سردار حاج منصور خادم الصادق

s1m5j8

عضو جدید
کاربر ممتاز








جانباز و بسیجی عارف ، سردار شهید منصور خادم صادق در دومین روز از بهار 1341 در خانواده ای متدین و مذهبی دیده به جهان گشود .

پس از گذراندن دوره ابتدائی و راهنمائی وارد هنرستان شد و رشته الکترونیک را جهت ادامه تحصیل برگزید .

در کنار تحصیل به کار اشتغال داشت و از این طریق مخارج خود را تأمین می کرد ، درحالیکه دیگران را نیز از دستان کوشا و روحیه کریمانه خود بی بهره نمی گذاشت .


شهید خادم صادق قبل از به پایان رساندن دوران متوسطه و بحبوحه شروع جنگ تحمیلی از ادامه تحصیل بازماند و با قلبی سرشار از عشق و شور به خیل عاشقان اباعبدالله الحسین (ع) در سپاه پاسداران انقلاب اسلامی پیوست تا در جبهه ای دیگر به دفاع از ارزشها و آرمانهای انقلاب و مردم کشورش بپردازد .

در طول جنگ و در مدت هشت سال دفاع مقدس و پس از آن مسئولیتهای مختلفی را به عهده داشت که از آن جمله می توان به موارد زیر اشاره کرد :


مسئول محور آبادان /

مسئول زرهی لشگر19فجر /

معاونت آموزش نظامی سپاه ناحیه فارس /

مسئول بسیج لشگر 19 فجر /

فرماندهی آموزش دانشکده علوم و فنون زرهی /

و ….







سردار شهید حاج منصور خادم صادق که در عملیاتهای مختلف شرکت کرده و گهگاه از نواحی مختلف بدن نیز مجروح شده بود در عملیات پاکسازی منطقه مین گذاری شده در جاده ام القصر پای خود را از دست داد .

شهید خادم صادق احترام خاصی برای بسیجیان قائل بود و بیشتر وقت خود را صرف تربیت بسیجیان می کرد. پس از اتمام جنگ با اصرار خانواده و با شرایطی که همواره مدنظر داشت ، تأهل گزید و با همسر شهید آقامهدی ظل انوار پیمان ازدواج بست .

ثمره این ازدواج پسری بود که شهید خادم صادق بیاد خاطره قهرمانی های شهید مهدی ظل انوار او را محمد مهدی نام نهاد .



سرانجام این عاشق شوریده و این جانباز خستگی ناپذیر ، در اول آبان ماه 1372 در حین انجام مأموریت در حوالی شهرستان دلیجان دعوت حق را لبیک گفت و به دیدار حضرت دوست شتافت .

چند روز بعد بر دستهای مردم قهرمان پروری که رشادتها و دلاورمردیهای او را در زمان جنگ نقش نگین خاطر داشتند تشییع و در گلزار شهدای دار الرحمة شیراز در به خاک سپرده شد .






 
آخرین ویرایش:

**آگاهدخت**

مدیر تالار اسلام و قرآن
مدیر تالار
خاطراتی ازشهید سردار حاج منصور

خاطراتی ازشهید سردار حاج منصور

خاطراتی ازشهید سردار حاج منصور


آرزوی حاج منصور !


بچه ها را عاشقانه دوست داشت، اصلاً گویی هر دو، دختر خودش هستند نه مرد دیگری. دوست و همبازی آنها شده و آنها را شیدا و شیفته خود کرده بود. رفتارش با آنها چنان صبورانه و خردمندانه بود که انسان فکر می کرد حاج منصور تجربه بزرگ کردن ده ها بچه را داشته است.

در رابطه با تربیت اسلامی بچه ها بسیار حساس بود، با اینکه می دیدم در برخورد با افکار گوناگون بسیار انعطاف دارد اما در مورد بچه ها رفتارش فرق می کرد. این نگرانی اش را در مورد تربیت فرزندان در هر زمان گوش زد می کرد. حاج منصور اعتقاد داشت، اگر بتوانیم خودمان و خانواده مان را حفظ کنیم نصف راه برخورد با فساد را پیموده ایم.
بزرگترین آرزو و آرمان حاج منصور تشکیل گروه هایی از جوانان بود که در ایمان، علم و عمل سر آمد جامعه باشند، اما حیف که زود از میان ما رفت و نتوانست آنچه آرزو داشت را محقق کند.

