سایه تردید

وضعیت
موضوع بسته شده است.

ariana2008

عضو جدید
فصل پنجم
قسمت پنجم




بدون آنکه جواب بدهم به راه افتادم و چند قدم جلوتر مقابل منزل عمه مینا توقف کردم تا او به من بپیوندد.برای لحظاتی در حالی که به بدنه اتومبیل تکیه داده بود خیره خیره نگاهم کرد و بعد با کشیدن آه بلند و عمیقی کنارم ایستاد و منتظر شد تا من دکمه ی زنگ را فشار بدهم.بلافاصله این کار را کردم.بدون اینکه کسی بپرسد کیه در با صدای تیک باز شد و در سکوت وارد حیاط وسیع و سرسبز منزل شدیم.در حال خودم بودم که صدا زد:
-غزل.
به طرفش برگشتم و منتظر ادامه حرفش شدم که ادامه داد:
-آرومتر راه برو بذار هم زمان با هم وارد بشیم.در ضمن اون سگرمه هات رو هم باز کن.از بدو ورودت نشون نده که با من قهر کردی.پشت این در اوقات تلخی هات رو بذار و بعد وارد شو.
نفس عمیقی کشیدم و سکوت کردم.پشت در سالن دستش را دراز کرد تا دستم را بگیرد باز هم بی حرف دستم را در دست سردش گذاشتم.نمی فهمیدم چرا دستش سرد و چهره اش رنگ باخته است.دستگیره را پایین کشید و شانه به شانه هم وارد سالن شدیم.
با ورودمان انگار بمب منفجر شد.صدای کف زدن و جیغ کشیدن بچه ها به هوا برخاست و همه مقابل پایمان ایستاده و لبخند زنان کف زدند.نا خود آگاه لبخند بر لبانم نشست و به کیوان نگاه کردم و شکوفه لبخند را بر کنج لبان او هم دیدم.
مردها کیوان را دوره کردند و او را با خود به آن طرف سالن بردند.من هم کنار سعیده نشستم و در سکوت به هیاهوی بچه ها نگریستم.آن قدر در افکارم غوطه ور شده بودم که متوجه سقلمه ی سعیده نشدم.وقتی توی گوشم نجوا کرد:
-حواست کجاست دختر؟چیزی شده؟
نگاهش کردم و پس از کشیدن نفس عمیقی گفتم:
-نه نه چیزی نشده.
دوباره نجوا کرد:
-ولی چشمهات اینو نمی گن ببینم با کیوان بحثت شده؟
سرم را پایین انداختم.دوباره پرسید:
-پس چرا این قدر دیر اومدید؟همه را نگران کردید.
آهسته گفتم:
-یه چرخی توی خیابان زدیم.
انگار تازه شمایل کعبه را توی گردنم دید با لبخند گفت:
-ای ناقلا پس بگو چرا پسر مردمو توی خیابون ها می چرخوندی مبارک باشع ته تغاری نازنازی.
بغضم را قورت دادم و با صدای آرامی که می لرزید تشکر کردم.
سعیده ادامه داد:
-این هدیه قشنگ به چه مناسبته؟
در حالی که سعی می کردم ناراحتی ام را بروز ندهم و صدایم نلرزد گفتم:
-به مناسبت تولد آقا کیوانه.
بهت زده نگاهم کرد و پرسید:
-چی گفتی؟
نگاهش کردم و با لحن ملتمسانه ای گفتم:
-سعیده ترو خدا این قدر سوال پیچم نکن.
صدای عمه که مرا مخاطب قرار داد سغیده را وادار به سکوت کرد با مهربانی گفت:
-از دوران قشنگ نامزدی لذت می بری؟
پوزخندی زدم و گفتم:
-اگه هیجان زیادی خفه ام نکنه بله.
همه با تعجب به من نگاه کردند عمه مینا با مهربانی گفت:
-ای وای خدا نکنه عمه جون.تو دیگه چرا این حرفو می زنی؟
سکوت کردم و دیگران را در ابهام باقی گذاشتم.بعد از گذشتن لحظاتی از سالن خارج شدم و در معرض هوای آزاد قرار گرفتم.نفس های پی در پی و عمیق می کشیدم بلکه بتوانم بغضم را در گلو خفه کنم.بالاخره بغضم را خوردم.می خواستم محکم و مصمم وارد سالن بشم که با شیدا برخورد کردم بی مقدمه گفت:
-تو چته دختر؟همه را نگران کردی.
نگاهش کردم و آرما گفتم:
-بی دلیل نگرانند من چیزیم نیست.من که نمی تونم برای رضایت و شادی دیگران بی خودی بخندم و شاد باشم.من دیگه نمی تونم اون غزلی باشم که اونا ازم....
با خروج ناگهانی کیوان از سالن بقیه حرفم را قورت دادم و شیدا با گفتن ببخشید ما را تنها گذاشت.پشتم را به او کردم و صدایش را شنیدم:
-غزل بس کن این بچه بازی هارو.بالاخره کار خودتو کردی همه فهمیدند سر کار دلخوری.دیگه راحت برو بشین سرجات و بازی در نیار کوچولو.
سرش داد کشیدم:
-این قدر به من نگو کوچولو.
شانه اهیم را محکم گرفت و به طرف خودش چرخاند و با عصبانیت گفت:
-اگر لازم باشه هر دفعه این کلمات را تکرار می کنم چون اگه بچه نبودی این حرکات مضحک رو از خودت در نمی آوردی.همه باید می فهمیدن من و تو با هم مشکل داریم.آره؟
گفتم:
-من با کسی مشکل ندارم جنابعالی همه چی رو کوفت من کردی.امروز حضرت عالی تا تونستید به بنده تیکه انداختید حالا ببینم من مقصرم یا تو؟دلت می خواد با اون حرفها من الان بگم و بخندم؟هه هه نه جونم کور خوندی من با یه پلاک و زنجیر برده نمی شم من به هیچ کس باج نمی دم تو که جای خود داری.
(دختره ی پررو اگه من جای کیوان بودم لهت می کردم.با عرض پوزش از دوستان به ادامه ی داستان می پردازیم:)
خیلی خونسرد گفت:
-خیلی خب با این رفتارت ثابت کردی که حرف فقط حرف خودته حالا دیگه کوتاه بیا و زبون درازی نکن.برو تو تا بیشتر از این منو خجالت ندی.
با غدی گفتم:
-من تو نمی رم می خوام برگدم خونه.
دندان هایش را روی هم فشرد و با لحنی عصبی گفت:
-غزل به خدا اگه به این بازی ادامه بدی می رم پشت سرمم نگاه نمی کنم.
برای اینکه کم نیارم گفتم:
-تازه می شی مثل من که دلم می خواد این کارو بکنم.
 

