متن زیر نوشته دایی بنده دوست و همکار شهید آوینی هست
ســفر آخر
مجيد ذوالفقاري
فروردين كه از راه ميرسد، باد محمل رايحهاي است وزيده از سرزمينهاي دور. فكه نسب به بهشت ميبرد، با آن شقايقهاي آتشين كه از خونهايي سرخ بر آمدهاند. فروردين كه از راه ميرسد، فرشي زمردين گلهاي تازه را در بر ميگيرد. درختچههاي گز، با چندمتري فاصله از هم- گهگاه نخلي جدا اقتاده و تنها نيز- سر از زمين بر گرفتهاند، به اين اميد كه شايد مسافران نامآشناي سالهاي نهچندان دور خود را نظاره كنند. مهمانان دشت فكه كه هر سال ميآيند و ميروند، اين ساكنان آرام صبور دشتهاي خوزستان را ميبينند كه دست فرا چشم خويش گرفته، خيره در جايي، گويي ناكجا، نگرانند. گردش بيقرار باد در شاخ و برگ تكيدهشان آوازي بر ميآورد سخت غريب و رازآلود: گويي ناي مولاناست. در محمل بانوي فروردين، رايحهي آن گلها و صداي ترنم غريب است كه روح نشاط و تولّدي هزارباره، اما نامكرر را در تن نبات وآدمي زنده ميكند.
فروردين كه از راه ميرسد، سعيد قاسمي روزي را به خاطر ميآورد كه به همراه تعدادي ازبسيجيهاي لشگر 27 محمد رسولالله به فكه ميرفتند:
فروردين هفتادويك، با تعدادي از رفقا براي تبريك عيد به منزل شهيد «محمد راحت» رفتيم. محمد راحت از بچههاي لشگر حضرت رسول بود كه در مرحلهي مقدماتي عمليات والفجر يك به شهادت رسيد و جنازهاش تا آن زمان مفقودالاثر مانده بود. ميان صحبتها همسرشان كتاب «رملهاي تشنه» را نشانمان داد و پرسيد كه خواندهايمش يا نه، و اينكه طبق صحبتهاي نويسندهي كتاب، جنازهي شهيد راحت بايد در خاك خودمان باشد، و اگر اينطور است آيا ميشود جستوجو كرد و جنازه را آورد، يا اصلاً اثري از آن نمانده... و صحبتهايي از اين قبيل. البته ما قبلاً هم به فكه رفته بوديم، اما چندان جدي نبود. حرف ايشان دوستان را براي يك سفر متفاوت و جديتر ترغيب كرد.
به دليل شرايطي كه طي «عمليات والفجر» يك پيش آمد، منطقهي فكه تا پايان جنگ ميان ما و عراقيها قرار گرفت و باز گرداندن شهدا و مجروحاني كه در آنجا و در اثر تشنهگي و جراحتهايشان به شهادت رسيدند، ميسّر نشد. ارديبهشت همان سال بود كه براي سفر مهيا شديم.
فكه را بعد از دهسال ميديدم؛ منطقهاي بكر و دست نخوده. تجهيزات بچهها، سنگرها، موانع و همينطور پيكرهاي مطهر شهدا اين جا و آن جا به چشم ميخورد. جستوجوي ما دو-سه روزي بيشتر طول نكشيد، چرا كه با آمادهگي كامل نيامده بوديم. از بچههاي ارتش، بيست-سيتايي گوني سنگري گرفتيم تعدادي از جنازههاي شهدا را عقب آورديم. بچهها از جريان تفحص فيلم و عكس هم گرفتند، يك هفته بعد تهران بوديم براي بار دوم كه عازم ميشديم، تعدادي از بچههاي نيروي هوايي سپاه، از جمله مرتضي شعباني هم همراهمان شدند. او با يك دوربين يوماتيك هزاروهشتصدِ به قول خودش درب و داغان آمد. سفر دوم هم هفت-هشت روزي طول كشيد. در اين دو سفر، دويستوهفتاد شهيد شناسايي شدند كه جز شهيد «ضعيف» و شهيد «خسرو انور»، ما تلاش خاصي براي پيدا كردنشان نكرديم. همه روي زمين جلوي چشم بودند؛ با پلاك و بعضاً كارت شناسايي و حتا گهگاه وصيتنامه. شهدا را با پلاكشان به عقب ميفرستاديم. فكر ميكنم اهواز. و آنجا شناسايي ميشدند كه اين شهيد كيست و متعلق به كدام گردان و لشگر ميشود. مرتضي شعباني دو-سه ساعتي از ماجرا تصوير گرفت. به تهران كه برگشتيم، اصغر بختياري خيلي اصرار داشت كه آقامرتضي فيلمها را ببيند و مونتاژشان كند.