همسر شهید
******************************

« غیبت ممنوع »


شمع محفل ما حاج منصور بود . دورش حلقه زده بودیم و هر کس چیزی می گفت . در گرمای گرم صحبت ها ، یکی از بچه ها حرفی زد که بوی غیبت از آن بلند بود . هنوز کلامش تمام نشده بود که رنگ و روی خندان حاجی برافروخته شد . عصبانیت در چهره اش موج می زد ، با همان حال گفت :

« چرا محیط جبهه را با غیبت آلوده کردی ؟ چرا محیط جبهه و قلب های خودتان را با ذکر گناه و معصیت کدر می کنید . »

این در حالی بود که از کلام دوستمان خیلی هم برداشت غیبت نمی شد ، اما حساسیت حاجی در این موارد مثال زدنی بود.


******************************



مراقب جوان ها باشید !


چند شبانه روز بود که آتش سنگين دشمن نگذاشته بود يک خواب راحت چند دقيقه اي بکنيم. با حاج منصور داخل سنگر نشسته بوديم. به حاجي گفتم: حاجي الان چه آرزويي داري؟

حاجي همين سوال را از من پرسيد. من هم آنچه را در دلم بود به زبان آوردم و گفتم: آرزو دارم 24 ساعت استراحت کنم، فقط بخوابم!
باز سؤالم را از حاجي پرسيدم. حاجي با خنده گفت: آرزوي من اين است که اين جنگ به نفع اسلام تمام شود، همه با هم خارج از جبهه ها تربيت و پرورش جوان ها را شروع کنيم.
دهانم از جوابش باز ماند. اين آرزويش هم تحقق پيدا کرد. بعد از جنگ تمام وقتش را صرف تربيت جواناني کرد که يا از محيط جبهه و جنگ وارد شهر شده بودند، يا اينکه از جنگ چيزي نمي دانستند.
بعد از جنگ سفارشش به ما اين بود که اين جوان هايي را که از جبهه به شهر بازگشته اند پرورش بدهيم و تربيت کنيم تا اخلاق و روحيات زمان جنگ همچنان در آن هابا قي بماند. هميشه هم تأکيدش ادامه دادن راه شهيدان و الگو قرار دادن شهدا در زندگي بود.همیشه تأکید می کرد مراقبجوانهاباشید.

حسن جوانمردی



 

**آگاهدخت**

مدیر تالار اسلام و قرآن
مدیر تالار
جبهه زير تک پاي حاجي


نيروهاي لشکر در سه محور عملياتي فاو، شلمچه و جزيره مجنون مستقر بودند. وقتي براي سرکشي نيروها به فاو مي رفتيم، مي ديديم حاج منصور آنجاست. شلمچه مي رفتيم مي ديديم حاجي آنجاست، جزيره مي رفتيم باز ايشان را آنجا مي ديديم. براي سرکشي به نيروها از هر موقعيتي استفاده مي کرد. حتي مواقعي که دور هم جمع بوديم مي گفت: اگر شما کاري نداريد، من يک سري به نيروهایم در خط بزنم و برگردم.
حاجي پشتکار عجيبي داشت. اگر تصميم مي گرفت کاري را انجام دهد، يا نياز مي ديد کاري بايد انجام شود، ترديد نمي کرد و سريع اقدام مي کرد. گردان حاجي در منطقه عمومي آبادان مستقر بود. سرشب و موقع نماز او را در پادگان شهيد دستغيب اهواز مي ديدم، ناگهان چند ساعتي غيبش مي زد و تا نيمه شب خبری از او نبود. بعد که مي آمد مي پرسيدم: کجا رفتي؟
براي سرکشي از نيروهايم به آبادان رفتم و آمدم.اين در حالي بود که ايشان دیگر از نظر جسمي توانايي و قدرت يک فرد سالم را نداشت.

