سایه تردید

وضعیت
موضوع بسته شده است.

ariana2008

عضو جدید
نام کتاب: سایه های تردید
تعداد فصول: 15فصل
تعداد صفحات: 424 صفحه
نام نویسنده: پروانه ایجازی
انتشارات: شقایق

به نام خدا

مقدمه
تقدیم به آرزوها و انتظارها
به جانهایی که در عذاب لحظه های تلخ انتظار می سوزند
تقدیم به قلب های شکسته به احساسات آتش گرفته و تباه شده به خاکستر عشق های بر باد رفته
تقدیم به اشکهای سوزان و رویاهای بی پایان
به نازنین ترین وجود قلبم دانیال

پروانه ایجازی

فصل1

با اشتیاق کودکانه مقابل آینه دیواری ایستادم و با وسواس اونیفورم مدرسه ام را پوشیدم.انگار برای اولین بار است به مدرسه می رفتم.دستخوش هیجان شده بودم و بی اراده با خود نجوا می کردم و به چهره نقش بسته ام در آینه لبخند می زدم. سپیده در برابر حرکات کودکانه ام تبسم کرد و از پشت یقه ام را صاف نمود.از داخل آینه نگاهی حاکی از قدردانی به او انداختم و منتظر ماندم تا دوباره نصایحش را تکرار کند.با همان صدای ظریف و آرام اما با صلابت همیشگی گفت:
-پس دیگه سفارش نکنم مراقب رفتار و حرکاتت باش و از نسبتمون سوء استفاده نکن که اون وقت پشیمون می شم از اینکه بالاخره رضایت دادم با دوستات باشی.
به طرفش برگشتم و به چهره ی جدی و پر نفوذش نگریستم و گفتم:
-خانم مدیر با این فراموشیتون حسابی کلافه ام کردید شما دیروز همه ی این موارد رو متذکر شدید و قول دادید که دیگه سفارش نکنید اما مثل اینکه این توصیه ها تمامی ندارن.من که قول دادم هر طور شما مایلید رفتار کنم پس چرا همون حرفای آزار دهنده رو بازم تکرار می کنید؟به نظرتون این همه سفارش برای ورود به مدرسه ی شما لازمه؟
لبخند کمرنگی زد و با کمی تردید سرش را به طرفین حرکت داد.از لحظه ای که قدم به حیاط دبیرستان جدیدم گذاشتم یک نوع وابستگی دلچسب نسبت به اون پیدا کردم.حیاط نه چندان وسیع ولی سرسبز و با صفای مدرسه برام تداعی کننده باغ خارج از شهر خودمان بود.درختان کاج سوزنی و بید مجنون به طور منظم در دو طرف حیاط مربع شکل قرار داشتند.طی این چند سال دوران دبیرستان چه قدر این منظره را پیش رو ترسیم کردم و برای دوری از آن غبطه خوردم و حالا...در همان جایی بودم که حسرتش را داشتم تا باز هم در کنار شیدای دوست داشتنی و نازنینم باشم.کسی که بیش از یک دختر دایی براش ارزش قائل بودم.طی این دوران هر دو تلاش کردیم تا برای یک سال هم که شده رویای در کنار هم درس خواندن و همکلاسی شدن برایمان محقق شود.در دبیرستانی سال تحصیلی را آغاز می کردم که خواهر بزرگم سپیده مدیریت آن را عهده دار بود و سعیده خواهر دیگرم یکی از دبیران آن.در حالی به همراه سپیده وارد کلاس پیش دانشگاهی می شدم که غرق در تفکراتم بودم.
با دیدن شیدا که روی نیمکتی کنار پنجره رو به حیاط نشسته بود خیالات را از ذهنم دور کردم و نگاه سرشار از محبتم را به او دوختم.او هم همراه با لبخندی فاتحانه از عملی شدن خواسته امان انگشتانش را برایم تکان داد.پشت نیمکت او مانیا و تبسم نشسته بودند.آنها هم با ذوق زدگی به من نگاه می کردند.بعد از یک معارفه کوتاه از جانب سپیده و خروجش بی اهمیت به پچ پچ همکلاسی ها و نگاههای کاونده اشان با شادی کنار شیدا خزیدم و نجوا گونه با هم مشغول صحبت شدیم.
پس از گذشت دقایقی با ورود یکی از دبیران سکوت حاکم شد.سکوتی که برای هر چهار نفرمان ارام بخش بود.بعد از صدای تک زنگ از خود بی خود شدیم و قولمان را از یاد بردیم و با سر و صدای زیاد از کلاس بیرون آمدیم به طوری که بچه ها با تعجب نگاهمان کردند.همان طور که از پله ها سرازیر می شدیم به سعیده بر خوردیم که انگشت سبابه اش را روی بینی به نشانه آرامتر حرف زدنمان گذاشت و گفت:
-هیس از همین ساعات اولیه سپیده را برای ثبت نام دوستتون پشیمون نکنید به این زودی قول و قرارها از یادتون رفت؟
سپس با همان تبسم قشنگی که روی لباش نقش بسته بود از ما فاصله گرفت و به طرف دفتر که در انتهای راهرو بود رفت.نگاهی بینمان رد و بدل شد و به روی هم لبخند پاشیدیم.
بعد از یک هفته از شروع سال تحصیلی درس و مدرسه روی غلتک افتاد و هر دبیری در جایگاه خود قرار گرفت.
سعیده دبیر زمین شناسی امان شد که از این بابت خوشحال شدیم خصوصا که من با سعیده راحت تر از سپیده بودم چون مثل او منضبط نبود.به هر حال همه چیز به روال عادی پیش رفت.
روز جمعه بود و خیلی خوب می دانستم با ورود خواهرها و برادرم حمید که ازدواج کرده واقوام نزدیک خانه دستخوش هیاهو می شود.چیزی که در این دوران بی دغدغه تحصیل و تجرد عاشق اون بودم.به نظر من سکوت به معنای راکد بودن و متوقف شدن زندگی بودو در عوض هیاهو و جنجال برام تولد دوباره بود.در خوانواده پر جمعیت ما که از سه دختر و سه پسر تشکیل شده بود چنین نظریه ای اثبات می شد.دو برادر دیگرم سعید و سام مجرد بودند.سعید حساب داری خوانده و کارمند بود و سام که از نظر خصوصیات فردی به من شباهت زیادی دارد معماری خوانده و چند ماهی بود که دوران خدمت سربازیش را پشت سر می گذاشت دو خواهرم هم فرهنگی بودند.سپیده فوق لیسانس و سعیده لیسانس ادبیات بود.
آفتاب در پس کوچه های خاکستری شمال تهران گم می شد که کتاب زبان را روی هم گذاشتم و برای آمدن مهمانان وقت شناس اخر هفته لحظه شماری کردم.به اشپزخانه سرک کشیدم.مادر طبق معمول جلوی گاز مشغول پخت و پز بود.زنان ایرانی غالبا وقت خود را در اشپزخانه سپری می کنند و مادرکدبانوی من هم از این قاعده مستثنی نبود.حتی با وجود 6 فرزند فعالیت اجتماعی هم داشته و در اقتصاد خوانواده هم پا به پای پدر پیش رفته و فعالیتش مثمر ثمر بود.هیچ وقت کار بیرون از منزل باعث نشده بود تا در انجام مسئولیتهایش به عنوان زنی کدبانو و با گذشت و مادری فداکار قصور کند و الحق فرزندان صالحی تحویل جامعه داده بود که واقعا باعث مباهات بودند.
با صدای زنگ از فکر بیرون امدم و برای باز کردن در به طرف سالن رفتم.مانیتور ایفون با صدای زنگ روشن شده و تصویر سام و روزبه را به روی صفحه ی مربعی آن دیدم که منتظر باز شدن در بودند.
آنها هم مثل من و شیدا دوستان صمیمی و جدا نشدنی بودند و چند سال بزرگتر بودن روزبه مانع صمیمیتشان نشده بود.روزبه هم پسر دایی و هم پسر عمه ام بود و برعکس سام که مثل من آرام و قرار نداشت ساکت بود.آنقدر که سکوت یش از حدش گاهی صدای اعتراض دیگران را در می آورد.فکر می کنم که این رفتار او ژنی بود چون سعید هم رفتاری مشابه او داشت.این دو همیشه سعی می کردند شنونده ی خوبی باشند تا گوینده.اما اعتراف می کنم که روزبه در بعضی رفتارهاش سخت تر و نفوذ ناپذیر تر از سعید بود.به هیچ وجه به کسی دل نمی داد و همیشه سعی می کرد از خانم ها فاصله بگیرد.تا به حال ندیده بودم که لبخندی محبت آمیز روی لبش نقش ببندد.
دقایقی بعد از ورود آنها با فوجی از مهمانان روبرو شدیم که مجلسمان را گرمایی دوباره بخشیدند.به محض ورود شیدا همان کمک کوچکی هم که می کردم رها کرده و به او ملحق شدم.
نگاه حسرت بارش بر روی چهره ی روزبه که در چند قدمی اش ایستاده بود ثابت مانده بود.مرا مخاطب قرار داد و گفت:
-دیدی چه طور جواب سلامم را داد؟انگار منو ندید.
دستم را دور شانه اش انداختم و گفتم:
-دلخور نشو اون با همه همین طوره.
جمله قاطع ام دلخوریش و نگرانیش را ذایل کردو حرف دیگری نزد.به همراهش وارد آشپزخانه شدم تا چشم سپیده به من افتاد با همان لحن عامرانه اش گفت:
-غزل مسئول چای دم کردن و آوردنش بسه هر چی از زیر کار در رفتی.
گفتم:
-میشه منو ببینی و گیر ندی؟
با صدای آرامتری گفت اینا گیر نیست آموزش مسئولیت پذیریه دیگه کم کم باید خونه داری و شوهر داری رو یاد بگیری
نجوا کردم:
-همین که شما یاد گرفتید کافیه.
گویا زمزمه ام را شنید و لبخند زد و گفت:
-یه وقتی می رسه که خودت مشتاق یادگیری می شی.عجله نکن هنوزم فرصت داری.
این را گفت و از آشپزخانه بیرون رفت.من و شیدا مثل همیشه با حرارت گفت و گو می کردیم.با در آمدن صدای قل قل آب سماور از پشت میز بلند شدم قاشق پر از چای خشک را روی دهانه قوری نگه داشتم و همچنان به حرف زدن ادامه دادم که صدای سعید حرفم را قطع کرد.او که در چار چوب در ایستاده بود گفت:
-مثل اینکه حرف های تو برای شیدا تمومی نداره؟جای حرافی کردن چایتو دم کن.مهمونا منتظرند که سرکار براشون چای ببری.
گفتم:
-خیلی خب بابا الان دم می کنم.
-پس لطفا اونی که تو دستته سرازیرش کن تو قوری تا بدون آب تو دست تو دم نکشیده.
شیدا تبسم کردو گفت:
-ببخش سعید جون من مانع کار کردن غزل شدم.
سعید آهی کشید و گفت:
-اصلا موضوع بودن یا نبودن تو نیست غزل همیشه از زیر کار در میره حالا چه تو باشی چه نباشی.
با شیطنت به سعید نگاه کردم و گفتم:
-چیه امروز حسابی نطقت گویا شده مزه می پرونی آقای مطالعه؟نکنه خبریه؟
خندید و گفت:
-مطمئن باش اگه باشه اولین کسی که می فهمه تو هستی.
متحیر پرسیدم:
-چرا؟
گفت:
-چون از همه بیشتر تو امور شخصی آدم کنکاش می کنی.
منتظر نشد پاسخی از جانبم بشنود و به سالنبرگشت.نگاهی بین منو شیدا ردو بدل شد و هر دو خندیدیم.او خیلی مودبانه اعلام کرد که تو کارش فوضولی نکنم.
با دقت داخل استکان های گیره دار طلایی چای می ریختم.در حین انجام این کار ناگهان یک شیطنت بچه گانه به ذهنم خطور کرد آهسته پرسیدم:
-شیدا دوست داری بی اعتنایی و سکوت روزبه را تلافی کنیم و به حرفش بیاریم؟
برق شیطنت از چشمان شهلا و نگاه معصومش عبور کرد و آرام پرسید:
-می خوای باز دسته گل به آب بدی و به خاطر من...
حرفش را بریدم:
-نگران نباش بلایی سر عشقت نمی آرم که غیر قابل جبران باشه.فقط از نقطه ضعف هاش استفاده می کنم.
 

ariana2008

عضو جدید
-غزل تورو خدا اذیتش نکنیها.
از گونه اش بوسه ای گرفتم و سعی کردم آرامش کنم.با هم از آشپزخانه بیرون اومدیم.نگاهی به اطراف انداختم همان طور که انتظار داشتم هر کسی سر جای خودش نشسته بود مثل همیشه.انگار نشستن هر کس تو یه نقطه ی خاص به صورت قانون در آمده بود.سام و روزبه با هم گفت و گو می کردند و سعید در سکوت به حرفهایشان گوش می دادمی دانستم چه طور می شه برای دلخوشی شیدا روزبه را به حرف در آورد.بعد از اینکه به همه چای تعارف کردم به گوشه ای که آنها گرم گفت و گو بودند رفتم تا به بهانه تعارف چای جایی برای خودم و شیدا باز کنم.اتفاقا کاناپه ی کنار سعید خالی بود با خوشحالی دست شیدا را کشیدم و با خود به نقطه ی مورد نظر بردم.عمدا برای خودم یک لیوان پر چای ریختم و برای اینکه صدای اعتراض روزبه را دربیارم چای را توی نعلبکی ریخته و هورت کشیدم.خیلی خوب می دانستم تا چه حد از این کار بدش میاد.طبق پیش بینیم دستش را روی گوشش گذاشت ولی حرفی نزد اما به این حد قانع نشدم و بدتر کردم تا به حرف آمد.
-آخه بچه مگه تو آزار داری؟
لبخند مر موزی زدم و در حالی که خود را به نفهمیدن می زدم گفتم:
-من؟ مگه من چی کار کردم؟اصلا ببینم من آزار دارم یا تو که باعث عذاب بعضی ها می شی.
وقتی شیدا با دستانی لرزان بهم سقلمه زد تازه فهمیدم نسنجیده حرف زدم بی اختیار خندیدم و از اینکه دوباره دسته گلی به آب دادم و راز پنهان شیدا را آشکارا بر زبان جاری کردم خجالت کشیدم ولی ابراز نکردم.روزبه همان طور مغرورانه نگاهم کرد و گفت:
-هیچ کس تو را برای این بچه بازیهات سرزنش نمی کنه؟
نگاهش کردم و گفتم:
-چنین اجازه ای نمی دم.
آهی کشید و سکوت کرد.سام به جای او ادامه داد:
-اما من به سپیده یاد آوری می کنم تا این کار را بکنه چون بهش احتیاج داری.
به طرز مضحکی لبخند زدم و گفتم:
-خیلی متشکرم از اینکه همیشه و در همه حال به فکر تادیب منی.اما آقایون اقرار می کنم از این کار منظوری نداشتم.
روزبه با کنجکاوی براندازم کردو گفت:
-بله کاملا پیداست.
سعید مداخله کرد و گفت:
-غزل جون تو که می دونی روزبه خوشش نمیاد باهاش شوخی کنی چرا این کارو تکرار می کنی؟
بلند شدم و با قیافه ی حق به جانب و لحنی حق به جانب تر گفتم:
-خیله خوب دیگه شوخی نمی کنم.
وقتی دوباره به آشپزخانه برگشتیم شیدا که حسابی رنگ و روش پریده بود با غیظ و لحنی بغض آلود گفت:
-خدا لعنتت کنه که همیشه منو خجالت می دی.
تبسم کردم و گفتم:
-جبران می کنم مطمئن باش.
با دلخوری گفت:
-لازم نکرده جنابعالی فقط لطف کن از دفعه ی بید منو سنگ رو یخ نکن و خرابکاریهات را به گردن من بیچاره ننداز نمی خوام جبران کنی.
به خودم گفنم:(به خاطر خودم هم که شده تلافی می کنم یه طوری حالش را بگیرم که کیف کنه)
سر میز شام من و اون به طور اتفاقی کنار هم نشستیم.می دانستم که قبل از خوردن هر غذایی سالاد میل می فرمایند و حتما قبل از آن روش نمک می پاشه که لابد با نمک شه که هیچ وقت نمی شه.در نمکدان کنار دستش را شل کردم و همان طور که انتظار داشتم موقع پاشیدن نمک روی سالاد در نمکدان باز شد و سالادش پر از نمک شد و از خوردن سالاد صرف نظر کرد در مورد فلفل هم همین کار را کردم وقتی قصد پاشیدن فلفل روی غذاش را داشت باز هم این کار تکرار شد. این بار بلافاصله به من نگاه کرد و متوجه تبسم من شد.آهسته پرسید:
-حالا که تلافی کردی خیالت راحت شد نه؟
با همان لبخند روی لب سر فرود آوردم.آه کشید و گفت:
-پس لطفا اجازه بده شامم را بخورم.
پلک به هم زدم یعنی باشه و او زیر لب نجوا کرد:
به خدا تو مریضی.
*****
 

ariana2008

عضو جدید
ماه آخر پاییز را پشت سر می گذاریم و هوا سوز ملایمی دارد.چند روزی است که رفتن به کلاسهای تقویتی برای کنکور سال آینده هم به مسئولیت درس خواندن و مدرسه رفتن من اضافه شده است.نزدیکترین آموزشگاه را سعیده انتخاب کرده تا هر 4نفر رفت و آمدمان راحت باشد و مشکلی نداشته باشیم.
چهارشنبه غروب هنگامی که با خستگی از آموزشگاه بیرون آمدیم به آسمان ابری نگاه کردم و پیشنهاد دادم که فردا بعد از تعطیل شدن مدرسه مقدمات کار را فراهم کنیم وبرای رفع خستگی به درکه بریم.هر سه به گرمی از این پیشنهاد استقبال کردند.به خانه که رسیدم به محض دیدن روزبه فکری به ذهنم رسید.با این که دل خوشی از هم نداشتیم اما ظاهرا روابطمون را حفظ می کردیم بدون تامل پرسیدم:

-می شه ازت یه خواهش کوچولو بکنم؟
لبخند ملایمی زد و گفت:
-شما می تونید به جای یه دونه ده تا خواهش بزرگ کنید بنده گوشم با شماست.
با کمی من و من گفتم:
-می خوام برای فردا بعد از ظهر ماشینتو چند ساعتی قرض بگیرم قول می دم صحیح و سالم برش گردونم.
برای دقایقی در سکوت نگاهم کرد.به طوری که از بیان حرفم ناراحت شدم و گفتم:
-ببخشید مثل اینکه خواسته ی نا معقولیه.
پوزخند زد و در جوابم پرسید:
-به نظر خودت نا معقول نیست؟
شانه هام را بالا انداختم و گفتم:
-پس نشنیده بگیر.
سوئیچ را در میان دو انگشت مقابل صورتم گرفت و اجازه نداد به حرفم ادامه بدم.
متعجب گفتم:
-من که از همین الان نمی خوام در ضمن تو راست می گی خواسته ی من منطقی و عاقلانه نیست.
صدایش را صاف کرد و گفت:
-تا پشیمون نشدم بگیر.
گفتم:
-من که گفتم حالا نمی خوام فردا بعد از ظهر لازم دارم.
نجوا کرد:
-ممکنه بنده فردا سعادت دیدار شما را نداشته باشم پس اگر همین حالا قبول نکنید بعدا قول نمی دم که بتونم تقدیمتون کنم.
سوئیچ را با تردید گرفتم و تشکر کردم.برای لحظه ی کوتاهی شیطنتم گل کرد و فراموش کردم که اون از شوخی های من خوشش نمی آید بر عکس همیشه که از روی قصد و غرض سر به سرش می گذاشتم این بار بی اراده و بی غرض گفتم:
-اگر تو هم فردا با من و بچه ها بیایی یه نفر را خیلی خوشحال می کنی.
با جدیت پرسید:
-کجا قراره تشریف ببرید؟
-آهسته گفتم:
-درکه...نپرسیدی چه کسی را خوشحال می کنی؟البته پاسخ دادن به این سوال متاسفانه از اسراره ولی مطمئنم که می دونی که نمی تونم اسمش را بیارم.
سرتا پایم را از نظر گذراند و با لحن سردی گفت:
-باز که بی موقع مزه پروندی نمکدونه بی نمک.
تبسم کردم و گفتم:
-نگو ترو خدا دلت می آید به یه گوله نمک بگی بی نمک...در ضمن سعی نکن از واقعیت های اطرافت فرار کنی تاو که خوب می دونی اون که ازش دلبری می کنی کیه پس چرا بیچاره رو دق مرگ می کنی؟محض رضای خدا یکم باهاش مهربون باش.
نگاه عاقل اندرسفیهی نثار چشمهایم کرد و پوزخند زد و زمزمه کرد:
-می شه خواهش کنم به بنده درس اخلاق ندین؟
در حالی که به طرف اتاقم می رفتم گفتم:
-ای به چشم شازده.
*****
آسمان آبی گاهی صاف و گاهی همراه با لکه های سفید ابر گاهی آفتابی و گاهی کاملا ابری بود و نسیم نسبتا سردی می وزید.وقتی به محل قرار با بچه ها رسیدم آنها را دیدم که از سرما دستهایشان را به زیر بغل برده بودند و با بینی های قرمز چشم به راهم هستند.جلوی پایشان ترمز کردم و برایشان بوق زدم.هر سه با تعجب نگاهم می کردند.گفتم:
-خانوم های محترم پس چرا ماتتون برده؟سوار شید دیگه.
مانیا سوت کشداری زد و گفت:
-نه بابا دارم بهت امیدوار می شم.بالا خره عرضه به خرج دادی.حالا ببینم از کدوم بخت برگشته ای ماشین گرفتی؟
شیدا که می دونست ماشین شیک و مدل بالای زیر پای من متعلق به روزبه است لبخند معنی داری زد و سکوت کرد.به شیدا اشاره کردم و گفتم:
-متعلق به شوهر آینده ی خانومه.ایشون لطف کردن و به خاطر وجود مبارک و نازنین شیدا خانوم ماشینشون را تقدیم کردند.البته خیلی دلشون می خواست به جای من نامزد خجالتیشون چنین درخواستی ازشون می کردند.
هر دوشون به شیدا که از خجالت سرخ شده بود نگاه کردند و متوجه منظورم شدند.مانیا با شیطنت گفت:
-پس باید به این شیدای بی دست و پا هم امیدوار بود.
تا رسیدن به مقصد مانیا کنجکاویش را ارضاء کرد و با سوالاتش سر به سر شیدا می گذاشت.
گهگداری هم درون داشبرد را وارسی می کردتا به قول خودش چیزهای تازه ای کشف کند حتی در مقابل جمله ی کوتاه فضولی موقوف من هم کوتاه نیومد و به کارش ادامه داد.بعد در حالی که یکی از کاست ها را داخل پخش می گذاشت گفت:
-خدا شانس بده ببین ماشین به این گرون قیمتی را دست کی داده؟نترسید از اینکه قراضه تحویلش بگیره؟
از تو آینه به چهره ی متفکر شیدا نگاه کردم و بعد به مانیا اشاره کردم که راجع به این موضوع صحبت نکند او هم با مهارت خاصی که به نظرم خنده دار اومد موضوع بحث را عوض کرد.
به مقصد که رسیدیم برای دوستان چشم انتظارمون دست تکان دادیم.مانیا خندید و گفت:
-خیلی دیر کردیم.
تبسم گفت:
-ریختاشونو نگاه کنید از بس منتظر و چشم به راه موندن مثل برج زهرمار شدن.
من هم در حالی که کمربندم را باز می کردم گفتم:
-طفلک های معصوم الانه فکر اینکه قالشون گذاشتیم عصبانیشون کرده و دارن بد و بیراه نثارمون می کنند.تا بیشتر از این ناسزا نوش جان نکردیم پیاده شید.
باز هم شیدا ساکت بود.مانیا او را مخاطب قرار داد و گفت:
-تو رو خدا سگرمه هاتو باز کن.مگه کشتیهات غرق شدن که این جوری اخم کردی.
شیدا لبخند کمرنگی زد و گفت:
-اشتباه نکنید سکوت من نشانه ی اینه که دارم از صحبت های شما مستفیض می شم.
بچه ها که از دیدن ما گل از گلشان شکفته بود با اشتیاق به سویمان آمدند.باز هم شروع به مزه پرونی کردم و نجوا کردم:
-بچه ها ژست بگیرید که خیال نکنن ما از دیدنشون ذوق زده شدیم.
ژاکتم را دور کمرم بستم و به لبخند و سلام گرم یک یک بچه ها پاسخ دادم.
آن قدر از دیدن همدیگر خوشحال شدیم که انگار مدتهاست از هم دور بوده ایم.
همگی در یک مسیر شروع به حرکت کردیم.از پله هایی که متصل به فضایی سبز بود پایین اومدیم و روی دوتا تخت متصل به هم نشستیم.
یکی از بچه ها که از بقیه بزرگتر بود برای گردشمان برنامه ریزی می کرد و بقیه بی چون و چرا می پذیرفتند.
سرشار از شور و نشاط جوونی بودیم و لطافت هوای صبحگاهی حسابی سرحالمان آورده بود و حتی یک لحظه را برای شوخی و خنده و دست انداختن یکدیگر از دست نمیدادیم.
فقط گاهی سکوت های مرموز شیدا فکرم را به خود مشغول می کرد نگاهی به چهرهی زیبا و معصوم شیدا انداختم و نجوا کردم:
-خوبی؟
لبخندی زد و پاسخ داد:
-آره خیالت راحت باشه.
وبعد از اون هم سعی کرد بیشتر در گفت و گوها شرکت کند تا خیال من راحت شود.
تا وقتی که قصد مراجعت کردیم گفتیم و خندیدیم و شیطنت کردیم و از لحظات در کنار هم بودند لذت بردیم.
هوا کاملا تاریک شده بود که با خستگی وارد خانه شدم و یکراست قدم به اتاقم گذاشتم و به محض دراز کشیدن روی تخت خواب مرا در ربود.
 