ariana2008

عضو جدید
فصل پنجم
قسمت ششم



بحثمان داشت بالا می گرفت که سپیده بیرون اومد و بدون این که به من نگاه کند رو به کیوان و با لحن ملایمی پرسید:
-چی شده کیوان جون؟
کیوان نفس عمیقی کشید و گفت:
-وا...نمی دونم از غزل خانم بپرسید دلیل این بچه بازی ها چیه؟
باز هم سپیده بدون اعتنا به من او را مخاطب قرار داد:
-خواهش می کنم بفرمایید.
کیوان وارد سالن شد و سپیده آرام در را بست و با همان لحن محکم و خشن همیگی اش امر کرد:
-بسه دیگه بیشتر از این آبروریزی نکن.ببینم چه مرگته؟خوشی زده زیر دلت؟
گفتم:
-آره بد جوری ام زده زیر دلم اون قدر که داره خفم می کنه.اصلا تو می دونی چی شده که جانب اونو می گیریو منو خرد می کنی؟
دوباره خیلی محکم گفت:
-اصلا مهم نیست که چی شده مهم اینه که هر چی شده بود هر بحثی که بینتون پیش اومده بود این جا جای اوقات تلخیش نبود.دلیلی ندارد تا دلخوری پیش می آد تو یه کاری کنی که همه بفهمن.این رفتار و حرکات تو می دونی اسمش چیه؟نه نمی دونی!بذار من برات بگم تو خیلی بچه ای!وقت شوهر کردنت نبود و ما شوهرت دادیم.به این کارای تو می گن خاله بازی نه اقتدار زنانه فهمیدی؟حالا تا بیشتر از این کفر منو بالا نیاوردی تمومش کن و برو تو و مثل بچه آدم بشین یه گوشه.
در سالن را باز کرد و انگشتش رو به نشانه تهدید تکان داد و ادامه داد:
-همه منتظر نزول اجلال سر کارند.لطفا بفرمایید و دیگران رو بیشتر از این منتظر نذارید.
با بغض وارد سالن شدم.دلم می خواست گریه کنم ولی نمی خواستم غرورم را بشکنم و به دیگران حتی به کیوان ثابت کنم که جا زدم(دختره ی ننر تا گفتن بالا چشمت ابرو آبرو حیثیت همه رو برد این هنوز باید عروسک بازی می کرد نه شوهر داری)بدون اینکه عکس العملی نشان بدهم گوشه ای را برای نشستن انتخاب کردم که دور از همه و تنها باشم یک لحظه نکاهم با نگاه کیوان تلاقی کرد و من بی اعتنا از او روی برگرداندم.شیدا آرام کنارم نشست و برای اینکه تسلایم بدهد گفت:
-غصه نخور همه ی مردا سر تا پا یه کرباسن.هر چی بینتون گذشته را فراموش کن.باشه؟
نگاهش کردم و با صدایی که از شدت بغض می لرزید گفتم:
-نمی تونم شیدا خیلی سعی کردم فراموش کنم ولی نتونستم همه بدون اینکه بدونن بین ما چی گذشته حق رو به اون می دن.
دستش رو دور بازویم حلقه کرد و گفت:
-بی خیال بابا.
سرگرم صحبت با شیدا شدم و اصل موضوع و آن چه گذشته بود را در کنار شیدای عزیزم از یاد بردم.سر میز شام سعیده و رودینا کاری کردند که من و کیوان کنار هم بشینیم.رودین با مهربانی ای که در کلامش موج می زد گفت:
-غزل خانم از داماد آینده خوب پذیرایی کن نذار احساس کنه ما میزبان بدی هستیم.
کیوان به گفتن "شکسته نفسی نفرمایید"اکتفا کرد و من سکوت اختیار کردم دست هایم را زیر میز قلاب کرده بودم و در افکارم غوطه می خوردم که احساس کردم دست سردی روی دستم قرار گرفت بی تفاوت دستم هایم را از زیر دستش بیرون کشیدم و روی میز گذاشتم و نشان دادم قصد کوتاله امدن ندارم به جای من رودینا از کیوان پذیرایی شایانی کرد ولی ما هر دو فقط با غذایمان بازی کردیم ناخودآگاه چشمم به روزبه و شیدا افتاد که کنار هم نشسته بودند و گهگداری نجوا کنان با هم صحبت می کردند از این که می دیدم رابطه شیدا و روزبه اینقدر به هم نزدیک شده خوشحال شدم.
ساعت دیواری دوازده ضربه نواخت که مهمانان کم کم متفرق شدند.من قصد داشتم سدار اتومبیل سعید شوم که سپیده دستم را کشید و به کیوان نزدیک کرد و ما را در کنار هم قرار داد و گفت:
-فردا همه تو آپارتمان ما جمعند من و شهرام منتظرتون هستیم.
کیوان آرام تشکر کرد و گفت:
-مزاحمتون می شیم.
سپس در اتومبیل را باز کرد و گفت:
-پس به امید دیدار.
