط آن دوره فرانسه چه بود؟ «جنگ تمام شده است. »کمونیسم دولتی در دروازههای اروپا میغرد، اومانیسم در نهایت اوج خود مردار فاشیسم را لگدمال میکند، شوقی برای انفجار انبار مهمات روشنفکری اروپای آزاد فراهم شده است و فرانسه به محلی برای جبران حسرتهای گذشته بدل میشود. فانتزی کتاب، دانستن زیاد دانستن و «تفکر عمومی» بر همهجا سایه افکنده است. اولین محل عمومی برای چنین کارهایی کافههاست؛ لوکیشنهایی رمزگذاری شده برایاندیشیدن، تبادل آرا و نقد نظرات. خاطره «فرانسه دهه ۳۰». «جشن بیکران» همینگوی در حال تجسد است. پاریس آرزو و کعبه آمال خریداران فلسفه، ادبیات و هنر میشود. سارتر پاسخگوی آن عطش تودهها به پیامبری فکری است: روشنفکر. در زمانه افول رهبران مقتدر که نوید فتح جهان داشتند. در زمانه عسرت آرزوها، آرزویی در حال تحقق است؛ آرزوی رهایی، رهایی اومانیستی. سارتر، فیلسوف کافهرو، محصول چنین شرایطی است، او برآمد نیروهایی است که سیاست را با روشنفکری گره زده بودند.
کافه بدینگونه متولد شد، سارتر در کافه چشم به جهان گشود، و کافه مکانی شد برایاندیشیدن. هنوز هم کسانی که قصد مسافرت به فرانسه بهویژه پاریس را دارند، یکی از مقاصدشان کافههای آن است. در این میان، «کافه فیلو» یکی از مراکز تخصصیاندیشه است.
مارک سوته، طراح ایده «کافه فیلو» و یکی از حامیانش، میشل توزی در یادداشتهایی که بیشتر شبیه مانیفستند از تاسیس این کافهها دفاع کردند. در مقابل، برخی ذوقزدگی ناشی از این پدیده یا مشابه آن، ظهور وبلاگها را تقبیح میکنند و دموکراتیزه شدن اندیشه را از این رهگذر نمیدانند. این دو رویکرد یک نکته را نادیده میگیرند که «اندیشه» چیزی نیست که به کودکان بیاموزیم یا متدهایی برای آموزش آن طراحی کنیم. اندیشه رشته تخصصی فلسفه نیست که به زبان ساده آن را بازگو کنیم. اندیشه حوزهای برای اندیشیدن به «معنای زندگی» یا «سرنوشت بشر» یا وضعیت انسانی نیست. شاید آنها موضوع اندیشیدن باشند، اما تمرین کلاسی نیست که برای دستگرمی و فراری ندادن کافهروهای علاقهمند به فلسفه آنها را طرح کنیم و آنگونه که هایدگر میگوید: «ما هرگز از طریق رسالهای درباب شنا آن چیزی که «شنا» مینامیم نمیآموزیم. تنها شیرجه رفتن در رود به ما میگوید که شنا چه چیزی را فرا میخواند.»
اندیشه کنشی است که زندگی بر انسان تحمیل میکند، مقاومتی است که هر انسانی به شیوهای آن را بهکار میگیرد. البته نباید آن را با عقل ابزاری خلط کرد بلکه باید توجه داشت که اندیشه کنشی است که از سوژه به وضعی «نهفته» معطوف است.
این نهفتگی بهمعنای معمای حلنشده یا پرسشی بغرنج چون معنای زندگی یا خلقت نیست، بلکه خود مسالهای است که ما را در لحظهای دچار گسست میکند. به این معنا، اندیشیدن گذاری است که علیه هر نظام حقیقت یا تعالی نامشروط شکل میگیرد.لذا کافه مکانی است به معنای دقیق کلمه. آنگونه که فوکو دولت را چنین میپندارد، دولت دستگاه دولت نیست. دولت خود اثر کلی یا نتیجه کثرت چرخدندهها و کانونهایی است که در سطحی کاملا متفاوت جای دارند.
ما باید از هرگونه «موضعیابی» یا لوکالیزاسیون کافه پرهیز کنیم. کافه دیگر یک لوکیشن ذاتمند نیست که صورت آن بهواسطه آدمها، اشیا رمزگذاریشده، اندیشیدن انتزاعی، دیالوگ و جدل تعین یافته باشد. کافه منتشر است، منتشر در مردم، در کتاب، در سیاست.