ariana2008

عضو جدید
فصل1_4
روز جمعه تا نزدیک ظهر خوابیدم.وقتی بیدار شدم متوجه حضور مادر شدم که پرده های اتاقم را کنار می کشید.لبخندی زدم و با اشتیاق گفتم:

-سلام صبح بخیر.
به طرفم برگشت.
-ظهر سرکار هم بخیر.
بعد با چهره ای متفکر کنارم روی تخت نشستو با لحنی که دلخوری در آن موج می زد گفت:
-چند بار ازت خواهش کردم از کسی چیزی امانت نگیری ولی متاسفانه تو اصلا به حرفهای من توجهی نداری و تا به مشکلی برنخوری دلیل حرفهای منو نمی فهمی.
دستم را از دو طرف به گردنش آویختم و با گفتن معذرت می خوام به این بحث خاتمه دادم و مادر با لبخند گرمش بوسه ای روانه ی صورتم کرد.
روز شنبه عصر توی آموزشگاه حرفامون حسابی گل انداخته بود و من تلافی کم حرفی روز قبل را درآوردمحتی سکوت توی مدرسه را هم تلافی کردم.موقع درس دادن آقای پالیزبان دبیر هندسه هم کوتاه نیامدم.نمی دانم چرا خوشم اومد حرص آقای پالیزبان را دربیارم.به خصوص که می دانستم از پچ پچ بدش میاد و عمدا همین کار را کردم.همان طور که رو به تخته سیاه داشت چند بار تذکر داد:
-صدای پچ پچ میاد صدا نشنوم.
ولی من از رو نمی رفتم تا این که صدا زد:
-احتشام
-با لبخند موذیانه ای از جا برخاستم:
-بله آقا.
به طرفم برگشت و با لحنی که تظاهر به خونسردی می کرد گفت:
-خواهش می کنم بقیه درددلات را برای پایان درس بذار.
خودم را به نادانی زدم و با انگشت اشاره به سینه ام زدم و گفتم:
-آقا من؟من کی دردل کردم؟من اصلا حرف نزدم.
آهی کشید و گفت:
-بله صحیح می فرمایید من داشتم قصه ی سفر دیروز را تعریف می کردم.به هر جهت ببخشید که گوش های من عوضی شنیدن حالا تا پاتونم مثل فکتون خسته نشده بفرمایید بشینید.
دوباره لبخند موذیانه ای روی لبم نقش بست.آرام سرجایم نشستم و زیر لب نجوا کردم:
-حالت را می گیرم حالا می بینی.
گوشهای تیزش بازهم شنید چون پرسید:
-شما چیزی گفتید؟
شانه بالا انداختم یعنی نه.
موقع برگشتن به خونه هوا کاملا تاریک بود.با سوزن چهار تا چرخ ماشینشو پنچر کردم و روی شیشه ی ماشین که لایه ای خاک روش نشسته بود نوشتم (پنچرگیری چند تا مغازه بالاتر است متشکرم.مزاحم خرابکار دوست همیشگی شما.)
بعد هم خنده کنان به همراه بچه ها از اونجا دور شدیم.
هیچ وقت به فکرم نمی رسید ممکنه این شیطنت های بچگانه باعث پیوند بینمان بشود.این موضوع را زمانی دریافتم که دبیر هندسه مان برایش مشکلی پیش اومد به مرخصی رفت و قرار شد که یکی از همکارانش تا بازگشت او وظیفه ی تدریس را به عهده بگیرد.وقتی سپیده به همراه آقای پالیزبان وارد کلاس شد و گفت:
-اقای پالیزبان تا بازگشت دبیر هندسه زحمت تدریس شما را بر عهده می گیرند.
من و تبسم و مانیا و شیدا نزدیک بود قالب تهی کنیم.سپیده که از کلاس خارج شد پچ پچ بچه ها شرو شد او با گفتن:
-لطفا ساکت باشید
قدم زنان به آخر کلاس اومد با نگاه کوتاهی به ما چهار نفر گفت:
-به به چشم ما روشن چهار قلوهای به هم چسبیده همکه اینجا هستند.
هر چها رتا مثل موش شدیم وسکوت کردیم او هم بدون اینکه دیگه حرفی بزند شروع به درس دادن کرد.بالاخره بعد از کلی کنجکاوی فهمیدیم که اوبرادر خانم پالیزبان دبیر هندسه است.از وقتی او به جای خواهرش اومده بود هر چهار نفر آرام بودیم.
یک هفته ای از ورودش می گذشت.یکشنبه ساعت دوم با او درس داشتیم.
زمانی که او درس می داد من بی اراده توی دفتر هندسه ام شروع به نوشتن مطلبی کردم که نا خودآگاه به مغزم هجوم آورده بود.احساس می کردم مکنونات قلبیم است که تا به حال هیچ وقت نزد شخصی ابراز نکرده ام.
دلم می خواست با نوشتن مطالبی که روی ذهنم سنگینی می کرد خودم را از آن حس نا خوشایند که فکرم را مشغول کرده بود رها کنم.برای همین با تمام احساسم نوشتم و چنان در افکارم غرق شدم که موقعبتم را فراموش کردم و متوجه سقلمه های تبسم به پهلوم نشدم.
زمانی به خودم اومدم که یکی از بچه ها پای تخته مشغول حل تمرین بود و آقای پالیزبان بالای سر من ایستاده بود و با خونسردی دفتر را از زیر دستم کشید.
-ببینم تو از ساعت اول چی می نویسی که تمومی نداره؟چرا سرت را از روی دفتر بلند نمیکنی؟
در سکوت نگاهش کردم دوباره گفت:
-پرسیدم چی می نویسی؟
من من کنان گفتم:
-تمرین حل می کردم.
به نوشته های توی دفتر نگاه گذرایی کرد و خیلی خشک و جدی گفت:
-بله حق با شماست اتفاقا تمرین خیلی مشکلی را هم برای حل کردن انتخاب کردید.
دفتر را بست و همراه با پوزخند از میزمان دور شد و گفت:
-حالا همه ی حواسا به تخته و توضیحات دوستتان باشه.
و با گفتن این جمله نگاه کنجکاو بچه ها را به سمت تخته کشاند.تا وقتی که زنگ خورد من ساکت و متفکر بودم.بعضی از بچه ها با نگاهی مرموز و موشکافانه کلاس را ترک کردند و او همچنان پشت میزش نشسته بود و با خودکار توی دستش بازی می کرد.گفت:
-خانم احتشام لطف کنید دفترتون را از مدیر مدرسه بگیرید.شاید ایشون مقررات مدرسه و کلاس درس را براتون بهتر و دقیق تر توضیح...
با دستپاچگی میان حرفش دویدم :
-نه آقا خواهش می کنم این کار را نکنید.هر توبیخ یا تنبیهی به غیر از این.
آه عمیقی کشید و گفت:
-بسیار خوب پس خودت بگو برای آزارهای بچه گانه ات چه تنبیهی مناسبه؟
نگاهش کردم باز هم خودش گفت:
-جواب سوال من سکوته؟
آه عمیق دیگری کشید و با گفتن دیگه تکرار نشه کلاس را ترک کرد.
چه حالی داشتم و آن لحظات چه طور بر من گذشت را فقط خدا می داند.حس تحقیر شدن و در خود شکستن را داشتم.می دانستم که این سکوت فقط به خاطر سپیده است و نوشته ام فقط یک شیطنت دخترانه است نه از روی دلباختگی در برخورد و نگاه اول.چون می دانستم دختری هستم که به راحتی دل نمی بازم.
 

ariana2008

عضو جدید
فصل2-1
بعد از غیبت دو هفته ای خانوم پالیزبان آمدنش همه چیز به روال عادی خود برگشت.به ظاهر سر کلاس درس و در مدرسه دختر آرامی بودم اما بیرون از آن محیط یک گلوله آتش پر از انرژی و حرارت و در جمع خوانوادگی ته تغاری سوگلی و ناز پرورده.
به علت بارش سنگین برف مدارس تعطیل شده بود.برف ملایمی ریز ریز از آسمان کبود و خاکستری بر زمینیان فرود می آید.قرار است تبسم و مانیا به جمع خوانوادگی ما بپیوندند تا همگی به پیست اسکی دیزین برویم اما وقتی اخبار اعلام کرد راه پیست به علت سنگینی برف واحتمال سقوط بهمن بسته است تصمیم گرفته شد به پیست آبعلی برویم.
جلوی آیینه میز توالت ایستاده بودم و صورتم را با کرم برنزه تیره می کردم.یک لحظه برگشتم و از پشت شیشه در اتاقم که به تراس متصل و روبه حیاط است سام و روزبه را دیدم.برای دقایقی محو سپید پوش شدن زمین و درختان عریان حیاط شدم.
در اتاقم را باز می کنم بوی عطر نعنا داغ و سیر که در فضا آکنده شده بود شامه ام را نوازش می دهد.همزمان با ورودم به سالن سام و روزبه هم وارد سالن شدند.من با صدای بلند گفتم:
-سلام بر دوقلوهای به هم چسبیده.
روزبه با سردی جواب سلامم را داد اما سام با همان لحن طنز گونه همیشگی اش گفت:
-چه طوری بچه ننر؟
جواب دادم:
-به کوری چشم بعضی ها خیلی خوبم.
این را گفتم و وارد آشپزخانه شدم.مادر مشغول درست کردن ساندویچ بود.گاهی از جا بلند می شد و قابلمه آش که روی اجاق قل قل می کرد را هم می زد تا ته نگیرد.از پشت دستم را دور گردنش حلقه کردم.آنقدر غرق در عوالمش بود که با این حرکت من از وحشت تکان خورد و به طرفم برگشت و گفت:
-تو که منو ترسوندی دختر کی اومدی؟
صورتش را بوسیدم و آرام در گوشش نجوا کردم:
-الهی من فدای تو بشم نمی خواستم مزاحمت بشم...
صدای سام من را از مادر جدا کرد:
-تو که باز خودتو لوس کردی بچه ننر.
تا خواستم جوابش را بدهم روزبه در چارچوب در آشپزخانه ایستاد و من با وجود او سکوت اختیار کردم اما این سکوت برای چند لحظه بود چون دلم طاقت نیاورد حرفش را به نوعی تلافی نکنم دستم را به دور گردن مادر آویختم و از گونه اش بوسه ای گرفتم و بعد رد حالی که قصد خروج از آشپزخانه را داشتم گفتم:
-چشم حسود کور.
با لب خندان گفت:
-لوس بازیهای تو که حسادت نداره بر عکس چندش آوره بچه ننر.
اگر مادر دستم را نگرفته بود ملاقه را با علاقه تمام بر سرش می کوبیدم.مادر با گفتن با هم شوخی نکنید مرا از آشپزخانه بیرون کرد و گفت:
-مگه نمی خوای حاضر بشی خوب برو دیگه.
برای سام زبانم را در آوردم و به اتاقم رفتم.بعد از کلی ور رفتن با صورتم و کلی وسواس در لباس پوشیدن بالاخره آماده شدم.یک بار دیگر صورت و اندامم را برانداز کردم و از اتاقم خارج شدم.
من و تبسم شیدا و مانیا هر چهارتا توی اتومبیل روزبه بودیم هر چی اصرار کردم شیدا از نشستن کنار روزبه خودداری کرد.به ناچار خودم کنارش نشستم.سام هم با چند تا از دوستان دوران دانشکدهاش پشت سر ما حرکت می کردند.تا وقتی که از تهران خارج شدیم سکوت بر فضا حاکم بود انگار همه باهم غریبه بودن.برای از بین بردن جو سنگین حاکم در داشبورد را باز کردم و یکی از کاستها را برداشته و در داخل پخش گذاشتم و نوای موسیقی و صدای دلنشین خواننده بر فضا طنین انداز شد.به طرف بچه ها برگشتم:
-شماها چرا لال شدید زبونتون را گربه خورده یا این که تهران جا گذاشتید؟نکنه یخ زدید؟
هر سه با هم زبانشان را بیرون آوردند و زدند زیر خنده.با لحنیپر تحکم گفتم:
-زهر مار مگه نمی بینید این اقای محترم از بذله گویی و شلوغی خوشش نمی آید.اگه می خواید سالم به مقصد برسید باید مثل دقایقی قبل لال بشید.
روزبه نیم نگاهی گذرا به چهره ام انداخت و پوزخند زد.برف ریز ریز می بارید و همگی محو تماشای اطراف بودیم.به خصوص با شعر و آهنگی که پخش می شد هر کدام غرق در عوالممان بودیم.
عشق لالایی بارون تو شباس
نم نم بارون پشت شیشه هاست
لحظه ی شبنم و برگ گل یاس
لحظه رهایی پرنده هاست
تو خود عشقی که همزاد منی
تو سکوت منو فریاد منی
بی اراده من هم همراه خواننده زمزمه کردم:
تو خود عشقی که شوق موندنی
غم تلخ و گنگ شعرای منی
وقتی دنیا درد بی حرفی داره
تویی که فریاد دردای منی
تو خود عشقی که همزاد منی
تو سکوت منو فریاد منی
دستای تو خورشید را نشون می دن
چشم های بستمو بیدار می کنن
صدای بال پرنده رو لبات
تو گوشام دوباره تکرار می کنن
زندگی وقتی که بیزاری باشه
روز و شب هاش همه تکراری باشه
شاید عشق برای بعضی عاشقا
لحظه ی بزرگ بیداری باشه
(همزاد شعر از اردلان سرافراز)

یک لحظه متوجه روزبه شدم که از تو آیینه به شیدا نگاه می کرد نمی دانم چه حسی بود که وادارم کرد به پشت سر نگاه کنم و نگاهم در چشمهای گریان شیدا گره خورد.با اشاره سر پرسیدم:
-چی شده؟
سرش را بالا انداخت یعنی چیزی نیست.
 

ariana2008

عضو جدید
فصل 2-2




حدس زدم روزبه از اولین دقایقی که اشکهای شیدا جاری شده او را زیر نظر گرفته است.کاملا برایم ملموس بود که حس او نسبت به ما چیست؟وقتی در برابر رفتار و حرکاتمان آشکارا پوزخند می زد نشان می داد که ما را به چشم کودکان محتاج به بازی و شیطنت و گاهی محبت می بیند.بعد از گذشت دقایقی متوجه شدم که متفکرانه از توی آیینه به شیدا که تعمدا بین مانیا و تبسم نشسته بود زل زده است.شیطنتم گل کرد و با چند تک سرفه او را متوجه موقعیتش کردم.نگاه عاقل اندر سفیهش برای یک لحظه به سویم چرخید و باز همان پوزخند همیشگی روی لبانش نشست و بعد به روبرو نگریست.جاده لغزنده بود و رانندگی به کندی انجام می شد اما بالاخره رسیدیم.هنگام پیاده شدن روزبه با لحن آمرانه ای شیدا را مخاطب قرار داد و گفت:
-خودتو خوب بپوشون لباست کافی نیست.
به شیدا نگاه کردم که از سرما به خود می لرزید و آرام از یاد اوری روزبه تشکر کرد.من به جای شیدا گفتم:
-فکر کنم فراموش کرده لباس گرمتری بپوشه آخه آخرین نفری بود که خودش را به ما رساند.
روزبه کاپشنش را روی شانه شیدا انداخت و آهسته گفت:
-بپوش این طوری سرما می خوری.
این بار حتی صدای شیدا هم می لرزید که گفت:
-پس خودت چی؟
روزبه لبخند زد و گفت:
-نگران من نباش من مثل تو بی احتیاط نیستم.
برق نگاه شیدا با آن صورت معصوم خبر از شادی اش می داد.از خوشحالی دستش را دور بازویم انداخت و مرا محکم به خودش چسباند و من توی گوشش زمزمه کردم:
-اشتباه گرفتی خانم جون روزبه خان منتظر این حرکت از جانب شماست.
تبسم زیبایی روی لبهاش نشست و زمزمه کرد:
-خدا کنه این طور باشه که تو می گی.
با دوستان مشترک روزبه و سام آشنا شدیم امین تورج و عرشیا که به همراه خواهرش عسل اومده بود.عسل فوق العاده دختر خوب و فهمیده ای بود.به غیر از روزبه همه ی پسر ها برای خودشان چوب اسکی اورده بودند و ما دختر ها تیوپ و لاستیک برای سر خوردن.روزبه از اول روی تخته سنگی میان برف ها نشست و از غم عشقش سیگار پک زد.اگر بگویم در عرض یک ساعت یک بسته سیگار کشید مبالغه نکرده ام.
آنقدر غرق در برف بازی بودیم که غذا خوردن را فراموش کردیم.اولین کسانی که اعلام گرسنگی کردند سام و عرشیا بودند.هر کس غذایی را که آماده کرده وبد با سلیقه خاص خودش روی یک تخته سنگ که به شکل مستطیل بود و سطح کاملا صافی داشت چید.وقتی همگی دورش حلقه زدیم تازه متوجه شدم هر پسری کنار دختری ایستاده است.عرشیا کنار من عسل کنار سام تبسم در کنار امین و مانیا کنار تورج.تنها کسانی که در مقابل هم قرار داشتند روزبه و شیدا بودند.به شیدا اشاره کردم که کنار روزبه بایستد.لبخند زد و پیش قدم شد.خیلی خوب درک کردم چه حسی دارد.غرورش جریحه دار شده بود.به روی خودش نیاورد ولی سرخی گونه هاش حکایت از غوغای درونش داشت.هر کسی از غذای دیگری می خورد و به به می گفت.بعد از صرف نهار که همگی با اشتها میل کردیم نوشیدن چای و شیر کاکائوی داغ چسبید و همه را سرحال آورد.بارش برف کماکان ادامه داشت و همه تصمیم گرفتیم تا هوا تاریک نشده برگردیم.موقعی که می خواستیم سوار ماشین شویم یک گلوله برف درست کردم و به طرف عرشیا که پشتش به من بود پرتاب کردم که متاسفانه نشانه گیری ام خوب نبود و اشتباها پشت گردن آقایی خورد که وقتی به طرفم برگشت دلم می خواست زمین دهان باز کنه و مرا ببلعد.از شانس بدم کسی که گلوله برف پشت گردنش خورد آقای پالیزبان بود.آن قدر سریع به طرفم چرخید که فرصت انجام هر کاری را از من گرفت.از فاصله ی نه چندان دور همراه با لبخندی تصنعی به عنوان سلام سرم را تکان دادم و همان طور پاسخش را گرفتم.وقتی نزدیکتر اومد اجبارا معذرت خواستم.در حالی که خیسی پشت گردنش را پاک می کرد گفت:
-مثل همیشه مگه راه دیگه ای غیر از بخشش وجود داره؟معلمت هم نیستم که توی کلاس یا سر امتحان تلافی کنم.
دستم را پیش بردم و با خونسردی و کمی پررویی گفتم:
-سخت نگیرید دنیا دو روزه.
نگاه عمیقی به چشمان پر از شیطنتم انداخت و همراه با تبسمی مرموز گفت:
-بله حق با شماست.
آقای پالیزبان را به سام و روزبه معرفی کردم.هر سه مرد به گرمی دست های یکدیگر را فشردند.آقای پالیزبان گفت:
-می بینم که چهار نفری مردم آزارها امروز هم توی این سرما در کنار هم بودن را فراموش نکردن.البته باید منصفانه قضاوت کرد و خانم بهار مست را از شما جدا کرد.
صورت شیدا گلگون شد و تشکر کرد.دوباره مرا مخاطب قرار داد وگفت:
-امیدوارم از شیطنت و مردم ازاری مثل همیشه لذت برده و چهار چرخ ماشین کسی را پنچر نکرده باشید؟
روزبه و سام متحیر به ما نگاه کردند و من برای فرار از پاسخ به این سوال با دستپاچگی گفتم:
-از دیدنتون خیلی خوشحال شدیم انشا الله سر کلاس درس تلافی می کنیم.مطمئن باشید مهمان نوازی شایسته ای از استادمون به عمل می ایم.
خندید و گفت:
-از لطف شما سپاسگذارم.
رو به سام و روزبه کرد و دستش را پیش آورد و با لحن نرم و آرامی زمزمه کرد:
-از آشنایی با شما خوشحالم امیدوارم سعادت داشته باشم و باز هم زیارتتون کنم.
تا لحظه ای که از ما دور شد و به جمع دوستانش پیوست با چشم تعقیبش کردم و به دنبال سوژه تازه ای برای خنده و مزاح بودم.عرشیا در حالی که از کنار اتومبیل ما رد می شد گفت:
به سام بگو نشونه گیری درست رو یادت بوده تا خرابکاری نکنی.
بلافاصله خم شدم و یک مشت برف برداشتم و پشت گردنش را نشانه گرفتم و این برا درست به هدف زدم که باعث خنده ی بچه ها شد.
 

ariana2008

عضو جدید
فصل2-3




توی ماشین روزبه عنق تر از همیشه بودو با سگرمه ها ی درهم رانندگی می کرد.زیاد خودم را درگیر علت خشم او نکردم تا ساعات خوبم را حرام نکنم.تبسم و مانیا را به خانه هایشان رساندیم و بعد هر سه به طرف منزل عمه مینا حرکت کردیم چون همه ی فامیل نزدیک اونجا جمع بودند.روزبه کلافه و عصبی بود برای همین مدام با موهایش ور می رفت و گاهی دستش را با حرص میان آنها می برد.این بار نتوانستم زبانم را نگه دارم.نجوا کنان پرسیدم:

-روزبه چیزی تو را این طور کلافه کرده؟
سرش را به طرفم چرخاند و گفت:
-نه چیزی نیست اصلا قیافه ی من به آدمهای کلافه می خوره؟
شانه هایم را از روی بهت تکان دادم و مثل شیدا سکوت اختیار کردم.به خانه که رسیدیم اولین کسی که با او برخورد کردیم حمید برادر بزرگم بود.یک ماهی می شد که ندیده بودمش.آغوشش را گشود و با حرارت صورتم را بوسید و آهسته توی گوشم گفت:
-دلم برات خیلی تنگ شده بود نمک خوانواده.
گفتم:
-من هم همین طور.
بعد از سلام و احوال پرسی با تک تک افراد فامیل به دستشویی رفتم و صورتم را شستم و آرایش کمرنگ صورتم را تجدید کردم.وقتی به سالن برگشتم چشم چرخاندم و مینو زن حمید را پیدا کردم و کنارش نشستم و از او پرسیدم:
-بچه ها را نمی بینم.
لبخند زد و گفت:
-مثل همیشه مشغول شیطنت و بازی اند.تو چه طوری؟گویا با درسها حسابی مشغولی نه؟
دستم رو دور بازویش انداختم و گفتم؟
-ای همچین.
دوباره پرسید:
-امیدوارم بهت خوش گذشته باشه.
با شیطنت گفتم:
-مگه می شه پسر ها همراه آدم باشن و خوش بگذره؟
تبسم کرد و گونه ام را کشید و گفت:
-ای بدجنس بازم اذیتشون کردی؟
با شنیدن نامم از جا برخاستم و در حین بلند شدن گفتم:
-نه بابا دوتا مزاحم نذاشتن آب خوش از گلومون پایین بره.
متوجه شد منظورم سام و روزبه هستند.چشمکی زد و گفت:
-می فهمم.
دنبال شیدا می گشتم که از پشت شیشه در ورودی سالن او را توی حیاط یافتم.روزبه هم توی تراس نشسته بود و متفکر سیگار می کشید.آدم وقتی نگاهش به چهره ی آرام روزبه می افتاد یک نوع احساس خوشایند در وجودش شکل می گرفت.حسی که هیچ وقت قادر به بیان کردنش نبودم.جذابیت وغرورمردانه وعزت نفس و زیبایی از خصوصیات اوست که طرف مقابل را جذب می کند.فقط نمی دونم چرا بعد از گذراندن دوره ی متوسطه برای رفتن به دانشگاه چند سالی اقدام نکرد.با سر به شیدا اشاره کردم که کنارش بنشیند می دانستم که عرضه و جسارت چنین کاری را ندارد.وقتی با صورت گلگون داخل آمد و کنارم پشت پنجره ایستاد گفتم:
خاک بر سر بی عرضه ات!این طوری می خوای بفهمه که دوسش داری؟همین جا وایسا و تماشا کن و یاد بگیر راز دلبری رو بی دست و پا.
از کنارش گذشتم و روی تراس رفتم و او را از افکارش جدا کردم:
-خسته شدی؟
آه سرد و عمیقی کشید و گفت:
-نه.
کنارش نشستم و گفتم؟
-خیلی وقته که سیگار می کشی؟
همان طور که به بازی بچه ها نگاه می کرد جواب داد:
-مگه مهمه؟
پرسیدم:
-مهم نیست؟
پلک هایش را بست و دوباره با همان لحن آرام و سحر انگیزش نجوا کرد:
-نمی دونم!
کنجکاوی یا بهتر بگم فضولی راحتم نمی گذاشت.با این که می دانستم حوصله ی گوش کردن به حرفهام را نداره اما باز پرسیدم:
-روزبه!تو...مشکلی داری؟
دستهایش را به سینه زد و نگاه موشکافانه ای به چهره ام انداخت و گفت:
-نه.
آن قدر محکم و قاطع این کلمه را گفت که برای دقایقی همه ی سوالهایی را که در ذهن داشتم فراموش کردم.چند لحظه ای درسکوت گذشت دوباره سوال کردم:
-پس دلیل این انزوا و فاصله گرفتن ها چیه؟
پک محکمی به سیگارش زد و به چشمهام نگاه کرد طوری که دلم هوری پایین ریخت.آرام و خونسرد گفت:
-ملزمم که به سوال های شخصی پاسخ بدم؟
لبخند زدم:
-البته که نه.اما می تونم ازت یه خواهشی کنم؟!
دوباره به سیگارش پک زد و در حالی که دودش را بیرون می فرستاد و نگاهش به توپ بازی بچه ها بود آه عمیقی کشید و گفت:
-شما به جای یه دونه می تونید چند تا خواهش کنید.
با لحن به خصوصی گفتم:
-به من افتخار می دید تا با هم وارد سالن بشیم؟
دستم را به طرفش دراز کردم.نگاهم کرد و بدون اینکه دستم را بگیرد گفت:
-بسیار خوب امر دیگه ای هم باشه اجرا می کنیم.
ته سیگارش را توی باغچه پرت کرد.یک نفس عمیق کشید و دستش را پیش آورد و در سالن را نشان داد و گفت:
-بفرمایید بنده در خدمتم.
لبخند تلخی روی لبم نشست و توی دلم گفتم بیچاره شیدا به چه مرد بی احساس و بد عنقی دل بسته!
 