سردار قاسم سلطان آبادي - سردار شيخي

******************************




اولاد رسول الله <ص>


جلسه فرماندهی لشکر بود. با یکی از فرمانده هان لشکر کاری داشتم وارد اتاق طرح و عملیات لشکر شدم. با آن بنده خدا صحبت می کردم، یک لحظه چشمم روی جمع چرخید، دیدم همه نشسته اند جز منصور که اتفاقاً با یک پا ایستاده!
گفتم: مرد حسابی خسته می شی بشین !
گفت: تا شما ننشینی، من نمی نشینم !
حالا من از نظر سنی 7، 8 سالی از منصور کوچکتر بودم. اما کار همیشه اش بود. نه من، هر سیدی که وارد اتاق می شد تمام قامت جلویش می ایستاد. سر همین قضیه کلی با هم بحث کردیم. گفتم: خوب شما به من چه کار داری؟
گفت: تا جایی که اولاد رسول الله ایستاده، من به خودم اجازه نمی دهم بنشینم !

سیدمعین انجوی


******************************
شبحی با یک پا !


یکی از همرزمانش تعریف می کرد. یک روز صبح، از خواب که بلند شدیم دیدیم تمام جوراب ها شسته و مرتب بالای سرمان است. گفتیم: خدا خیرش بده هرکسی این کار و کرده !
گذشت تا صبح روز بعد. باز هم تمام جوراب ها شسته و با دقت، بدون اینکه حتی یک جوراب جابه جا شده باشد بالای سرمان است. شب سوم کمین گذاشتیم و نوبتی نگهبانی دادیم تا مچ این رزمنده گمنام را بگیریم. نیمه شب بود که دیدیم یک نفر که یک پا بیشتر ندارد، شروع کرد به جمع کردن جوراب ها. بعد هم آرام و بی صدا رفت لب شط تا جوراب ها را بشوید.چراغ قوه را انداختیم روی صورتش، سریع صورتش را چرخاند، خود آقا منصور بود. با ناراحتی گفت: این چه کاری که شما می کنید ؟!
قسم مان داد تا زنده است در این مورد با کسی صحبت نکنیم! آن روز ها تازه با پای قطع شده به جبهه برگشته بود.

خواهر شهید

******************************
زخم بر زخم


غروب يکي از روزهاي عمليات کربلاي 5 بود. ساعت 6.5- 7 عصر بود که خبر آوردند منصور زخمي و به عقب منتقل شده است. گردان گويي قوام خودش را از دست داد، همه وا رفتند. دست و دل بچه ها دیگر به کار نمي رفت، که شهيد توتونچي خبر آورد که حاج منصور به منطقه برگشته. جان تازه اي در گردان افتاد.
همه براي حمله مجدد آماده شدند. با خودم فکر کردم حتماً مجروحيت حاجي جزئي بوده، که سريع خودش را به عمليات رسانده است. قرار بود آن شب لشکر، عمليات کند و گردان ما، گردان زرهي هم پشتيباني. از طرف ديگر هم قرار بود، تانک ها و ادوات زرهي غنيمتي را سريع به عقب منتقل کنيم. با فرماندهي حاجي به تمام اهداف آن شب رسيديم. روز بعد سراغ حاجي رفتم. در سنگر فرماندهي نشسته بود، اما مجروحيتش آن چيزي که من تصور مي کردم نبود. ترکش دست، کمر و حتي پاي مصنوعي حاجي را آش و لاش کرده بود. اما حاجي با اینکه حال نداشت، مثل همیشه مي خنديد.

حسن جوانمردی



 

**آگاهدخت**

مدیر تالار اسلام و قرآن
مدیر تالار
چوب و بادگیر


حاج منصور مرا گذاشته بود مسئول یک بخش. من هم بنا به مسئولیتم چند نفر از نیروها را جابه جا کردم. از طرف دیگر یکی دیگر از بچه ها که او مسئولیتی داشت، دستور مرا نقض کرده بود. به عنوان اعتراض رفتم سراغ فرمانده گردان ، آقا منصور. خیلی ساده گفت: این مورد جزئیه، نیاز نیست خودت را ناراحت کنی !
شب را همان جا در مقر فرماندهی ماندم. شب که به سنگر آمد، دید من گوشه ای دراز کشیدم. به یکی دیگر از بچه ها که آنجا بود گفت: مگر ایشان خانه و زندگی ندارند ! با بی اعتنایی گفتم: یه چوب گذاشتم سر جام یه بادگیر هم کردم تنش ! با تعجب گفت: یعنی چی؟
گفتم یعنی وقتی قرار باشه تصمیمی نگیرم، همون چوب هم کار من را می کنه !
خلاصه آنقدر ناراحت بودم که از پیش حاجی زدم بیرون. قبل از والفجر 8 بود، رفتم توی گردان ضد زره شهید محمد غیبی. دو سه روز اول عملیات در فاو بودم، روزهایی که دشمن به شدت شیمیایی می زد و احتمال برگشت ما خیلی کم بود.پشت بی سیم بودم که اقا منصور آمد روی خط. گفت: اونجا شرایط سخت شده، ممکنه دیگه همدیگر نمی بینیم.
می خواست از دلم در بیارد. جالبه کارم که آنجا تمام شد کوله ام را انداختم روی دوشم و برگشتم پیش حاج منصور. در این جریان دو تا چیز ازش یاد گرفتم یکی اینکه منیتت را زیر پا بذار. یکی هم اینکه تا فهمید ممکن است برنگردم آمد حلالیت طلبید تا چیزی ازش تو دلم نمونه!
احمد مهربان