کافه سراسر تاریخ انسان مدرن را در خود جای داده است و این هرگز معادل این نیست که کافه به مرکزی برای تضارب آرا بدل میشود. این کافه است که خود محصول سازوکارهای قدرت است، تواناندیشیدن، توان مقاومت، مقاومت دربرابر نظم هیرارشیک خانواده، خانه، مدرسه و دانشگاه. در «کسوف» آنتونیونی، مکانها در یکدیگر ادغام میشوند. سالن بورس به مکانی بدل میشود که دیگر معلول روایت کلی نیست، همواره این پرسش در «کسوف» مطرح است که سالن بورس تنها برای شخصیتپردازی مونیکا ویتی، مادرش که چندان هم مهم نیست، آلن دلون یا رئیسش و معرفی حرفهشان گنجانده شده است. چه دلیلی برای آن سکانسهای طولانی همهمه دلالان وجود دارد؟ آیا آنتونیونی میخواست همانند چپها نظام سرمایه را در تقابل با عشق قرار دهد؟ پرسشهایی از این دست، مادامی که بر این فرمول تفسیر استوار باشد راه به جایی نمیبرد. مکانها برای آنتونیونی و باز تاکید میکنیم نه لوکیشنها، «برای» چیزی به تصویر کشیده نشدهاند. مکانها خود بخشی از اکسپرسیون حوزه «خارجی» مولف هستند. مکانها و مدلها (آنگونه که روبر برسون دوست داشت بگوید، نه بازیگران) بخشی از بوطیقای اشیایی است که آنتونیونی در میان آنها پرسه میزد. او همراه مدلهایش میان آن گشت میزد و خود و ما را به تماشایشان فرا میخواند. سکانس درخشان پایانی که خالی از مدلهاست، دیگر با یک موضعیابی صرف قابل تفسیر نیست. ساختمان در حال ساخت، ساختمانهایی که حتی نیستند، حتی نمایی دور از یک ویرانه را هم نمیبینیم، منظره وجود ندارد. مکان دیگر لوکیشن نیست، مکان از آدمهای رهگذر، سطل کهنه، اتوبوس، ابرها و حتی تیرک چراغها تشکیل شده است. بهسختی میتوان موضعی برای دیدار عشاق درنظر گرفت. تمام اشیا، حتی رهگذرهایی که ثابت نبودند، بخشی از حافظه عشق هستند. هر شیئی نشان از زن و مرد عاشق دارد.گذار از سالن داخلی خانه در آغاز فیلم به مکانی خارجی، نه لوکیشنی که در سناریو تعیین میشود، بهواسطه سیری متکثر و بیربط از مکانها صورت میگیرد. تعالی لوکیشن رستوران یا کافه و انتزاعیتر از آن، لوکیشنهایی متروک جنگل و دشت با شاعرانگی مکان تفاوتی عمده دارد. برای سفر کردن،اندیشیدن، توپولوژی نظاممندی که هتل، مناظر، خانهها و آدمها را به تصرف خود درآورد وجود ندارد. باید شاعر بود تا سیر تسلسل مکانها، ماواها، منظرهها، اشیا و آدمها را شهود کرد.
چنیناندیشهای از خاطره اشیا میگریزد تا خاطره اکنون را بهخاطر آورد. اکنون اشیا؛ چنین مکانی درخور اندیشیدن است.
تازگی ها , طراوت , جر و بحث ها , جدال اندیشع ها , قهر و آشتی ها و هر آنچه در ایت تالار وجود داره در آثار آنتونیونی هم وجود داره.