ariana2008

عضو جدید
وارد سالن شدیم و او به جمع مردان پیوست و در کنار سعید جای گرفت تا سام که برای انجام کاری از منزل خارج شده بود به او بپیوندد.من هم با ژستی فاتحانه کنار شیدا که با حیرت نگاهم می کرد ایستادم و گفتم:
-حال کردی دختره ی بی دست و پا به جای این لیلی بازی ها یه خورده اون مخ مبارکت را کار بنداز.عزیزم بیا و عاشقی را در مکتب من بیاموز.خیلی خب موش و گربه بازی دیگه کافیه باید یه فکری به حال سکوت این عشق شما کرد.باید یه جوری به حرفش بیاریم که برای سر کار رضایت بخش و خوشایند باشه.یه طوری که کمتر شیطنت به همراه داشته باشه.چون خودت می دونی اگر کفرش دربیاد ممکنه به جای من تو رو چند سیلی جانانه مهمون کنه.
آه عمیقی کشید و گفت:
-اگه اجازه بده و خلوت دلش رو به روی من باز کنه حاضرم هر روز کتک نوش جان کنم.
گفتم:
-به جای این حرفهای ترحم آمیز که دل سنگ رو هم آب می کنه یه کم عرضه و ناز و ادا نشون بده.
آهسته و با بغض گفت:
-تورو خدا غزل اینقدر بی عرضگی ات رو توی سرم نکوب.
دلم برایش سوخت و توی دلم چند تا ناسزا نثار روزبه کردم.دستم رو دور گردنش حلقه کردم و با لحن دلجویانه ای گفتم:
-واقعا که چقد رنازک نارنجی هستی!دیوونه شوخی کردم.
به رویم لبخند زد و من هم خندان بوسه ای روانه ی گونه اش کردم.تا زمانی که میز شام چیده شد هر دو ساکت بودیم.سام و روزبه هر کدام غذایشان را کشیدند و گوشه ای نشستند یکی کنار شومینه و دیگری کنار کانتر آشپزخانه.به شیدا سقلمه زدم:
-بجنب حالا وقتشه برو کنارش بشین.مواظب باش خرابکاری نکنی ها!
پلک هایش را به نشانه ی گوش دادن به حرفم بست و باز کرد.غذایم را با طمانینه کشیدم و گوشه ای نشستم و مشغول خوردن شدم.زیر چشمی روزبه را زیر نظر گرفتم و در برابر حرکات و رفتار دلبرانه ی شیدا لبخند به لبم نشست.بعد از صرف غذا به سمت عمه رفتم و گونه اش را به گرمی و محبت بوسیدم و گفتم:
-مرسی عنه جون غذاتون خیلی دلچسب و عالی بود مثل همیشه.
لبخند به لبم در آغوشم کشید و گفت:
-نوش جونت مرسی از شماها که اومدید و خوشحالم کردید.مرسی از تو که با مزه پرونی های وقت و بی وقتت همه رو سر حال می آری.
تبسم کردم و سکوت سکوتی که در آن لحظات به من آرامش می داد.
نگاه هایی که به من دوخته می شد همه سرشار از مهر و محبت بود.
فکر می کنم این شیطنت ها لطف و موهبتی است که خداوند در سرشت و خلق و خوی من قرار داده است شاید اگر این خلق و خو را نداشتم حالا از دیگران متمایز نمی شدم.دلم می خواهد روزها لحظات و سالهای خوب و به یاد ماندنی و ثانیه ثانیه های ناب دوران تحصیل و جوانی ام متوقف شوند تا بعد ها زمان مواجه شدن با مشکلات و روزهای تلخ در حسرت گذشته بی تفاوتی ها نسبت به زندگی و اطرافم نمانم.چه خوب است اگر دست بی رحم روزگار آدم ها را از روز های به یاد ماندنی گذشته جدا نکند.چه خوب است اگر بشود تکه های لحظات شیرین و ثبت شده را به هم چسباند و مثل یک تابلو روی دیوار نصب کرد.
شیدا با ذوق زدگی کنارم نشست و رشته ی افکارم را از هم گسیخت.
-وای غزل دستت رو روی قلبم بذار ببین چه تاپ تاپی می کنه.وقتی باهام حرف زد انگار همه ی دنیا رو بهم داد.
با شیطنت گفتم:
-بسیار خب حالا باید پاسخ خوش خلقی های روزبه خان شما رو یه طوری داد پاشو بریم آشپزخانه...یه پارچ چای...به عنوان عرض ارادت بریم خدمتشون.
با دست پاچگی گفت:
-غزل تو رو به جون هر کسی که دوست داری و برات عزیزه خراب کاری نکن.
لبخند زدم و گفتم:
-شلوغ نکن بچه!اگه من معلمتم می دونم چیکار کنم.مگه نمی خوای شادیت را تبدیل به لحظات...
دلم نیومد بیشتر از این با حرفهایم عذابش بدهم خندیدم و جمله ام را با چند کلمه ی خوشایند عاشقانه کامل کردم.
دستم را نوازش کرد.
-مرسی عزیزم.
*****
بعد از آشنایی با دوستان روزبه و سام من با یکی از آنها که اسمش عرشیا بود ارتباط تلفنی برقرار کردم.فقط دوستانم از این ارتباط باخیر بودند.اصلا فکر نمی کردم یه دوستی ساده باعث بشه اون از من خواستگاری کنه.
آن روز بعد از یک ساعت پرچانگی با عرشیا بالاخره گوشی را گذاشتم.به محض قطع شدن ارتباط مادر به آهستگی داخل اومد.با آزادی هایی که خوانواده به من داده بود لزومی ندیدم دستپاچه شوم(چون خیلی پرروتشریف داره دستپاچه نشد.با عرض معذرت از خواننده های گرامی)دقایقی د رسکوت نگاهم کرد.(یعنی روتو کم کن بچه)پرسیدم:
-چیزی شده؟
لب به دندان گرفت و بعد از کشیدن آه عمیقی گفت:
-یک ساعته تلفن را اشغال نگه داشتی می شه بفرمایین با کی داشتین حرف می زدین؟
خیلی خونسرد گفتم:
-با یکی از دوستام چه طور مگه؟
بازوی راستش را با حرکت دست چپش لمس کردو گفت:
-خیلی متاسفم!
پرسیدم:
-برای چی؟
برای اینکه دوست برادرت باید به اون بگه که با تو ارتباط داره.
وارفتم.روی تخت نشستم و گفتم:
-حرف زدن که گناه نیست هست؟در ضمن دوستی من و عرشیا در حد تلفنی صحبت کردنه.
مادر دوباره آه کشید و گفت:
-پس بدت نمی آد که این ارتباط همیشگی باشه!
متعجب پرسیدم:
-تورو خدا واضح تر حرف بزنید تا بفهمم منظورتون چیه؟چرا رک حرفتون رو نمی زنید؟اگر فکر می کنید حرف زدن با اون گناهه چشم دیگه نه من به اون زنگ می زنم نه اون به من اینطوری خوبه؟این شمارو راضی می کنه؟
در اتاق را بست و گفت:
-حاضر جوابی نکن.
اولین بار بود که مادر با من اینقدر محکم و جدی حرف می زد.
-اون از تو خواستگاری کرده و خواسته با خوانواده اش...
حرف مادر را بریدم و بدون پرده پوشی گفتم:
-خیلی بی جا کرده...من ...من...
نمی دونستم باید چه جمله ای بگم تا تکمیل کننده ی حرفم باشه.به دنبال کلمات و واژه ها می گشتم به دنبال جمله ی مناسبی که حرفم را تمام کنم ولی هرچه به مغزم فشار آوردم هیچ جمله ای به خاطرم نرسیدهمان لحظه بود که احساس کردم از قالب نوجوانی خارج شده و اکسیر جوانی به روحم تزریق کردند.
خواستگاری عرشیا عمیقا مرا متفکر ساخت.سعی می کردم به افکار درهم برهمم سامان بدهم و آرام بگیرم اما نمی شد بدجوری فکرم مشغول شده بود.نمی فهمیدم چه مرگم شده؟خواب با چشمهایم غریبی می کرد.بلند شدم و پشت میز تحریرم نشستم.چراغ مطالعه را روشن کردم.قلم به دست گرفتم و نوشتم.
 

ariana2008

عضو جدید
فصل 2-5


شب است.ستاره ها در نگاهم نقره بر زمین می پاشند.نیلوفرها بوسه می خواهند از لب هوس آلود زنبق ها.یاس های رازقی عاشقانه فضای ملکوتی شب را عطر آگین می کنند تا یاری دهند ذهنم را برای در یافتن واژه عشق...
ظاهرا ماد ربا دوستی یا بهتر بگم ارتباط تلفنی بین من و عرشیا مشکلی نداشت اما با ازدواج...؟صبح سر میز صبحانه مادر داشت می گفت:
-عجولانه و از روی احساس انتخاب و تصمیم گیری نکن...
که بی تعمق و محکم پاسخ دادم:
-نه با تفکر و بی تفکر پاسخم منفیه رابطه ی من و عرشیا فقط در حدیه دوستیه ساده است نه بیشتر از اون.در ضمن من هیچ تعلق خاطری نسبت به اون یا هر مرد دیگه ای ندارم که درتصمیم گیریهام دچار تردید یا احساسات بشم.
همزمان با گفتن جمله ی آخرم سام وارد آشپزخانه شد.دست هایش را به هم کوبید و گفت:
-خوشم اومد برای یک بار تو عمرت حرف درست و حسابی زدی و اون مغز آکبندت را به کار انداختی.درسته که بیچاره رو با ادا و اطوارت خر کردی و اون قدر براش مزه ریختی که خام شده و ازت خواستگاری کرده ولی...الحمدالله...خدا بهش رحم کرد.
با حرص دندان به هم ساییدم و با لحن پرخاش جویانه ای گفتم:
-مامان خانم ببینش اون وقت همش بگو تقصیر منه الان که خودتون شاهد بودین...
مادر لبخند مهربانی زد و گفت:
-سام سر به سرش نذار.
کیفم را برداشتم و براش بوسه ای فرستادم و دستی به علامت خداحافظی تکان دادم.باز هم جمله ی سام حرصم را در آورد:
-برو دیگه بچه ننر خودتو بیشتر از این لوس نکن.
بعد رو به مادر کرد و گفت:
-راستی مامان شیشه شیرش را توی کیفش گذاشتی؟
از حرص دفتر هندسه ام را به طرفش پرت کردم که جا خالی داد و دفترم روی زمین افتاد.نزدیکش رفتم و دفترم را برداشتم و گفتم:
-فقط به خاطر مامان چیزی بهت نمی گم...اما نه بذار منم تلافی کنم اما مثل تو پرچونگی نمی کنم فقط می گم خیلی ابلهی.
بعد زبانم را برایش در آوردم و شتابان از آشپزخانه بیرون آمدم.
صدای سام هنوز به گوش می رسید:
-شیرت تمام شد زنگ بزن برات بیارم.مامان میگه پستونکت را توی کیفت گذاشته...
خنده کنان از در حیاط بیرون رفتم.ساعت اول با خانم پالیزبان هندسه داشتیم.آن روز شیطنتم حسابی گل کرده بود اما برحسب قولی که اول سال به سپیده داده بودم دهانم را بستم فقط زنگ تفریح به بچه ها گفتم:
-بچه ها مژده بدین که ... عرشیا از من خواستگاری کرده.ولی ... جواب رد شنید.
مانیا گفت:
-خب بیچاره تو که احتیاج نداشتی می فرستادیش در خونه ما دیوونه می دونستی قحطیه شوهره و دست رد به سینه اش زدی؟!حالا این قدر بشین تو خونه تا ترش بشی و کپک بزنی.
گفتم:
-نگران نباش شوهر ندیده امروز یه تیکه ی خوب برات تور می کنم.
مانیا گفت:
-نکنه تو آموزشگاهیه رو می گی؟
لبخند زنان بهش چشم غره رفتم و گفتم:
-می ترسم لقمه ی بزرگی باشه تو گلوت گیر کنه خفه بشی.حیفه تو جوونی ناکام از دنیا بری.
هر چهارتایی یه دفعه با صدای بلند زدیم زیر خنده به طوری که بچه هایی که اطرافمان بودن با تعجب نگاهمون کردند.
بعد از ظهر چون کلاسهای کنکور زودتر شروع می شد اجبارا هر چهارتایی ساندویچ خریدیم و تا رسیدن به آموزشگاه که فاصله ی زیادی با مدرسه نداشت خوردیم.توی راه یکی دونفر پشت سرمان راه افتادند و مزه پرانی کردند یکی که خیلی بد پیله بود تا جلوی در آموزشگاه دنبالمون اومد اتفاقا اومدن او باعث شد تا در طول را بی سوژه نباشیمتا جلوی در آموزشگاه او گفت و ما خندیدیم اما دیگر داشت خطرناک می شد برای همین به طرفش برگشتم و با خشمی ظاهری گفتم:
-کاری دارید آقا؟
لبخند وقیحانه ای زد و گفت:
-در خدمت باشیم!
ادب و نزاکت را فراموش کردم و گفتم:(نه که همیشه خیلی با ادبه حالا ادب رو فراموش کرده!!!!!)
-قربونم بری خاک بر سره دختر ندیده!
با خونسردی گفت:
-من که از خدامه...قربون شما برم.
مخصوصا این جمله را صمیمانه و مودبانه گفت.به سختی تونستم جلوی خنده ام را بگیرم و با گفتن:
-مرده شورت را ببرن
داخل آموزشگاه شدم.با بچه ها خندیدیم و از پله ها بالا رفتیم وارد کلاس شدیم خوشبختانه چند دقیقه زود رسیده بودیم هر کدام روی یک صندلی در کنار هم نشستیم من و مانیا کنار هم و شیدا و تبسم هم پشت سرمان.با صدایی نه چندان بلند طوری که تبسم و شیدا هم بشنوند گفتم:
-حیف شد یه چیزی یادم رفت به این مزاحمه بگم.
هر سه متحیر پرسیدند:
-چی؟
گفتم:
-یادم رفت ازش شماره بگیرم حداقل این طوری آدرس خونه ی مانیا اینا رو می دادم تا این قدر حرص ترش شدن و کپک زدن رو نخوره.
دوباره صدای خنده شان بلند شد ولی با ورود آقای پالیزبان سکوت حکم فرما شد.یک دستم رو زیر چانه زده بودم و نگاهش می کردم و دست دیگر رو جلوی دهنم گرفتم و زمزمه کردم:
-مانیا چی می شد آگه این آقای پالیزبان یه شماره تلفن ناقابل به ما میداد تا هرازگاهی صدای زیباشون تو گوشمون طنین انداز بشه.یا اینکه ما چهارتا رو یه قهوه ی ناقابل مهمون می کرد ازش کم می اومد؟
مانیا زیر لب خندید و گفت:
-برو از خودش بپرس!
گوش های تیز آقای پالیزبان شنید و پرسید:
-خانم مهرابی چیزی می خواستید از من بپرسید؟
مانیا من من کنان جواب داد:
-نه...نه...آقا من سوالی ندارم.
آقای پالیزبان جدی پرسید:
-پس چرا از همان دقایق اول پچ پچ می کنید؟
اوقیافه ی حق به جانبی گرفت و آرام گفت:
-آقا ما پچ پچ نکردیم.
آقای پالیزبان دیگه ادامه نداد و بلا فاصله شروع به حل تمرین کرد.در حالی که دستم جلوی دهانم بود نجوا کردم :
-مانیا دلت می خواد یه کم سر به سرش بذاریم؟
با لبخند رضایتش رو اعلام کرد.بلافاصله بلند شدم و گفتم:
-آقا اجازه!
همان طور که پشت به بچه ها داشت گفت:
-بله.
 

ariana2008

عضو جدید
فصل2-6


گفتم:
-من این تمرینی رو که شما حل می کنید نمی فهمم.
به طرفم برگشت و گفت:
-بسیار خوب دوباره توضیح می دم.
وشروع کرد به توضیح آن.وقتی حل تمرین و توضیحات او تمام شد پرسید:
-متوجه شدید؟
در حالی که سعی می کردم آرام و خونسرد باشم تا خنده ام نگیرد خیلی جدی گفتم:
-متاسفانه نه بازم نفهمیدم.
او با طمانینه دوباره شروع به توضیح و حل تمرین کرد.
-متوجه شدید؟
قیافه ی مظلومانه ای گرفتم:
-نه آقا ولش کنید باد نمی گیرم.
با مهربانی گفت:
-ایرادی نداره چندتا دیگه مشابه همین حل می کنم مطمئنا یاد می گیرید.
شروع به حل تمرین و توضیحات آنها کرد و در آخر باز پرسید:
-خانم احتشام براتون جا افتاد؟اشکالتون رفع شد؟
لبم را به دندان گزیدم تا بتوانم جلوی خنده ام را بگیرم و با پر رویی گفتم:
-نچ.
آه بلندی کشید و با عصبانیت گفت:
-پس خیلی ببخشید که باید بگم یه کمی خنگ تشریف دارید یا این که خودتون دو به کند ذهنی می زنید!
لبخند زدم و گفتم:
-فکر می کنم حدس دومتون یه کمی درست باشه.
کمی نگاهم کرد بعد در حالی که سعی می کرد خونسردی اش را حفظ کنه گفت:
-خانم احتشام منو دست انداختید؟
شانه هایم را بالا انداختم و گفتم:
-باور کنید نه.
-پس می شه بفرمایید اسم این بازی رو به غیر از مضحکه کردن چی می شه گذاشت؟
-محبت شاگرد به استادش.من می خوام شما صدای گرمتون رو از بچه ها دریغ نکنید.
در حالی که لبش را از روی خشم می جوید گفت:
-می شه لطفا به من درس ندید که چه بکنم و چه نکنم؟خیلی خب مزه پرونی دیگه کافیه بگیر بشین.
آرام سر جام نشستم و در برابر عصبانیت اولبخندی از شادی زدم .زمانی که وقت کلاس تمام شد صدا زد:
-خانم احتشام!
تعمدا خود را به نشنیدن زدم.دوباره صدا زد:
-خانم احتشام؟
باز هم پاسخی نشنید.خودم را سرگرم جمع آوری وسایلم کرده بودم که این بار محکم با مشت روی میزش کوبید:
-احتشام با توام.
با خونسردی هر چه تمام تر نگاهش کردم و گفتم:
-بله آقا چرا داد می زنید؟
با پرخاش گفت:
-بمون کارت دارم.
باز هم در کمال آرامش و خونسردی گفتم:
-خیلی خب اینکه احتیاج به داد کشیدن نداشت.
با دو دست صورتش رو پوشوند و با خشم دست توی موهاش برد.مانیا و شیدا وتبسم هر سه با نگرانی به قصد خروج از کلاس به پا خاستند شیدا وقتی از کنارم می گذشت آهسته پرسید:
-یعنی چی کارت داره؟
به نشانه این که نگران نباش سرم را بالا انداختم.همه بچه ها با کنجکاوی از کلاس بیرون رفتند.به نفر آخری که از کلاس خارج می شد با همان لحن عصبی گفت:
-دررو پشت سرتون ببندید.
چند لحظه سکوت کرد که من گفتم:
 

ariana2008

عضو جدید
فصل2-7


-آقا لطفا فرمایشتون رو بگید کار دارم باید زودتر برگردم خونه.
آه عمیقی کشید و گفت:
-واقعا که خیلی حاضر جوابی.نمی دونم باید بهت چی بگم؟اصلا یک کار بهتر می آم مدرستون و با خواهرت در میون می ذارم به نظر تو این طوری بهتر نیست؟
چون این موضوع مربوط به خارج از مدرسه بود بدون این که دستپاچه شوم گفتم؟
-هر طور که صلاح می دونید.
باز هم عصبی دستش رو میان موهایش برد به طوری که بشنوم گفت:
-ای خدا عجب موجود زبون دراز و جسوری آفریدی!
بعد رو به من کرد و ادامه داد:
-باشه حالا که این طوری دوست داری همین طور که گفتی عمل می کنم.
از جا بلند شدم و گفتم:
-اگر امر دیگه ای نیست بنده زحمت رو کم کنم.
با دستش به طر ف در اشاره کرد و گفت:
-بله بفرمایید سر کار مستمع آزاد هستید.
بدون اینکه به حرفش اهمیت بدهم گفتم:
-پس با اجازتون.
یک آه عمیق کشید و دیگر هیچ.
بچه ها با دیدنم به طرفم اومدند و هر سه با هم پرسیدند:
-چی شد؟چی گفت؟
لبخند کمرنگی زدم و گفتم:
هیچی فقط یک کم تهدیدم کرد که اهمیتی نداره.
وقتی از پله ها پایین اومدم چشمم به ماشینش خورد فکری مثل برق از سرم گذشت.بلافاصله از بچه ها پرسیدم:
-کدومتون سنجاق قفلی یا سوزن ته گرد دارید؟
مانیا دستش را در جیبش کرد و یک سنجاق قفلی کف دستم گذاشت:
-بیا بگیر .... سنجاق می خوای چیکار؟
بی تفاوت گفتم:
-می فهمی.
شیدا با نگرانی دستم رو گرفت و گفت:
-خواهش می کنم ماشینش رو پنچر نکن.آخه دختر گناه داره مگه تو آزار داری؟
با مهربانی نگاهش کردم و گفتم:
-نترس فقط یک دونه از لاستیکهاش رو پنچر می کنم.
مانیا که مثل خودم شر و شور بود گفت:
-بیچاره ماشینشو تازه داده کارواش نمی شه همون شعار همیشگی پنچری یه کمی بالاتره رو رو شیشه اش نوشت؟
خنده ای از روی حرص به لب نشاندم و گفتم:
-فعلا پنچری رو داشته باشه تا بعدی.
در طول راه هر سه ساکت بودند پرسیدم:
-شما چتونه چرا به جای من شما خفه خون گرفتید؟
شیدا سکوت رو شکست و گفت:
-غزل اصلا کار خوبی نکردی.
نگاهش کردم و با بی تفاوتی گفتم:
-بی خیال بابا خوش باش.دو روز دنیا ارزش حرص خوردن رو نداره.
صدایش را شنیدم که زمزمه کرد:
-ای کاش منم مثل تو بودم.
به خونه که رسیدم یک راست به سراغ مادر توی آشپزخونه رفتم و با صدای بلند اعلام کردم:
-آهای اهل خونه کجا هستید که نمک خونواده ی احتشام اومد؟
مادر به طرفم برگشت و با لبخند گفت:
-چه خبرته دختر؟
کلاسورم رو روی میز آشپزخانه گذاشتم و به سیب زمینی هایی که مامان سرخ کرده بود ناخنک زدم و بعد گونه اش رو محکم بوسیدم و گفتم:
-یه چیزی بده بخورم تا از گرسنگی تلف نشدم.
-تا تو لباسات رو عوض کنی منم یه چیزی برات آماده می کنم.ظهر چی خوردی؟
-مثل همیشه ساندویچ سق زدم.
به اتاقم رفتم .کلاسورم را روی میز و کوله پشتی ام رو روی تخت انداختم.یک نگاه اجمالی به اتاقم انداختم و جلوی میز توالت ایستادم و به چهره ام که در اینه نقش بسته بود زبان درازی کردم و به موهام برس کشیدم.
وقتی دوباره به آشپزخانه برگشتم مادرمشغول سالاد درست کردن بود .همان طور که سرش به کارش بود پرسید:
-از مدرسه چه خبر؟
پشت میز نشستم و گفتم:
هیچ خبر تازه ای نیست مثل همیشه همه چیز عادی بود.
یک تکه نان برداشتم و ادامه دادم:
-من فردا می خوام برم آرایشگاه موهامو های لایت کنم.
چون نگاه متحیرش رو دیدم گفتم:
-مگه خودتون قول ندادید اگر ترم اول با معدل هیجده قبول بشم بهم اجازه چنین کاری رو می دید.به این زودی فراموش کردید؟
مادر آه عمیقی کشید و گفت:
-صبر کن درست تموم شه بعد.
لجوجانه گفتم:
-نخیر زیر قولتون نزنید.
مادر با صبوری گفت:
-غزل جون مادر عجله نکن.
خودم رو براش لوس کردم :
-مامان جون کار امسال رو به سال دیگه ننداز بزار کاری که دلم می خواد انجام بدم و گرنه حسرت به دل می میرم بعدا دلتون می سوزه ها.
آه بلندی کشید و گفت:
-باشه برو این کار رو هم تجربه کن ببینم دیگه دلت چی می خواد.
وقتی قول مساعد رو گرفتم با خیال آسوده عصرانه ام را خوردم.
فردای اون روز با شادی از مدرسه برگشتم و به آرایشگاه رفتم و موهام رو های لایت دودی و بلوند کردم.وقتی کارم تموم شد و توی آیینه به چهره ام نگاه کردم متوجه شدم که چقدر از دنیای نوجوانی فاصله گرفته ام برای همین با ذوق زدگی به خونه برگشتم.البته با چهره ای که کمی زنانه شده بود.
 

