[ سینما ] - ديالوگ هاي خاطره انگيز و ماندگار سینما

eti68

عضو جدید
کاربر ممتاز
زندانی : من و بچه ها دربارش حرف زدیم ،به نظرمون آدم صادق و روراستی هستی

گوستاو : خب تا حالا به این مورد متهم نشده بودم ! اما ممنون واسه تعریفت
The Grand Budapest Hotel | 2014 | Wes Anderson
 

eti68

عضو جدید
کاربر ممتاز
مندی:
ببینم، دقیقا کی عقلت رو از دست دادی؟!
.
.
باک:
حدود سه ماه پیش.
یه روز صبح از خواب بلند شدم دیدم عاشق یه آناناس هستم!
اونم یه آناناس زشت!!
اما واقعا از ته دلم عاشقش بودم !

Ice Age Dawn of the Dinosaurs |2009| Carlos Saldanha, Mike Thurmeier
 

eti68

عضو جدید
کاربر ممتاز
حوا خانم در حال کشیدن طرح از فرهاد...

فرهاد: یه پسره بود تو دانشکده، شما میشناسینش... علی یاقوتی... یه روز سردش شده‌ بود... کُت منو قرض گرفت... بعد "گلی" عین الان شما نشسته‌ بود داشت از روش طرح می‌ کشید... بهش گفت «چه کت قشنگی! اینو ندیده‌بودم! کی خریدی ؟! مبارکه...» اینقدر حرصم گرفت !... تو دلم گفتم این همه منو با این کت دیدی، نمیشناسیش؟! اون‌وقت به این میگی مبارکه ؟!... به این ؟! ..‌.
حوا‌ خانوم (با لبخند): تو هم مُردی از حسودیش !...

در دنیای تو ساعت چند است- صفی یزدانیان
 

eti68

عضو جدید
کاربر ممتاز
مسافر مرد(Ethan Hawke): من یه ایده دارم که کاملا دیوونگیه، ولی اگه ازت نپرسمش.. بقیه عمرم همش منو اذیت میکنه
مسافر زن(Julie Delpy): چی؟
مسافر مرد: من میخوام بازم باهات صحبت کنم، اصلا نمیدونم وضعیت تو چطوره، ولی من حس میکنم یه جورایی اشتراکاتی داریم، درسته؟
مسافر زن: آره، منم همین طور
مسافر مرد: خب، عالیه، این کاریه که میکنیم.. اینجا با من توی ویانا پیاده شو و بیا شهر رو سیاحت کن
مسافر زن: چی؟
مسافر مرد: این جوری بهش فکر کن،10 20 سال برو جلوتر، باشه؟ و تو متاهل هستی.. ولی ازدواجت دیگه اون انرژی همیشگی رو نداره، شروع میکنی به سرزنش کردن شوهرت، راجع به تمام مردایی که توی زندگیت باهاشون آشنا شدی فکر میکنی و اینکه چه اتفاقی ممکن بود بیفته. اگه تو با یکی از اونا همراه میشدی.....در واقع من یکی از اونا هستم، پس بهش به عنوان یه سفر در زمان فکر کن، از اون موقع تا الآن، تا بفهمی چه چیزی رو از دست داده بودی، این یه لطف بزرگه به تو و شوهرت... تا بفهمی که تو چیزی رو از دست ندادی، منم به اندازه ی اون بی حال و خسته کننده ام و تو تصمیم درست رو گرفتی و واقعا خوشبختی.

Before Sunrise | 1995 |Richard Linklater
 

eti68

عضو جدید
کاربر ممتاز
هنوز یک فلسفه ی منطقی درباره ی این موضوع که : چرا آدم ها ازدواج می کنند ؟! به دست نیومده ! اما می شه این شکلی بهش نگاه کرد که:
آدم ها همدیگه رو می بینن ... هیجان زده می شن و بعد ازدواج می کنند.