آثار آنتونیونی سرشارند از بازدیدهای «تصادفی» از اشیا، آدمها و مکانهای بیرون از نسبتهای علّی؛ تنها چیزی که اهمیت ندارد سیر منطقی یا کاربردی عناصر در روایت سینمایی است. موقعیت داستانی و مکان متافیزیکی ادغام میشوند و آنچه برجای میماند برخورد یا مواجههای است با جهان «واقعی» که «واقعیت» را از نو میسازد. سخن بر سر «سوررئالیسم» و سوبژکتیویته مکانها یا نسبتها نیست، واقعیت در لحظههای بازدید، سفر، گفتوگو و ولگردی آفریده میشود. این مکانها و نه لوکیشنها، ظرف رویداد روایی نیستند. خودشان رویداد و آفریدهای مشروط به پرسپکتیو مولف و مهمتر از آن پرسپکتیو اشیا، نورها، یا پزها هستند. صحنه کافه، کتابخوانهای پرشور اما مضحک، دود سیگار و حتی مواد مخدر، مباحثههای فکری و عقیدتی در کنار نماهای دور از پارک، زمین تنیس و شهر نمودی از فضایی است که آنتونیونی در «آگراندیسمان» به تصویر میکشد. بیقیدی مرسوم فضای اجتماعی فرانسه بعد از جنگ، همان چیزی است که «اندیشیدن» را به چیزی مرئی در لوکیشن «کافه» یا حلقههای انسانی- شهری بدل کرد.اندیشیدن صورت لوکیشنی را به خود گرفت کهاندیشه «قرار بود» در آن روی دهد. چیزی بود که میتوانست در ظرف «کافه»اندیشیده شود.ادامه چنین گرایشی را در فرانسه میتوان در «کافه فیلو»ها دید. «کافه فیلو» (cafe-philo) به کافههایی گفته میشود که «در» آن بحثهای فلسفی میکنند. آنچه در نتیجه این گرایش پدید میآید چندان مهم نیست. نکته مهمتر آن پنداشتی است که از اندیشه یا جدل فکری پدید آمده و به این تلقی از لوکیشن کافه دامن میزند. چه چیز سبب میشود لوکیشنی چون کافه به موضعی «متعالی» از شرایط پدید آمدنش بدل شود. جارموش منتقد چنین پنداشتی است. هرچند برای او مساله اصلی روایت و مهمتر از آن سینما و زبان سینمایی است. فیلمهای جارموش سراسر لحظههای خلق «مکان»ها هستند. هرگز لوکیشنی از پیش آماده و رمزگذاری شده وجود ندارد. نمای غیرمتعارف از خیابان، نمای بیتفاوت از زندان، از پس میلهها یا درون سلول زندانی، کلبههای سرراهی، مکانهایی متافیزیکی که از شرایط تجربیشان فرا رفتهاند. آنچه در «قهوه و سیگار» استعلایی میشود خود سیگار، فنجان، میز، زیرسیگاری یا اشیای شخصی روی میز است. استعلای کافه در «قهوه و سیگار» به معنای برجسته کردن آن نیست بلکه بهمعنای درونی کردن یا بهعبارت بهتر، حلولی و درونماندگار کردن آن در دیالوگ و لحظه خلق واقعیت روایی است. روایت دیگر چندان از سناریو تبعیت نمیکند. بنینی، وییتس یا کائوریزماکی مسئول «بازی» شخصیتهای سناریو نیستند. خودشان روایت اپیزودیک «مکان» کافه، با رمز قهوه و سیگار را خلق میکنند. این «تکنیکی» بیمعنا و بینظم اپیزودها و حتی دیالوگها و موضوع آنها همان واقعیتی است که سینما، هنر، ادبیات، علم یا فلسفه به آن نزدیک میشود. کافه فراروی یا استعلا از این واقعیت است؛ بهترین عنصری که میتواند واقعیت را نامشروط از محتوا یا ماده تجربی «بیان» کند. این همان «اکسپرسیونیسم» جارموشی است.