ariana2008

عضو جدید
فصل2-8



به اولین کسی که برخورد کردم سعید بود که با دیدنم چهره اش به بهت نشست.با خوشحالی سلام کردم و او همراه با کشیدن آه جواب سلامم رو داد که معنی اون آه عاقل اندر سفیه رو نفهمیدم.بعد از داخل شدن به سالن با تک تک اعضای خونواده روبرو شدم به جز سام هیچ کس اظهار نظر نکرد فقط نگاهم کردند.نگاه عمیقی که مثل آه سعید عاقل اندر سفیه بود.سام به محض دیدنم شروع کرد به تیکه انداختن
-بچه ننر واقعا که با این کارای عجیب غریبت گند زدی به قیافت به جان خودت شکل عجوزه ها شدی.بد ترکیب که بودی بدترکیب تر شدی.آدم حالش بد می شه وقتی نگاهش به موهای زردنبوت می افته.
گفتم:
-تو خیلی غلط کردی چشم حسود کور بشه انشاا...
برای اینکه بیشتر حرصم دربیاد گفت:
-آره به همین خیال باش که کسی به این ریخت مضحکت نگاه کنه و حسادت بکنه.بدبخت شکل گربه زرده خونه همسایه شدی.البته شاید این ریختی بهتر از اولت باشه که مثل کلاغ سیاه بودی.
به مادر نگاه کردم و بابغض پرسیدم:
-آره مامان بدریخت شدم؟
لبخند کمرنگی زد و آهسته به سام گفت:
-سر به سرش نذار.
اما با این حال وقتی از کنارم رد می شد زمزمه کرد:
-ریختشو ببین انگار از قوم عجوج مجوج فرار کرده.
در جوابش گفتم:
-جواب ابلهان خاموشیست.
و به اتاقم رفتم.
پنج شنبه عصر همه خانه سپیده دعوت داشتیم.می دانستم که خوانواده عمه و دایی هم در خمع مان حضور دارند.باز هم جلوی آیینه ایستادم و صورتم را رنگ و روغن مالیدم تا موهای رنگ شده ام بیشتر جلب توجه کند.یک تاپ بافتنی آبی آسمانی هم که کاملا با شلوار جینم ست می شد پوشیدم.چتری هایم را سشوار کرده و موهای پشت سرم رو داخل گیره ای جمع کردم که شبیه سبد گرد بود.خانواده ما به جز سام جز اولین کسانی بودیم که به آپارتمان سپیده وارد شدیم.وقتی سپیده به استقبال آمد و مرا با هیبت جدیبد دید جا خورد و به جای پاسخ سلامم همان طور که یکدیگر را می بوسیدیم پرسید:
-چرا موهاتو رنگ کردی؟
-باید برای شما هم توضیح بدم خانم مدیر این جه که مدرسه نیست.(بچه پررو)
سر تاسف انگیزی تکان داد و گفت:
-وا...چه عرض کنم که سر کار جای هیچ حرفی نذاشتی.دخترای این زمونه دیگه چیزی واسه شوهر کردن نمی ذارن که تازگی داشته باشه.
-لطفا تو دیگه مثل مادربزرگها حرف نزن.
بدون توجه به حرفم گفت:
-مامان شما چرا اجازه دادین حالا این کارو بکنه؟صبر می کرد دیپلمش رو بگیره بعدا این کارو تجربه می کرد.
صدای مادر رو در حالی می شنیدم که توی آشپزخانه یخچال رو وارسی می کردم.
-خودت می دونی به حرفم گوش نمی ده.اگه بگم نکن فکر می کنه بدشو می خوام.دست آخر هم بدون نظر خواهی می ره همون کاری رو می کنه که خودش می خواد.
-پس کو اون جذبه ای که زمان تجرد من و سعیده داشتین که حتی ما جرات آب خوردن هم بدون اجازه اتون نداشتیم؟
گفتم:
-می دونی چیه اون وقتی که شماها بودین مامان هنوز یه لشگر بچه اس تکمیل نشده بود بنده خدا دیگه من از دستش دررفتم همین که...
-برای من خوتو لوس نکن من مامان نیستم که منتظر مزه پرونی و ناز و اداهات باشم.بهت بگم اگر بیشتر از این از حدت تجاوز کنی خودم یه راهی واسه کنترل کردنت پیدا می کنم.متوجه شدی خانوم آستین سر خود؟
-آره متاسفانه فهمیدم اما برای آدم کردن من زیادی جوش نزن سر می ریها من هیچ وقت آدمی نمی شم که تو می خوای خانم مدیر جون.
لبخند زد:
-امان از این زبون دراز تو.
دقایقی بعد از ورود ما مهمانان دیگر هم از راه رسیدند.خواهر و برادر روزبه بهروز و رودینا هم به همراه خوانواده کوچکشان به ما پیوستند.شیدا با ذوق زدگی پرید توی بغلم و بوسه ای از گونه ام گرفت و گفت:
-الهی من فدات بشم.چشم نخوری خیلی خوشگل شدی!
لبخند زدم:
-مگه این که تو از من تعریف کنی والا همه با دیدنم لب و لوچه اشون آویزون شد.
متحیر پرسید:
-واسه چی؟
گفتم:
-می گن تا وقتی دختری حلقه دار ازدواجش به گردنش نیفتاده نباید آزاد باشه و هر طوری دوست داشت زندگی کنه.
با شفقت دستم را گرفت و با لحن دلجویانه ای گفت:
-به دل نگیر خوب هر کی نظر و عقیده خودشو داره.در ضمن اونا که بد تو رو نمی خوان اگر چیزیمی گن حتما به صلاح خودته.
با شیدا گرم صحبت بودیم که در آپارتمان باز شد و سام و روزبه در چارچوب در نمایان شدند.با همه سلام و احوال پرسی کردند.به من که رسیدند روزبه اول سر تا پام رو برانداز کرد و بعد پاسخ سلامم رو دئاد.اما با شیدا گرمتر از من برخورد کرد که البته باعث شادمانی او شد.بی اهمیت به حرفهای دیگران با شیدا گپ می زدم.سر میز شام اتفاقی من و روزبه کنار هم نشستیم دلم می خواست سر به سرش بگذارم اما پیش خودم فکر کردم حوصله تکه پرانی و لب و لوچه آویزون او را ندارم.برای همینم بی توجه شامم رو خوردم و اولین کسی بودم که میز شام رو ترک کردم.آخر شب هم با رویایی شیرین پلکهام روی هم رفت.
 

ariana2008

عضو جدید
فصل3-1


شنبه صبح مثل همیشه شاداب و سر حال آماده رفتن به مدرسه شدم.سر میز صبحانه همه جمع بودند.با صدای بلند گفتم:
-سلام صبح عالیتون بخیر.
همه با لبخند به سلامم پاسخ دادند.کنار پدر نشستم.یک لحظه حس کردم که دلم می خواهد او را ببوسم خم شدم و بی محابا صورتش رو به گرمی بوسیدم.به طوری که از این حرکت نا به هنگام من جا خورد.گفتم:
-قربونتون برم باور کنید یه عالمه دلم براتون تنگ شده بود.شب که دیر میاین خونه صبح ها هم که زود تشریف می برید اصلا حالی هم که از ما نمی پرسید.مگه این که من به فکر و یادتون باشم.
لبخند پر مهری صورتش را غرق در مهربانی کرد.دستم رو بالا آورد و بوسید و گفت:
-من قربونت برم عزیزم.ته تغاری بابا باور کن مشغله کاریم زیاده برای همین کمتر می تونم توی خونه باشم و شماهارو ببینم ولی این کار باعث نشده که ذره ای از علاقه ام و محبتم به تو و دیگران کم بشه.
سام که مرا زیر نظر داشت گفت:
-این بچه ننر از صبح که بلند می شه شروع به چاپلوسی و داستان سرایی می کنه تا شب که می خواد بخوابه.
در جوابش زبانم رو درآوردم و گفتم:
-آخر این حسادت تو رو دق مرگ می کنه اگه تو هم عرضه داری خب از اون زبون تلخ و درازت که مدام می چرخه یه خرده استفاده کن تا مثل من محبوب خاص و عام بشی.
پوزخند زد:
-یخ نکنی بچه ننر تکرار بازی هایی که تو در می آری دیگه برای دیگران تنفر انگیزه...
صدای پدر او را ساکت کرد:
-بسه دیگه اول صبح این قدر بحث نکنید.
دوباره زبانم رو درآوردم وآهسته گفتم:
-خیط شدی آقا پسر روت کم شد؟
این بار مادر به من تشر زد:
-غزل بس کن دیگه مگه نشنیدی بابات چی گفت؟
چایم رو نوشیدم و یک لقمه کوچک کره و عسل گرفتم و از پشت میز بلند شدم.
-خیلی خب دهنم رو می بندم خداحافظ.
هم زمان با من سعید هم به پا ایستاد و گفت:
-با اجازتون منم می رم خداحافظ.غزل رو هم سر راه می رسونم.
لبخند زدم و گفتم:
-افتخار می دید شازده.
او مثل همیشه در سکوت می راند.آهسته پرسیدم:
-سعید جونم تو خوبی؟
نگاهم کرد و بالحن پر مهرش زمزمه کرد:
-از احوال پرسی های شما.
پریدم و صورتش رو بوسیدم و گفتم:
-الهی من بمیرم که باعث رنجشت شدم.
پشت چراغ قرمز بودیم.اتومبیل کنار ماتشین ما که راننده اش مردی مسن بود سرش رو از پنجره بیرون آورد و خطاب به من گفت:
-دختر جون این کارو می ذاشتی وقتی می رسیدی به خونه.
وقتی چراغ سبز شد به سرعت از کنارمان گذشت.من و سعید به هم نگاه کردیم و به روی هم لبخند پاشیدیم.بلافاصله از فرصت استفاده کردم و گفتم:
-سعید می خوام یه چیزی ازت بپرسم باید قول بدی به جون مامان و بابا قسم بخوری که بهم دروغ نگی.
با تعجب نگاهم کرد و آرام گفت:
-خیلی خب چرا قسم می دی حرفتو بزن.
با کمی مکث و من من پرسیدم:
-تو هم مثل دیگران فکر می کنی من دختر بی پروا و سر خودی هستم؟
برای دقایق کوتاهی در سکوت نگاهم کرد و بعد پرسید:
-قول می دی اگه راستش رو گفتم ازم دلخور نشی؟
با اشتیاق فراوان سر فود آوردم.با همان صدای آرام زمزمه کرد:
 

ariana2008

عضو جدید
فصل3-2


-البته ببخشید اگه اینو می گما حالا که خودت این موضوع رو پیش کشیدی من پاسخش رو می دم.متاسفانه تو یه کمی داری از آزادیهات سو استفاده می کنی.دختر خوب و پاک سرشتی هستی اما...این راهی که پیش گرفتی بی راهه اس.یه کمی بیشتر مراقب رفتارت باش.
لبخند تلخی روی لبم نشست و نجوا کردم:
-تمام سعی ام رو می کنم که همونی بشم که اطرافیان می خوان و دوست دارن...
میان حرفم آمد و گفت:
-لزومی نداره تو مطابق میل دیگران رفتار کنی فقط اونی باش که هستی نه از اصل خودت فرار کن نه به خودت دروغ بگو باشه؟
از حرف هایش ناراحت نشدم ولی نمی دانم چرا باز هم همان لبخند تلخ بر لبم نشست.مقابل در بزرگ و نوک مدادی مدرسه توقف کرد.دستش را فشردم و گفتم:
-متشکرم از این که سعی می کنی با نصیحت راه درست رو نشون من بدی.
لبخند زد و سرش را برای تایید گفته ام تکان داد و بعد از پیاده شدنم آرام آرام در حالی که برایم دست تکان می داد دور شد.با حرف های سعید احساس لرزش خفیفی بر جانم نشست و با گام هایی استوار به آن طرف خیابان رفتم و از خود پرسیدم:
-چیه چه مرگت شده؟چرا وقتی سعید لب به انتقاد باز می کنه سر تا پات رعشه می گیره؟گنگ می شی؟...
با شنیدن صدای تبسم به خودم آمدم.
-کجایی دختر؟
لبخند زدم.
-سلام صبح بخیر.
-صبح سر کار هم به خیر.
شیدا و مانیا به ما پیوستند و بعد از شنیدن صدای زنگ در صف ایستادیم و به طور منظم وارد راهرو و بعد کلاسمان شدیم.باز هم زنگ اول با خانم پالیزبان هندسه داشتیم.دلشوره عجیبی داشتم بدون آن که بدانم ریشه اش کجاست؟مانیا جلوی در کلاس ایستاده و با یکی از بچه ها مشغول صحبت بود که یک دفعه مثل برق گرفته ها به میزمان نزدیک شد.
-غزل غزل...غزل.
گفتم:
-چیه مگه سوزنت گیر کرده که یه بند غزل غزل می کنی؟بنال ببینم چی شده؟
-غزل حسابت پاکه مثل این که آقای پالیزبان همه چیز رو کف دست خواهرش گذاشته چون حدود بیست دقیقه اس که داره با سپیده و سعیده صحبت می کنه.
سعی کردم خونسردی ام را حفظ کنم تا صدایم نلرزد گفتم:
-خب حرف بزنه اصلا بر فرض این که اون برادر وارفته اش حرفی به اون زده و خانم جالیزبان داره شکایت منو به خواهرهام می کنه که چی؟مگه من از اونا می ترسم؟بذار هر چی دلش می خواد گله کنه تا میوه های جالیزش بگنده.
هر سه از لقبی که به پالیزبان داده بودم خنده اشان گرفت.وقتی خانم پالیزبان با نیم ساعت تاخیر وارد کلاس شد.پچ پچ . کنایه های بچه ها در مورد من تمام و سکوت بر فضای کلاس حاکم شد.لب های او خشک و کمی رنگ پریده بود.توی گوش مانیا نجوا کردم:
-انگار زیادی گله و دردل کرده بیچاره تمام انرژی شو گداشته که سر منو بفرسته بالای دار.
مانیا نجوا کرد:
-حالا می خوای چیکار کنی؟
با همان صدای نجوا گونه جواب دادم:
-چی کار دارم که بکنم خودمو می زنم به کوچه علی چپ انگار هیچ اتفاقی نیفتاده...
با شنیدن نامم حرفم قطع شد و همه بچه ها به طرفم برگشتند.مثل این که همه از موضوعی که خانم پالیزبان با سپیده و سعیده در میان گذاشته بود باخبر بودند چون همه طور خاصی نگاهم می کردند از جا بلند شدم و آب دهانم را فرو دادم.
-بله خانم.
دو دستش را زیر چانه زد و روی میز گذاشت.لبهای خشکش را خیس کرد وقتی تعللم را دید:
-منتظر چی هستی؟وقت کلاس را نگیر زود بیا پای تخته تمرین حل کن.
کتابم را برداشتم و در حالی که به طرف تخته می رفتم خطاب به مانیا گفتم:
-مثل اینکه برادر نردبونش که مثل مترسک سر جالیز خیلی اراجیف سر هم کرده.
پای تخته رفتم و تمرین ها را از اول تا آخر حل کردم.به طوری که دستم خسته شده و پاهایم رمق ایستادن نداشتند ولی او پشت میزش همچنان متفکر به من زل زده بود.وقتی زنگ خورد و تمرین آخر هم حل شد با خوشحالی گچ را پای تخته گذاشتم و به طرف نیمکتم رفتم که برای بار دیگر صدایش را شنیدم:
-احتشام خیلی خوب بود توی دفتر برات مثبت گذاشتم.
نگاهش کردم و با کمی دلخوری گفتم:
-لطف کردید.
وقتی گفت:
-خداحافظ.
به طظوری که فقط شیدا و تبسم و مانیا بشنوند نجوا کردم:
-برو به جهنم.
هر سه زدند زیر خنده.چون عصبانی بودم گقتم:
-زهر مار من پای تخته داشتم می لرزیدم و تمرین حل می کردم اون وقت هر سه شما نیشتون تا بناگوش باز بود.
مانیا جواب داد:
-مثلا سر کار می فرمایید باید چیکار می کردیم که نکردیم؟
گفتم:
-هیچی می ریختید تو جالیز پالیزبان و محصولش رو به یغما می بردید تا دنبالتون بیاد پاش لیز بخوره بشکنه.
دوباره زدند زیر خنده.یک راست کنار شیر های آب خوری رفتم تا دستم را بشویم و اونیفورمم را از گچ بتکونم همان طور که دستم را تر می کردم و به اونیفورمم می کشیدم به بچه ها گفتم:
-بچه ها بعد از ظهر توی آموزشگاه قیافه جالیزبان حسابی دیدنی می شه می خوام امروز پوست از سرش بکنم.
شیدا گفت:
-غزل ول کن اون بیچاره رو گناه داره این قدر اذیتش می کنی.بی انصاف مگه چه بدی به تو کرده؟
از پشت بلند گو صدایم زدند.پنجره دفتر دبیران را نشان دادم و گفتم:
-این کار رو کرده می بینی که احضارم کردند الان سپیده پدرمو در می آره.
 

ariana2008

عضو جدید
فصل3-3



باز هم هر سه نگران به من نگاه کردند.دوان دوان به طرف دفتر مدرسه که در انتهای راهرو بود رفتم.وقتی در چارچوب در ایستادم نفس نفس می زدم و دستهایم بی اختیار می لرزیدند.آب دهانم را فرو دادم و سپیده را مخاطب قرار دادم:
-خانم احتشام با من کاری دارید؟
به طرفم برگشت و گفت:
-آره تو می دونی مامان کجاست؟
گفتم:
-مسلما باید خونه باشه.
-چند بار به خونه زنگ زدم اما کسی گوشی رو بر نمی داره.
یک دفعه یاد قرار مامان و مینو افتادم و گفتم:
-آهان حالا یادم اومد با مینو قرار داشتند رفته خونه حمید.
نفس عمیقی کشید و گفت:
-خیلی خب مرسی می تونی بری.
آهسته پرسیدم:
-سپیده خانم پالیزبان چیزی به تو گفت؟
پرسید:
-درباره ی چی؟
-هیچی همین طوری پرسیدم فکر کردم شکایت منو کرده.
سپیده متعجب پرسید:
-برای چی شکایت!نکنه سر کار دوباره دسته گل به آب دادین؟
گفتم:
-نه بابا تو چقدر بد بینی!بنده دست از پا خطا نکردم.
با لبخند گفت:
-برو دیگه این قدر پر چونگی نکن.
با خوشحالی دویدم توی حیاط و به طرف بچه ها.به محض نزدیک شدن به آنها هر سه با هم پرسیدند:
-چی شد؟
همراه با زدن یک لبخند مضحک گفتم:
-آبشو گشیدن چلو شد خطر از بیخ گوشم گذشت سپیده با مامانم کار داره چند بار زنگ زده خونه کسی گوشی رو بر نداشته نگران شده همین.
هر سه نفر نفس راحتی کشیدند و با هم گفتند:
-به خیر گذشت.
از این که آقای پالیزبان با وجود دلخوری و زبان درازی که کرده بودم حرفی به خواهرش نزده بود خیلی خوشم اومد یک حس لطیف و خوشایند وجودم را گرم کرد و به من آرامش داد.
ظهر بعد از تعطیل شدن مدرسه طبق روال روزهای گذشته ساندویچ خریدیم و تا رسیدن به آموزشگاه خوردیم.دو ساعت اول کلاس زبان انگلیسی گذشت.دو ساعت بعد با آقای پالیزبان جبر داشتیم.قلبم بی اراده تاپ تاپ می کرد و تمام اعضای بدنم می لرزید و فکر می کردم اگر از کلاس بیرونم کند یا جلوی بچه ها چیزی بگوید چه می توانم بگویم.آیا حق اعتراض به من می دهد؟
وقتی وارد کلاس شد بچه ها به پا خاستند.حتی الامکان سعی می کردم نگاه مضطربم با نگاهش تلاقی نکند.برای همین سرم را با دفتر و کتاب جبرم گرم کردم.دوباره جملات ادبی به مغزم هجوم می آوردند و بی اختیار دست به قلم بردم و روی یکی از صفحات سفید دفتر نوشتم:
"پاییز را دوست دارم برای بیزاری از سکوتش.آسمان را دوست دارم به خاطر شکوه و وسعت بی کرانش بهار را دوست دارم به خاطر جوانه زدن و تولد دوباره گیاهان و زندگی شب ار دوست دارم به خاطر مقدس بودنش عشق را دوست دارم به خاطر رنج و فداکاریهایش دریا را دوست دارم به خاطر پاکی و زلال بودنش و تو را دوست دارم بی آنکه بدانم چرا؟"
ناگهان دفتر از زیر دستم کشیده شد.هراسان سرم را بالا گرفتم و نگاه متوحشم با نگاه آرام او تلاقی کرد.انگشتش را به عنوان سکوت روی لب گذاشت و اشاره کرد که حواسم به تمرین حل کردن یکی از بچه ها که پایه تخته بود باشد.دفترم را بست و با خود برد و تا وقتی که کلاس تمام نشد دفتر را به من بازنگرداند.وقتی بچه ها از کلاس بیرون می رفتند صدا زد:
-احتشام.
با دست پاچگی گفتم:
-بله آقا؟
-بمون باهات کار دارم.
این جمله اش باز هم کنجکاوی بچه هارو تحریک کرد.به محض خروج آخرین نفر بلند شد و در کلاس را بست و پشت به در ایستاد و پرسید:
-خب حالا من باید با کسی که هم مردم آزاری می کنه هم قولش رو فراموش می کنه چی کار کنم؟
متعجب پرسیدم:
-کدوم قول آقا؟
نگاهش به طرز کاونده ای سر تا پایم را برانداز کرد و همان طور که به چهره ام زل زده بود گفت:
-این که بار اول نیست که سر کلاس من علاوه بر شیطنت های متفاوت ابیات ادبی یا چه می دونم عاشقانه هم می نویسی.دفتر هندسه و جبرت هم به همه چیز شباهت داره جز....
حرفش را بریدم:
-آقا به خدا از این نوشته ها منظور خاصی ندارم فقط وقتی به ذهنم هجوم می ارن ناگزیرم روی برگه ای بنویسم.
پوزخندی زد و گفت:
-عجب پس شما باید سر کلاس ادبیات هم مطالب ادبی شیطنت آمیز بنویسی نه؟
برای اولین بار حس کردم کم آوردم و سکوت کردم.ذیگر حوصله ی توجیه کردن نداشتم بعد از گذشت لحظاتی که در سکوت گذشت با بی حوصلگی گفتم:
-حالا می خواید با من چیکار کنید؟
دستش رو زیر چانه زد و گفت:
-خودت بگو باید با تو چیکار کنم؟می دونم که اگه خلاف میلت حرف بزنم با لاستیک پنچر مواجه می شم.واقعا نمی دونم با چه زبونی می شه با تو حرف زد؟چه طور می شه با رفتار تو کنار اومد؟برای یک بار هم که شده منصفانه قضاوت کن.
بی حوصله تر از قبل گفتم:
-اگه می خواید با خواهرم در میون بذارید یا با هر کسی که خودتون صلاح می دونید من از هیچ کس نمی ترسم.
لبخند زد:
-نه بابا باید به شما زنها امیدوار بود مخصوصا به تو که خیلی شجاعی!
گفتم:
-آقا اجازه خروج می دید یا بازم می خواید استنطاقم کنید؟من الان پشت این در یه عالمه کار دارم.شما هم تصمیمتون رو بگیرید و هر کاری که مایلید در موردم انجام بدید.
-بسیار خوب می تونی بری ولی دفترت پیش من می مونه.
با بی تفاوتی گفتم:
-مانعی نداره اصلا مال شما پیشکش خداحافظ.
او همان طور آرام و خونسرد نشسته و حرکاتم را می کاوید.دستگیره را پایین کشیدم که صدایش در فضای کلاس پیچید:
-لاستیک ماشینمو پنچر نکنی مردم آزار!
برگشتم و با یک پوزخند مضحک پاسخش رو دادم و زود از کلاس بیرون رفتم.
همه بچه ها پشت در تجمع کرده بودند و به محض دیدنم به من زل زدند.با حالتی پرخاش گرانه گفتم:
-چیه؟اگر فرمایشی هست در خدمتم؟یکی از دخترها به اسم آذر صادقی گفت:
-احتشام خیلی با حالی خوب پوزه ی این پالیزبان رو به خاک مالیدی...
با خارج شدن او از کلاس زبانش بند آمد و همه پراکنده شدند.نگاه گذرایش از نگاه پر خشمم عبور کرد.
-احتشام ببین چه بساطی درست کردی؟
با حاضر جوابی گفتم:
-این بساط رو من درست کردم یا شما؟این بمون کارت دارم های شما همه رو کنجکاو کرده.
آرام گفت:
-مثل اینکه ما یه چیزی هم بدهکار شدیم.
بدون اینکه پاسخی بشنود از کنارمان گذشت.مانیا پرسید:
-دفترت رو بهت داد؟
با بی خیالی گفتم:
-نه بابا به عنوان یادگاری برد.
باز هم نگرانی در نگاه معصوم شیدا موج می زد. در حالی که صدایش می لرزید با دلسوزی گفت:
-دیوونه اگه بده به خواهرت می دونی چی میشه؟
باز هم بی تفاوت گفتم:
-آب از سر من گذشته هر چی می خواد بذار بشه مگه ما چند کاه دیگه مهمون این آموزشگاه فکسنی واون مدرسه هستیم؟می خوام این چند ماه رو کیف کنم و لذت ببرم از دوران دبیرستان.
تبسم دستم رو گرفت و گفت:
-کاش من هم مثل تو اعتماد به نفس داشتم و از هیچ موضوعی نمی ترسیدم.
لبخند تلخی روی لبم نشست و گفتم:
-آدم از هر چی بترسه به سرش می اد.حالا بیاید زودتر بریم خیلی کلافه ام.
 