کیوان لبخند زد و جمله او را تکرار کرد سپیده وقتی دید من همان طور ایستاده ام گفت:
-غزل خانم بنده در رو برای شما باز کردم که به زحمت نیفتید حالا کیوان جون رو دیگه بیشتر از این سر پا نگه ندار و سوار شو.
لحن آمرانه اش تکانم داد می خواستم لجبازی کنم اما بی اختیار کوتاه آمدم و در کنارش جای گرفتم.اتومبیل ها ی پارک شده هر کدام با سرنشین هایش با بوق زدن از کنارمان گذشتند.اتومبیل ما آخرین اتومبیلی بود که حرکت کرد کیوان خیلی کند می راند و این برای من غیر قابل تحمل بود برای همین با حرص گفتم:
-دلت نمی آد پاتو روی گاز فشار بدی؟
رو به من کرد و گفت:
-دلم نمی آد به خونه بریم دلم نمی آد این شب زیبا و رویایی زود تموم بشه.
احساس کردم باز هم با تمسخر حرف می زند سعی کردم خونسرد پاسخ بدهم:
-خیلی خوشحالم که این شب خاطره انگیز و رویایی رو حضرت عالی به وجود آوردید.
انگار منتظر پاسخ من بود چون گوشه ای پارک کرد و پرسید:
-نمی خوای تمومش کنی؟
نگاهش کردم و گفتم:
-من شروعش کردم؟
جواب داد:
-نه من شورعش کردم ولی می خوام تو تمومش کنی چون واقعا کلافه شدم.
با شیطنت پرسیدم:
-و اگر تمامش نکنم؟
نمی دانم چه طور متوجه برق شیطنت آمیزم شد و پاسخ داد:
-تا صبح همین جا نهکت می دارم.
بی اراده گفتم:
-بهتر من چون دلم می خواد تا صبح پیشم باشی.
لبخند زد و گفت:
-پس بالاخره کوتاه اومدی خانم بد پیله؟
خندیدم و گفتم:
-سماجت تو باعث شد کوتاه بیام وگرنه من ادامه می دادم.
بی مقدمه گفت:
-از بعد از ظهر تا حالا دارم به یه چیزی فکر می کنم.
پرسیدم:
-به چی؟
آه بلندی گشید و ادامه داد:
-به این که هر چه زودتر مراسم عقد و عروسی رو راه بندازیم دیگه از این وضع خسته شدم غزل.
متحیر پرسیدم:
-سر در نمیارم از چی حرف می زنی؟منظورت کدوم وضعه؟
نجوا کرد:
-همین که میون اومدن به خونه شما برای دیدن تو ورفتن به خونه مامان اینا سر گردون موندم.از اخم و تخم مادرم خسته شدم از این که تو بعضی اوقات منو موقعیتم رو درک نمی کنی کلافه و عصبی شدم.دلم می خواد اینو بفهمی و به من حق بدی.
کمی تامل کردم و در حالی که نگاه مستقیم به چهره اش بود گفتم:
-نمی دونم باید چی بگم تا تو راضی باشی؟
بلافاصله جواب داد:
-در مقابل رفتار و حرکات مادرم زود جبهه نگیر اگه منو دوست داشته باشی و زندگی مشترکمون برات اهمیت داشته باشه این کارو می کنی.
-داری برای زندگی کردنمون شرط می گذاری؟
-نه نه استباه نکن شرط نمی زارم دارم ازت خواهش می کنم.
موشکافانه پرسیدم:
-حتی اگه خواهشت به قیمت له شدن غرور من تموم شه؟
سر تکان داد و گفت:
-این خواهش بستگی به این داره که شخصیت من چه قدر برات اهمیت داشته باشه.
برای لحظاتی در سکوت نگاهش کردم و گفتم:
-هر طور تو بخوای حالا راه بیفت تا نصف شب نشده.
-یه سوال دیگه ازت می پرسم و بعد راه می افتم...با سماجتی که من از تو دارم بعید می دونم که رضایتت از صمیم قلب باشه حالا چرا این قدر سریع جواب دادی؟
-برالی اینکه دوستت دارم برای اینکه زندگی بدون تو برام امکان پذیر نیست برای این که همه رویاهای من با تو و در کنار تو تحقق پیدا می کند این دلایل کافی نیست؟
لبخند ملیحی روی لبهاش نقش بست و چشم هاش رو به علامت آری بست و باز کرد و ماشین را روشن و حرکت کرد.در طول راه سکوت اختیار کرده بودم و فقط هنگامی که جلو در منزل توقف نمود و نجوا کرد:
-شب بخیر.
و من تنها به دست تکان دادن به نشانه خداحافظی اکتفا کردم کلید انداختم و در را باز کردم و داخل رفتم به محض ورودم مادر با نگرانی نزدیکم اومد و گفت:
-چرا اینقدر دیر کردی؟
-ببخشید ماشین کیوان وسط راه پنچر شد.
این را گفتم و یک راست به اتاقم رقتم و بلافاصله به رختخواب پناه بردم حتی حوصله مسواک زدن هم نداشتم آن قدر خسته بودم که بدون فکر به خواب فرو رفتم.