چنین نسبتی در رابطه «اندیشه» و «کافه» هم وجود دارد. نسبتی میان «فلسفه» و کافه وجود ندارد. شاید نام کافهای «کافه فلسفه» یا مالکش فیلسوف، یا مشتریان آن فلسفهخوانها باشند، اما رابطهای «واقعی» میان آنها برقرار نیست. اکنون «کافه فیلو»ها را میتوان در شهرهای مختلفی یافت، آدرسشان هم مانند فروشگاههای زنجیرهای یا نمایندههای شرکتهای تجاری در بروشورها درج میشوند: کافه فیلوی بروکسل، کافه فیلوی نیویورک. فهرست کامل عنوان بحثها و سخنرانان نیز موجود است. در اساسنامههای آنها هم تاکید بسیاری بر پلورالیسم و مباحثه دموکراتیک به چشم میخورد. کاربرد و هدف این کافهها طرفداران و منتقدانی هم دارد. همان پنداشت نادرست از لوکیشن و مکان و خلط اندیشه و کار فلسفی سبب میشود، اندیشه به چیزی چون «تامل»، «توصیف»، «منطق»، «نقد، بهمعنای کانتی: سنجش»، پلمیک، رفع مغالطه و از ایندست فروکاسته شود. ما میتوانیم درباره محیطزیست، حقوق زنان یا مسائل سیاسی بحث و حتی نظریهپردازی کنیم اما این اندیشیدن نیست. بنابراین باید رابطه اندیشه و کافه را تصحیح کرد و کافه را از جایگاه کاذبش پایین کشید، اما چگونه؟
این تمثیل بسیار تکرار شده است کهاندیشیدن به سفر کردن میماند. سفر در معنای محضش یعنی توریسم، گردش، سرک کشیدن، کنجکاوی، حرکت، بیخانمانی و کوچگری. اما در عمل، وقتی میخواهیم به اندیشیدن نزدیک شویم، نخستین چیزهایی که به ذهنمان میآید بازی فکری، جدول، مساله ریاضی، برهان منطقی، «نقد عقل محض» کانت، «ارغنون» ارسطو، جدل علمی یا اصرار بر «ژرفکاوی» است. چیزی پیچیده میتواند مادهاندیشیدن باشد، خواه این چیز پیچیده برهانی منطقی باشد یا کشف رمزگان فیلمی از لینچ، تاویل خواب بیمار روانی باشد یا الهیات تمثیلی. بداهتاندیشه بزرگترین خطراندیشه است؛ بدین معنا که نظام رمزگانی انفعالات حین کنش اندیشه یا عادتهایی که بنا به زندگی روزمره از آن داریم، ما را به چیزی جز آن حواله میدهد. کافه بهمنزله جایی برای تخیل هنری نویسندگان یا برخورد با موقعیتهای انگیزاننده نویسنده یا شاعر، جایی برای فکر فلسفی یا جدل میتواند یکی از آثار چنین بداهت خطیری باشد که از کنشاندیشه سرچشمه میگیرد.
همانطور که وقتی «تفکر» به ذهنمان راه مییابد، مجسمه رودن را تصور میکنیم، دستی به زیر چانه آمده و بدنی خمیده، نگاهی به جلو و بدنی ورزیده، اندیشیدن را با «روشنفکری»، دانایی و احتمالا تداعیشدههای دیگر به یاد میآوریم. «خاطره» ما از اندیشه خاطرهای است در «کافه»؛ نگاهی ژرف. کافه خاطره زیستی فلسفی است، حتی اگر فلسفه نخوانده باشیم و صرفا نامی از سقراط شنیده باشیم. کافه اضطرابی است که قهرمان داستان در آن سیر میکند. آن دانایی راوی یا شخص اول، شجاعت و حتی بلاهت (ضد)قهرمان است. کافه تنهایی مکانمندشدهای است که در پرسپکتیوی اندیشهگون زیباشناختی میشود.
آنها اگرچه نمادی از تنهاییاند، اما یک تنهایی از سر استیصال، نه تنهایی عزلت گونه. «خاطره» کافه با خاطره اندیشیدن در این معنای کاملا انتزاعی گره خورده است. عموما وقتی آثار هاپر یا اشعار بودلر را تفسیر میکنند، تلاش دارند بیوطنی، تنهایی یا خانهبهدوشیشان را موضوع توصیف آثارشان معرفی کنند، تو گویی آنها میخواستند «تصور»شان از تنهایی و بیوطنی را نشان دهند. آنها «بازنماییکننده» تنهایی و بیوطنی بودند. تیاسالیوت مینویسد: «بودلر نوستالژیای جدید و احساساتی خلق کرد. شعر جدایی، شعر سالنهای انتظار.» بودلر «بیگانه»ای بود در سفر که غم غربت داشت. او ابرها را بسیار دوست میداشت. بودلر تصویرگر تنهایی مدرن است و…. چنین تفاسیری که غالبا در نقد ادبی دیده میشود، سرمنشأ همان پنداشت نادرستی است که کافه را به لوکیشناندیشیدن فرو میکاهد. بودلر تنهایی را بازنمایی نمیکرد. او خود را وقف چیزی کرد که تنهایی فعلیت آن بود. بودلر ملالی را به تصویر نکشید. او خود محصول مناسباتی بود که وقتی ما