ariana2008
عضو جدید
نام کتاب: سایه های تردید
تعداد فصول: 15فصل
تعداد صفحات: 424 صفحه
نام نویسنده: پروانه ایجازی
انتشارات: شقایق
به نام خدا
مقدمه
تقدیم به آرزوها و انتظارها
به جانهایی که در عذاب لحظه های تلخ انتظار می سوزند
تقدیم به قلب های شکسته به احساسات آتش گرفته و تباه شده به خاکستر عشق های بر باد رفته
تقدیم به اشکهای سوزان و رویاهای بی پایان
به نازنین ترین وجود قلبم دانیال
پروانه ایجازی
فصل1
با اشتیاق کودکانه مقابل آینه دیواری ایستادم و با وسواس اونیفورم مدرسه ام را پوشیدم.انگار برای اولین بار است به مدرسه می رفتم.دستخوش هیجان شده بودم و بی اراده با خود نجوا می کردم و به چهره نقش بسته ام در آینه لبخند می زدم. سپیده در برابر حرکات کودکانه ام تبسم کرد و از پشت یقه ام را صاف نمود.از داخل آینه نگاهی حاکی از قدردانی به او انداختم و منتظر ماندم تا دوباره نصایحش را تکرار کند.با همان صدای ظریف و آرام اما با صلابت همیشگی گفت:
-پس دیگه سفارش نکنم مراقب رفتار و حرکاتت باش و از نسبتمون سوء استفاده نکن که اون وقت پشیمون می شم از اینکه بالاخره رضایت دادم با دوستات باشی.
به طرفش برگشتم و به چهره ی جدی و پر نفوذش نگریستم و گفتم:
-خانم مدیر با این فراموشیتون حسابی کلافه ام کردید شما دیروز همه ی این موارد رو متذکر شدید و قول دادید که دیگه سفارش نکنید اما مثل اینکه این توصیه ها تمامی ندارن.من که قول دادم هر طور شما مایلید رفتار کنم پس چرا همون حرفای آزار دهنده رو بازم تکرار می کنید؟به نظرتون این همه سفارش برای ورود به مدرسه ی شما لازمه؟
لبخند کمرنگی زد و با کمی تردید سرش را به طرفین حرکت داد.از لحظه ای که قدم به حیاط دبیرستان جدیدم گذاشتم یک نوع وابستگی دلچسب نسبت به اون پیدا کردم.حیاط نه چندان وسیع ولی سرسبز و با صفای مدرسه برام تداعی کننده باغ خارج از شهر خودمان بود.درختان کاج سوزنی و بید مجنون به طور منظم در دو طرف حیاط مربع شکل قرار داشتند.طی این چند سال دوران دبیرستان چه قدر این منظره را پیش رو ترسیم کردم و برای دوری از آن غبطه خوردم و حالا...در همان جایی بودم که حسرتش را داشتم تا باز هم در کنار شیدای دوست داشتنی و نازنینم باشم.کسی که بیش از یک دختر دایی براش ارزش قائل بودم.طی این دوران هر دو تلاش کردیم تا برای یک سال هم که شده رویای در کنار هم درس خواندن و همکلاسی شدن برایمان محقق شود.در دبیرستانی سال تحصیلی را آغاز می کردم که خواهر بزرگم سپیده مدیریت آن را عهده دار بود و سعیده خواهر دیگرم یکی از دبیران آن.در حالی به همراه سپیده وارد کلاس پیش دانشگاهی می شدم که غرق در تفکراتم بودم.
با دیدن شیدا که روی نیمکتی کنار پنجره رو به حیاط نشسته بود خیالات را از ذهنم دور کردم و نگاه سرشار از محبتم را به او دوختم.او هم همراه با لبخندی فاتحانه از عملی شدن خواسته امان انگشتانش را برایم تکان داد.پشت نیمکت او مانیا و تبسم نشسته بودند.آنها هم با ذوق زدگی به من نگاه می کردند.بعد از یک معارفه کوتاه از جانب سپیده و خروجش بی اهمیت به پچ پچ همکلاسی ها و نگاههای کاونده اشان با شادی کنار شیدا خزیدم و نجوا گونه با هم مشغول صحبت شدیم.