"پایان فصل پنج"
تا صفحه 146
 

ariana2008

عضو جدید
فصل 6
قسمت اول


صبح روز بعد چشمانم را که با خستگی گشودم او را در کنارم دیدم که با لبخند کمرنگی به من سلام و ظهر بخیر می گوید.مثل آدم های منگ پرسیدم:
-امروز چند شنبه است؟چرا تو این جایی؟
همان طور که لبخند روی لب داشت نجوا کرد:
-اگه خیلی ناراحتی برگردم؟
سرم را روی بالش به دو طرفین تکان دادم و دوباره تکرار کردم:
-نگفتی چند شنبه است که سر کار نرفتی؟
موهایم را از روی صورتم کنار زد و گفت:
-خانم حواس پرت امروز جمعه است فراموش کردی دیشب سپیده دعوتمون کرد؟
تازه وقایع شب گذشته را به یاد آوردم دوباره سوال کردم:
-کی اومدی؟
جوابش را با پلک های بسته شنیدم:
-نیم ساعتی می شه که بالای سر سر کار نشستم و به چهره مهتابیتون نگاه می کنم.
باز هم پرسیدم:
-مامان اینا کجان؟رفتن؟
جواب داد:
-نه هنوز نرفتن منتظرن تا سر کار از خواب بیدار شین بعد حرکت کنن.
در حالی که پلک هایم بسته بود گفتم:
-خب اونا می رفتن بعد من و تو...
حرفم را برید و صدا زد:
-غزل!می خوای همین طور با چشم های بسته استنطاقم کنی؟
باز هم بدون این که پلک بگشایم گفتم:
-خسته ام انگار به دست و پایم وزنه آویزون کردن.دلم می خواد بازم بخوابم.
صدای مادر از پشت در آمد.
-کیوان جون مادر بیدار نشده؟
کیوان با لحن متین و آرامی در حالی که در را می گشود گفت:
-چرا بیدار شدن منتهی هنوز دلشون نمی آد از رختخواب جدا شن سایه خانم شما یه چیزی بهش بگید به حرف من که گوش نمی ده.
مکالمه شان را در حالی گوش می دادم که به پهلو خوابیده و همان طور که چشمهایم بسته بود.صدای مادر را می شنیدم که نامم را چند بار پشت سر هم تکرار می کرد ولی حال و حوصله جواب دادن نداشتم وقتی صدا زدن را بی ثمر دید بی تفاوت گفت:
-حالا که خسته اس ولش کن بذار بخوابه می ریم وقتی برمی گردیم دیگه کسالت غزل بر طرف شده...خب کیوان جون عجله کن که دیرمون شد.
صدای بسته شدن در که اومد هراسان پلک گشودم و صاف نشستم.وقتی کیوان را پشت به در دیدم که به شتاب زدگی ام می خندد عصبانی شدم و بالشم را با حرص به طرفش پرت کردم و گفتم:
-اصلا شوخی بامکزه ای نبود.
بالش را خندان گرفت و در حالی که به طرفم می اومد گفت:
-بسیار خوب اگر می خوای جا نمونی دیگه پاشو.
خیلی خونسرد گفتم:
-مهم نیست اگر جا بمونم تو هستی.
لبخند زنان کنارم نشست و با لحن مرموز گفت:
-من آخر تو رو می دزدم طلا پس با این حرف های وسوسه کننده نذار این اتفاق امروز بیفتد می دونی که الان همه منتظرمونن خوب نیست نگرانشون کنیم.
این حرف را به حساب مزاح گذاشتم و گفتم:
-با کمال میل می پذیرم آقای رباینده برای بنده افتخار بزرگیه که اسیر عشق حضرت عالی بشم.
جدی شد و پرسید:
-پس تو با این دسیسه هیچ مخالفتی نداری نه؟
مات زده نگاهش کردم و پرسیدم:
-تو از چی حرف می زنی؟منظورت چیه؟
آرام و خونسرد گفت:
-می خوام ببرمت یه جایی که دست هیچ کس بهت نرسه.
با سردرگمی گفتم:
-من متوجه منظور تو نمی شم خواهش می کنم واضح حرف بزن.چه فکری تو سرته؟
لبخند زد و گفت:
-نترس مساله مهمی نیست.
با صدای بلند و عصبی گفتم:
-چرا مهمه اما تو نمی خوای من بفهمم به من بگو چه تصمیمی داری؟ببین کیوان من تو رو می شناسم کسی نیستی که بی فکر حرفی رو بزنی در نتیجه این حرفت مزاح نبود ازش منظوری داری؟
خندید و گفت:
-دیوونه باهات شوخی کردم جنبه داشته باش.
با تردید گفتم:
-بسیار خوب فراموش کن.دیگه هم از این حرف های مرموز نزن چون بدجور باهث دل شوره من می شه.
تبسم کرد و با گفتم حتما روی صندلی نشست و مشغول تماسشای حرکات شتاب زده ی من شد.مقابل آیینه میز توالت ایستاده بودم و ضمن آماده شدن به تصویر متفکر او که به من چشم دوخته بود نگاه می کردم.بعد از این که با وسواس همیشگی آماده شدم مقابلش ایستادم و گفتم:
-خب به نظرت چه طورم؟
سرش را تکان داد و گفت:
-عالی!
بی اختیار پرسیدم:
-از مامی جونت اجازه گرفتی راجع به همسر آینده و نامزد فعلی ات ابراز عقیده می کنی؟
 