******************************
سرعت مطمئنه


رعایت قوانین خیلی برای آقا منصور مهم بود، به خصوص قوانین راهنمایی رانندگی. در منطقه عملیاتی نه جاده درستی بود، نه تابلو نه چراغی. اما حاجی خیلی سخت گیری می کرد. وقتی قرار بود کسی پشت ماشین بشیند اول از ایشان می پرسید گواهی نامه داری؟

به خصوص در جاده، رعایت سرعتی که روی تابلوهای نوشته شده بود برایش خیلی مهم بود. معمولاً هر کس پشت فرمان می نشست با سرعت زیاد حرکت می کرد. آقا منصور برای اینکه کسی با سرعت زیاد نرود. یک تکه موکت زیر پدال گاز ماشینش گذاشته بود، که باعث می شد نتوانید سرعت خود را بیش از یک اندازه معین کنید.
یک بار من بودم و آقای خادم صادق و آقای حاج زمانی. آقای زمانی راننده بود و حاجی هم روی صندلی خواب. آقای زمانی پرسید: چرا این ماشین سرعت نمی گیره !
به موکت زیر پدال اشاره کردم. آقای زمانی موکت را بیرون کشید و سرعت را زیاد کرد. آقا منصور از سرعت زیاد ماشین چشم هایش را باز کرد. هیچ نگفت: تنها یک نگاه به من کرد و باز چشم هایش را بست.
دنیا روی سرم خراب شد با همان نگاه، مردم و زنده شدم. عادتش بود، خیلی وقت ها شکایت ها و ناراحتی هایش را با نگاه به ما می فهماند. همان یک نگاهش هزار و یک حرف داشت، که چرا چنین کردید، چرا تند رفتید و ....
احمد مهربان
******************************


پشتکار حاجي


شهيد مهرداد زارع که از بچه هاي مرودشت و دیده بان لشکر بود يکبار در فاو مرا ديد و گفت: آقا يحيي، هر وقت آقا منصور مسئول خط است ما را به خط بفرست ! با تعجب گفتم: چرا؟

گفت: وقتي حاجي مسئول خط است، با پشتکار و فعاليت هاي شبانه روزي خودش امکان استراحت بيشتري براي نيروهایش فراهم مي کند. نيروهایی را که نیاز نیست در خط باشند، براي استراحت به سنگرهايشان مي فرستد و هرگاه لازم شد، آنها را فرا مي خواند و توضيحات لازم را ارائه مي دهد، به این ترتیب ما به خاطر کارهای بیهوده خسته نمی شویم و انرژی ما گرفته نمی شود.
یحیی خادم صادق (برادر شهید)
******************************

پنکه !


گرما بي داد مي کرد. مخصوصاً اگر در آب و هواي خوزستان باشي، آن هم در نمازخانه اي که از گوني هاي پر از شن درست شده و لب تا لب آن هم آدم نشسته باشد. بچه هاي تدارکات دست به کار شدند و با موتور برق يک پنکه راه انداختند، که حداقل بشود در سنگر نشست. نماز اول که تمام شد، منصور بلند شد. با اينکه تازه يک پايش را از دست داده بود، اما دل از منطقه نمي کند. آنجا هم مسئول محور بود. بلند شد و با زبان شيرين خودش گفت: واقعاً اين ظلم است که بسيجي ها در خط، زير تيغ آفتاب نشسته باشند، ما اينجا زير باد پنکه !