پس از گذشت دقایقی با ورود یکی از دبیران سکوت حاکم شد.سکوتی که برای هر چهار نفرمان ارام بخش بود.بعد از صدای تک زنگ از خود بی خود شدیم و قولمان را از یاد بردیم و با سر و صدای زیاد از کلاس بیرون آمدیم به طوری که بچه ها با تعجب نگاهمان کردند.همان طور که از پله ها سرازیر می شدیم به سعیده بر خوردیم که انگشت سبابه اش را روی بینی به نشانه آرامتر حرف زدنمان گذاشت و گفت:
-هیس از همین ساعات اولیه سپیده را برای ثبت نام دوستتون پشیمون نکنید به این زودی قول و قرارها از یادتون رفت؟
سپس با همان تبسم قشنگی که روی لباش نقش بسته بود از ما فاصله گرفت و به طرف دفتر که در انتهای راهرو بود رفت.نگاهی بینمان رد و بدل شد و به روی هم لبخند پاشیدیم.
بعد از یک هفته از شروع سال تحصیلی درس و مدرسه روی غلتک افتاد و هر دبیری در جایگاه خود قرار گرفت.
سعیده دبیر زمین شناسی امان شد که از این بابت خوشحال شدیم خصوصا که من با سعیده راحت تر از سپیده بودم چون مثل او منضبط نبود.به هر حال همه چیز به روال عادی پیش رفت.
روز جمعه بود و خیلی خوب می دانستم با ورود خواهرها و برادرم حمید که ازدواج کرده واقوام نزدیک خانه دستخوش هیاهو می شود.چیزی که در این دوران بی دغدغه تحصیل و تجرد عاشق اون بودم.به نظر من سکوت به معنای راکد بودن و متوقف شدن زندگی بودو در عوض هیاهو و جنجال برام تولد دوباره بود.در خوانواده پر جمعیت ما که از سه دختر و سه پسر تشکیل شده بود چنین نظریه ای اثبات می شد.دو برادر دیگرم سعید و سام مجرد بودند.سعید حساب داری خوانده و کارمند بود و سام که از نظر خصوصیات فردی به من شباهت زیادی دارد معماری خوانده و چند ماهی بود که دوران خدمت سربازیش را پشت سر می گذاشت دو خواهرم هم فرهنگی بودند.سپیده فوق لیسانس و سعیده لیسانس ادبیات بود.
آفتاب در پس کوچه های خاکستری شمال تهران گم می شد که کتاب زبان را روی هم گذاشتم و برای آمدن مهمانان وقت شناس اخر هفته لحظه شماری کردم.به اشپزخانه سرک کشیدم.مادر طبق معمول جلوی گاز مشغول پخت و پز بود.زنان ایرانی غالبا وقت خود را در اشپزخانه سپری می کنند و مادرکدبانوی من هم از این قاعده مستثنی نبود.حتی با وجود 6 فرزند فعالیت اجتماعی هم داشته و در اقتصاد خوانواده هم پا به پای پدر پیش رفته و فعالیتش مثمر ثمر بود.هیچ وقت کار بیرون از منزل باعث نشده بود تا در انجام مسئولیتهایش به عنوان زنی کدبانو و با گذشت و مادری فداکار قصور کند و الحق فرزندان صالحی تحویل جامعه داده بود که واقعا باعث مباهات بودند.
با صدای زنگ از فکر بیرون امدم و برای باز کردن در به طرف سالن رفتم.مانیتور ایفون با صدای زنگ روشن شده و تصویر سام و روزبه را به روی صفحه ی مربعی آن دیدم که منتظر باز شدن در بودند.
آنها هم مثل من و شیدا دوستان صمیمی و جدا نشدنی بودند و چند سال بزرگتر بودن روزبه مانع صمیمیتشان نشده بود.روزبه هم پسر دایی و هم پسر عمه ام بود و برعکس سام که مثل من آرام و قرار نداشت ساکت بود.آنقدر که سکوت یش از حدش گاهی صدای اعتراض دیگران را در می آورد.فکر می کنم که این رفتار او ژنی بود چون سعید هم رفتاری مشابه او داشت.این دو همیشه سعی می کردند شنونده ی خوبی باشند تا گوینده.اما اعتراف می کنم که روزبه در بعضی رفتارهاش سخت تر و نفوذ ناپذیر تر از سعید بود.به هیچ وجه به کسی دل نمی داد و همیشه سعی می کرد از خانم ها فاصله بگیرد.تا به حال ندیده بودم که لبخندی محبت آمیز روی لبش نقش ببندد.