بچهها كه به سراغش رفتند، سخت مشغول كارهاي مجلهي سوره و گروه تلويزيوني حوزهي هنري بود. صحبتهايي هم از راهاندازي دوبارهي «روايت فتح» بود. شايد اكراه و آشنايي اندكش براي كار با ويديو نيز در جوابي كه با اصرار بچهها داد، بيتأثير نبوده باشد. نوار سلولوييد و تدوين با ميز موويلا را همچنان ترجيح ميداد. اين شد كه فيلمها را نديد و به شيوهاي كه كسي را از خود نميآزرد، در جوابشان پاسخ منفي داد. شعباني ناچار خود فيلم را مونتاژ كرد:
اسمش را گذاشتيم «تفحص» بيستدقيقهاي ميشد. و اين شد اولين فيلم تفحص كه حدود دهدقيقهاش را هم تلويزيون پخش كرد. آن موقع چندان فضاي اين جور حرفها و صحنهها نبود. اين فيلم را جاجي نديد تا اين كه «روايت فتح» مجدداً در ساختمان فعلي پا گرفت. البته آنموقع فضاي وسيع حالا را نداشت. كل مجموعه، يك نمازخانه بود با دو اتاق كوچك. يك ماشين لندكروز هم داشتيم كه بقاياي زمان جنگ بود. حاجي، بچهها را از اين طرف و آن طرف جمع كرد و گروه شكل گرفت. «روايت فتح» همين جوريها پا گرفت. اوايل چند برنامهاي تهيه كرديم كه پخش نشد. قبل از ماجراي سفر به خرمشهر و ساخت «شهري در آسمان» بود كه يك روز در حوزهي هنري، فيلم تفحص را نشان حاجي داديم. اشتباه نكنم آبانماه بود. آقاي طالبزاده هم حضور داشتند. فيلم را ديدند. حاجي خيلي متأثر شد و سؤالات زيادي هم پرسيد؛ از شهدا، منطقهي فكه، شقايقها و گلهايي كه تصويرشان در فيلم بود و كمّوكيف كار. اين موضوع در ذهن حاجي ماند تا عيد سال 72 كه آقامرتضي اصرار كرد كه به سمت فكه برويم.
آن سال، لشگر 27، ده-پانزدهتايي اتوبوس را بهصورت يك كاروان به جنوب ميبرد. آن سالها كمكم داشت قصهي بازديد از مناطق جنگي هم پا ميگرفت. ما با دو اكيپ از پادگان امام حسن(ع) با اينها همراه شديم. از همان ابتداي حركت هم شروع كرديم به مصاحبه و تصويربرداري.