Rear Window| پنجره پشتی 1954| آلفرد هیچکاک
 

eti68

عضو جدید
کاربر ممتاز
بیا باز فریب بخوریم
تو فریب حرف های مرا و
من فریب نگاه تو را ...
مگر زندگی چه می خواهد به ما بدهد
که تو از من چشم برداری و
...من نگویم
که دوستت دارم
"شهاب مقربین"
 

eti68

عضو جدید
کاربر ممتاز
همه ی ما متفاوتیم،
زندگی هرچقدر هم که بد به نظر برسه،
همیشه کاری هست که بشه انجام داد و توش موفق بود !
تا زمانی که زندگی هست امید هم هست...

the theory of everything |2014| James Marsh
 

eti68

عضو جدید
کاربر ممتاز
بروکس هاتلن (جیمز ویتمور): دوستان عزیز : باورم نمیشه که این بیرون روزگار چقدر سریع میگذره ، اولین باری که یه اتوموبیل دیدم بچه بودم ، اما حالا همه جا هستن ، روزگار یه جور عجیب و غریبی سریع شده
شاید باید یه تفنگ پیدا کنم و از فروشگاه سرقت کنم ، اونوقت اونا منو میفرستن خونه ، فکر کنم که دیگه برای این کارها پیرشدم ، اینجارو دوست ندارم ، خسته شدم ازینکه همیشه بترسم ، تصمیم گرفته ام که اینجا نمونم ...



The Shawshank Redemption| رستگاری در شاوشنک 1994| فرانک دارابونت
 

eti68

عضو جدید
کاربر ممتاز
الوی سینگر(وودی آلن): کسایی که نمیتونن هیچ کاری انجام بدن معلم میشن و کسایی که نمیتونن درس بدن معلم ورزش

Annie Hall |1977| Woody Allen
 

eti68

عضو جدید
کاربر ممتاز
چندلر: جویی باورت نمیشه . امروز مانیکا بدترین ماساژ زندگیمو بهم داد.انگار مثلا

داشت برای اطلاعات شکنجه ام می کرد ... منم میخواستم اطلاعاتو بهش بدم ...
فقط متاسفانه نداشتمشون ...
جویی : خب اگه واقعا انقدر بد بود باید بهش بگی
چندلر: ببین... من اولین بار که تو زندگیم توی یه رابطه ی واقعیم . نمیخوام این
رابطه رو خراب کنم ... با گفتن حقیقت !
Friends - s05 e13
 

eti68

عضو جدید
کاربر ممتاز
++ تایا: مامانم میگه من عادت دارم با آدمای اشتباهی دوست بشم
-- کریس: کار بدیه اینو به یه دختر بگی
++ تایا: ثابت شده حق با اون بوده
-- کریس: همه اون کارای اشتباه به اینجا رسوندنت، بهت شکل دادند و من از اینی که هستی خوشم میاد
.
American Sniper |2014 | Clint Eastwood
 