دقایقی بعد از ورود آنها با فوجی از مهمانان روبرو شدیم که مجلسمان را گرمایی دوباره بخشیدند.به محض ورود شیدا همان کمک کوچکی هم که می کردم رها کرده و به او ملحق شدم.
نگاه حسرت بارش بر روی چهره ی روزبه که در چند قدمی اش ایستاده بود ثابت مانده بود.مرا مخاطب قرار داد و گفت:
-دیدی چه طور جواب سلامم را داد؟انگار منو ندید.
دستم را دور شانه اش انداختم و گفتم:
-دلخور نشو اون با همه همین طوره.
جمله قاطع ام دلخوریش و نگرانیش را ذایل کردو حرف دیگری نزد.به همراهش وارد آشپزخانه شدم تا چشم سپیده به من افتاد با همان لحن عامرانه اش گفت:
-غزل مسئول چای دم کردن و آوردنش بسه هر چی از زیر کار در رفتی.
گفتم:
-میشه منو ببینی و گیر ندی؟
با صدای آرامتری گفت اینا گیر نیست آموزش مسئولیت پذیریه دیگه کم کم باید خونه داری و شوهر داری رو یاد بگیری
نجوا کردم:
-همین که شما یاد گرفتید کافیه.
گویا زمزمه ام را شنید و لبخند زد و گفت:
-یه وقتی می رسه که خودت مشتاق یادگیری می شی.عجله نکن هنوزم فرصت داری.
این را گفت و از آشپزخانه بیرون رفت.من و شیدا مثل همیشه با حرارت گفت و گو می کردیم.با در آمدن صدای قل قل آب سماور از پشت میز بلند شدم قاشق پر از چای خشک را روی دهانه قوری نگه داشتم و همچنان به حرف زدن ادامه دادم که صدای سعید حرفم را قطع کرد.او که در چار چوب در ایستاده بود گفت:
-مثل اینکه حرف های تو برای شیدا تمومی نداره؟جای حرافی کردن چایتو دم کن.مهمونا منتظرند که سرکار براشون چای ببری.
گفتم:
-خیلی خب بابا الان دم می کنم.
-پس لطفا اونی که تو دستته سرازیرش کن تو قوری تا بدون آب تو دست تو دم نکشیده.
شیدا تبسم کردو گفت:
-ببخش سعید جون من مانع کار کردن غزل شدم.
سعید آهی کشید و گفت:
-اصلا موضوع بودن یا نبودن تو نیست غزل همیشه از زیر کار در میره حالا چه تو باشی چه نباشی.
با شیطنت به سعید نگاه کردم و گفتم:
-چیه امروز حسابی نطقت گویا شده مزه می پرونی آقای مطالعه؟نکنه خبریه؟
خندید و گفت:
-مطمئن باش اگه باشه اولین کسی که می فهمه تو هستی.
متحیر پرسیدم:
-چرا؟
گفت:
-چون از همه بیشتر تو امور شخصی آدم کنکاش می کنی.
منتظر نشد پاسخی از جانبم بشنود و به سالنبرگشت.نگاهی بین منو شیدا ردو بدل شد و هر دو خندیدیم.او خیلی مودبانه اعلام کرد که تو کارش فوضولی نکنم.
با دقت داخل استکان های گیره دار طلایی چای می ریختم.در حین انجام این کار ناگهان یک شیطنت بچه گانه به ذهنم خطور کرد آهسته پرسیدم:
-شیدا دوست داری بی اعتنایی و سکوت روزبه را تلافی کنیم و به حرفش بیاریم؟
برق شیطنت از چشمان شهلا و نگاه معصومش عبور کرد و آرام پرسید:
-می خوای باز دسته گل به آب بدی و به خاطر من...
حرفش را بریدم:
-نگران نباش بلایی سر عشقت نمی آرم که غیر قابل جبران باشه.فقط از نقطه ضعف هاش استفاده می کنم.