با تعدادي از بچههاي لشگر، از جمله احمد شفيعيها و شهيد قاسم دهقان از كاروان جدا شديم و رفتيم اروندكنار. آنجا صحبتهايي ميان حاجي و بچهها ردّوبدل شد. حاجي از كليّت كار راضي نبود. اين بود كه يكي از اكيپها را به تهران برگرداند. بختياري، صابري، رمضاني و من مانديم براي ادامهي كار و مجدداً برگشتيم «دوكوهه». روز دوم حضورمان در دوكوهه، سري به سدّ كرخه زديم كه تا آنموقع تازه داشتند پياش را ميكندند. قرار بود بچهها از حوادثي كه آنجا رخ داده بود، حرف بزنند كه اتفاقاً بچههاي حراست سد سر رسيدند و بازداشتمان كردند. دروبين و وسايلمان هم ضبط شد. حرفشان اين بود كه كي هستيم و به چه اجازهاي آمدهايم اينجا و با چه مجوزي داريم فيلم ميگريم. حاجي ناراحت بود. به بختياري گله ميكرد كه برود وسايل را آزاد كند. ميگفت وقتمان همينطور دارد تلف ميشود. به هر حال، تا فيلمهايمان را بازبيني نكردند، رهامان نكردند. اين ماجرا دو ساعتي وقتمان را گرفت. با همان تعداد كه رفته بوديم اروندكنار، راه افتاديم سمت فكه. بين بچههاي روايت، اين سفر به «سفر اول فكه» معروف شد.
در ميان جادهاي كه از دوسو با ديركهاي آهني و رديف سيمهاي خاردار محصور شده بود، پيش ميرفتند. فكه در مقابلشان بود. گذشت ايام، بارانهاي پياپي و بادهايي كه هيچگاه از جنبش و تكاپو خسته نميشدند، چهرهي دشت را در هالهاي از غبار خياليرنگ ميپوشانيد. با چشماني تيزبين و از آن پس به مدد دوربيني - اگر همراه آورد بودند- ميتوانستند اين دشت زيبا را كه گويي تا انتهاي افق نيز ادامه داشت، به تماشا بنشينند.
سيمهاي خاردار، ميدانهاي مين، سنگرهايي كه آثار انفجار گلولهها و تركشها را هنوز بر چهره داشتند، آستين لباسي كه در گذشتهاي نهچندان دور دست رزمندهاي را در خود داشت و اكنون شرح ماجرا با بوتهي خاري باز ميگفت، قمقمههاي خالي يا گهگاه پر از آبي كه كنارهي جنازههاي استخواني شهداي تشنه افتاده بود، همه و همه در برابر چشمهاشان بود. رمضاني جزئيات را به خاطر نمي آورد. دريغاي آن روزها با او همراه است. اگر مي دانست آن روزها كه طي ميشد، آخرين روزهاي سيّدمرتضي است، حتماً بهتر او را ميديد و بهتر جزئيات را به خاطر ميسپرد، اما بازي تقدير را نميشناخت.
چهار-پنج روزي آنجا بوديم، هر روز صبح تا غروب ميرفتيم فكه و مصاحبه ميگرفتيم، شب هم ميآمديم برقازه براي خواب و استراحت. بچهها خاطرههاي عجيب و زيبايي تعريف ميكردند و پيدا بود كه حاجي خيلي متأثر و اميدوار شده است. متن «انفجار اطلاعات» را هم همانجا نوشت. حالا يادم نيست فيلمهامان تمام شد يا مشكل باطريهامان بود كه قرار شد برگرديم. حاجي هم كار را تمام شده ميدانست. يادم هست روز آخر چندتايي عكس هم براي يادگاري گرفتيم. از جمله آن عكس معروف حاجي كه خيلي هم از روش چاپ شده. شعباني چندتايي عكس گرفت كه بيشتر دستهجمعي بود. بعد رو كرد به حاجي كه «آقا مرتضي، بگذاريد يك عكس تكي هم از شما بگيرم.» ما با روحيهي حاجي آشنا بوديم. يا اجازه نميداد ازش عكس تكي بگيرند يا ادايي در ميآورد كه عكس خراب ميشد. ولي آن روز بلند شد، لباسهاش را تكاند و صاف و مرتب كرد و اوركتش را هم روي شانهاش انداخت و همينطور كه دستبهسينه ايستاده بود، خنديد و گفت «شعباني! حجلهاي بگير.» مرتضي هم دوتا عكس گرفت؛ يكي عمودي و يكي افقي شد. همان عكسهايي كه براي حجلهاش استفاده كردند. كمي بعد، هشت يا نهِ شب بود كه راه افتاديم براي برگشتن. حاجي بري فرداي آن روز قرار جلسه داشت. نميدانم با كي و كجا. ولي به هر حال عجله داشت كه فردا حتما تهران باشد. يكي دو تا مصاحبه هم به نظرش باقي مانده بود كه ميگفت در تهران ميگيريم. با ماشين لندكروز درب و داغانمان حركت كرديم سمت تهران. نزديكيهاي بروجرد بود كه ماشينمان كلا خراب شد. در سهساعتي هلش ميداديم. بنده ي خدا حاجي هم پايين آمده بود و كمك ميكرد تا به هر شكلي بود به بروجرد رسيديم و بچهها ماشين را بردند تعميرگاه.