ariana2008

عضو جدید
فصل3-4



از در آموزشگاه بیرون آمدیم تبسم و مانیا ترجیح دادند که به جای پیاده روی با تاکسی بروند.راستش هیچ کدام حوصله ی حرف زدن نداشتیم .سر یک چهار راه مسیر من و شیدا هم از هم جدا شد و هر کدام به یک خیابان وارد شدیم.کلید انداختم و در را باز کردم و وارد حیاط شدم.انگار برای نخستین بار آن مکان رو می دیدم.به حاشیه هر دو طرف حیاط که باغچه بود نگاه کردم.بعد به استخر خالی از آب نظر انداختم.چه قدر دلم می خواست الان استخر پر از آب بود و با لباس داخلش می پریدم.احساس می کردم گر گرفتم.حس می کردم از خودم بدم آمده است.از پله ها بالا آمدم.در سالن را باز کردم و بی صدا به اتاقم رفتم.بلافاصله صدای زنگ تلفن بلند شد سه بار زنگ خورد اما کسی گوشی را برنداشت.ناگزیر گوشی را برداشتم و با لحن عصبی گفتم:
-بله؟
صدای عرشیا در گوشم پیچید:
-سلام.
نفس عمیقی کشیدم و خود را روی تخت انداختم و با لحن ملایم تری گفتمک
-سلام تویی عرشیا؟
جواب داد:
-بله خودم هستم بانو.
-خیلی متاسفم که الان حال مناسبی برای حرف زدن ندارم.قطع کن چند دقیقه بعد که حالم جا اومد شماره تلفنت رو می گیرم.ببینم تو خونه ای؟
با لحن شوخی گفت:
-نخیر خانم جان پشت چراغ قرمزم.
گفتم:
- با شه من همراهتو می گیرم قطع کن عرشیا.
-تو چرا قطع نمی کنی؟
گفتمک
-باشه من قطع می کنم فعلا خداحافظ.
صدای شتاب زده اش باعث شد تا باز هم حرف هایش گوش بدهم.
-من الان تقریبا نزدیک خونه تون هستم می تونی بیای بیرون؟می خوام باهات حرف بزنم.
-الان؟اصلا حرفش رو نزن بعدا که حالم جه اومد تلفنی حرف می زنیم فعلا خداحافظ.
بدون اینکه جوابش رو بشنوم گوشی ار گذاشتم.اونیفورم مدرسه را در آوردم و روی تخت انداختم.موهایم را برس کشیدم و از اتاق خارج شدم.مادر طبق معمول نشسته و سالاد درست می کرد.
-سلام.
با صدای من سرش رو بلند کرد.
-سلام خانم گل چه طوری؟
شانه بالا انداختم و گفتم:
-بد نیستم.
-می خوای چیزی بخوری؟
صندلی را کنار کشیدم و مقابلش نشستم و گفتم:
-نه گرسنه نیستم راستی تلفن زنگ می زد چرا گوشی را بر نمی داشتید؟
نگاه مهربانش در نگاهم نشستک
-دستم بند بود تا نزدیک تلفن آمدم قطع شد.امروز خیلی بی سر و صدا اومدی/چیه سگرمه هات تو همه؟
آرام گفتم:
-چیزی نیست خسته ام.
پوست یک خیار رو گرفت و میان امگشتانش قرار داد و گفت:
-بگیر بخور.
به گفتن مرسی اکتفا کردم.مادر با کنجکاوی پرسیدک
-تو تلفنی با کسی حرف می زدی؟
برای پاسخ دادن مردد بودم وقتی سکوت کردم دوباره سوالش رو تکرار کرد.گفتم:
-بله صحبت می کردم اگه لازمه معرفیش کنم؟
مادر سر تکان داد و گفتک
-حتما.
با صدایی نجوا گونه گفتم:
-عرشیا.
مادر با دلخوری و نگاهی موشکاف پرسیدک
-مگه نگفتی تمایلی به ازدواج با اون نداری؟
سر فرود اوردم و او ادامه داد:
-خب پس چرا وقتی ادمی را نمی پسندی وقتی بهش جواب منفی دادی بازم باهاش ارتباط داری؟این دیگه چه جورشه؟
بدون این که پاسخ سوال های مادر را بدهم پرسیدم:
-سپیده امروز با شما چه کار داشت که در به در دنبالتون می گشت؟
کمی نگاهم کرد و گفت:
-مگه تو جواب سوالهای منو دادی که حالا من به تو جواب بدم؟
نفس عمیقی کشیدم و گفتمک
هخیلی خب من که قبلا هم گفته بودم که ارتباط من و عرشیا فقط در حد دوستیه نه کمتر نه بیشتر.ظاهرا شما هم با ازدواج مخالف بودید نه دوستی؟
آه کشید و گفتک
-بسیار خوب تو هم به این دوستیهای خاله خرسه قانع باش تا ببینم چی می شه؟
صدای زنگ تلفن باعث شد تا کوتاه بیاید و به موعظه های تکراری و خسته کننده اش ادامه ندهد.گوشی را برداشتمک
-بله؟
صدای عرشیا مثل زنگ تو گوشم صدا کرد:
-بانو چقدر دیگه باید انتظار کشید تا صدای دلنواز شما به گوش این بنده حقیر برسه؟بانو جان منو دریاب که بهت احتیاج دارم.
پرسیدمک
-مگه قرار نبود من با تو تماس بگیرم؟ببینم هنوز پشت چراغ قرمز سر چهار راهی؟
خندید:
-نه بانو جان توی بن بست عشق گیر افتادم.می خوام فرار کنم سر چهار راه دلواپسی ببینمت باور کن خیلی مهمه.
دستی روی موهام کشیدم و گفتم:
-باشه ساعت چند و کجا؟
کمی مکث کرد و بعد گفت:
-پارک ملت همون نیمکت همیشگی بشین تا من بیام.ساعت سه بعد از ظهر.
با لحن طلبکارانه ای پرسیدم:
-یعنی باید منتظر جنابعالی باشم که به بنده افتخار بدید؟اگه این جوریه که باید بگم متاسفم من...
حرفم را با خنده برید و گفت:
-باشه....من منتظر شما می مونم این طوری خوبه؟
گفتم:
-پس تا فردا خداحافظ.
 

ariana2008

عضو جدید
پاسخش را خیلی آرام شنیدم و قطع کردم.وقتی برگشتم مادر را دیدم که بانگاهی خاص مرا می پایید ولی حرفی نزد و سر تکان داد.
سر میز شام هم نطقم کور شده بود و در سکوت غذا می خوردم.نمی فهمیدم چه شده؟صدای سام مرا به خود آورد:
-پستونک بدم خدمتتون تا در آرامش کامل تری به آن میک بزنید؟
پوزخند زدم و گفتم:
-یخ نکنی یخچال فرنگی.نمی دونم چرا با این همه خوشمزگی روی دست مامان و بابا موندی؟...
صدای بس کنید پدر باعث شد هر دویمان سکوت کنیم.نمی فهمیدم چرا کلافه ام.برای نخستین بار در اعماق وجودم به دنبال احساس گمشده ای می گشتم اما پیدایش نمی کردم.
شب با نگرانی به رختخواب پناه بردم تا خواب از مسائلی که برای خود کابوس ساخته بودم رهایم کند.خوشبختانه صبح که از خواب بیدار شدم سر حال و پر شور خود را آماده رفتن به مدرسه کردم سعید در سکوت مرا به مدرسه رساند به محض پیاده شدن شیدا رو دیدم که روزبه او را رسانده بود.گویا سعید متوجه نشد و بعد از پیاده شدن من به سرعت از کنارم گذشت.برای شیدا با خوشحالی دست تکان دادم و او به رویم لبخند زد.خود را به آن طرف خیابان رساندم.روزبه با دیدنم شیشه را پایین کشید و به سلام و صبح بخیرم خیلی آرام پاسخ داد.بعد هم با گفتن "به خانواده سلام برسون" از کنارمان گذشت.هنوز حرفی نزده بودم که تبسم را سوار پژویی دیدم که راننده اش مرد جوانی بود.با دیدن خوشحالی شیدا به شوخی گفتم:
-چیه ساحره ی جوان کپکت خروس می خونه؟چه طور شد امروز عرضه به خرج دادی و اول صبحی جوون بیچاره رو سحر کردی؟
لبخند زد و با شیطنت گفت:
-ببخشید این دیگه از اسراره.
گفنم:
-شیدا خانم با ما هم بله؟
خندید و گفت:
-نه بابا برات تعریف می کنم به هر کی نگم به تو می گم محبوب رازهای سر به مهرم.
سر تکان دادم:
-نه بابا معجزه عشق داره یه کارایی می کنه.
با سلام و صبح بخیر تبسم حرفمان قطع شد.گفتم:
-تبسم جان آقا را به جا نیاوردم.
لبخند زد:
-مازیار پسر عمومه!
-عجیبه ها امروز پسر عموها قیام کردن.این وسط سر من و مانیای از همه جا بی خبر کلاه رفته.البته منم بعد از ظهر قرار دارم همچین هم سرم بی کلاه نیست.
با پیوستن مانیا به ما زنگ مدرسه هم به صدا در اومد و هر چهار نفرمان خندان توی صف سال اخری ها ایستادیم.
تا ظهر سرمان به درس و مدرسه گرم بود.موقع بازگشت به خانه هر کسی مسیری را در پیش گرفت حتی من و شیدا هم از هم دیگر جلوی در مدرسه جدا شدیم و در سکوت به خانه بازگشتم.با عجله نهار خوردم و به طوری که مادر اعتراض کرد:
-مگه از قحطی اومدی یه کم آرومتر.
-بیرون کار دارم.
بعد از اینکه کلی صورتم را دست کاری کردم رفتم سر قرار.طبق معمول عرشیا انتظارم رو می کشید.با صدای بلند گفتم:
-سلام بر مجنون بی لیلی.
نگاهم کرد و خندید:
-اتفاقا همین الان لیلی هم رسید.
بلافاصله گفتم:
-دارم از فضولی می میرم زودتر کار واجبت رو بگو.
لبخند زد:
-باشه فوری می رم سر اصل مطلب.موافقی قدم زنان صحبت کنیم؟
-بدم نیاد.
کمی من من کرد و بعد گفت:
-غزل چرا گفتی نه؟
-برای اینکه فعلا قصد ازدواج ندارم...همین کار مهمت بود؟
مکثی کرد و گفت:
-دلم می خواست ببینمت بی انصاف دلم برات تنگ شده بود.
با دیدن روزبه که در چند قدمی ما ایستاده بود و انتظار کسی را می کشید لبخند روی لبم ماسید.با شتاب دستهایم رو پناه صورتم کردم و از پله ها پایین اومدم.اما دیگر کار از کار گذشته بود او و عرشیا با هم احوال پرسی می کردند.به ناچار برگشتم چون مطمئن شدم که مرا دیده است.سلام کردم اما با ترشرویی پاسخش را شنیدم به طوری که از سلام کردن و آمدن به اون مکان پشیمان شدم.می دانستم که او مرد متعصبی است و از این حرکت ها خوشش نمی آید ولی به هر جهت اتفاقی که نباید می افتاد افتاده بود.با اخم های درهم گفت:
-خانم به من افتخار بدید تا منزل شمارو مشایعت کنم.
مردد مانده بودم که سوییچ را به دستم داد.
-برو تو ماشین تا منم بیام.
برای اولین بار بود که ترسیدم و گریه ام گرفت.ده دقیقه ای طول کشید تا در ماشین منتظرش نشستم برایم ساعتها گذشت.وقتی با عصبانیت کنارم نشست گفت:
-تو این جا چی کار می کردی؟
شهامت پیدا کردم و محکم گفتم:
-دلیلی نمی بینم که به سوالت پاسخ بدهم.
فریاد زد:
-تو برای این که توجیهی واسه خرابکاری هات نداری همیشه دلیلی نمی بینی که به سوال ها پاسخ بدی؟
گوش هایم را گرفتم و گفتم:
-من با تو هیچ حرفی ندارم اصلا تو کی هستی؟بزرگ قبیله ای یامعتمد فامیل که به خودت اجازه می دی تو کار همه دخالت کنی؟
 

ariana2008

عضو جدید
فصل3-5



نگاه خشمگینش برای لحظاتی دهانم را بست.خواستم پیاده شوم که در را قفل کرد و بدون این که حرفی بزند حرکت کرد.در تمام طول راه ساکت به خیابان زل زده بودم.بغض گلویم را می فشرد اما غرورم مانع از ریزش اشکهایم می شد.به خانه که رسید توقف کرد.با بغض گفتم:
-در رو باز کن می خوام برم.
موذیانه گفت:
-قفل در را باز نمی کنم تا باهم بریم.
نگاهش کردم و برق تیز چشمهایش بدنم را لرزاند.وقتی پیاده شدم انگار از زندان آزاد شدم.بعد از باز کردن در حیاط دوان دوان مسافت حیاط را پیمودم و یک راست به اتاقم رفتم و زدم زیر گریه.
آن شب با هراس گذشت.یکی دو روز از ماجرا می گذشت که وقتی از مدرسه باز می گشتم بوق اتومبیلی توجهم را جلب کرد.برگشتم و سپیده را پشت فرمان دیدم.اشاره کرد که سوار شم.وقتی کنارش جای گرفتم با تعجب پرسید:
-امروز چرا با دوستات نبودی هر کدومتون پکر و در خود فرو رفته یه گوشه ایستاده بودید.الان هم که هر کدوم تنهایی...
حرفش را بریدم و گفتم:
-حوصله ندارم حتی حوصله ی اونا رو.
زیرکانه پرسید:
-باشه اما باید حوصله ی منو داشته باشی چون با تو دارم میام خونه.
فقط نگاهش کردم و از خودم پرسیدم:
"چه مرگت شده؟چرا خفه خون گرفتی؟"
اما باز هم یک علامت سوال توی ذهنم نقش می بست.هیچ پاسخی برای سوال هایم نداشتم.به خانه که رسیدیم هر دو همزمان پیاده و وارد خانه شدیم.به محض ورود سپیده پچ پچ مادر با او شروع شد.بی اعتنا به اتاقم رفتم و لباسم را عوض کردم و موهایم را برس کشیدم.دست و صورتم را شستم و خیلی آهسته به آشپزخانه سرک کشیدم.به محض ورود من صحبت های مادر و سپیده قطع شد.مادر گفت:
-دختر چرا چند روزه مثل ارواح این ور و اون ور سرک می کشی؟نه سری؟نه صدایی؟یک دفعه مثل جن ظاهر می شی.
پوزخند زدم:
-مرسی مامان جون می بینم که تازگی ها بنده رو شرمنده الطافتون می کنید فقط جن نبودیم که اونم شدیم.
سپیده خندید:
-چیه؟چند روزه سگرمه هات توهمه ته تغاری؟
بی تفاوت گفتم:
-چیزیم نیست.
گفتک
-پس حالا که چیزی نیست می تونی فردا با مامان اینا بیای خونه ی ما؟
گفتم:
-فردا خونه ی شما چه خبره؟
شانه بالا انداخت و گفت:
-خبری نیست بده آدم خانواده اشو دعوت کنه خونه اش؟
صندلی را کنار کشیدم و در حال نشستن گفتم:
-نه خیلی هم خوبه اما مهمون دعوت کردن که پچ پچ نداره...معمولا این طور مهمونی ها خیلی مرموزه؟
خندید:
-فردا منتظرتم ته تغاری.چند روزه ک نمکدون خانواده ی احتشام بی نمکه می خوام فردا پر از نمک بیای خونمون.
ومن فقط لبخند زدم.وقتی خداحافظی کرد صمیمانه در اغوشم گرفت و در گوشم نجوا کرد:
-امیدوارم که آرامشت آرامش قبل از طوفان نباشه.
منظورش رو نفهمیدم و به راحتی از جمله ی آخرش گذشتم.
******
اواخر اسفند ماه بود و کم کم زمستان بار سفر می بست.دلشوره ی کنکور بدجوری کلافه ام کرده بود.شب جمعه همه خود را آماده ی رفتن به خونه ی سپیده می کردیم به جز من که آرام و بی صدا به وسواس و شتاب زدگی دیگران نگاه می کردم.بر عکس من سام کلافه و عصبی طول و عرض سالن را می پیمود.مادر با دیدنم گفت:
-تو که باز نشستی منو نگاه می کنی پاشو آماده شو.
گفتم:
-اگه شیدا نباشه منم نمی ام.
مادر با عصبانیت گفتک
-حالا بیا و درستش کن.
بعد رو به سام کرد و ادامه داد:
-تو دیگه چته کشتی هات غرق شده؟چرا حاضر نمی شی؟
سام با نگاهی که نگرانی در ان موج می زد با صدای بلند گفت:
-من نمی آم چون از مهمونایی که سپیده خانم دعوت کرده خوشم نمیآد.
مادر گفتک
-مگه تو باید خوشت بیاد اونی که باید خوشش بیاد حتما میاد.
بعد رو به من کرد و با تحکم گفت:
-تو معطل چی هستی؟پاشو برو حاضر شو.
 

ariana2008

عضو جدید
فصل 3-6



خشم مادر و اصرار ش باعث شد که با انها همراه شوم.بلوز و شلوار ساده ای به تن کردم و بعد کمی آرایش کردم.صندل سرمه ای رنگ به رنگ لباسهایم پوشیدم و با صدای بلند اعلام کردم:
-من حاضرم.
مادر سر تا پایم را خریدارانه بر انداز کرد و با لبخند رضایتش را نشان داد.در حالی که روی صندلی عقب اتومبیل کنار مادر نشستم که کتاب زیست بی دلیل توی دستم می لرزید.مادر با دیدن کتاب گفت:
-اینو دیگه برای چی آوردی؟آخه توی مهمونی که جای درس خوندن نیست.
-گفتم:
--حالا که شیدا نیست چرا نشه می رم یه گوشه می شینم و درسم رو می خونم.
مادر فقط سرش را تکان دادوتمام طول راه حتی کلمه ای از دهان هیچ کس خارج نشد.احساس می کردم همه مضطربند اما دلیل این دلهره برایم ملموس نبود.وقتی اتومبیل کنار مجتمعی که سپیده و شهرام در طبقه ی ششم آن زندگی می کردند توقف کرد باز هم مادر و پدر رد سکوت پیاده شدند.نمی دانم چرا هیچ انگیزه ای و تمایلی برای پیاده شدن نداشتم.سعید از توی آیینه نگاه عمیقی به چهره ام انداخت و پرسید:
-هنوز کنکور نداده و نتیجه اش مشخص نشده این طوری غمبرک زدی و از دنیای قشنگت فاصله گرفتی وای به حال اون روزی که کنکور قبول نشی.
با شیطنت گفتمک
-زبونتو گاز بگیر پسر!...ولی از شوخی گذشته اگه قبول نشم تکلیفم چی می شه/
لبخند زد و گفتک
-همه ی اونایی که قبول نمی شن چی کار می کنن تو هم همون کار رو بکن.
این رو گفت و پیاده شد ولی من هنوز نشسته بودم با خنده پرسید:
-همین تو می مونی دررو قفل کنم؟
-اگه تو بخوای بخاطرت حاضرم حبس بشم.
لبخندی زد و در را برایم باز کرد.دستم رو دور گردنش حلقه کردم و از گونه اش بوسه ای گرفتم او هم پیشانیم رو بوسید.
وارد آسانسور شدیم و کلید طبقه ی ششم را زدیم.واحد دوازده کنار در آسانسور خانه سپیده و شهرام بود.از سعید پرسیدم:
-تو می دونی امشب اینجا چه خبره؟
شانه بالا انداخت و گفت:
-به جان شما بی خبرم.
دلشوره و رعشه به جانم افتاده بود.بی آنکه دلیلش رو بدانم.با توقف آسانسور در باز شد و بیرون آمدیم.در آپارتمان نیمه باز بود اول سعید وارد شد من هم بعد از او سرک کشیدم و وارد شدم و از دیدن خانم پالیزبان به همراه خانواده اش در جا خشکم زد.سپیده به یاری ام آمد و زیر لب پرسیدک
-پس چرا ماتت برده؟برو جلو عرض ادب کن.
یک نفس عمیق کشیدم و نزدیکتر رفتم و با پدر و مادر آقای پالیزبان آشنا شدموبه خواهر و برادر که رسیدم سپیده گفتک
-کیوان خان و موژان جون که معرف حضورت هستند؟
لبخند کمرنگی زدم و دستم را به سمت کیوان دراز کردم و گفتم:
-بله افتخار آشنایی با ایشون و خواهر گرامیشون رو از آغاز سال تحصیلی پیدا کردم.خیلی خوش امدید!خوشحالم که از نزدیک با پدر و مادر گرامیتون آشنا شدم.
آقای پالیزبان لبخند پر معنایی به لب اورد و زیر لب نجوا کرد:
-بله کاملا پیداست.
نگاهی به چهره ی متبسمش انداختم و توی دلم گفتم:
-روی آب بخندی مترسک سر جالیز.
بعد همراه با لبخند تمسخر امیزی از کنارش گذشتم.آن قدر کودن نبودم که متوجه علت حضور خانواده ی پالیزبان نشوم واز خودم پرسیدم چرا من؟یقینا از نظر او من دختر بی پروا و حاضر جوابی بودم پس این چه ریسکیست که او حاضر به انجامش شده است؟
همراه سپیده وارد آشپزخانه شدم و از نگاه خریدارانه ی خانم و آقای پالیزبان فرار کردم.آشکارا بدنم می لرزید.به طرف یخچال رفتم تا اتشی که از درون مرا می سوزاند را با نوشیدن لیوانی آب خاموش کنم.با این که موضوع برایم روشن و واضح بود باز هم خود را به نداستن زدم و گفتم:
-مهمونای محترمت خانواده یجالیزبان بودند؟تو نمی دونی که من الان باید به فکر درس و کنکور باشم؟...
حرفم رو برید:
-به جای غر زدن این سینی چای را بگیر و خیلی محجوب و مودبانه تعارفشان کن.
 