eti68

عضو جدید
کاربر ممتاز
تابیتا (منتقد) : میخوام نمایشت رو نابود کنم.
ریگان : ولی تو که هنوز ندیدیش. تا حالا کاری کردم که بهت توهین بشه؟
تابیتا : راستش، یه کاری کردی ، تو فضای یک سالن رو حروم کردی. شاید یکی ازش استفاده میکرد که قدرشو بدونه.
ریگان : ولی تو که اصلا نمیدونی...
تابیتا : درست میگی. یک کلمه از نمایشنامه رو نخوندم یا حتی پیش نمایش رو هم ندیدم ولی بعد از افتتاحیه فردا میخوام بدترین نقد تاریخ رو بنویسم و میخوام درِ نمایشت رو تخته کنم. میخوای بدونی چرا؟
چون از تو متنفرم و تمام کسایی که در سطح تو هستن. خودبزرگ بین، خودخواه، لوس، بچه گانه ، سرخوش، خام، ناموزون و ناآماده تا حتی با هنر حقیقی رو به رو بشه. و بهم دیگه برای کارتون و پورنوگرافی جایزه میدین و ارزش خودتون رو توی مجلات با هم مقایسه میکنین ولی اینجا تئاترـه و تو نمیتونی اینجا بیای و وانمود کنی که میتونی هم بنویسی و کارگردانی و بازیگری کنی ، اونم توی داستان محبوب خودت بدون اینکه از فیلتر من عبور کنی. پس بزن به چاک.
ریگان : چه اتفاقی تو زندگی یه آدم میافته که آخرش یه منتقد میشه؟ داری چی مینویسی؟ یه نقد دیگه؟ بذار بخونمش. "بی تجربه" این یه برچسبه. "بی ارزش"، فقط برچسب میزنی. "حاشیه نویس؟" شوخیت گرفته؟ اینم یه برچسب ـه. فقط برچسب . تو فقط بلدی برچسب بزنی. همه برچسبن، تو فقط یه عوضیه تنبل هستی. تو تنبلی ، میدونی این چیه؟ نه نمیدونی. میدونی چرا؟ چون تو نمیتونی اینو ببینی، تا اینکه بهش برچسب بزنی. تو فکر میکنی همه افکار تو کله ات دانش حقیقی و برتر هستن.
اینجا هیچی از تکنیک کار ننوشتی ، هیچی درباره ساختارش ننوشتی ، هیچی از کنش داستان ننوشتی ، فقط یه مشت نظر بی ارزش که همشون به تضاد های بی ارزش تری وصل هستن. فقط چندتا پاراگراف سر هم میکنی و میدونی چیه؟ هیچکدوم اینا برات خرج نداشته ، تو هیچ چیزِت رو به خطر نمیندازی. هیچی، هیچی، هیچی! خب من، یه بازیگر لعنتی هستم و این نمایش به قیمت زندگیم تموم شده. پس حالا این مزخرفات چرت و پرت لعنتی رو که بزدلانه نوشتی تا آدمو خراب کنی بگیر و بکنش درست توی اون جایی که لیاقتش رو داره!

Birdman |2014| Alejandro González Iñárritu
 

eti68

عضو جدید
کاربر ممتاز
- هنک پالمر: چرا منو از گروه پيشاهنگ‌ها بيرون کشيدي؟
- قاضی ژوزف پالمر: براي اينکه تنبيهت کنم! چون صندوق پستي خانواده "مک گرا" رو با ترقه ترکوندي!
- هنک پالمر: من 13 سالم بود. اينو خوب يادت مياد.
- قاضی ژوزف پالمر: اونقدر بزرگ بودي که فرق خوب و بَدو بدوني.
- هنک پالمر: تو به مراسم فارغ التحصيلي دبيرستان يا کالجم نيومدي.
- قاضی ژوزف پالمر: چقدر ناراحت کننده!
- هنک پالمر: چرا؟
- قاضی ژوزف پالمر: چرا؟! زندان، فرار از مدرسه. من قرار نبود جايزه بگيرم! از هيچکدوم از کارات.
- هنک پالمر: محض رضاي خدا! من از دانشکده‌ي حقوق فارغ التحصيل شدم.
- قاضی ژوزف پالمر: در برابر چي؟ مردود شدن؟
- هنک پالمر: گم شو!
- قاضی ژوزف پالمر: بذار يه چيزي بهت بگم. خيلي خب؟ من يه سقف بالاي سرت گذاشتم. پول بهت دادم. لباس بهت پوشوندم! غذا بهت دادم. کي پول اون تحصيلات کالجو داد؟ من هيچوقت نيومدم که ازت تعريف کنم؟ مادرت؟ اون خونه دار بود. چرا نتونستي غرورتو بذاري کنار و فقط بياي خونه پيش اون؟ بهم بگو چرا؟
- هنک پالمر: تو آدمايي رو که آخر دوران عفو مشروطشونه، به دادگاه دعوت مي کني. تو اونايي که زمان محکوميتشونو گذروندن مي شناسي. اونايي که زندگيشونو متحول کردن، يه کاره‌اي شدنو ميشناسي. مطمئن ميشي که همه توو دادگاه براشون دست ميزنن. بهشون ميگي که چقدر بهشون افتخار می کني. به غريبه‌هاي لعنتي افتخار مي کني.
- قاضی ژوزف پالمر: هنري، اين همه ی چيزي بود که مي خواستي؟ يه کلام مهربانانه؟ يه باريکلا؟ پس براي اينکه حرفتو بزني بايد ميومدي خونه. ما همه منتظر بوديم ولي تو هيچوقت نيومدي و مادرت منو مقصر ميدونست، چون تو به خونه نميومدي. حالا من بهت سختگيري کردم؟ بله! چجور آدمي شدي، هنري؟ گارسون شدي؟ بي خانمان شدي؟
- هنک پالمر: تو منو به ندامتگاه نوجوانان انداختي! تو منو به "وندربرگ" لعنتي فرستادي.
- قاضی ژوزف پالمر: نه، نه، نه، نه! تو خودت باعث شدي که اونجا بري.
- هنک پالمر: واقعا؟!
- قاضی ژوزف پالمر: بله.
- هنک پالمر: دادستان توصيه کرد که خدمات اجتماعي انجام بدم ولی تصميم تو بود.
- قاضی ژوزف پالمر: نه، نه! اون کار کمکت نمي کرد.
- هنک پالمر: من کمک لازم نداشتم، تو رو لازم داشتم.
- قاضی ژوزف پالمر: تو نئشه بودي، برادرت هم داخل ماشين بود. باعث شدي ماشين چند بار غلت بزنه. برادرت قرار بود بره ليگ برتر. توپ بيس بال رو با سرعت 7 کيلومتر بر ساعت پرت مي کرد و حالا يه لاستيک فروشي داره.
- هنک پالمر: عوضی!
- قاضی ژوزف پالمر: تو معلولش کردي، آينده‌ ش رو خراب کردي. اونوقت به من ميگي عوضي؟!
- هنک پالمر: تو از جون ِ من چي مي خواي؟ من فقط 17 سالم بود.
- قاضی ژوزف پالمر: اووه! من 17 سالم بود. "من 13 سالم بود، من 17 سالم بود." تو به مسير اشتباهي افتاده بودي و من کاري رو کردم که فکر مي کردم درسته.
- هنک پالمر: مي دوني، من فقط از دانشکده‌ي حقوق فارغ التحصيل نشدم. من شاگرد اول کلاس شدم.
- قاضی ژوزف پالمر: خوبه.
- هنک پالمر: من نفر اول کلاس شدم. کارم خيلي خوب بود، بابا.
- قاضی ژوزف پالمر: قابلی نداشت!
- هنک پالمر: لعنتی! خدایا اين خونه رو خراب کن! يالا ديگه! خرابش کن!