تعداد فصول: 15فصل
تعداد صفحات: 424 صفحه
نام نویسنده: پروانه ایجازی
انتشارات: شقایق
به نام خدا
مقدمه
تقدیم به آرزوها و انتظارها
به جانهایی که در عذاب لحظه های تلخ انتظار می سوزند
تقدیم به قلب های شکسته به احساسات آتش گرفته و تباه شده به خاکستر عشق های بر باد رفته
تقدیم به اشکهای سوزان و رویاهای بی پایان
به نازنین ترین وجود قلبم دانیال
پروانه ایجازی
فصل1
با اشتیاق کودکانه مقابل آینه دیواری ایستادم و با وسواس اونیفورم مدرسه ام را پوشیدم.انگار برای اولین بار است به مدرسه می رفتم.دستخوش هیجان شده بودم و بی اراده با خود نجوا می کردم و به چهره نقش بسته ام در آینه لبخند می زدم. سپیده در برابر حرکات کودکانه ام تبسم کرد و از پشت یقه ام را صاف نمود.از داخل آینه نگاهی حاکی از قدردانی به او انداختم و منتظر ماندم تا دوباره نصایحش را تکرار کند.با همان صدای ظریف و آرام اما با صلابت همیشگی گفت:
-پس دیگه سفارش نکنم مراقب رفتار و حرکاتت باش و از نسبتمون سوء استفاده نکن که اون وقت پشیمون می شم از اینکه بالاخره رضایت دادم با دوستات باشی.
به طرفش برگشتم و به چهره ی جدی و پر نفوذش نگریستم و گفتم:
-خانم مدیر با این فراموشیتون حسابی کلافه ام کردید شما دیروز همه ی این موارد رو متذکر شدید و قول دادید که دیگه سفارش نکنید اما مثل اینکه این توصیه ها تمامی ندارن.من که قول دادم هر طور شما مایلید رفتار کنم پس چرا همون حرفای آزار دهنده رو بازم تکرار می کنید؟به نظرتون این همه سفارش برای ورود به مدرسه ی شما لازمه؟
لبخند کمرنگی زد و با کمی تردید سرش را به طرفین حرکت داد.از لحظه ای که قدم به حیاط دبیرستان جدیدم گذاشتم یک نوع وابستگی دلچسب نسبت به اون پیدا کردم.حیاط نه چندان وسیع ولی سرسبز و با صفای مدرسه برام تداعی کننده باغ خارج از شهر خودمان بود.درختان کاج سوزنی و بید مجنون به طور منظم در دو طرف حیاط مربع شکل قرار داشتند.طی این چند سال دوران دبیرستان چه قدر این منظره را پیش رو ترسیم کردم و برای دوری از آن غبطه خوردم و حالا...در همان جایی بودم که حسرتش را داشتم تا باز هم در کنار شیدای دوست داشتنی و نازنینم باشم.کسی که بیش از یک دختر دایی براش ارزش قائل بودم.طی این دوران هر دو تلاش کردیم تا برای یک سال هم که شده رویای در کنار هم درس خواندن و همکلاسی شدن برایمان محقق شود.در دبیرستانی سال تحصیلی را آغاز می کردم که خواهر بزرگم سپیده مدیریت آن را عهده دار بود و سعیده خواهر دیگرم یکی از دبیران آن.در حالی به همراه سپیده وارد کلاس پیش دانشگاهی می شدم که غرق در تفکراتم بودم.
با دیدن شیدا که روی نیمکتی کنار پنجره رو به حیاط نشسته بود خیالات را از ذهنم دور کردم و نگاه سرشار از محبتم را به او دوختم.او هم همراه با لبخندی فاتحانه از عملی شدن خواسته امان انگشتانش را برایم تکان داد.پشت نیمکت او مانیا و تبسم نشسته بودند.آنها هم با ذوق زدگی به من نگاه می کردند.بعد از یک معارفه کوتاه از جانب سپیده و خروجش بی اهمیت به پچ پچ همکلاسی ها و نگاههای کاونده اشان با شادی کنار شیدا خزیدم و نجوا گونه با هم مشغول صحبت شدیم.