بالاخره همه را به خاموش کردن پنکه راضي کرد. نماز دوم و ناهار را هم در همان سنگر خواندیم و خوردیم البته بی باد پنکه !
برادر ریاضت








 

**آگاهدخت**

مدیر تالار اسلام و قرآن
مدیر تالار
پدر مهربان


روزي که حکم درجه سرداری حاجی آمده بود، دوستان برايش گل و شيريني آوردند. حاج منصور گفت: اين درجه ها براي من هيچ مهم نيست، روزي که اين دو دختر، دختران شهيد ظل انوار، به من گفتند بابا، آن روز است که من درجه ام را گرفته ام.همين طور هم بود. روزی که ايشان را بابا صدا زده بودند، از شادي سر از پا نمي شناخت.
تا زمانی که دو دختر شهید ظل انوار او را به پدری قبول نکردند، به خود اجازه نداد که فرزندی داشته باشد. پسرش که دنيا آمد، هر کس نامي براي او انتخاب مي کرد، اما خودش تا آمد گفت: محمد مهدي! همنام پدر دخترانش، مهدي ظل انوار. حرفش هم يکي بود، مي گفت: مي خواهم اين نام ماندگار باشد و دختر ها آن را فراموش نکنند.
پسرش محمد مهدي تازه به دنيا آمده بود که به خانه ايشان رفتم. ديدم دخترها را پشتش سوار کرده و دور اتاق مي گرداند. گفتم: مادر پایت درد نمي گيرد؟ گفت: نه مادر. من براي اين ها هيچ کاري نکرده ام. اين دو دختر اگر ستاره اي در آسمان هم بخواند من بلافاصله برايشان آماده مي کنم !

مادرشهید
******************************

یا فارِسَ الحِجاز ادرکنی


بین بچه‌های شیراز، یک نوع عزاداری سنتی، بسیار دلچسب و مورد توجه است؛ البته من هنوز نفهمیده‌ام چرا آن را عزاداری و سینه زنی بهبهانی (که به لهجه‌ی شیرازی می‌شود: بهبُونی) نام داده‌ند؛ به هر حال، تا فرصتی دست می‌داد و حالی پیدا می‌شد مراسم با لحن جانسوز و بسیار حزن آلود یا حبیبی یا حسین و یا غریب کربلا حسین و پاسخ حزن آلودتر حسین حسین حسین حسین حاضرین به مداح سر می‌گرفت. چراغی که در سنگرها نبود؛ و فانوسی که فتیله‌اش را پایین می‌آوردند و با نسشت سهمگین خمپاره‌ای و لرزه و موج شدید انفجار خاموش می‌شد، فضای احساسی مجلس را دو چندان می‌کرد. حالا دیگر نوبت مداحان حرفه‌ای این نوع سینه زنی بود که هر یک به نوبه‌ی خود، دَم می‌گرفتند و حال مجلس را پر شورتر می‌کردند؛ اما منصور، که علاقه‌ی وافرش به سینه زنی بهبُونی زبانزد بچه‌ها بود، دم آخر را با بغض غریبی در حالی که کاملاً شکسته و از خود بی‌خود بود، گرفت:«یا فاطمه تو بنگر، غوغای کربلا را ـ روزی که آبُ بستند، حریم مصطفی را»؛ می‌خواند و اشک می‌ریخت و دور می‌زد و آن‌چنان به سینه می‌زد که بی‌حال شد. تا ساعت‌ها پس از عزاداری، صورت و محاسن زیبای منصور واقعاً دیدنی بود؛ چشمان پر فروغش دریایی از اشک بود که خشکیدن نداشت و دل بی‌قرار و بریده‌ی از دنیای او، هر بیننده‌ای را مجذوب او می‌کرد.