ariana2008

عضو جدید
فصل ششم
قسمت دوم

محکم لبش را گزید و گفت:
-یک بار ازت خواهش کردم با من از این شوخی ها نکنی درسته؟
زیر چشمی نگاهش می کردم و از پاسخ به سوالش طفره می رفتم.
-می خوای ما از بقیه جا بمونیم آقا معلم؟پاشو دیگه.
با لحنی به ظاهر خونسرد گفت:
-نترس جا نمی مونی.ازت یه بار دیگه خواهش می کنم که من و خانوادم را قاطی شوخی هات نکنی وگرنه....کلاهمون می ره تو هم.
لبخند زدم و گفتم:
-باشه باشه آقا معلم عصبانی نشو هر چی تو بگی.
با گفتن این جمله هم زمان با هم از در اتاق خارج شدیم و منتظر دیگران ماندیم شام به محض دیدنم سر تا پایم را از نظر گذراند و وقتی تنها گیرم آورد بالاخره کنایه اش را زد.
-مطمئنی چیزی از قلم نیفتاده؟راستی چی شد این بار تشریف نبردید آرایشگاه رنگ موهاتون را تغییر بدین؟آقا معلم که تنوع طلبن.لباستون هم مثل همیشه برازنده تنتونه؟برو از آقا معلم بپرس نمی خوان به شما آدرس جدید بده شاید...شاید نکته مهمی را از قلم انداخته باشن.مثلا راجع به این لباس مزحکی که پوشیدین...
نگاهش کردم دیگر رفتارهای سرد و خصمانه و حتی گوشه و گنایه هایش برایم عادی شده بود برای همین بدون اینکه عصبانی بشم گفتم:
-اتفاقا قبلا به این موضوع رسیدگی شده شما نگران نباشید.
این را گفتم و از او دور شدم تا زمانی که به راه افتادیم و از یکدیگر جدا شدیم.وقتی کنار کیوان نشستم نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم رفتار و حرف های کنایه آمیز سام را فراموش کنم.نمی فهمیدم چرا از وقتی من و کیوان نامزد شدیم رفتار مهر آمیز سام عوض شده؟از خودم پرسیدم:
"چرا سام سعی می کنه شخصیت کیوان رو زیر سوال ببره این وسط چه رازی هست که من از اون بی خیرم؟دلیل کینه اش چیه؟"
گیج شده بودم پیدا نکردن جواب های منطقی بدجوری گلافه ام کرده بود.کیوان که متوجه شد با تعجب پرسید:
-غزل چیزی شده؟
نگاهش کردم و سرم را به طرفین حرکت دادم و او دوباره پرسید؟
-پس چرا یک دفعه رنگت پرید و رفتارت عوض شد؟
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
-مهم نیست.خواهش می کنم راجع بهش چیزی نپرس باشه؟!
مگاهم کرد و گفت:
-باشه هر طور تو دوست داری.
لبخند زدم و سکوت کردم.
تا رسیدن به آپارتمان سپیده و شهرام هر دو سکوت اختیار کردیم.فقط زمانی که در آسانسور بسته شد دستش را دراز کرد تا دستم را بگیرد من هم بی معطلی با لبخند دست گرم و مردانه اش را در دست فشردم و بی اختیار زمزمه کردم:
-عشق تو منو بیچاره کرده.
تبسم کرد و گفت:
-شکسته نفسی می فرمایید بنده شرمنده می شم طلا خانم.
لبخند پر رنگی زدم و زیر لب گفتم:
-ای صیاد موذی.
با متوقف شدن آسانسور و کنار رفتن در آن چهره دوست داشتنی سورنا پسر سپیده مقابلمان ظاهر شد.با ذوق پرید تو بغلم و گفت:
-سلام خاله غزل سلام عمو کیوان خوش اومدید.
به گرمی بغلش کردیم و چهره مهتابی اش را بوسیدیم و وارد آپارتمان شدیم.همه آمده بودند و به جز روزبه و مادر و پدرش.برای لحظاتی از کیوان جدا و مشغول صحبت با مینو و شیدا و سعیده شدم.تازه گرم صحبت شده بودیم که زهره جون مادر شیدا به جمع ما پیوست و گفت:
-شما جوونا مذاکره تون راجع به چیه؟
کنارمان نشست و مینو گفت:
-موضوع خاصی مورد بحثمون نیست.
زهره جون به محض اینکه این جمله را از دهان مینو شنید صدا زد:
-الهه رودین بیاین اینجا حرفاشون خصوصی نیست.
لبخند زدم و گفتم:
-زهره جون از کی تا حالا رودین و الهه از جمع جوونا خارج شدنم حتی خودتون هزار ماشاا...هر کی ندونه فکر می کنه شیدا خواهرتونه....
حرفم را با خنده برید و گفت:
-حتما شهریار هم برادرمه؟
خندیدم و
فتم:
-خودتون که بهتر می دونید.
رودین و الهه هر دو با لبخند وارد جمعمان شدند.مادر و سپیده هم توی آشپزخانه سرگرم بودند.ساعتی بعد خانواده دایی محمود هم وادر آپارتمان شدند.همه برای ادای احترام بلند شدند.روزبه با همه به گرمی برخورد کرد اما انگار مرا ندید حتی به سلام و احوال پرسی ام جواب نداد رودینا صداش زد و گفت:
-روزبه جون انگار غزل رو ندیدی؟سلام و احوالپرسی کرد.
روزبه به طرفم برگشت و با سگرمه های درهم سراپام رو برانداز کرد و من دوباره با خوش رویی سلام کردم و او به سردی پاسخ داد به طوری که رودین چند بار گفت:
-غزل جون رفتار روزبه را به من ببخش.
لبخند زدم و گفتم:
-ایرادی ندارد.
اما در درونم غوغایی بر پا بود می دانستم که او از نوع لباس پوشیدن من خوشش نمیاد اما باز هم بهم برخورد خیلی سعی کردم کسی متوجه انقلاب درونی ام نشه ساکت گوشه ای نشستم اما بعد از دقایقی خود را متقاعد کردم که اصلا رفتار روزبه برایم مهم نیست و مشغول گپ زدن با شیدا شدم که سپیده صدایم زد حرف هایمان را نیمه تمام نهاد وارد آشپزخانه شدم و او را در حال چای ریختن دیدم و گفتم:
-امروز خودت را بی دلیل به زحمت انداختی.
لبخند زد و گفت:
-مهم نیست.راستی با کیوان آشتی کردی عروس خانم یک دنده؟
-آره همون دیشب قبل از رسیدن به خونه توی راه آشتی کردیم.
نفس عمیقی کشید و گفت:
-خب الحمدا... راستی غزل زیاد سر به سرش نذار گناه داره موژان می گفت توی خونه همه اش تو فکره.