پس از گذشت دقایقی با ورود یکی از دبیران سکوت حاکم شد.سکوتی که برای هر چهار نفرمان ارام بخش بود.بعد از صدای تک زنگ از خود بی خود شدیم و قولمان را از یاد بردیم و با سر و صدای زیاد از کلاس بیرون آمدیم به طوری که بچه ها با تعجب نگاهمان کردند.همان طور که از پله ها سرازیر می شدیم به سعیده بر خوردیم که انگشت سبابه اش را روی بینی به نشانه آرامتر حرف زدنمان گذاشت و گفت:
-هیس از همین ساعات اولیه سپیده را برای ثبت نام دوستتون پشیمون نکنید به این زودی قول و قرارها از یادتون رفت؟
سپس با همان تبسم قشنگی که روی لباش نقش بسته بود از ما فاصله گرفت و به طرف دفتر که در انتهای راهرو بود رفت.نگاهی بینمان رد و بدل شد و به روی هم لبخند پاشیدیم.
بعد از یک هفته از شروع سال تحصیلی درس و مدرسه روی غلتک افتاد و هر دبیری در جایگاه خود قرار گرفت.
سعیده دبیر زمین شناسی امان شد که از این بابت خوشحال شدیم خصوصا که من با سعیده راحت تر از سپیده بودم چون مثل او منضبط نبود.به هر حال همه چیز به روال عادی پیش رفت.
روز جمعه بود و خیلی خوب می دانستم با ورود خواهرها و برادرم حمید که ازدواج کرده واقوام نزدیک خانه دستخوش هیاهو می شود.چیزی که در این دوران بی دغدغه تحصیل و تجرد عاشق اون بودم.به نظر من سکوت به معنای راکد بودن و متوقف شدن زندگی بودو در عوض هیاهو و جنجال برام تولد دوباره بود.در خوانواده پر جمعیت ما که از سه دختر و سه پسر تشکیل شده بود چنین نظریه ای اثبات می شد.دو برادر دیگرم سعید و سام مجرد بودند.سعید حساب داری خوانده و کارمند بود و سام که از نظر خصوصیات فردی به من شباهت زیادی دارد معماری خوانده و چند ماهی بود که دوران خدمت سربازیش را پشت سر می گذاشت دو خواهرم هم فرهنگی بودند.سپیده فوق لیسانس و سعیده لیسانس ادبیات بود.
آفتاب در پس کوچه های خاکستری شمال تهران گم می شد که کتاب زبان را روی هم گذاشتم و برای آمدن مهمانان وقت شناس اخر هفته لحظه شماری کردم.به اشپزخانه سرک کشیدم.مادر طبق معمول جلوی گاز مشغول پخت و پز بود.زنان ایرانی غالبا وقت خود را در اشپزخانه سپری می کنند و مادرکدبانوی من هم از این قاعده مستثنی نبود.حتی با وجود 6 فرزند فعالیت اجتماعی هم داشته و در اقتصاد خوانواده هم پا به پای پدر پیش رفته و فعالیتش مثمر ثمر بود.هیچ وقت کار بیرون از منزل باعث نشده بود تا در انجام مسئولیتهایش به عنوان زنی کدبانو و با گذشت و مادری فداکار قصور کند و الحق فرزندان صالحی تحویل جامعه داده بود که واقعا باعث مباهات بودند.
با صدای زنگ از فکر بیرون امدم و برای باز کردن در به طرف سالن رفتم.مانیتور ایفون با صدای زنگ روشن شده و تصویر سام و روزبه را به روی صفحه ی مربعی آن دیدم که منتظر باز شدن در بودند.
آنها هم مثل من و شیدا دوستان صمیمی و جدا نشدنی بودند و چند سال بزرگتر بودن روزبه مانع صمیمیتشان نشده بود.روزبه هم پسر دایی و هم پسر عمه ام بود و برعکس سام که مثل من آرام و قرار نداشت ساکت بود.آنقدر که سکوت یش از حدش گاهی صدای اعتراض دیگران را در می آورد.فکر می کنم که این رفتار او ژنی بود چون سعید هم رفتاری مشابه او داشت.این دو همیشه سعی می کردند شنونده ی خوبی باشند تا گوینده.اما اعتراف می کنم که روزبه در بعضی رفتارهاش سخت تر و نفوذ ناپذیر تر از سعید بود.به هیچ وجه به کسی دل نمی داد و همیشه سعی می کرد از خانم ها فاصله بگیرد.تا به حال ندیده بودم که لبخندی محبت آمیز روی لبش نقش ببندد.