آثارش را میخوانیم ملالزده میشویم. این یک کیفیت روانی نیست، بلکه نفس واقعیتی است که در آن زندگی میکنیم. بودلر ما را غمگین نمیکند، ما بودلر را غمگین میخوانیم. بههر ترتیب، اندیشه نیز اینگونه است، اندیشه همان فلسفه نیست، همانطور که منطق، حساب یا جدل نیست. کافه مکاناندیشه نیست، کافه آناندیشیدهای است که ما از آن پنداشتی مکانی داریم. وقتی در «کافه فیلو» بحثی در باب زندگی یا سیاست در الجزایر یا افغانستان درمیگیرد، اندیشیدن کنشی نیست که در لوکیشنی بهنام «کافه» صورت بگیرد. «کافه فیلو» پاسخ به مسالهای بود که اروپا به آن محتاج بود.مشهور است که سارتر را فیلسوفی کافهای میدانند. او بیش از هر فیلسوفی به کافه میرفت. هر وقت فیلمی درباره سارتر ساخته یا رپرتاژی از زندگی و آثارش تهیه میشود، به دو چیز همواره اشاره میکنند: دوبوار و کافهها. شرایط آن دوره فرانسه چه بود؟ «جنگ تمام شده است. »کمونیسم دولتی در دروازههای اروپا میغرد، اومانیسم در نهایت اوج خود مردار فاشیسم را لگدمال میکند، شوقی برای انفجار انبار مهمات روشنفکری اروپای آزاد فراهم شده است و فرانسه به محلی برای جبران حسرتهای گذشته بدل میشود. فانتزی کتاب، دانستن زیاد دانستن و «تفکر عمومی» بر همهجا سایه افکنده است. اولین محل عمومی برای چنین کارهایی کافههاست؛ لوکیشنهایی رمزگذاری شده برایاندیشیدن، تبادل آرا و نقد نظرات. خاطره «فرانسه دهه ۳۰». «جشن بیکران» همینگوی در حال تجسد است. پاریس آرزو و کعبه آمال خریداران فلسفه، ادبیات و هنر میشود. سارتر پاسخگوی آن عطش تودهها به پیامبری فکری است: روشنفکر. در زمانه افول رهبران مقتدر که نوید فتح جهان داشتند. در زمانه عسرت آرزوها، آرزویی در حال تحقق است؛ آرزوی رهایی، رهایی اومانیستی. سارتر، فیلسوف کافهرو، محصول چنین شرایطی است، او برآمد نیروهایی است که سیاست را با روشنفکری گره زده بودند.
کافه بدینگونه متولد شد، سارتر در کافه چشم به جهان گشود، و کافه مکانی شد برایاندیشیدن. هنوز هم کسانی که قصد مسافرت به فرانسه بهویژه پاریس را دارند، یکی از مقاصدشان کافههای آن است. در این میان، «کافه فیلو» یکی از مراکز تخصصیاندیشه است.
مارک سوته، طراح ایده «کافه فیلو» و یکی از حامیانش، میشل توزی در یادداشتهایی که بیشتر شبیه مانیفستند از تاسیس این کافهها دفاع کردند. در مقابل، برخی ذوقزدگی ناشی از این پدیده یا مشابه آن، ظهور وبلاگها را تقبیح میکنند و دموکراتیزه شدن اندیشه را از این رهگذر نمیدانند. این دو رویکرد یک نکته را نادیده میگیرند که «اندیشه» چیزی نیست که به کودکان بیاموزیم یا متدهایی برای آموزش آن طراحی کنیم. اندیشه رشته تخصصی فلسفه نیست که به زبان ساده آن را بازگو کنیم. اندیشه حوزهای برای اندیشیدن به «معنای زندگی» یا «سرنوشت بشر» یا وضعیت انسانی نیست. شاید آنها موضوع اندیشیدن باشند، اما تمرین کلاسی نیست که برای دستگرمی و فراری ندادن کافهروهای علاقهمند به فلسفه آنها را طرح کنیم و آنگونه که هایدگر میگوید: «ما هرگز از طریق رسالهای درباب شنا آن چیزی که «شنا» مینامیم نمیآموزیم. تنها شیرجه رفتن در رود به ما میگوید که شنا چه چیزی را فرا میخواند.»
اندیشه کنشی است که زندگی بر انسان تحمیل میکند، مقاومتی است که هر انسانی به شیوهای آن را بهکار میگیرد. البته نباید آن را با عقل ابزاری خلط کرد بلکه باید توجه داشت که اندیشه کنشی است که از سوژه به وضعی «نهفته» معطوف است.
