راستش ... دختر یکی از اشنایان ... یه کاری کرده بود.... (حالا بماند )... مامانش فهمید....میدونست که به باباش میگه ... واسه اینکه به باباش نگه ... سراغ یکی اومد که از این سحر و جادو ها درست میکنه.... از قضا این اقا پدر دوست من میشد... یه روز دختر رو تو بازار دیدیم... با دوستم بودم ... سلام کرد و رفت .... دوستم گفت این دختره چند روز پیش اومده بود خونه ی ما ...از بابام خواست که جادویی درست کنه که زبون رو بند بیاره......چند روز گذشت خبر رسید که مامان فلانی خل شده .... قر و قاطی حرف میزنه..... خودمم که دیدمش واقعا تعجب کردم....