ariana2008

عضو جدید
فصل3-7



یک جرعه آب نوشیدم و گفتم:
-به من چه بده یک نفر دیگه ببره.چرا شهرام رو صدا نمی کنی تا امر شما رو اجرا کنه؟اون بیچاره که دست به سینه منتظر اجرای دستورات شماست خانم مدیر...من می خوام توی آشپزخونه درس بخونم.
کتاب رو از دستم گرفت و خیلی محکم گفت:
-خوب گوش بده ببین چی می گم امشب اینجا وقت درس خوندن نیست.جلوی اینا یه وقت مزه پرونی و بچه بازی در نیاری که اون روی من بالا میاد.
با سماجت گفتم:
-من امشب حوصله مهمون بازی ندارم.یعنی ن د ا ر م چند بخشه خانم مدیر؟اصلا چرا رک و پوست کنده نمی گی خانواده ی بد عنق جالیزبان به قصد خواستگاری اومدن نه مهمونی؟
آه بلندی از روی خشم کشید و گفت:
-خسته نباشی خاله خرگوشه اگر نمی دونستم و خبر نداشتم این قدر چشم و گوشت بازه و مثل بعضی از دختر ها از مرحله پرت نیستی اصرار و پیشنهاد خانم پالیزبان را خیلی راحت رد می کردم.بدون این که مامان را در جریان بذارم...
میان حرفش آمدم:
-واقعا که به جای این که تو این موقعیت اسباب آرامش منو مهیا کنید این بساط رو به راه انداختید تا ذهن و فکر من بیچاره رو مغشوش تر از اینی که هست بکنید؟
سینی چای رو بدستم داد و گفت:
-به جای سخنرانی کردن و منم منم کردن مثل یک دختر فهیم و منطقی به این قضیه نگاه کن که هر مرحله از زندگی آدم ها کنکوره.پس مراقب باش توی کنکور انتخاب همسر که اولین مرحله ی زندگیه رد نشی.
لحظه ای مکث کرد و بعد ادامه داد:
-تا بیشتر از این کفرم رو در نیاوردی اینو ببر.چای ها سرد شد....برو دیگه.
سینی به دست وارد پذیرایی شدم.مادر کیوان با حالتی متفرعن روی مبل نشسته بود و من و حرکاتم را زیر ذره بین گذاشته بود.حتی وقتی چای تعارفش کردم و با نگاهی عاقل اندر سفیه و لبخندی مرموز گیره ی طلایی استکان را میان انگشتش گرفتولحظاتی طول کشید تا از کنارش بگذرم.به کیوان که رسیدم نجوا کرد:
-حالا باید دستای من بلرزه؟
پوزخند زدم و نجوا کردم:
-میل خودتونه اما ممکنه دستتون بلرزه چای روی بلوز و شلوارتون بریزه هم خیس می شید هم می سوزید.
این را گفتم و از کنارش گذشتم.
آقای پالیزبان که به نظر می رسید مرد فهمیده و بی تکلفی است بدون اینکه حاشیه برود رفت سر اصل مطلب.همان مطلبی که من هیچ تمایلی به شنیدنش نداشتم و به اجبار نشسته و گوش می دادم.
بعد از اون شب کذایی قرار شد یک هفته برای فکر کردن و تصمیم گیری به من فرصت داده شود.احساس سر در گمی و بلاتکلیفی می کردم.با بی میلی به مدرسه می رفتم.با بی حوصلگی درس می خوندم و با کلافگی به موضوع ازدواج فکر می کردم.ظاهرا همه موافق بودند و در انتظار جواب من روز شماری می کردند.گاهی مادر لب به موعظه باز می کرد و گاهی از محاسن خانواده ی پالیزبان و حتی خود کیوان حرف می زد.نمی دانم چرا از شنیدن این حرف ها از درون می جوشیدم از خودم می پرسیدم:
دوسش دارم؟
خودم به خودم جواب می دادم:
نمی دونم.
دوباره از خودم می پرسیدم:
طالب شروع یک زندگی جدید هستم یا نه دارم خودم را گول می زنم دارم به خودم وعده های باطل می دهم؟
و در آخر علامت سوال هایی بودند که در ذهنم نقش می بستند و نمی دانم های متعددی که در برابر هر سوال زیر لب برای خودم نجوا می کرد.
برق خوشحالی در نگاه مهربان و پاک و حرف های در لفافه و پند دهنده ی پدر بود و تعریف و تمجید های سعید و سپیده از خانواده ی بزرگ و متمول پالیزبان باعث می شد که بیشتر بیندیشم و عجولانه تصمیم نگیرم که بعد ها پشیمون بشم.از بچه ها فاصله گرفته بودم و بیشتر در انزوا بودم.چیزی که هیچ کس من را در اون حال ندیده بود.شیدا و تبسم و مانیا وضعیت بغرنج مرا درک می کردند و کمتر خلوتم را به هم می زدند.کسی چیزی نمی پرسید و همه چشم شده بودند و مرا می پاییدند.کم حرف شده و بیشتر شنونده بودم.می خواستم دانستنیها را قبل از این که مراوده ها آغاز شود بدانم.قبل از هر چیز باید خودم را می آزمودم که بفهمم قدرت مسئولیت پذیری را دارم یا نه.خیلی سخت بود که بخواهم به تنهایی تصمیم بگیرم در حالی که هیچ کس ردر تصمیم گیری ام دخالتی نداشته باشد.فقط همه از محاسن خانواده ی پالیزبان می گفتند همه خوبی ها را می دیدند و از معایب صحبتی نمی کردند.
بالاخره در شب جمعه ای که فرصت من تمام می شد همگی منزل دایی مسعود یعنی پدر شیدا مهمون بودیم به سپیده گفتم:
-من همه ی جوانب را که از نظر خودم مهم و اساسی بودند با معیارهایم سنجیدم.
سپیده گفتک
-این برای اولین قدم خیلی عاقلانه و منطقیه.
صورتم را بوسید و گفتک
-برات آرزوی سعادت و کامیابی می کنم با این جمله به همه فهموندی که دختر عاقل و بالغی شدی.
لبخند کمرنگی زدم و گفتم:
-امیدوارم انتخاب نابه جایی نکرده باشم.
سپیده با گفتن حتما همین طوره به جمع بزرگترا پیوست.شیدا وقتی لبخند سپیده را دید نزدیک آمد و پرسید:
-پس بالاخره بله را دادی و از دنیای تجرد فاصله گرفتی.این انتخاب را بهت تبریک می گم.حالا تازه می فهمم که همه شیطنت ها از روی عشق بوده و همه اون گذشت ها از طرف آقای پالیزبان...
حرفش رو بریدم:
-نمی دونم چرا ته دلم شور می زنه من به اون هیچ عشقی ندارم و نداشتم و از روی احساس تصمیم نگرفتم سعی کردم عقلم را به کار بگیرم و در این مورد احساس رو دخالت ندم.
شیدا خندید و گفت:
-بهت حسودیم می شه.دستت روی سر من عروس خانم.
به رویش لبخند زدم و تشکر کردم.
 

ariana2008

عضو جدید
فصل 4-1



بعد از گذراندن مراسم نامزدی احساس می کردم از دنیای قشنگ دخترانه ام فاصله گرفته ام.در کنار کیوان بودن باعث شده بود از درس و مدرسه حتی اطرافیانم غافل شوم.اما از بند بسیاری از مسائل که در دوران تجرد برام محدودیت ایجاد می کرد آزاد شدم.کیوان هیچ مخالفتی با عقاید و عملکرد های من نداشت.برای همین با خیالی آسوده هر کاری می خواستم می کردم.هر روز موهایم را به یک شکل و یک رنگ در می آوردم و یا در نوع لباس پوشیدنم دیگر هیچ مانعی نمی دیدم.از این که کیوان در برابر کارهایم هیچ اعتراضی نمی کرد راضی و خوشحال بودم.بیشتر برای همین مهرش ذره ذره در وجودم نفوذ می کرد یعنی هر بار حرکتی را شروع می کردم و از طرفش اعتراضی نمی دیدم و نمی شنیدم از او بیشتر خوشم می آمد و از این که آزادانه تر و بی پرواتر از قبل در جمع ظاهر می شدم پر و بال می گرفتم.حاال دیگر در جمع خانوادگی و فامیلی هم کیوان همراهم بود.
بعد از عید نوروز بود که من با شوق و ذوق وصف ناپذیری خود را اماده رویارویی با نامزدم می کردم.بعد از کلی ور رفتن با صورتم از مقابل آیینه دور شدم.همین که از در اتاق بیرون اومدم نگاهم با نگاه پریشان سام تلاقی کرد.ولی او در کمال سنگدلی از من روی گرداند و با لحن سرد و عاری از محبتی گفت:
-بازم تشریف می برید سر قرار کیوان جونتون؟...از طرف من بهش بگوسر خیابون انتظار نکشه به ام افتخار بده تا توی خونه زیارتشون کنیم.حتما مارو لایق نمی دونن که سر خیابان منتظر موندن رو به ما ترجیح می دن.
دهانم بسته شده بود نمی دونستم چه طور باید جواب طعنه هاش رو بدم.ولی بالاخره زمزمه هاش آتش خشمم را شعله ور ساخت:
-از قول من بهش بگو یکم غیرت به خرج بده تا تو با این سر و وضع خجالت آور راهی کوچه خیابون نشی.بهش بگو اگه عرضه داره جلوی ترو بگیره و الا خود ما واسه این کار اقدام می کنیم...آخه می دونی با این حرکات و رفتار های زننده ات دیگه داری آبروی همه رو می بری...ولی متاسفانه نه تو به روی خودت میاری نه نامزد سینه چاکت که یک ذره مردونگی....
این دیگه غیر قابل تحمل بود برای همین حرفش رو بریدم و گفتم:
-این مسائل به تو ربطی ندارد.زیادی جوش نزن بخار می شی ها.
این را گفتم و در حالی که بغض بر گلویم پنجه می کشید از خانه بیرون اومدم.فاصله خانه تا سر چهار راهی که او انتظارم را می کشید دویدم.خیلی خودم را کنترل کردم تا اشک هایم جاری نشود.کنار اتومبیل او که ایستادم بغضم را همراه با نفس عمیقی بیرون فرستادم اما وقتی کنارش نشستم بی اختیار بغضم ترکید.کیوان متحیر نگاهم کرد و گفت:
-چی شده؟
بغض اجازه حرف زدن نمی داد.اشک های گرمم روی صورت روان بود و او بدون هیچ حرفی در سکوت نگاهم کرد.وقتی احساس کردم سبک شدم و آرامش یافتم دستمالی را که کیوان به طرفم گرفته بود با لحظه ای مکث گرفتم اما او دستم را رها نکرد و دوباره پرسید:
-نمی خوای بگی چی شده؟
سرم را به طرفین تکان دادم یعنی چیزی نیست.صورتش را به صورتم نزدیک کرد به طوری که برخورد نفس های گرمش رو روی صورتم حس می کردم نجوا کرد:
-نگو چیزی نشده چون می دونم که این اشکا بی دلیل جاری نمی شن.
باز هم نتونستم خودم را کنترل کنم و ناخودآگاه قطرات اشک روی گونه ام غلتیدند.همان طور که بغض راه گلویم را بسته بود گفتم:
-با سام بحثم شد در حالی که من اصلا نمی خواستم باهاش بگو مگو کنم.
به چشمهایم زل زد و منتظر ادامه جمله ام بود.بعد از لحظاتی تامل پرسید:
-همین الان این اتفاق افتاد یا نه قبلا باهاش بحثت شده بود؟
نمی تونستم آشکارا جمله ای را بیان کنم که در آن او به بی غیرتی متهم شده بود با صدایی نجوا گونه گفتم:
-همین حالا که داشتم می آمدم این اتفاق افتاد.
چانه ام را با دو انگشت بالا آورد و نگاهش با نگاه بارانی ام تلاقی کرد.دوباره پرسید:
-دلیلش چی بود؟
-نمی دونم سر یه چیز جزیی به من پیله کرد...اصلا انتظار شنیدن چنین حرف هایی را از جانبش نداشتم.....شاید من زیادی نازک نارنجی ام.
لبخند زد و گفت:
-این جرو بحث های کودکانه بین همه ی خواهر برادرایی که مجردند پیش می اد.
خیسی رو ی گونه هایم را با پشت انگشت اشاره اش پاک کرد و گفت:
-بسه دیگه دلم نمی خواد اشک هاتو ببینم دلت می خواد یه چرخی توی خیابان بزنیم بعد بریم خونه؟
چشمم را بستم و باز کردم در طول راه هر دو ساکت بودیم.اما من به این موضوع می اندیشیدم که چه قدر در کنار همسر آیندم احساس امنیت می کنم!سکوت و حضور او مرهمی شد بر جمله های سام که تا مغز استخوانم را سوزانده بود.نگاهم از سنگفرش جاده به چهره اش افتاد نگاهمان با هم تلاقی کرد و او با نگاه گرمش مرا به آرامش دعوت کرد.
حدود یک ساعت در خیابان بی هدف چرخیدیم .موزیک ملایم و صدای آرام و تسلا بخش خواننده در فضای ساکت اتومبیل طنین انداز بود.سرم را به پشتی صندلی تکیه دادم و پلک هایم را روی هم گذاشتم.با شنیدن نجوایش که پرسید:
-خسته شدی؟
چشم هایم را گشودم و نگاهم در نگاه آرام و مهربانش نشست.همان طور که نگاهش می کردم گفتم:
-وقتی با تو ام و باهات حرف می زنم وقتی نگاه آرومت بهم قوت تلب می ده دیگه خستگی معنایی نداره.
لبخند زد و گفت:
-اگه تو این زبونو نداشتی که منو تو دام نمی نداختی.
نیشخندی زدم و گفتم:
-من تو رو به دام انداختم یا تو منو آقای صیاد؟
آه بلندی کشید و گفت:
-اشتباه نکن طلا این تو بودی که از وقتی پاتو توی محل کار من گذاشتی منو اسیر خودت کردی.
 

ariana2008

عضو جدید
فصل4-2



به نیمرخش نگریستم و سکوت کردم.در حالی که دلم می خواست حرفی بزنم و پاسخ ابراز محبتش رو بدم ولی انگار دهانم قفل شده بود وفقط نگاهش کردم.جذب شخصیت پاک و صادقانه اش شده بودم.آن قدر در افکارم غرق بودم که تنها شنیدن صدای گرم و دلنشینش مرا به خود آورد:
-یه خواهشی ازت دارم؟
-بفرمایید می شنوم.
به تانی گفت:
-دلم نمیخواد تو خونمون کسی بفهمه که تو ناراحتی دوست دارم رفتارت طوری باشه که هیچ کس نفهمه که درونت چی می گذره به جز من...راستش...راستش....اخلاق مادرمو که متوجه شدی چه طوره به محض اینکه متوجه نوع رفتار آدم بشه از کاه کوه می سازه و ....توی سر من می کوبه....نه این که فکر کنی از رفتار و حرفاش می ترسم نه فقط دلم نمی خواد اعصابم رو تحریک کنه آخه می دونی من خیلی آروم و خونسردم ولی امان از وقتی که عصبانی بشم.دیگه هیچ چیز و هیچ کس جلودارم نیست.البته این قابل توجه شما هم هست که خدایی نکرده یه وقت علی رقم میل من رفتار نکنی.
باز هم نگاهش کردم و سکوت اختیار کردم.به خونه که رسیدیم دلشوره به جانم افتاد ولی سعی کردم نشون ندهم که مضطربم.با ورودمان تنها کسی که خیلی تحویلمان گرفت و مرا شرمنده ی محبت هاش کرد آقای پالیزبان بود که از همان ابتدای خواستگاری مهرش در قلبم ریشه زده بود.خیلی خوب می فهمیدم که بچه ها تحت اراده و سلطه ی مادرشان جرات ابراز وجود ندارند به طوری که کیوان و موژان بدون اجازه اش آب هم نمی خوردند.آقای پالیزبان بزرگ روی صندلی راحتی عقب و جلو می رفت و در افکار خودش غوطه ور بود.من هم گوشه ای از سالن بزرگشان که کفش سنگفرش شده بود تنها نشسته بودم و به دیوار نگاه می کردم.وقتی کیوان بعد از نیم ساعت که مرا تناه گذاشته بود کنارم نشست دستم را جلوی دهانم گرفتم و نجوا کردم:
-کیوان حوصله ام سر رفت.
لبخند زد و گفت:
-پاش. بریم تو اتاق من.
با تردید از جایم بلند شدم و به دنبال او به طبقه ی بالا رفتم.وقتی در اتاقش باز شد و وارد آن شدیم و او در را بست.من با خیالی راحت خود را روی تختش رها کردم و گفتم:
-آخیش مردم از بس معذب بودم.
پشت به در تکیه داد و گفت:
-ببخش از این که اینجا رفتار شایسته ای با تو ندارند همین قدر که من تو رو پذیرفتم باید برات کافی باشه و به این محبت اندک هم قانع باشی.
با شیطنت گفتم:
-اول اینکه من از تو توقع محبت تمام و کمال دارم.بعدا این که من به اندازه تمام خط های دنیا شمارو دوست دارم آق معلم صیاد.
به روم لبخند زد و در جواب حرفم گفت:
-امشب می خوام ازت اعتراف بگیرم.بگو که نوشتن اون قطعه ی ادبی سر کلاس من بی دلیل نبوده؟بگو که توام به دام این صیاد بیچاره افتاده بودی ولی حاضر به اقرار کردن و بازگو کردن نبودی.
کنارم روی تخت نشست و چشم در چشمم ادامه داد:
-جواب بده صید بازیگوش.
لبخند زدم و گفتم:
-نمی دونم شیطنت دخترونه اسمش رو بذارم یا محبت عاشقونه.
خندید و بی مقدمه گفت:
-آخر من تو رو می دزدم می برم جایی که دست هیچ کس بهت نرسه.
لبخند روی لبم ماسید با بهت زدگی پرسیدم:
-منظورت چیه؟
دست رو در دست گرفت و گفت:
-نگران نباش بعدا می فهمی.
پرسیدم:
-چی رو بعدا می فهمم؟
با کلافگی گفت:
-غزل غزل غزل الان سوال پیچم نکن چون نمی تونم بهت هیچ جوابی بدم با گذشت زمان همه چیز معلوم می شه و این معما رو ساده تر می شه حل کرد.
با همان بهت زدگی باز هم سوال کردم:
-کیوان تو اون کله ات چیه که نمی خوای من الان بفهمم؟
دستم رو نوازش کرد.
-عزیزم سوال نکن گفتم که خودت می فهمی بدون اینکه پاسخش رو از زبونم بشنوی.فقط باید صبور باشی و به کسی حرفی نزنی.قول بده حرف های من به بیرون از این اتاق و این خونه درز نمی کنه قول بده غزل.
در میان بهت و حیرت و گیجی گفتم:
-هر طور تو بخوای.
باز هم لبخندی به رویم پاشید:
-به دلیل لطف زیادی که بهت دارم دلم نمی خواد حرف های گنگ و نا خوشایند بزنم که ناراحت و نگران بشی.
با لحن شیطنت آمیز و طنز گونه ای گفتم:
-اوه مرسی آق معلم از اظهار محبتتون بی نهایت سپاس گذارم.
خندید و موهایم رو نوازش کرد که ناگهان قبل از این که ما فرصت انجام هر حرکتی را داشته باشیم در باز شد و شکوه خانم با حالت به خصوصی وارد شد.به طوری که هر دوی ما متحیر به هم نگاه کردیم.دست کیوان آرام و بی صدای از روی سرم افتاد.این حرکت ناگهانی او مثل این بود که می خواست در حین ارتکاب خطایی مچگیری کند.همان طور که ابروهایش در هم گره خورده بود همراه لبخندی موزیانه گفت:
-شام حاضره تشریف بیارید پایین البته اگر معاشقه به پایان رسیده!
لبم رو به دندان گزیدم و در جواب گفتم:
-معاشقه ای در کار نبود که حالا به پایان برسه سر کار خانم پالیزبان...
خواستم حرفهایم رو با چند کلمه ی برنده دیگر تکمیل کنم که کیوان با دستپاچگی میان حرفم آمد و گفت:
-غزل بسه دیگه.
مادرش با همون اخم های درهم بدون اعتنا به حرف های گستاخانه ام کیوان رو مخاطب قرار داد و بدون نگاه کردن به من گفت:
-بلند شو بیا پایین.
و در را محکم کوبید و. رفت.کیوان سری از روی تاسف تکان داد و زمزمه کرد:
-ای کاش حرفی نمی زدی و سکوت می کردی و مثل من فقط شنونده بودی.
نگاه پر از سوالم را به چشمهایش دوختم و یک کلمه پرسیدم:
-چرا؟
با انگشت اشاره شقیقه اش را لمس کرد و با لحنی نیمه عصبی زمزمه کرد:
-فعلا چیزی نپرس.
لجوجانه گفتم:
-نمی تونم این حق منه که بدونم توی خانواده ی پتلیزبان قراره چه بلاهایی سرم نازل بشه.
برای دقایق کوتاهی در سکوت نگاهم کرد و در کمال خونسردی گفت:
-الان باید بریم پایین فردا صبح راجع بهش صحبت می کنیم.
این رو گفت و با نوعی شتاب زدگی از جا بلند شد.برای اینکه حرفهایم رو اول به کرسی بشونم و اجازه دخالت در زندگی ام را به هیچ کس ندهم با لجبازی بچه گانه مخصوص به خودم محکم گفتم:
-من پایین نمیام من به مادرم هم باج نمی دم چه برسه به مادر شوهر آیندم.من اجازه دخالت توی زندگی خصوصی ام را به احدی نمی دم مادر تو که جای....
با صدای تقریبا بلند فقط گفت:
-غزل.
با همون غدی پرسیدم:
-غزل چی؟
با صدای آرام تر گفت:
-انقدر منم منم نزن بلند شو بریم پایین.
وقتی دید از جایم تکان نمی خورم با لحن التماس گونه ای ادامه داد:
-خواهش می کنم به خاطر من بیا پایین.
سرم را به طرفین تکان دادم و او دوباره شروع کرد:
-عزیز دلم من به جای وادرم از تو پوزش می خوام.من به جای اون از این نوع رفتار شرمنده ام.حالا کوتاه بیا فقط برای دل من...
نرم شدم و آرام گفتم:
-فقط به خاطر وجود نازنین تو کوتاه میام.
لبخند کمرنگی روی لبهای خشکش نقش بست و نجوا کرد:
-مرسی.
دست در دست هم از پله ها پایین رفتیم.شکوه خانم با همان حالت متفرعن روی صندلی پشت میز غذا خوری نشسته بود و ماور نگاه می کرد.ناگهان دستم از توی دستای سرد کیوان رها شد و او آن طرف میز کنار مادرش نشست.
با حالتی بلاتکلیف ایستاده بودم که آقای پالیزبان با مهربانی گفت:
-بشین دخترم حالا که اجازه نشستن کنار نامزدت رو نداری لااقل اجازه داری مقابلش بشینی!
شکوه خانم نگاه پر کینه ای به آقای پالیزبان انداخت و سکوت کرد.در هنگام شام خوردن تنها صدای به هم خوردن قاشق و چنگال و بشقاب به گوش می رسید.یک ساعت بعد از صرف شام باز هم احساس سر در گمی و بلاتکلیفی می کردم که شکوه خانم امر کردند.
-موژان!
او جواب داد:
-بله مامان.
و مادر کیوان با همان لحن آمرانه گفت:
- می خواستم بی اعتنا باشم ولی نتوانستم و نا خودآگاه زمزمه کردم:
-شب بخیر.
در حین گفتن نگاهم با نگاه کیوان تلاقی کرد و او لبخندی نثار نگاه پریشانم کرد.برای نخستین بار بود که احساس کردم هیچ تکیه گاهی ندارم و تمام بدنم رعشه گرفته بود.اتاقی که شکوه خانم برای خوابیدن و استراحت کردن من در نظر گرفته بود بین اتاق موژان و کیوان بود.با حالتی عصبی طول و عرض اتاق را می پیمودم و با خودم حرف می زدم.بد جوری بی خوابی زده بود به سرم.پاسی از شب گذشته بود که با تنی خسته و فکری مغشوش خود را روی تخت رها کردم در حالی که پاهایم از تخت آویزان بود دستگیره ی در با لحظه ای مکث پایین کشیده شد و کیوان وارد اتاق شد.خواستم حرفی بزنم که به نشانه ی سکوت انگشت اشاره اش را روی بینی گذاشت از روی تخت بلند شدم و صاف نشستم.بی اختیار قلبم به تاپ تاپ افتاد.با صدایی نجواگونه گفت:
-چرا نخوابیدی؟
با صدایی آهسته تر از او جواب دادم:
-به همون دلیلی که جنابعالی نخوابیدی.
ناگهان بی اختیار بغضم گرفت و ادامه دادم:
-دیگه دارم از این موش و گربه بازی ها خسته می شم...هنوز یک ماه نشده که من و تو نامزد شدیم...
سعی کردم بغضم رو فرو بدمو کمی مصمم تر و محکم تر حرف بزنم ادامه دادم:
-اون وقت مادر و خواهر تو با این زفتار سردشون روزی صد بار منو شکنجه می دن.کیوان من تحمل این بازی های مسخره رو ندارم من با این سردی ها آشنا نیستم.من...
دیگر نتوانستم خوددار باشم وزدم زیر گریه.نزدیکم اومد و با دلجویی دستم را گرفت و سعی کرد آرومم کنه.دستهایم می لرزید و چشمهایم می گریست.بوسه گرمی بر دستهای لرزانم نواخت و زمزمه کرد:
-بازم من به جای مامان از تو معذرت می خوام.
 