دقایقی بعد از ورود آنها با فوجی از مهمانان روبرو شدیم که مجلسمان را گرمایی دوباره بخشیدند.به محض ورود شیدا همان کمک کوچکی هم که می کردم رها کرده و به او ملحق شدم.
نگاه حسرت بارش بر روی چهره ی روزبه که در چند قدمی اش ایستاده بود ثابت مانده بود.مرا مخاطب قرار داد و گفت:
-دیدی چه طور جواب سلامم را داد؟انگار منو ندید.
دستم را دور شانه اش انداختم و گفتم:
-دلخور نشو اون با همه همین طوره.
جمله قاطع ام دلخوریش و نگرانیش را ذایل کردو حرف دیگری نزد.به همراهش وارد آشپزخانه شدم تا چشم سپیده به من افتاد با همان لحن عامرانه اش گفت:
-غزل مسئول چای دم کردن و آوردنش بسه هر چی از زیر کار در رفتی.
گفتم:
-میشه منو ببینی و گیر ندی؟
با صدای آرامتری گفت اینا گیر نیست آموزش مسئولیت پذیریه دیگه کم کم باید خونه داری و شوهر داری رو یاد بگیری
نجوا کردم:
-همین که شما یاد گرفتید کافیه.
گویا زمزمه ام را شنید و لبخند زد و گفت:
-یه وقتی می رسه که خودت مشتاق یادگیری می شی.عجله نکن هنوزم فرصت داری.
این را گفت و از آشپزخانه بیرون رفت.من و شیدا مثل همیشه با حرارت گفت و گو می کردیم.با در آمدن صدای قل قل آب سماور از پشت میز بلند شدم قاشق پر از چای خشک را روی دهانه قوری نگه داشتم و همچنان به حرف زدن ادامه دادم که صدای سعید حرفم را قطع کرد.او که در چار چوب در ایستاده بود گفت:
-مثل اینکه حرف های تو برای شیدا تمومی نداره؟جای حرافی کردن چایتو دم کن.مهمونا منتظرند که سرکار براشون چای ببری.
گفتم:
-خیلی خب بابا الان دم می کنم.
-پس لطفا اونی که تو دستته سرازیرش کن تو قوری تا بدون آب تو دست تو دم نکشیده.
شیدا تبسم کردو گفت:
-ببخش سعید جون من مانع کار کردن غزل شدم.
سعید آهی کشید و گفت:
-اصلا موضوع بودن یا نبودن تو نیست غزل همیشه از زیر کار در میره حالا چه تو باشی چه نباشی.
با شیطنت به سعید نگاه کردم و گفتم:
-چیه امروز حسابی نطقت گویا شده مزه می پرونی آقای مطالعه؟نکنه خبریه؟
خندید و گفت:
-مطمئن باش اگه باشه اولین کسی که می فهمه تو هستی.
متحیر پرسیدم:
-چرا؟
گفت:
-چون از همه بیشتر تو امور شخصی آدم کنکاش می کنی.
منتظر نشد پاسخی از جانبم بشنود و به سالنبرگشت.نگاهی بین منو شیدا ردو بدل شد و هر دو خندیدیم.او خیلی مودبانه اعلام کرد که تو کارش فوضولی نکنم.
با دقت داخل استکان های گیره دار طلایی چای می ریختم.در حین انجام این کار ناگهان یک شیطنت بچه گانه به ذهنم خطور کرد آهسته پرسیدم:
-شیدا دوست داری بی اعتنایی و سکوت روزبه را تلافی کنیم و به حرفش بیاریم؟
برق شیطنت از چشمان شهلا و نگاه معصومش عبور کرد و آرام پرسید:
-می خوای باز دسته گل به آب بدی و به خاطر من...
حرفش را بریدم:
-نگران نباش بلایی سر عشقت نمی آرم که غیر قابل جبران باشه.فقط از نقطه ضعف هاش استفاده می کنم.