The Judge| قاضی 2014| دیوید دابکین
 

eti68

عضو جدید
کاربر ممتاز
صابر ابر: وقتی بهش گفتین بیاد با دوستتون آشنا بشه چیزی نگفت؟ نگفت نه من یه نامزدی یه کسی دارم؟
واسه من خیلی مهمه من 3 سال زندگیمو گذاشتم .
سپیده (گلشیفته فراهانی) : نه نگفت.

درباره الی| 1387| اصغر فرهادی
 

eti68

عضو جدید
کاربر ممتاز
اقدس: شنیدم هیشکی نمی‌تونه دل گنده تو رو بشکونه!‌ چی شده داش آکل؟
داش آکل: روی زخم دل مرد هیشکی نمی‌تونه مرهم بذاره، زن!
اقدس: می‌دونم که همه کوچیک‌تر از اون هستن که بتونن کاری برات بکنن. من فقط می‌تونم برات برقصم و سر تو گرم کنم. اما مادرم بهم می‌گفت: «وقتی مرد غم داره، یه کوه درد داره.»
داش آکل: وقتی مرد غم داره یه کوه درد داره ... اسم مادرت چی بود زن؟
اقدس: مرجان!

داش آکل| 1350| مسعود کیمیایی
 

eti68

عضو جدید
کاربر ممتاز
+ لینوس: میشه موسیقی رو قطع کنی ؟
- سابرینا: چرا؟!
+ چون...
- از این موسیقی خوشت نمیاد ؟!
+ چرا... اما آهنگ های خاص، خاطرات خاص رو به یادم میارن !...
- هنوز دوسش داری ؟
+ ترجیح میدم در اینباره صحبت نکنم !...