این نهفتگی بهمعنای معمای حلنشده یا پرسشی بغرنج چون معنای زندگی یا خلقت نیست، بلکه خود مسالهای است که ما را در لحظهای دچار گسست میکند. به این معنا، اندیشیدن گذاری است که علیه هر نظام حقیقت یا تعالی نامشروط شکل میگیرد.لذا کافه مکانی است به معنای دقیق کلمه. آنگونه که فوکو دولت را چنین میپندارد، دولت دستگاه دولت نیست. دولت خود اثر کلی یا نتیجه کثرت چرخدندهها و کانونهایی است که در سطحی کاملا متفاوت جای دارند.
ما باید از هرگونه «موضعیابی» یا لوکالیزاسیون کافه پرهیز کنیم. کافه دیگر یک لوکیشن ذاتمند نیست که صورت آن بهواسطه آدمها، اشیا رمزگذاریشده، اندیشیدن انتزاعی، دیالوگ و جدل تعین یافته باشد. کافه منتشر است، منتشر در مردم، در کتاب، در سیاست.
کافه سراسر تاریخ انسان مدرن را در خود جای داده است و این هرگز معادل این نیست که کافه به مرکزی برای تضارب آرا بدل میشود. این کافه است که خود محصول سازوکارهای قدرت است، تواناندیشیدن، توان مقاومت، مقاومت دربرابر نظم هیرارشیک خانواده، خانه، مدرسه و دانشگاه. در «کسوف» آنتونیونی، مکانها در یکدیگر ادغام میشوند. سالن بورس به مکانی بدل میشود که دیگر معلول روایت کلی نیست، همواره این پرسش در «کسوف» مطرح است که سالن بورس تنها برای شخصیتپردازی مونیکا ویتی، مادرش که چندان هم مهم نیست، آلن دلون یا رئیسش و معرفی حرفهشان گنجانده شده است. چه دلیلی برای آن سکانسهای طولانی همهمه دلالان وجود دارد؟ آیا آنتونیونی میخواست همانند چپها نظام سرمایه را در تقابل با عشق قرار دهد؟ پرسشهایی از این دست، مادامی که بر این فرمول تفسیر استوار باشد راه به جایی نمیبرد. مکانها برای آنتونیونی و باز تاکید میکنیم نه لوکیشنها، «برای» چیزی به تصویر کشیده نشدهاند. مکانها خود بخشی از اکسپرسیون حوزه «خارجی» مولف هستند. مکانها و مدلها (آنگونه که روبر برسون دوست داشت بگوید، نه بازیگران) بخشی از بوطیقای اشیایی است که آنتونیونی در میان آنها پرسه میزد. او همراه مدلهایش میان آن گشت میزد و خود و ما را به تماشایشان فرا میخواند. سکانس درخشان پایانی که خالی از مدلهاست، دیگر با یک موضعیابی صرف قابل تفسیر نیست. ساختمان در حال ساخت، ساختمانهایی که حتی نیستند، حتی نمایی دور از یک ویرانه را هم نمیبینیم، منظره وجود ندارد. مکان دیگر لوکیشن نیست، مکان از آدمهای رهگذر، سطل کهنه، اتوبوس، ابرها و حتی تیرک چراغها تشکیل شده است. بهسختی میتوان موضعی برای دیدار عشاق درنظر گرفت. تمام اشیا، حتی رهگذرهایی که ثابت نبودند، بخشی از حافظه عشق هستند. هر شیئی نشان از زن و مرد عاشق دارد.گذار از سالن داخلی خانه در آغاز فیلم به مکانی خارجی، نه لوکیشنی که در سناریو تعیین میشود، بهواسطه سیری متکثر و بیربط از مکانها صورت میگیرد. تعالی لوکیشن رستوران یا کافه و انتزاعیتر از آن، لوکیشنهایی متروک جنگل و دشت با شاعرانگی مکان تفاوتی عمده دارد. برای سفر کردن،اندیشیدن، توپولوژی نظاممندی که هتل، مناظر، خانهها و آدمها را به تصرف خود درآورد وجود ندارد. باید شاعر بود تا سیر تسلسل مکانها، ماواها، منظرهها، اشیا و آدمها را شهود کرد.
چنیناندیشهای از خاطره اشیا میگریزد تا خاطره اکنون را بهخاطر آورد. اکنون اشیا؛ چنین مکانی درخور اندیشیدن است.