ariana2008

عضو جدید
فصل4-3



لین جمله اش باعث شد دلم برایش بسوزد.روی لبهی تخت نشست و همان گونه که به آهستگی و در عین حال شمرده حرف می زد ادامه داد:
-اگه منو دوست داری و زندگی آیندمون برات مهمه صبور باش و سعی نکن در برابر بعضی حرف های کنایه آمیز مادرم جبهه بگیری.تنها تمنای من از تو اینه که خونسرد و بی تفاوت از کنار حرفهایش بگذری حداقل این طوری اون دیگه ادامه نمی ده.گهگاهی هم که لازمه مقابل به مثل کنی و در برابر حرکات و رفتار مامان عکس العمل نشون بدی خودم بهت میدون میدم خودم بهن بال و پر می دم.
پوزخند زدم و گفتم:
-هنوز چیزی نشده مامان جونت پر و بال منو بسته...بالاخره من باید از مادر جنابعالی تو سری بخورم و دم نزنم یا این که با اون دوئل کنم تا معلوم بشه کی زودتر میدون رو خالی می کنه؟
با دو انگشت ابروهای گرع خورده ام را از هم باز کرد و نجوا کرد:
-دلم نمی خواد با اوقات تلخی با من حرف بزنی.دوست دارم همون غزل شیطون توی آموزشگاه باشی تو نمی دونی که چقدر دلم برای اون شیطنت های بچه گانت تنگ شده.
این بار متعجب تر از دفعه ی قبل پرسیدم:
-تو از من چی می خوای؟این که برات مثل یه سرگرمی جدید باشم؟یا این که به جون مامان جونت بیفتم و تند خوئی ها و سخت گیری هاش رو نسبت به شما تلافی کنم و حتما تو هم از زبون درازی من در برابر مامان جونت لذت ببری و یا مثل یک عروسک کوکی منتظر هر حرکت تو باشم که کی در برابر حرف ها و پاسخ های دندان شکن مامان جون دیکتاتورت جبهه گیری کنم و کی سکوت....
لحظه ای مکث کردم و بعد به حرفم اضافه کردم:
-اصلا دیگه هیچی نگو که بیشتر از این وحشت کنم و پشیمون بشم از تصمیمی که ....
حرفم را برید:
-اگه وجود من برات مهمه...دیگه ادامه نده اگه یه مدتی تحمل کنی قول می دم از هر بندی رهات کنم.
ناخودآگاه اخم هایم باز شد و لبخند بر لبم نشست.بت دیدن لبخندم بوسه ی دیگری روی دستم زد و خیلی آهسته از اتاق بیرون رفت.
دقایقی بعد از خروج او پلکهایم سنگین شد و به خواب فرو رفتم.صبح با انرژی و سر حال از خواب برخاستم.بعد از شستن دست و صورتم آرایش کردم و از اتاق خارج شدم.
در اولین برخورد با شکوه خانم مواجه شدم.زیر چشمی حرکات و رفتار شکوه خانم را زیر نظر گرفتم و متوجه شدم هیچ نرمشی در کار نیست سعی کردم در برابر رفتار های سرد و بی اعتنایی او محکم باشم.بعد از صرف صبحانه که در سکوت صرف شد کیوان اشاره کرد که در حضور دیگران اعلام کنم و یا بهتر بگم برای بیرون رفتن اجازه بگیرم.بنا براین با تانی گفتم:
-با اجازتون ما قصد داریم چند ساعتی از شهر بیرون بریم.
شکوه خانم بی آنکه به من نگاه کنه کیوان رو مخاطب قرار داد و گفت:
-اگه هوای بارونی براتون مشکلی ایجاد نمی کنه هر کاری که دست دارید انجام بدید.
در یک فرصت مناسب که دوباره برای لحظاتی تنها شدیم کیوان نجوا کرد:
-هنوزم دلخوری؟
-مهم نیست.
-غزل می شه خواهش کنم از موژان هم خواهش کنی همراهمون بیاد؟
با حرص گفتم:
-می شه از من خواهش نکنید؟...به جای خواهش کردن خودت...
میان حرفم پرید:
-به خاطر من سماجت نکن یه امروز رو به حرفم گوش کن.اگه تو ازش بخوای یه لطف دیگه داره سعی کن باهاش ارتباط برقرار کنی.
-ارتباط یا التماس؟
-هر چی که تو اسمش رو می ذاری.
-شرمنده که من باید اعلام کنم که من از این غلطا نمی کنم.
-بهت گفتم لجبازی نکن.
-متاسفم که نمی تونم...
-غزل یه کمی هم به من فکر کن به موقعیتم به شرایطم به احساساتم.
-مگه شما این کار رو در مورد من می کنید؟
آه بلندی کشید و گفت:
-اگه سرکار اجازه بدید من قبلا به همه چیز فکر کردم.
-فکر کردی یا می کنی؟
-باشه هر طور که تو بخوای.
-قهر نکن گل پسر حوصله ی منت کشی ندارم.چی کارت کنم فعلا مجبورم هر چی بگی گوش کنم.
قبل از این که موژان وارد اتاقش بشه صدایش کردم:
-موژان جون.
به طرفم برگشت و خیلی رسمی گفت:
-بله.
جلو رفتم و با تردید دستش رو گرفتم و گفتم:
-دلم می خواد این روز تعطیل رو تو هم کنا رمن و کیوان باشیس.دوست دارم رابطه ام با تو فراتر از رابطه ی یک شاگرد با معلمش باشه.
لبخند زد:
-مرسی خانم خوشگله...اما...متاسفانه من امروز باید کارهای عقب افتاده ام رو انجام بدم.چون فکر نمی کنم فرصت دیگه ای برای...
میان حرفش پریدم و گفتم:
-خواهش می کنم قبول کنید خانم پالیزبان...ببخشید موژان جون و لطفا اما و ولی و نمی شه نیارید اجازه بدید خوشگذرونی امروز با همراهی شما تکمیل بشه.
تردید را در نگاه آرامش می دیدم وقتی بع کیوئان نگاه کرد و او با تکان دادن سر خواست که بپذیرد با کمی من من گفت:
-پس اجازه بدید از مامان اجازه بگیرم.
کیوان نزدیک اومد و گفت:
-اجازه مامان رو بذار به عهده ی من.
موژان لبخند محزونی زد که در آن هزارها معنی نهفته بود.به تانی گفت:
-با اومدن من شما دوتا معذب می شین دونفری لذتی داره که....
کیوان میان حرفش پرید و گفت:
-اتفاقا سه نفری رفتن به خارج شهر مخصوصا توی این هوای با حال یه چیز دیگه است.
بعد رو به من کرد و ادامه داد:
-این طور نیست غزل؟
با این که در کنار موژان به قول خودش معذب بودم به نشانه ی تایید حرفش سر تکان دادم و کیوان با ذوق زدگی گفت:
-آبعلی یا زرده بند؟
در یک زمان هر دومان گفتیم:
-فرقی نمی کنه.
و بعد به روی یکدیگر لبخند زدیم.
زمانی که هر سه نفر آماده ی خروج از خانه بودیم شگوه خانم هنوز هم اخم هایش در هم بود ولی آقای پالیزبان با مهربانی همیشگی اش تا جلوی در حیاط مارو مشایعت کرد با صدای بلند گفت:
-بهتون خوش بگذره جوونا.جای منم خالی کنید.
هر سه لبخند زدیم و برایش دست تکان دادیم.در طول راه هر سه سکوت اختیار کرده بودیم.بدون اینکه بدانیم به کجا می رویم به خیابان ها و عبور کند اتومبیل ها و شتاب زدگی آدمها نگاه می کردیم.صدای نازک و لطیف موژان که منو مخاطب قرار می داد باعث شد برگردم.
-بله.
-نمی خوای از خوش مشربیت استفاده کنی تا من و کیوان از شیطنت هات لذت ببریم؟
به کیوان نگاه کردم که لبخند برلب داشت.گفتم:
-بی تعارف بگید مردم آزاری و راحتم کنید.
لبخند کمرنگی زد و گفت:
-حالا هر چی دوست داری اسمش رو بذار ولی سکوت نکن.
پوزخند زدم و زیر لب نجوا کردم:
-انگار من و حرفهایم وسیله ای شدیم برای سرگرمی اغیار.
موژان گفت:
-اصلا این طور نیست من و کیوان چون آدم های ساکتی هستیم از این که دختری پر روحیه و شا دهستی لذت می بریم.بد برداشت نکن خوشگل خانم.
باران نم نم می بارید و بوی خاک به مشام می رسید.موژان پیاده شد تا خواستم در رو باز کنم کیوان دستم رو گرفت و گفت:
-چند لحظه صبر کن.
متعجب پرسیدم:
-چرا؟
بسته ی کادو پیچ شده ای را به سویم گرفت:
-این مال توئه.البته ببخش با سلیقه ی خودم خریدم.اگر خوشت نیومد تنت نکن...یادگار نگهش دار.
لبخند زدم.
-مرسی آقای دست و دلباز.
بسته را باز کردم یک ژاکت بافتنی قهوه ای سوخته با یقه ی خز قهوه ای و نقره ای دوخته شده بود مقابل خود دیدم.
-مرسی زحمت کشیدی ولی دیگه از این کارا نکن نمی خوام از الان ورشکست بشی و عامل این....
-طعنه می زنی؟
شانه بالا انداختم و گفتم:
-به جون شما جدی عرض می کنم.
حالا که جدی حرف زدی بذار منم بهت بگم که تشکرت خیلی خشک و رسمی بود.
تبسم کردم:
-آی آقا معلم منو به سنگدلی متهم نکن که کفرم در میاد.
-باشه ... حالا پیاده شو که موژان از سرما یخ زد.
 

ariana2008

عضو جدید
فصل 4-4



وقتی در معرض هوای سرد قرار گرفتم احساس تازگی کردم.موژان برای این که ما راحت باشیم تا رسیدن به رستوران مورد نظر چند قدمی جلوتر از ما حرکت می کرد تا به خیال خودش مزاحم حرف زدن ما نباشد.در افکارم غوطه ور بودم که کیوان دستم را در دست گرفت و سکوت را شکست:
-ساکتی!
-چی بگم که تو خوشت بیاد و بخندی!
-اینم یه جمله ی جدیه؟
-چرا حرفای منو بد برداشت می کنی؟
-سوال منو با سوال جواب نده.
-باشه آقا معلم سعی می کنم طبق خواسته ی شما رفتار کنم.
-تو همیشه اینقدر تیکه بنداز و بد پیله ای؟
خندیدم:
-باور کنید همیشه دختر بد قلقی نیستم.
-باشه باور می کنم که رفتارای امروزت از حرفای دیروز مامان من ریشه گرفته.
مقابلش ایستادم:
-پس دیگه هیچی نپرس و بذار تمومش کنم.
آه سرد و بلندی کشید و همون طور که با نگاهش صورتم را می کاوید زمزمه کرد:
-باشه هر طور که تو بخوای.
وارد رستوران لیدی برد(پرنده خانم)شدیم رستورانی که طرح اسپانیش داشت و نمای داخل آن روستیک بود.یعنی سقف و دیوارها به شکل بسیار زیبایی از چوب ساخته شده بود.مکان خلوتی نبود و چون تنها رستوران و کافی شاپ مدرن آن حوالی بود جمعیت زیادی را در خود جای داده بود.به سختی جای خالی پیدا کردیم و نشستیم.من و کیوان نگاهی به منوی غذا انداختیم ولی موژان ساکت و دست به سینه نشسته بود و اطرافش رو نگاه می کرد.کیوان او را مخاطب قرار داد و گفت:
-تو چی می خوری؟
مستقیم به چشمای کیوان نگاه کرد و گفت:
-هر چی تو بخوری.
یک لحظه از شدت حسادت داغ شدم اصلا دلم نمی خواست جز من کسی با او اینقدر را حت صحبت کنه حتی خواهرش.خیلی سعی کردم خونسرد باشم و ضعف نشان ندهم.کیوان سفارش غذا داد و بعد در سکوت محو تماشای هم شدیم و فراموش کردیم که موزان کنارمان است.در حین غذا خوردن نطقم باز شد و گفتم:
-اصلا فکر نمی کردم دو تا از دبیرام از اقوام نزدیکم بشن.خصوصا کیوان که از دست من حسابی کفری بود.
نگاهی مرموز بین خواهر و برادر رد و بدل شد که برای من قابل درک نبود.غذا هم در سکوت پر معنای اون دو تا صرف شد.بارش باران قطع شده بود که از رستوران خارج شدیم تا به بهانه ی قدم زدن من و کیوان بیشتر با هم صحبت کنیم.طبق معمول موژان چند قدم جلوتر از ما راه می رفت تا ما با هم راحت باشیم.اول هر دو سکوت کردیم ولی من تحمل این سکوت را نداشتم و دلم می خواست با ترفندی زیرکانه اطلاعاتی راجع به خانوادش بگیرم.برای همین اول در مورد موژان پرسیدم:
-کیوان؟
نگاهم کرد و پاسخ داد:
-بله.
گفتم:
-موزان چند سال از تو کوچیکتره؟
بعد از لحظه ای مکث گفت:
-حدود 5 سال.
-چرا در اوج جوانی همیشه غمگین و پژمرده است؟
نگاه موشکافانه ای به چهره ام انداخت و گفت:
-مثل اینکه کنجکاوی داره حسابی قلقلکت می ده؟
نگاهش کردم و صادقانه گفتم:
-ای همچین.
آه عمیقی کشید و گفت:
-فکر نمی کردم با دیدن اوضاع خونه ما سوالی برات پیش بیاد.تو که دختر تیز بینی هستی باید تو همون نگاه اول فهمیده باشی حاکم مطلق خونه ی ما مادرمه.یعنی واقعا لازم بود من به این موضوع اعتراف کنم؟
شانه هایم را بالا انداختم و گفتم:
-ببخشید آقا معلم نمی دونستم جواب سوالم براتون خوشایند نیست.
لبخند زد و گفت:
-پس لطفا دیگه سوالای ناخوشایند نپرس که مجبور بشم این طوری جوابش رو بدم.
اخم هایم رو در هم کشیدم و گفتم:
-همیشه در نهایت بد جنسی به بعضی از سوال ها جواب می دی؟
نگاه شیطنت آمیزش رو به چهره ام انداخت و گفت:
-گاهی اوقات که متوجه بشم که طرف مقابلم می خواد با زیرکی حرف از زیر زبونم بکشه بله در نهایت بد جنسی به سوال های موشکافانه اش پاسخ می دم تا توبه اش بشه و دیگه سوالای سخت نپرسه.
کنجکاوی ام بد جوری تحریک شده بود برای همین کوتاه نیومدم و پرسیدم:
-می شه سوال کنم دلیل ازدواج نکردن موژان چیه؟
لبش را جوید و همراه با لبخند پر معنایی پاسخ داد:
-اگه بگم نه نمی شه سوال کنی کوتاه می آیی؟
نگاهش کردم و گفتم:
-نه مسلمه که کوتاه نمیام چون فضولی حسابی کلافه ام کرده یا بگو یا این که از زیر زبون موژان....ببینم نکنه خانم معلم ما عاشق تشریف دارن؟
باز هم لبش رو می جویید که یک لحظه حس کردم از حرص این کار را می کنه اما اهمیت ندادم و منتظر پاسخش شدم.با صدایی آرام پاسخ داد:
-بله درست حدس زدید.
با ذوق زدگی پرسیدم:
-از فامیله یا آشناها؟
-یکی از دوستای صمیمی منه.
-پسره نمی دونه که موژان خاطرش رو می خواد؟
-چرا میدونه اتفاقا اونم موژان رو دوست داره.
-چرا واسه ازدواج اقدام نمی کنه؟نکنه اونم با مادرت مشکل داره!
-به فرض که حدسیات شما درست باشه دونستن این چیزا چه نفعی به حال سر کار داره؟
-حسنش اینه که من می فهمم که مادر جنابعالی تنها به شخص من مشکل نداره و کانجار نمی ره بلکه با خواستگار دخترش ...
-بسیار خوب حرفت رو زدی منم شنیدم حالا دیگه لطفا این بحث رو تموم کن!
-بله آقا معلم تودار حق با شماست!اما در مورد تو چطور؟با این مقررات سخت مامی جونت چه طور رضایت داده که بعد از 32 سال به یکی از شاگردت هات نامزد بشی؟نکنه کاسه ای زیر نیم کاسه هست؟
موذیانه خندید و گفت:
-ببخشید دیگه از این جا به بعدش جزو اسراره.
نگاهش کردم و زمزمه کردم:
-بالا خره مجبور می شی پرده از رازهای سر به مهرت هم برداری.
جمله ام را شنید و به رویم لبخند زد و سکوت اختیار کرد.سکوتی که باز هم در نظرم مرموز بود.وارد کافی شاپ رستوران شدیم و کیوان دستور قهوه داد.من هم با شیطنت گفتم:
-خانم و آقای پالیزبان تشریف بیارید بنشینید تا فالتون رو در اسرع وقت بگیرم.
کیوان که می دونست شیطنتم گل کرده گفت:
-پس با اجازتون منو موژان کافه کلاسه می خوریم.
دستش رو گرفتم و زمزمه کردم:
-نامهربون نشو و بذار از لحظه های خوب و ناب زندگی نهایت استفاده را بکنیم و در ضمن آقا معلم با نسکافه فال قهوه نمی گیرن زیادی دلواپس فاش شدن رازهای سر به مهرت نباش.من برای مزاح این کار رو می کنم.
تبسم کرد و گفت:
-لطفا به من درس نده خودم خیلی خوب می دونم که با قهوه ی ترک فال می گیرند خانم فالگیر قلابی.
خندید و من برای لحظاتی بدون پلک زدن نگاهش کردم و با صدایی نجوا گونه گفتم:
-چرا هنوز حدس های منو نشنیده لقب فال گیر قلابی بهم می دی؟
لبخند ملیح موژان از دیدم پنهان نموند او سرش را به محتویات داخل کیفش گرم کرد و من بی صبرانه منتظر پاسخ او بودم.دقایقی نگاهمون درهم قفل شد و این بار او بود که سکوت را شکست:
-واسه این که این لقب خیلی بهت میاد.
پوزخند زدم و گفتم:
-شما همیشه به اونایی که دوسشان دارید چنین القابی می دید؟
در همین موقع پیشخدمت سینی حاوی سه فنجان و قوری قهوه را روی میز گذاشت و رفت هر سه سکوت اختیار کردیم بودیم.یک لحظه نگاهم بر روی چهره ی محزون و متفکر موژان ثابت موند.وقتی نگاهمون با هم تلاقی کرد هر دو با زدن لبخند کمرنگی دیده از هم بر گرفتیم.در تمام دقایقی که کنارشان نشسته بودم با دقت رفتار و حرکاتشون را زیر نظر داشتم.احساس کردم حرف هایی که می زنند با تردید بر زبان می آورند و هر دو محتاطانه عمل می کگردند و این حرکاتشون بود که برای من زجر آور بود.دلم می خواست همان طور که با آنها صادقانه و صمیمانه برخورد می کردم متقابلا آنها هم با من همین طور رفتار کنند.وقتی فنجان کیوان خالی از قهوه شد بلافاصله آنر ا برداشتم و با همون لحن شیطنت آمیز همیشگی گفتم:
-وای وای وای خدای من ببین چی چی افتاده!آقای پالیزبان ستاره ی بخت و اقبال تا ابد با شماست.
او دست زیر چانه زده بود و به حرف های من خندید من بی تفاوت ادامه دادم:
-دختری رو واسه ازدواج انتخاب کردی که نظیرش توی دنیا پیدا نمی شه خیلی دوسش داری و تصمیم گرفتی برای مراسم ازدواجت سنگ تموم بذاری و ماه عسل ببریش به جزایر قناری....خلاصه این که حسابی شانس آوردی...
فنجان رو از دستم گرفت و به داخلش نگاه کرد و با خنده گفت:
-توی این فنجون که چیزی نیفتاده .... در ضمن حرف های دل خودت رو بهانه نکن چون از این خبرا نیست.
رویم را از او برگرفتم و با حالت دلخوری گفتم:
-بی ذوق.
موژان با لبخند گفت:
-بی شوخی تو بلدی فال قهوه بگیری؟
به جای من کیوان جواب داد:
-نه بابا همین یه قلم جنس رو نداره درسته؟
نگاهش طوری بود که دلم می خواست خود را در آغوشش رها کنم.بی اختیار دستم را که زیر میز بود به طرف دست او بردم و محکم فشردم.دلم می خواست همه بفهمند من نسبت به او چه احساسی دارم.گفتم:
-هر چی آقا کیوان می گن درسته ببین من چه دختر مطیعی هستم شانس آوردی من نصیبت شدم.
با لبخند رضایتی که روی لبش نشست من رو به زندگی مشترکمون امیدوار کرد.
 

ariana2008

عضو جدید
فصل 4-5




شب از راه رسید و وقت بازگشت بود.دلم می خواست روزها و شب های در کنار او بودن هیچ وقت تمام نشود.دلبستگی عجیبی نسبت به او و وجود نازنینش پیدا کرده بودم.دوست داشتم همیشه در همه حال با من و برای من باشد.همان طور که نگاهش در نگاه شیفته ام گره خورده بود نجوا کرد:
-شب بخیر خوب بخوابی عزیزم.
لبخند زدم و گفتم:
-مرسی.
با خستگی در را گشودم و وارد حیاط شدم.همه جا غرق در سکوت و سکون بود.حدس زدم کسی خانه نباشد وارد سالن که شدم روی میز تلفن یادداشت مادر را دیدم که نوشته بود منزل دایی مسعود هستند.با خیالی آسوده پس از مسواک زدن به رختخواب پناه بردم.خوابی سرشار از روی رویای طلایی سرشار از عشق دوران جوانی.
درس و کنکور را فراموش کرده بودم و به جای آن با نامزد بازی و تفریحات و خوشگذرانی اوقات را سپری می کردم.این وضعیت در حالی بود که دوستان و همشاگردی هایم سخت مشغول درس خواندن بودند.کیوان هم هیچ اصراری برای شرکت من در کنکور نداشت.همین امر باعث شده بود تا ادامه تحصیل برایم بی اهمیت جلوه کند.
باران نم نم می بارید.از شیشه پنجره اتاقم که رو به حیاط بود به بیرون نگاه کردم.باز هم در انتظار او بودن و فرار کردن از چهار دیواری خانه.با او و در کنار او بودن تمام لحظاتم را پر از عشق و شور می کرد.او با رفتار و حرکاتش بد جوری توی دلم جا باز کرده بود حتی به خاطرش کنایه ها و بی اعتنایی های مادرش رو تحمل می کردم.رفت و آمدم به منزلشان را بیشتر کردم تا بلکه بتوانم توی دل شکوه خانم هم جا باز کنم ولی در نهایت به این نتیجه رسیدم که بی فایده خود را به او می چسباندم او در هیچ شرایطی به من باج نمی داد.در مورد رفتار های سرد شکوه خانم به هیچ کس حرفی نمی زدم چون برای وجود مهربان او بود که در مقابل سر سختی های مادرش مقاومت می کردم و اندکی صبوری یه خرج می دادم.
اما این صبوری دیری نپایید که به خشم و عداوت شد.نمی دانم با کدام جمله با کدام نامهربانی از کوره در رفتم و صبرم لبریز شد.نمی دانم از کجا شروع شد فقط یادم است با یک طعنه ی پیش پا افتاده دیوانه شدم و به طرز گستاخانه ای جواب طعنه اش را دادم و بلافاصله سالن رو ترک کردم و به حیاط پناه بردم تا هوای آزاد باعث شود خشم و بغضم را فرو دهم روی تاب کنار استخر نشستم و به خودم تسلا دادم که حرف های ناراحت کننده شکوه خانم اصلا برایم مهم نیست ولی به خودم دروغ می گفتم چون تا مغز استخوانم می سوخت که هر لحظه او بی دلیل تکه پرانی کند و من تنها به خاطر وجود کیوان شکیبایی به خرج بدهم در افکارم غوطه ور بودم که کیوان آرام و بی صدا کنارم نشست.ناخودآگاه یک قطره اشک از چشمانم فرو ریخت.صدایش مثل ترنم باران بهاری تسکینم می داد.
-عزیز دلم من به جای مادرم ازت پوزش می خوام.من شوهرتم رفیقتم نوکرتم توتوی این خونه منو بشناس من دلم می خواد تو مستقل باشی پس حرف های آزار دهنده مادرم کوچکترین اهمیتی نداره.
با پشت دست اشکم را زدودم و گفتم:
-من از وقتی با تو نامزد شدم استقلالم رو از دست دادم اون وقت تو می گی دلت می خواد من مستقل باشم؟ من نمی تونم از حالا زندگیمو با طعنه و کنایه های مامان جونت پایه ریزی کنم.من دلم می خواد بر اساس افکار و عقاید خودم زندگی کنم من می خوام تو فقط مال من باشی....
حرفم رو برید و با لبخند محزونی گفت:
-من فقط مال توام تمام و کمال.فقط باید مدتی تحمل کنی بعد تو خانمی کن...
میان حرفش پریدم:
-خانمی بال و پر می خواد جونم مادر جنابعالی از وقتی من نامزد تو شدم بال و پرم رو بسته.تو تا کی می خوای حرف ها و رفتار های مادرت رو توجیه کنی و به خاطر حرکات و رفتارهای خشن و سردش از من پوزش بخوای اصلا چرا تو باید هر بار این جمله رو تکرار کنی و من چشمم رو ببندم؟اصلا چرا منو می یاری اینجا؟منو برگردون خونه دیگه نمی خوام این جا باشم و در مقابل این رفتار سرد تظاهر به بی تفاوتی کنم.
برای لحظاتی در سکوت نگاهم کرد و نجوا کرد:
-اگه منو دوست داری اگه زندگی مشترکمون برات اهمیت داره تحمل کن نه حاضر جوابی حالا هم ازت خواهش می کنم بری ازش عذر خواهی کنی به خاطر من....خواهش می کنم.
 