Sabrina- Billy Wilder
 

eti68

عضو جدید
کاربر ممتاز
ورونیکا ( سارا میشل ) : توی این دنیا همه ؛ با همه ی وجود ، حتی به قیمت از بین بردن دیگران ، می خوان که زندگی کنن! برای همین هم هیچ کس آدم خسته ای رو که خودش تصمیم گرفته تا دیگه زنده نباشه رو نمی فهمه.

Veronika Decides to Die| ورونیکا تصمیم می‌گیرد بمیرد 2009| Emily Young
 

یارانراد

کاربر فعال تالار اسلام و قرآن ,
کاربر ممتاز
مو اصلا توقعي نداشتم، سر زمين بودُم با تراکتور،جنگ هم که تموم شد، برگشتُم سر همو زمين، بي تراکتور! مو حتي دفترچه بيمه هم نگرفتم.حالا برا مو زوره که همچي تهمتي به مو بزنن، خواهر با شمام ، شما سهمتون رو دادين. سهمتون همين نيش هايي بود که زدين، دست شما درد نکنه..!
(حبيب رضايي- آژانس شيشه اي)
 

eti68

عضو جدید
کاربر ممتاز
کریستوفر واکن ( فرانک ابگنیل ) :
دو تا موش افتادن توی یه سطل پر از خامه.
اولی بلافاصله تسلیم و غرق شد.
دومی دست از تلاش برنداشت. اینقدر دست و پا زد و تقلا کرد که خامه به کره تبدیل شد و اومد بیرون.
خانم ها و آقایان, از این لحظه, من اون موش دوم هستم.
-----------------------------------------------------------------
اگه میتونی منو بگیر - استیون اشپیلبرگ

Catch Me If You Can - Steven Spielberg
 

eti68

عضو جدید
کاربر ممتاز
احمدشاه قاجار: کاش این دنیا هم مثل یک جعبه موسیقی بود، همه صدا‌ها آهنگ بود، همه حرف‌ها ترانه...

دلشدگان/علی حاتمی
 

eti68

عضو جدید
کاربر ممتاز
شاید این حرف رو شنیده باشید که میگه بشر توانایی دست یابی به هر چیز رو

نداره ....
این حرف دروغه ، بشر جرئت دستیابی به همه چیز رو نداره !
The Prestige - Christopher Nolan
 

eti68

عضو جدید
کاربر ممتاز
زن :میدونی من دلم میخواست دستگاهی اختراع می کردم
که خاطره رو نگه می داشت
مثل عطر تو شیشه و این خاطره هرگز محو نمی شد و من هر وقت دلم
می خواست می تونستم درِ بطری رو باز کنم و خاطره رو از نو تجدید کنم.
مرد :چه لحظه ی بخصوصی از زندگی ت رو میل داری حفظ کنی؟
زن : تمام ش رو
تمام لحظات اون رو ... فکر می کنم برای این کار باید هزاران هزار بطری جمع کنم .
مرد : می دونی بعضی وقت ها توی این بطری ها شیطونایی هستند که درست در لحظه ای که که آدم با تمام قوا سعی می کنه اون هارو فراموش کنه سر بلند می کنند.
زن : دلم می خواست یه زن سی و شش ساله بودم با لباس سیاه و یه رشته مروارید ..
مرد : در این صورت اینجا پیشِ من نبودی.

Rebecca| ربه‌کا 1940| آلفرد هیچکاک
 

eti68

عضو جدید
کاربر ممتاز
مِیسن ( ایلار کولترین ): چیزی به اسمِ جادوی واقعی توی دنیا وجود نداره، درسته؟ … می دونی، مثل پری و این جور چیزا.
مِیسنِ پدر ( ایتن هاوک ): چی باعث می شه فکر کنی پری سحرآمیزتر از موجودی مث نهنگه؟ اگه برای تو این داستانو تعریف کنم که زیرِ اقیانوسا یه پستاندارِ دریایی غول پیکره که با استفاده از امواج صوتی ارتباط برقرار می کنه، آهنگ می خونه، اون قدر بزرگه که قلبش به اندازه ی یه ماشینه و می تونی توی شریان هاش سینه خیز حرکت کنی، چی می گی؟ به نظرت این جادویی و سحرآمیز نیست؟


Boyhood| پسر بچگی 2014| ریچارد لینکلیت
 

Similar threads

بالا