یک شب که این عبد عاصی نوبتم رسید برای مداحی حال عجیبی داشتم و ناگهان دَم معروف این عزاداری «یا عباس یا سیدی، کنار نهر علقمه ... »را گرفتم، ولوله‌ای در بچه‌ها ایجاد شده بود؛ صداها در هم می‌پیچید و سه ضرب سینه زنی قطعی نداشت؛ گریه و ناله و همهمه به حدی بود که همه‌ی سنگرهای اطراف را جمع کرده بود. صدا از خط فراتر می‌رفت و شلوغی‌ای که در خط ایجاد کرده بود، باعث هوشیاری دشمن شد که خط را زیر آتش گرفتند. بسیار ترسیده بودم که نکند اتفاقی بیافتد؛ هر کاری کردیم بچه‌ها پراکنده نمی‌شدند و خاک بود که بر سر می‌کردند و اشک‌ها می‌ریختند. با هر سختی که بود جلسه را تعطیل کردیم؛ عده‌ای از حال رفته بودند و باید به حالشان رسیدگی می‌شد؛ آتش دشمن هم قطع نمی‌شد. به دنبال منصور می‌گشتم که ناگهان او را بر فراز خاکریز دیدم که دست‌ها را تا آن‌جا که توانسته بالا برده و هم‌چون پهلوانی نامی، قامت ورزیده‌اش را می‌کشد و فریاد می‌زند:«یا فارِسَ الحِجاز ادرکنی... ». زبانم بند آمده بود؛ سرِ جایم میخکوب شدم، گویی که پا نداشته باشم. پس از 30 سال هنوز نفهمیده‌ام که او به دنبال چه کسی دویده بود و این وِرد را چرا با صدای بلند فریاد می‌زد و از او کمک می‌خواست که با این حجم آتش و جمعیت بچه‌ها، خدا را شکر، هیچ‌کس صدمه‌ای ندید. ولی مدتی پس از آن واقعه، دیدم که نام گردان زرهی را فارس الحجاز نهادند؛ که امروز و برای اولین بار و تنها به بهانه‌ی برگزاری کنگره‌ی تبیین اندیشه‌های این شهید سرافراز، آن را بازگو نمودم؛ و هر بار که خواستم این خاطره را بازگو کنم فضا ایجاد نمی‌شد و این هم شاید از مدد آقای نوکران حسین(ع)، ابوالفضل العباس(ع) است که توفیق حاصل گردید.


سردار مجتبی مینایی فر

******************************
سیب چهار صد قسمتی!

مسئول تدارکات چهار تا سیب آورده بود سنگر فرماندهی. پيرمردي با صداي بلند از ميان بچه های سنگر گفت: براي هر جا سيب نباشد،‌ چادر فرماندهي سفارش شده است.
ناگهان ابروهاي منصور در هم گره خورد، به فکر فرو رفت، پس از سکوت کوتاهي پرسيد: ببينم به همه بچه‌ها سيب رسيده است؟ پيرمرد که انتظار چنين برخوردي را در مقابل شوخيش نداشت گفت: حاج آقا مطمئن باشيد که سيب به همه بچه‌ها رسيده است !
گره ابروهاي منصور از هم باز شد، لبخندي زد و در جواب پيرمرد گفت: پدرجان من فقط حساب اين کار را کردم، که اگر به چادرهاي ديگر سيب نرسيده باشد، بايد اين چهار تا سيب را چهارصد قسمت کنيم !
برادرشهید
 

**آگاهدخت**

مدیر تالار اسلام و قرآن
مدیر تالار
مدیریت بیایی و برویی !