ariana2008

عضو جدید
قسمت آخر فصل 4



از تعجب دهانم باز مانده بود.مادر او به من علنا توهین کرده بود حالا من باید از او معذرت خواهی می کردم.چه قدر برایم سخت و دور از انتظار بود!محکم گفتم:
-نه حاضرم بمیرم ولی غرورم رو زیر پاهای مادرت له نکنم.
طوری نگاهم کرد که حاضر به خرد کردن غرورم شدم.یک نگاه عاجزانه و عاشقانه باعث شد که بپذیرم که اشتباه از سوی من بوده است.وقتی از شکوه خانم معذرت خواستم لبخند فاتحانه ای روی لب نشاند و با همان حالت متفرعن همیشگی اش جواب داد:
-مهم نیست.
از دست کیوان حرص می خوردم که باعث خورد شدن غرورم شده بود ولی ابراز نکردم.هوا که تاریک شد در یک فرصت مناسب کیوان رو تناه گیر آوردم و نجوا کردم:
-منو بر گردون خونه.
حیرت زده به چشمانم نگاه کرد و پاسخ داد:
-چرا مگه دوباره چیزی شده؟
با همان صدای نجوا گونه گفتم:
-برم می گردونی یا آژانس بگیرم؟
باز هم تکرار کرد:
-آخه تو به من بگو چرا؟
با لحنی غضب آلود گفتم:
-چراش دیگه به خودم مربوطه منو بر می گردونی یا تنها برم.جوابش یک کلمه است آره یا نه؟
برای لحظاتی در سکوت نگاهم کرد.بعد از کمی مکث آرام گفت:
-اگر خواهش و التماس کنم چی؟بازم قصد رفتن داری؟
از شدت عصبانیت لبهایم رو جویدم و یک کلمه گفتم:
-بله می رم چون موندنم دیگه جایز نیست.
برای دقایقی تامل کرد و سپس آه عمیقی کشید و گفت:
-باشه می برمت فقط اجازه بده برم لباسم رو عوض کنم.
می فهمیدم که لباس عوض کردنش بهانه است و می خواد از مادر جانش کسب تکلیف کنه.آن قدر از حرص لبم را جویده بودم که سوزشش بیچاره ام کرده بود.اصلا حالت طبیعی نداشتم فقط دلم می خواست هر چه زودتر از آن مکان فرار کنم.هنگام خداحافظی از خانوادش دوباره شکوه خانم با سگرمه هایی درهم با پسرش حرف می زد بعد رو به من کرد و گفت:
-چرا گفتن حقایق برای تو قابل هضم نیست چرا اون ها رو طعنه و کنایه می دونی.قصد من این نبوده حالا میل خودته هر جور دوست داری فکر کن.
کیوان کنارم ایستاده بود بهم سقلمه زد و زیر لب گفت:
-برو جلو و صورت مامان رو ببوس.نذار کینه از حالا جای محبتو بینتون بگیره.
این دیگر برایم فوق طاقت بود نگاه پر از خشمم را به چشمهایش دوختم و نجوا گونه گفتم:
-دیگه بیش از این نمی ذارم غرورم لگد مال بشه بسه دیگه کیوان.
آقای پالیزبان جلو اومد و صورتم را بوسید و با لحنی سرشار از محبت گفت:
-دختر گلم به این زودی از ما خسته شدی حالا شامو می خوردی بعد از این جهنم فرار می کردی.
یک لحظه نگاهم بر روی چهره ی شکوه خانم ثابت ماند.چشم هایش داد می زد که درونش چه خبر است.موژان خیلی آهسته نجوا کرد:
-ببخش غزل جون که نمی تونم تا جلوی در همراهتون بیام به خانواده سلام برسون.
فقط گفتم:
-متشکرم و خداحافظ.
در دلم گفتم"دیگه پشت گوشتونو دیدید منم می بینید"
وقتی اتومبیل را روشن کرد نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
-دیگه منو اینجا نیار.
نگاه کوتاهی به چهره ام انداخت و سکوت کرد.در صورتی که من در انتظار پاسخی قانع کننده از جانبش بودم.دقایقی در سکوت گذشت و او خیلی آهسته می راند و همین موضوع دوباره عصبی ام کرد.گفتم:
-چرا هیچی نمی گی؟چرا خواهش نمی کنی که باز هم قدم به خونه تون بذارم و طعنه ها و کنایه های مامان جونت رو از صمیم قلب بپذیرم و در پاسخ به طعنه هایش سکوت اختیار کنم.معنی این سکوت عاقل اندر سفیه چیه؟
ناگهان گوشه ای از خیابان اتومبیل متوقف شد و او با لحن نیمه عصبی پرسید:
-حرف های گوشه دارت تموم شد یا هنوز دلت می خواد نطق کنی؟
نگاهم در نگاه آرامش قفل شد چون حرفی برای گفتن باقی نمونده بود.سکوت کردم و او ادامه داد:
-پس خوشبختانه آروم شدی که نطقت کور شده نه؟
وقتی باز هم سکوت کردم با لحن آرام تری به حرف هایش اضافه کرد:
-تو فقط مجبوری تا زمانی کنایه های مادرمو تحمل کنی که رسما همسر من نشدی بعد از اون نه تو مامان منو می بینی نه اون تو رو.این خواهش زیادیه که یه مدتی رفتارهای غیر قابل تحمل مادرمو نادیده بگیری؟بعد از اون دیگه مجبور به تحمل نیستی به خدا نیستی.
دهانم باز شد و بلافاصله گفتم:
-چه تضمینی برای حرف های امیدوار کننده ات وجود داره که این قدر محکم و مصمم حرف می زنی؟
زیر لب گفت:
-به من اعتماد کن.
بعد از آن حرکت کرد و در سکوت مرا به خانه زساند و با گفتن "به امید دیدار" از جلوی پایم به سرعت گذشت.کلید انداختم و در را باز کردم و داخل رفتم.وارد سالن که شدم همه را پشت کانتر آشپزخانه مشغول غذا خوردن دیدم.سلام کردم و بی صدا به اتاقم پناه بردم.صدای مادر رو شنیدم که پرسید:
-غزل پس چرا تنها اومدی مگه با کیوان نبودی؟
بی حوصله تر از اون بودم که به سوال هایش پاسخ بدهم برای همین خودم را روی تخت رها کردم تا از هر فکر و خیالی رها شوم که مادر به اتاقم سرک کشید و گفت:
-نشنیدی چی پرسیدم؟
-چرا شنیدم.
-پس چرا جواب ندادی؟
نا خود آگه اشکم سرازیر شد.مادر با تعجب وارد اتاق شد و در را از پشت بست.کنارم روی تخت نشست و آغوشش رو به رویم باز کرد در آغوش او خود را گم کردم.در آن لحظه فقط آغوش گرم و نوازشگر مادر بود که تسکینم می داد.دوباره پرسید:
-با کیوان مشاجره کردی؟
به دروغ تایید کردم و او موهایم را نوازش کرد و گفت:
-عزیز دل مادر این اشکها عصاره ی زندگی همهی زنهاست.توی همچین موقعیتی همه ما زن ها تحت تاثیر عواطف و احساسات قرار می گیریم و قطره های اشکمون تنها مرهمیبه که زخم ها ی قلبمون رو التیام می ده.حالا به مامان بگو سر چی بحثتون شد؟
در حالی که می گریستم گفتم:
-الان هیچی نپرسید به موقعش همه چیز رو براتون تعریف می کنم.
آه بلندی کشید و سرم رو بوسید و گفت:
-اگه شام نخوردی برات می ارم تو اتاقت.
از آغوشش بیرون اومدم و گفتم:
-میل ندارم الان فقط خوابم میاد.
-پس بلند شو مسواک بزن و بعد بیا توی رختخوابت راحت بخواب.
همان طور که اشک هایم را با دستمال پاک می کردم نجوا کردم:
-شب بخیر.
 

ariana2008

عضو جدید
فصل پنجم
قسمت اول


کتاب هندسه را باز کرده بودم تاخودم را با تمرین حل کردن سرگرم کنم اما همه ی فکرم حول مسائلی که شب پیش اتفاق افتاده بود دور می زد.صبح که از خواب بیدار شدم به مادر سفارش کردم که اگر کیوان تلفن کرد یا دنبالم آمد بگوید من نیستم.هنوز ساعتی نگذشته بود و من همچنان با افکارم کلنجار می رفتم که زنگ تلفن بلند شد حدس می زدم که او باشد برای همین وقتی مادر از توی آشپزخانه گوشی را برداشت من هم از توی اتاقم آرام گوشی را برداشتم و حدسم تبدیل به یقین شد.شنیدن صدایش بی اختیار قلبم را به تپش انداخت دستم را روی قلب نا آرامم گذاشتم و سعی کردم بی تفاوت باشم.برای همین زود گوشی را روی دستگاهش گذاشتم.بی هدف کتاب و دفتر هندسه را ورق می زدم هنوز ده دقیقه از قطع شدن ارتباط تلفنی مادر با کیوان نگذشته بود که صدای تک زنگ در به صدا در آمد.
از پشت پرده ی اتاقم به حیاط نگاه کردم و او را دیدم.دوباره قلبم تپید و دلم لرزید.در اتاقم را همزمان با ورود او باز کردم و بدون اینکه متوجه حضورش باشم با صدای بلند به مادرم که توی آشپزخانه بود اعلام کردم که من خونه نیستم.ناگهان نگاهم با نگاه او تلاقی کرد.بدون این که حرفی بزنم در را بستم و خود را روی تختم رها کردم و هزاران فکر توی مغزم شروع به وزوز کردند.دقایقی نگذشته بود که دو ضربه به در خورد.در حالی که تلاش می کردم لرزش صدایم رو پنهان کنم گفتم:
-دیر تشریف آوردید منزل نیستند.
در را باز کرد و من با چهره ی خندانش مواجه شدم:
-سلام خانم دروغگو.
داخل آمد و در را از پشت سر بست و ادامه داد:
-مثل این که حرف های دیشب من قانعت نکرده و می خوای بازم لجبازی کنی.این طوره؟
کنارم روی تخت نشست و چون پاسخ سوالاتش را دریافت نکرده ادامه داد:
-زبونتو گربه خورده یا دیشب خونه ی ما جا گذاشتی؟
بلافاصله زبانم را در آوردم و این باعث خنده اش شد.
-پس چرا حرف نمی زنی خانم زبون دراز؟
-برای اینکه هم تو دیشب حرفاتو زدی هم من پس با این حساب دیگه حرفی برای گفتن باقی نمونده.جنابعالی دیشب فرمودید تا زمانی که ازدواج کنیم بنده لال مونی بگیرم و در برابر حرف های مامان جونت سکوت اختیار کنم و مثل تو سری خورها عمل کنم.منم با سکوتم رضایتمو اعلام کردم.
صورتم رو به سمت خودش برگردوند و گفت:
-باز که داری منم منم می زنی.
همان طور که دستش زیر چانه ام بود نگاهمان در هم گره خورد.آهسته گفتم:
-سعی نکن با اون چشمات دوباره خامم کنی من دیگه پامو تو اون خونه نمی زارم که بعد مجبور باشم به خاطر تو بی دلیل از مادرت معذرت خواهی کنم.
نفس عمیقی کشید و گفت:
-بسیار خوب نیا هر طور که دوست داری رفتار کن.
دستش را گرفتم و با لحن بچه گانه ای پرسیدم:
-امشب همه خونه ی عمه مینا دعوتند میای من و تو هم توی جمعشون باشیم؟
کمی تامل کرد و بعد گفت:
-فعلا باید تابع امر شما بود چرا که نه؟
لبخند زدم و گفتم:
-مرسی از این که برای چنین درخواستی از طرف من از مامان جونت اجازه نمی گیری.
نگاهش تمام اعضای بدنم رو لرزاند خیلی محکم و جدی گفت:
-بار آخر باشه که این طوری با من حرف می زنی.
خودم را به نشنیدن زدم و رویم را از او برگرفتم و نجوا کردم:
-چرا حرف حقیقت برات سنگین و تلخه؟
بازوهایم را گرفت و به طرف خودش چرخاند و نگاه غضب آلودش را به چهره بی تفاوتم دوخت و عصبانی گفت:
-گفتم نمی خوام این مهملات رو بشنوم شنیدی یا نه؟من بچهنیستم که برای هر کاری از دیگران اجازه بگیرم.روشن شد؟
بازوهایم را از میان پنجه هایش رها کردم و خیلی خونسرد گفتم:
-بسیار خوب گل پسر دیگه حرفی نمی زنم که باعث رنجش جنابعالی بشه حالا خوب شد؟
بی اراده یک قطره اشک روی گونه ام غلطید باز هم پشت به او کردم.اما این بار به خاطر این که غرورم خرد نشود و او جاری شدن اشکهایم و عجز و ناتوانی ام را نبیند از او روی برگردانم.
برای لحظاتی بدون این که عکمس العملی نشان بدهد پشتم ایستاده بود اما بالاخره قطرات اشکم نرمش کرد.این بار با مهربانی بازوهایم را گرفت و مرا به طرف خودش چرخاند.دقایقی در سکوت نگاهش در نگاه بارانی ام قفل شد.بعد با صدایی که طنین نوازشگر داشت گفت:
-خیلی خب بسه دیگه نمی خوام اشک هاتو ببینم.
لبم را گزیدم تا بتوانم بغضم را قورت بدهم ولی گویا کنترل اشک هایم به اراده ی خودم نبودوهمان طور که بازوهایم میان پنجه هاش بود ادامه داد:
-باشه خانم ناز نازی من نباید به این زودی از کوره در می رفتم.باید اجازه می دادم تو هر چی دلت می خواست بگی منم در سکوت نگاهت کنم این طوری بهتر بود نه؟
سکوت کردم و او آه عمیقی کشید و ادامه داد:
-من دلم می خواد تو برای من و خانواده ام ارزش قائل بشی همون طور که من برای خانواده ی تو ارزش قائلم.
اشک هایم رو از روی گونه زدود و من نجوا کردم:
-ببخشید.........
به رویم لبخند زد و گفت:
 

ariana2008

عضو جدید
فصل پنجم
قسمت دوم


-فراموشش کن بهتره این بحث همین جا تموم بشه و دیگه تکرار نشه.باشه؟
به علامت تایید حرفش چشمهایم رو بستم و باز کردم.
ساعت از پنج بعد از ظهر گذشته بود و من در حالی خودم را می آراستم که شوهرم در سکوت روی تختم نشسته بود و حرکات وسواسی مرا با کنجکاوی نگاه می کرد.وقتی آرایش صورتم تمام شد به طرفش برگشتم و پرسیدم:
-خب چه طور شد؟
لبخند کمرنگی زد و گفت:
-خیلی خوب.
دوباره پرسیدم:
-لباسام چطوره می پسندی؟
همراه با پرسیدن این سوال چرخی زدم و بازهم سکوت عاقل اندر سفیه او بود که برایم تعجب آور شد.صدایش زدم:
-کیوان شنیدی چی گفتم:
-بله خانم شنیدم تو از هر نظر مورد تایید من هستی شک نکن من تو رو در هر شرایطی می پسندم.
نمی دونم چرا جوابش برایم گران شد ولی سعی کردم خشمم را بروز ندهم.به سویش رفتم و بی حرف کنارش نشستم سرم را روی شانه اش گذاشتم و نجوا کردم:
-تو چه فکری هستی که نمی خوای من از اون سر دربیارم؟
مویم را نوازش کرد و در گوشم زمزمه کرد:
-هیچی نگران نباش کوچولو.
سر بلند کردم تا نگاه تمسخر آمیزش را ببینم ولی او در کمال آرامش و خونسردی نگاهم می کرد.آهسته گفتم:
-چه قدر منو دوست داری؟
نگاه متعجبش رو به چهره ام دوخت و برای لحظاتی در سکوت نگاهم کرد و بعد پرسید:
-این چه سوالیه؟
شانه بالا انداختم . گفتم:
-این سوال برای سنجش عشق لازمه.
لبخند زد و گفت:
-دوست داشتن من پیوند عاشقانه ی ذره به نهایته....و حد و مرزی نداره.
خندیدم و گفتم:
-آه چه جواب فیلسوفانه ای!
باز هم لبخند گرمش بود که قلبم را در سینه لرزاند.دستش رو گرفتم و گفتم:
-عشق منم کم و کسری از دوست داشتن فیلسوفانه ی تو نداره آق معلم...........
صدای دو ضربه کوتاهی که به در خورد و به دنبالش صدای آرام مادر باعث شد که بقیه ی حرفم رو قورت بدم.
-غزل جون من و بابا و سعید داریم می ریم خونه عمه منتظرتونیم.
جواب دادم:
-باشه من و کیوان هم ظرف نیم ساعته دیگه میایم.
طنین صدای گرم و گیرای خدانگهدار مادر گوشم را نوازش کرد.
همان طور که دستش رو در دست داشتم نگاه دلبرانه ای به سویش انداختم و با لحن به خصوصی گفتم:
-خب چی می گفتم آق معلم؟
به چشم هام زل زد و گفت:
-اصلا از این اصطلاح خوشم نمیاد می شه خواهش کنم دیگه تکرارش نکنی؟
نمی دانم چرا شیطنتم گل کرد و با لحنی همراه با شیطنت گفتم:
-چرا نمی شه عزیز دلم تو از غزل جون بخواه.
وقتی همان طور بی تفاوت نگاهم کرد با حرص گفتم:
-ولی کیه که بده.
خندید و با این کار کفرم رو در آوردبا عصبانیت گفتم:
-متاسفم.....
-برای چی؟
-واسه این که تو خیلی آدم بی تفاوت و خونسردی هستی.
لبخند تلخی زد و گفت:
-اگه سرکار خانم اجازه بدین در اسرع وقت بهتون ثابت می کنم که من....اصولا آدم بی تفاوتی نیستم.بی تفاوتیها رو می بینم که بی توجه می شم.
بهت زده نگاهش کردم.
-ببخشید من متوجه حرفای مبهم شما نمی شم واضح تر حرف بزنین.
از جا بلند شد و گفت:
-اگه اجازه بدین توی راه براتون توضیح می دم.
با سردر گمی حاضر شدم و از منزل خارج شدیم.وقتی حرکت کردیم هنوز هم او ساکت و متفکر بود اما من تحمل این سکوت را نداشتم برای همین با لحن عصبی پرسیدم:
 

ariana2008

عضو جدید
فصل پنجم
قسمت سوم




-مثل این که قرار بود.........جنابعالی نکاتی را متذکر شین که من نسبت به آنها خیلی خیلی بی تفاوتم....من سخت در انتظار شنیدنم آقا معلم نکته سنج.زودتر بگو تا از فضولی غش نکردم.
پوزخندی زد و بعد از لحظاتی مکث گفت:
-اگه یکم دیگه تحمل کنی خودت همه چیز رو می فهمی.
با حرص گفتم:
-اتفاقا مشکل اینجاست که من نمی تونم تحمل داشته باشم.
اتومبیلش رو گوشه ای از خیابان پارک کرد و گفت:
-لطفا پیاده شو.
با کنایه پرسیدم:
-می خوای برام جایزه بخری؟
باز هم با همان پوزخند مضحک روی لبش نقش بست .
-البته چرا که نه.با این همه بی تفاوتی باید هم توقع داشته باشی که برات جایزه بخرم........بهتره این موضوع را فراموش کنیم.
با لجاجت گفتم:
-تا سر از کارت در نیارم باهات هیچ کجا نمی آم.
-عرض کردم خدمتتون اگر لطف کنید و پیاده شین متوجه عرایض بنده می شید.
بازهم با سماجت گفتم:
-تا نگی موضوع چیه من با تو هیچ کجا نمی آم.ازاین جا هم جم نمی خورم روشن شد آقا معلم؟
با لحنی که تظاهر به خونسردی می کرد گفت:
-این قدر بد پیله نباش وقتی یه چیزی بهت می گم فقط یه کلمه بگو چشم حالا پیاده شو تا خودت همه چیز رو بفهمی.
با عصبانیت گفتم:
-حضرت عالی هر کجا دلتون می خواد تشریف ببرید من بر می گردم خونه با شما هم هیچ جا نمی آم.
خواستم در را باز کنم که صدای خشمگینش بدنم را به رعشه انداخت:
-بچه بازی بسه دیگه!
دستم را جلوی دهانم گرفتم تا بغضم را قورت بهم اما با تمام تلاشم دو قطره اشک از چشمهایم فرو ریخت.انتظار داشتم قطرات اشکم منقلبش کند ولی این بار دیگر از نرمش خبری نبود.با همان صدای خشم آلود گفت:
-حالا مثل یه دختر خوب پیاده شو و بازی در نیار کوچولو.
این بار دومی بود که این گونه مرا مورد تمسخر می گرفت.کلمه ی کوچولو در درونم انقلابی به وجود آورد که وصف ناپذیر بود رویم را به طرف خیابان کردم که باز هم صدای عصبی اش به گوشم رسید:
-مگه با تو نیستم؟
برای اینکه اثبات کنم من سر حرف خودم هستم همان طور ساکت و بی تفاوت در حالی که روی از او برگردانده بودم از سر جایم جم نخوردم.آن قدر غرق در افکارم بودم که نفهمیدم او چه وقت از ماشین پیاده شد و در طرف مرا باز کرد و محکم گفت:
-پیاده شو و لجبازی رو بذار برای بعد واسه امروز دیگه کافیه.
وقتی عکس العملی نشان ندادم ادامه داد:
-مردم دارن نگاهمون می کنن بیا پایین و نذار بیشتر از این عصبانی بشم و سرت داد بکشم.
 

ariana2008

عضو جدید
وقتی اطرافم را نگاه کردم متوجه منظورش شدم و برای اینکه وضع را بدتر نکنم پیاده شدم در حالی که اصلا دلم نمی خواست به حرفش گوش بدهم.دکمه ی روی سوئیچ را فشار داد و با صدای کوتاهی درها قفل شد.دستم را گرفت و بدون اینکه حرفی بزند وارد یک مغازه ی طلا فروشی شدیم و پلاک و زنجیری را که هفته ی پیش سفارش داده بود از فر وشنده درخواست کرد.فروشنده بعد از گرفتن قبضی که در دست کیوان بود و پس از گذشت دقایقی کوتاه جعبه ی زیبایی را روی میز گذاشت.کیوان بی تامل در جعبه را باز کرد و من شمایل کعبه و زنجیر بلندی را پیش رو دیدم که بی نهایت زیبا بود.جلوی فروشنده آن را به گردنم آویخت و گفت:
-تولدم مبارک.
لبخند فروشنده از دیده ام پنهان نماند.نگاه متحیرم را به دیده اش دوختم و زیر لب نجوا کردم:
-خیلی متاسفم که فراموش کردم.تولدت مبارک....
لبخند کمرنگی زد و از فروشنده تشکر و خداحافظی کرد.
همان طور که بهت زده به همراهش از مغازه خارج شدم احساس می کردم غرورم له شده حس می کردم پست و بی ارزش شده ام تحقیر شده ام.بی اراده دستش را گرفتم و ایستادم.مقابلم قرار گرفت و گفت:
-چیه خانم کوچولو؟
و با ز هم با تکرار این کلمه بغضم گرفت و با صدایی که از شدت بغض می لرزید گفتم:
-این کار تو معنیش چیه؟مقصودت تحقیر کردن من بود .باید بگم هزار آفرین آقا معلم موفق شدی.
بدون اینکه پاسخ بدهد دکمه ی روی سوئیچ را فشار داد و گفت:
-الان اونم اینجا نمی خوام چیزی بشنوم برو سوار شو.
دستم مثل یه تیکه یخ از دستش جدا شد و بی حرف سوار اتومبیل شدم.دلم می خواست زار بزنم برای همین وقتی کنارم نشست و کمربندش را بست گریه ام گرفت.نگاه موشکافانه ای را به چهره ام دوخت و آرام زمزمه کرد:
-بس کن دیگه غزل من این کارو نکردم که تو تحقیر بشی بلکه دلم می خواست غافلگیرت کنم.
پشت دستم را جلوی دهانم کگرفقتم و همان طور که گریه می کردم گفتم:
-بله از رفتار و حرکاتتون از حرفاتون کاملا پیدا بو که قصدتون تحقیر من نبود.
و با تمسخر حرفش را تکرار کردم:
"تولدم مبارک"
لبخند زد و گفت:
-کج خیال نباش غزل جون به خدا منظور بدی نداشتم...دلم می خواست روز تولد نت تو یه هدیه...از من داشته باشی فقط همین.حالا با این اوصاف ...من بازم باید به شما جواب پس بدم؟هان؟
با پشت دست خیسی روی گونه ام را پاک کردم اما قطرات بارانی که از چشمانم فرو می ریخت تمام شدنی نبود.صدایم زد:
-غزل به من نگاه کن.
نگاهش نکردم چون به هق هق افتاده بودم.چانه ام را گرفت و به طرف خودش چرخاند و ادامه داد:
خانمی دوست داری نازتو بکشم اما من دلم نمی خواد سر هر مساله ی کوچیکی این کارو بکنم تا تو کوتاه بیای.
این را گفت و فرمان را چرخاند.تا نزدیک منزل عمه هر دو سکوت کرده بودیم.وقتی توی کوچه ی یاس اقدسیه توقف کرد سکوت را شکست و پرسید:
-همین جاست؟اشتباه نیومدم خانم کوچولو؟
لبم را گزیدم و سکوت کردم و او ادامه داد:
-خیلی خب فهمیدم درست اومدم بگو کدوم خونه است کوچولوی لجباز؟
دستگیره را کشیدم اما متوجه شدم در قفل است.خیلی محکم و جدی و بی تفاوت گفتم:
-درو باز کن می خوام برم.
چراغ داخل اتومبیل را روشن کرد و صورتم را به طرف خودش چرخاند و گفت:
-قهر نکن بهت نمی آد عزیز دلم.شب تولدم را با اون اخم های در همت کوفتم نکن.در ضمن آرایش اون صورت قشنگت از بس بیخودی آبغوره گرفتی پاک شد نمی خوای تجدیدش کنی؟
صدای زنگ گوشی همراهش باعث شد که دیگر منتظر پاسخ سوالش نماند.
-بله؟سلام تویی؟
فقط همین را شنیدم چون از ماشین پیاده شد.بلافاصله در سمت منو باز کرد و منتظر پیاده شدنم ماند.همان طور که صحبت می کرد دستم را گرفت تا پیاده شوم و به ادامه ی صحبت هایش گوش بدهم.
-متشکر از این که مثل هر سال یادت بود....آره غزل هم پیش منه سلام می رسونه...باشه حتما قربانت فعلا خداحافظ.
در حالی که مرا مقابل خود نگه می داشت گفت:
-نگفتی باید زنگ کدوم خونه را فشار داد؟
 
وضعیت
موضوع بسته شده است.
Similar threads
Thread starter عنوان تالار پاسخ ها تاریخ
abdolghani سایه نگاهت فرزانه رضایی داستان نوشته ها 56

Similar threads

بالا