صبح چهاردهم فروردين، بعد از خوردن صبحانه دوباره حركت كرديم. ناهار را در اراك خورديم و نماز ظهر و عصر بود كه رسيديم مرقد امام.
شب تهران بوديم. حاجي كلاً از سفر راضي بود، و يك بار شنيدم كه به يكي از بچهها ميگفت از فكه برنامهاي عاشورايي درست ميكنم!»
دنبال دو-سه نفري هم بود تا مصاحبهها را تكميل كند. از جمله آقاي جعفر ربيعي، نويسندهي كتاب «رملهاي تشنه». كه عليرغم اصرار حاجي، نتوانسته بود به فكه بيايد.
قرار بود براي تكميل برنامهي ديگري كه دربارهي سوسنگرد بود، برويم آنجا كه به دليلي سفر لغو شد. در نمازخانهي روايت فتح نشسته بوديم. بعد از نماز مغرب و عشا بود كه دقيقاً يادم هست حاجي رو كرد به بختياري و گفت: «فكه يك روز ديگر كار داره، حالا كه اينطور شد، بچهها را جمع كن برگرديم منطقه.» ما تعجب كرده بوديم كه حاجي چرا نظرش به اين سرعت تغيير كرده و كار را ناتمام ميداند. خلاصه اصغر يك تعدادي از بچهها را خبر كرد. ده-دوازده نفري ميشدند كه روز چهارشنبه، هجدهم فروردين براي حركت دوباره توي نمازخانهي «روايت فتح» جمع شدند. همان گروه قبلي بودند با دو سه نفر ديگر. از جمله حاجسعيد قاسمي و شهيد محمدسعيد يزدانپرست كه همراه حاجسعيد آمده بود و تا آن روز اين بزرگوار را نديده بوديم؛ كمحرف بودند، چهرهي نوراني و بشاشي هم داشتند. به قول بروبچههاي جبهه، چهرهشان نور بالا ميزد. حاجسعيد بهتر ميشناسدش.
سعيد قاسمي، يزدانپرست را ميشناخت؛ از وقتي كه وارد دانشگاه شدند. و اين همكلاسي خود را كه بر خلاف قيافهي محجوب و ساكتش، پر جنبوجوش و ناآرام بود دوست ميداشت. محمد سيوهفتماه از جبههاش را تنها در كردستان گذرانده بود. حرفهايي كه هر چند وقت يكبار با يكديگر ميزدند، ميتوانست تا ابد ادامه داشته باشد، تا اين كه دو-سه سال بعد سفرهاي فكه پيش آمد. وقتي سعيد قاسمي از آن سفر كه به جستوجوي محمد راحت رفته بودند باز آمد و عكسها و فيلمها را نشان دوستش داد، در قبال نگاههاي مشتاق و اصرار اين رفيق عزيز خود، قولي هم داد: «باشد. سفر بعدي اگر پيش آمد، خبرت ميكنم.» و حالا سفر موعود فرا رسيده بود، و يزدانپرست كه جبههي جنوب را نديده بود، همراهشان شد. به گمان آنكه بايد خيلي زودتر ميآمده است، نفسزنان خود را رساند. بچهها اين ميهمان تازه را نميشناختند. همه براي مصاحبه ميآمدند، اما او؟ سعيد قاسمي معرفيش كرد و توضيحاتي داد. اما اصغر بختياري به هنگام صرف ناهار آن روز دست از شوخيهايش بر نميداشت:
ناهار قيمه داشتيم. گفتيم: «حاج سعيد! اين غذاي روايته. هر كه ميخوره، بايد براي روايت كاري بكنه» و ايشان لبخند ميزدند و چيزي نميگفتند و تا آخر هم ما چنداني صحبت كرد نشان را نديديم. به هر صورت ايشان هم همراه بچهها راهي شدند. چون نفراتمان زياد بود، قرار شد دو ماشين وسايل و بچهها را با خودش ببرد و ما هم كه از قبل بلي برايمان جور شده بود، با هواپيما برويم قرار گذاشتيم در سهراهي فكه به هم ملحق شويم. بچهها بعد بعد از ناهار حركت كردند و ما ساعات ده شب همان روز. از فرودگاه حاجي اصرار كرد هر طور شده، براي شهيد دهقان هم بليط تهيه كنيم. ايشان جانباز جنگ بود و اوضاع كمرش هم اصلاً تعريفي نداشت. خوشبختانه مشكل بليط ايشان حل شد. به اهواز كه رفتيم، شب را در مهمانسراي استانداري خوابيديم و صبح اول وقت راه افتاديم به طرف انديمشك. در راه سري هم به شوش دانيال زديم، براي زيارت و خريد به قول بچهها توشهي راه. آنجا يادم هست كه حاجي دوتا چفيه خريد؛ از آن چفيههاي عربي كه در عكسهايشان هم اگر دقت كني، هست؛ كلفتتر و بزرگتر از چفيههاي معمولي. بعد آمديم سهراهي فكه و به بچهها كه داخل ماشين يا زير درختها در حال استراحت بودند و منتظر، ملحق شديم و از آنجا يكراست رفتيم برقازه.
داخل يك سنگر سولهاي شكل مستقر شديم. با بچههاي تفحص يك جا بوديم آنجا تا فكه يك ساعتي راه است. يادم نيست ناهار خورديم يا نه كه باران تندي شروع به باريدن كرد، از آن بارانهاي منطقهي خوزستان كه معروف است و سيل راه مياندازد. سنگر را آب گرفت و هر چه را داشتيم خيس كرد. پتوها، قند و چايي، وسايل. حاجقاسم به كمك بچهها، با يك سطل آبها را بيرون ريختند و وسايل را هم آوردند بيرون و مشغول خشك كردنشان بوديم كه هوا دوباره آفتابي شد. هنوز البته لكههاي ابر توي آسمان بود. حاجي گفت برويم منطقه، هنوز تا تاريك شدن هوا وقت داريم. راه افتاديم سمت پاسگاه رشيديه. آنروز حاجسعيد و حاجقاسم خاطرههايي گفتند كه ضبط كردهايم و فيلمشان هست. كانال كميل محور حرفهاي آنروز بود. تو راه برگشت، بچهها سرود «كجاييد اي شهيدان خدايي» را خواندند كه رمضاني آخر يكي از نوارها ضبط كرد. وقتي نوار عقب كشيد و براي حاجي گذاشت، خوشش آمده بود. گفت: «يادتان باشد فردا بگوييم بچهها بخوانند كه مفصلتر ضبط كنيم.»
حاجي ضمناً عجله داشت كه ساعت نهونيم برقازه باشيم تا قسمت ششم شهري در آسمان را كه ساخته، ببينيم. بگذر يم كه برنامه را آن شب نيمساعتي زودتر پخش كردند و حاجي خيلي از اين موضوع ناراحت شد و گفت كه بايد به آقا مهدي بگوييم اعتراض كند چرا ساعت پخش برنامه را تغيير داده اند. بعد صحبت فردا شد كه بايد زودتر حركت كنيم، چرا كه نمايندهي ارتش تا ظهر بيشتر همراهان نخواهد آمد. به همين جهت زودتر شام را كه چندتايي كنسرو بود خورديم كه بخوابيم. ضمن اين كه برق آنجا را يك ژانراتور كوچك تأمين ميكرد كه زودتر خاموشش ميكردند و سنگر ميشد ظلمات.