گرمای طاقت فرسای خوزستان را خیلی ها تجربه کرده اند، امّا مهمانان آسمانی خوزستان که هر کدام از شهرستانی و از آب و هواهایی مختلف و متفاوت به جبهه ها می‌آمدند، مدت زیادی طول می‌کشید تا با وضع موجود خو بگیرند. پشت خط اسکله‌ی 8 و اسکله‌ی 14 آبادان، مدتی مسؤولیت محور بر عهده‌ی حاج منصور خادم صادق بود. ایشان هر بار که از مرخصی، که شاید بیش از سه یا پنج روز نمی‌شد، برمی‌گشت، از همان روز اول فوراً خودش را به خط می رساند؛ تا هر چه سریع‌تر کمبودهای احتمالی را رسیدگی و رفع کند. بچه‌ها را مثل برادران خودش دوست داشت و از همان‌جا دستورات پیگیری مشکلات را می‌داد. هیچ‌گاه به دیگران نمی‌گفت «بروید دنبال فلان موضوع»؛ بلکه صحبتش با این قید که «بیایید برای پیگیری ... » همراه می‌کرد؛ و تا حصول نتیجه، دست از پیگیری برنمی‌داشت؛ و این برای بچه ها، دل‌خوشی بزرگی به وجود می‌آورد.
شایع شده بود که حملات وسیع شیمیایی در پیش است؛ حاجی فوراً تعدادی بادگیر و ماسک تهیه کرد و اول از همه هم، خودش پوشید و ماسک زد و در گرمای حدود 55 درجه‌ی ظهر، پیاده به راه افتاد و از بچه ها هم خواست تا رعایت و تمرین کنند، تا اگر مشکلی پیش آمد آمادگی داشته باشند. بارها با حاج مجید او را دیدیم که حالت تهوع داشت و گرمازده بود؛ هر کاری می‌کردیم ماسک را از صورتش برنمی‌داشت؛ مجید که در همه‌ی احوال دست از شوخی برنمی‌داشت، با مشت و لگد و آب ریختن روی منصور، ماسک را از صورتش کَند و من سریعاً آبمیوه‌ی خنکی را در حلقش ریختم؛ منصور در حالی که آبمیوه را پس می‌داد می‌گفت: «اگر من ماسک را بردارم بچه‌ها کار را جدی نمی‌گیرند» ... و بدا به حال ما که هر چه از جنگ می‌گذرد از این فرهنگ فاصله‌ها می‌گیریم ... امروز باید از خویش بپرسیم آیا مدیران ما، برویی هستند یا بیایی؟!
سردار مجتبی مینایی فر


******************************

از جلو نظام !


یک روز به ما خبر دادند حاج خادم صادق، امشب برای بازدید به پایگاه شما می آید. آن روز ها تازه گروه های مقاومت شکل و شمایل رسمی به خود گرفته بود و قوانین نظامی مثل از جلو نظام، خبردار و ... در آن اجرا می شد.
آن روزها حاجی بالاترین مقام نظامی ما بسیجی ها بود. بچه ها همه چیز را مرتب کردند، کلی تمرین کردیم تا جلو فرمانده بسیج چیزی کم نگذاریم. وقتی حاج منصور آمد، همه در صف و ستون ها مرتب ایستادیم، فرمانده هم از جلو نظام و خبر دار داد. حاجی با آرامش و خنده رفت کنار دیوار نشست، پای مصنوعی اش را هم دراز کرد. با لبخند گفت : برای کی این جور ایستادید، مگر من کی هستم، راحت باشید. بیاید اینجا بشینید. گِرد هم بشینید که مجلس بالا و پائین نداشته باشد !
همان شب حاج منصور خط جدیدی را هم به گروه های مقاومت نشان داد. حاجی گفت: از این به بعد نیاز نیست تقاطع ها را ببندید و جلو ماشین ها را بگیرید، زمان جنگ که نیست. حضور داشته باشید، تقاطع ها و خیابان ها را هم کنترل کنید. اما بیایید من یک سری قاب به شما می دهم، خودتان هم تهیه کنید. قاب های پیوندتان مبارک، خوشبخت باشید و ... . اینها را همراه داشته باشید هر ماشین عروسی که از تقاطع شما عبور کرد با تبریک به آنها بدهید! بگید این هم هدیه بسیج برای شب عروسی شما. این جوری بسیج را در ذهن مردم جا بیاندازید، که اگر ذهنیت بدی نسبت به بسیج هست ، از بین برود !


محمد ابراهیم صداقت

******************************


[SUB]فرمانده عادل
[/SUB]

[SUB]اواخر شب بود که خسته و کوفته از خط مقدم بازمى گشت ، پیدا بود که گرسنه است .برایش شام آوردم ؛ یک بشقاب پلو با مقدارى گوشت .نگاهى به غذا انداخت و در همان حال ، بـدون آنکه به من نگاه کند، گفت :آیـا بـه همه شام داده اى ؟ گفتم بله .گفت :به هر نفر همین مقدار گوشت رسیده است ؟ گفتم : خیر، این بـراى شماست !او آن شب ابدا از آن گـوشت نخورد و فقط کمـى برنج بـدون خورشت تنـاول کرد و اینگـونه به من فهماند که حـق او بـه عـنـوان «فرمانده خط » با آن بسیجى تک تیرانداز به یک اندازه است .آرى ، این فرمانده عادل کسى جز » شهید حاج منصور خادم صادق نبود .[/SUB]

[SUB]محمدحسن عندلیبى[/SUB]
 

Similar threads

بالا