ادامه دارد....
تا صفحه ی 154
 

ariana2008

عضو جدید
فصل ششم
قسمت سوم


-متعجب پرسیدم:
-دلیلش رفتارهای منه؟ولی من به خدا خیلی مراعات حالش را می کنم چون می دونم توی خونه اوضاع خوبی نداره و همه چیز غیر عادیه.علت مشاجره دیروزمونم رفتارها و حرف های خودش بود من باعثش نبودم.
لبخند زد و در حالی که سینی چای را به دستم می داد گفت:
-دلیلی ندارد به خاطر رفتارهای دیروزت کسی رو توجیه کنی این قهر و آشتی ها نمک زندگیه ته تغاری.
اول وارد جمع آقایان شدم به هر کسی تعارف می کردم با خوش رویی فنجان چای را بر می داشت و می گفت:
-مرسی عروس خانم.
به سام و روزبه که رسیدم نگاهی بینشان رد و بدل شد که معنی اش را نفهمیدم این بار به جای سام روزبه وظیفه کنایه زدن را به عهده گرفت قبل از اینکه فنجان چایش را بردارد بدون این که نگاهم کند نجوا کرد:
-بهتر نبود به حرمت اون شکایل مقدسی که به گردنت انداختی کمی بیشتر تو لباس پوشیدنت دقت می کردی؟البته چون دیدم همسرتون این موضوع براشون مهم نیست گفتم بهتره من یه تذکر کوچولو بهتون بدم ظاهرا کیوان خان اصلا به این مسائل منظورم پوشش صحیح خانم هاست اعتقادی ندارند درسته غزل خانم؟
آب دهانم را فرو دادن و با لحنی به ظاره بی تفاوت گفتم:
-اصلا برای من مهم نیست که تو و سام راجع به کیوان چه فکری می کنید تصورات شما اشتباه محضه!
این را گفتم و از کنارشان گذشتم از این که در مقابل رفتار و حرکاتشان قارد به انجام هیچ عکس العملی نبودم از خودم بیزار می شدم.آن چنان الز دستشان عصبانی بودم که دلم می خواست به صورتشان سیلی بزنم اما باز هم به احترام بزرگترها و برای این که مجلسشان را خراب نکنم بغضم را در گلو شکستم و تا آخر میهمانی در افکار خودم غوطهخ رو شدم.در حالی که دلم می خواست هر چه زودتر آن مکان را ترک کنم تا چشمم به روزبه و سام نیفتد هنگامی که منزل سپیده را ترک کردیم و در فضای اتومبیل سکوت حکم فرما بود کیوان پرسید:
-چیزی شده؟
نگاهش کردم و سرم را به طرفین حرکت دادم او دوباره سوال کرد:
-پس تو چته؟
نا خود آگاه قطره های اشکم روی گونه غلتید به طوری که او حیرت زده به نیم رخم نگریست و باز هم سوالش را تکرار کرد:
-غزل جونم عزیز دلم نمی خوای بگی چه اتفاقی افتاده؟
وقتی دید باز هم سکوت اختیار کردم ادامه داد:
-نمی خوای به من چیزی بگی؟من نامحرمم؟
بغضم را قورت دادم و با صدایی که کاملا می لرزید گفتم:
-خواهش می کنم چیزی نپرس.
-دلت می خواد دلواپسی هم به مشکلات و مشغله فکری من اضافه بشه؟
بینی ام را بالا کشیدم و گفتم:
-نگران نباش چیز مهمی نیست من خیلی نازک نارنجی ام.
لبخند زد و با همان دلسوزی که در نگاه و. کلامش موج می زد زیر لب گفت:
-نمی تونم نسبت بهت بی تفاوت باشم چون عاشقتم.
در میان گریه تبسم کردم و گفتم:
-خیلی متشکرم آقای عاشق پیشه!
ناگهان بی مقدمه گفت:
-راجع به پیشنهاد دیروزم فکر کردی؟
نگاهی استفهام آمیز به نیم رخش انداختم و در جواب سوالش با حیرت پرسیدم:
-در مورد چی؟
کمی مکث کرد و بعد ادامه داد:
-درباره جلو انداختن مراسم ازدواجمون.
تامل کوتاهی کردم و گفتم:
-من حرفی ندارم باید دید نظر بزرگتر ها چیه؟در ضمن فراموش کردی من هنوز توی کنکور شرکت نکردم؟
نگاه گذرایی به چهره ام انداخت و گفت:
-واگه من ازت بخوام این مساله رو به سال آینده موکول کنی چی؟
-برای چی باید این کار رو بکنم؟
-دلیل اولش برای این که آمادگیش رو نداری و دلیل دومش این که من دلم نمی خواد توامسال خودت را درگیر کنکور کنی بهتره که سال دیگه با آمادگی بیشتر و خیال آسوده تر توی آزمون شرکت کنی فعلا قبول شدن و گذاشتن از آزمون زندگی مشترکمون از همه چیز مهمتره.
دقایقی در فکر فرو رفتم و بعد گفتم:
-حق با توئه ولی اگه سال دیگه دبه در آوردی و نذاشتی چی؟
لبخند زد و گفت:
-نترس دبه در نمیارم منم دلم می خواد تو ادامه تحصیل بدی.
-پس با این اوصاف مشکلی نیست بیا امشب با بابا صحبت کن.راستی مادرت اینا در مورد این تصمیم ناگهانی تو چیزی می دانند؟
با خونسردی گفت:
-بالاخره می فهمن با این اوضاعی که جدیدا پیش اومده اصلا صلاح نیست که ما بیشتر از این نامزد بمونیم.
با به یاد آوردن رفتارهای مادرش و حتی سام برادر خودم بلافاصله گفتم:
-با نظرت کاملا موافقم بیا امشب کار رو تموم کن فکر نمی کنم بابا اینا هم حرفی داشته باشند.
من من کنان ادامه دادم:
-در مورد...جایی که ... باید زندگی کنیم چی؟فکر کردی؟
تبسم کردو گفت:
-اون که بله بهترین محل برای زندگیمون طبقه دوم خونه مامان ایناست.
یک دفعه از کوره در رفتم و گفتم:
-خیلی متاسفم که باید بگم من اونجا نمی آم خیلی رابطم با مامی جونت خوبه بیام بغل گوشش بشینم که روزی هزار دفعه بمیرم و زنده بشم.
به قهقه خندید به طوری که متعجب گفتم:
-چیه چرا می خندی؟حرفم خیلی برات مضحک بود؟
در میان خنده گفت:
-نه حرف تو مضحک نیست بلکه شباهت جمله ای که به زبون آوردی با جمله مادرم باغث خنده ام شد/چه قدر تو ساده ای دختر!چه زود هر چیزی را باور می کنی!مطمئن باش بعد از ازدواجمون نه من توی ون خونه می رم نه اجازه می دم که تو بری.
نفس راحتی کشیدم و باذوق زدگی گفتم:
-چه خوب پس همین طوری که از ظواهر مامی جونت پیداست ایشون هم از من بیزارند و منتهی زورکی تحملم می کنن.
در حالی که به روبه رو نگاه می کرد گفت:
-مهم منم که باید تو رو دوست داشه باشم که دارم عقاید بقیه اصلا برام مهم نیست.
 

ariana2008

عضو جدید
فصل ششم
قسمت چهارم




با کشیدن نفس عمیق سینه ام را از هوای فرح بخش داخل اتومبیل که در نظرم عشق در آن موج می زد انباشتم.با خیالی آسوده سرم را به پشتی صندلی تکیه دادم و پلک هایم را روی هم گذاشتم.صدای موسیقی دلنواز و ملایمی که از پخش اتومبیل پخش می شد باعث شد که غزق در رویا شوم آن قدر که متوجه نشدم چه وقت به خانه رسیدیم.باشنیدن نامم پلک گشودم و نگاهم در دوچشم سیاه نشست:
-رسیدیم نما خوای پیاده بشوی؟
-چرا می خوام همزمان با هم پیاده شویم.
-نه مرسی من باید برم کار دارم.
-چی می گی مگه قرار نبود بیای خونه با بابا صحبت کنی؟
دستم را گرفت و با مهرباین گفت:
-چرا قراره بیام ولی حالا نه کار دارم.
با لجاجت گفتم:
-من این حرفها حالیم نیست یا همین الان باید تکلیفمون را مشخص کنی یا....
حرفم را برید و گفت:
-غزل جون سماجت نکن یه دقیقه گوش کن ببین من چی می گم بعد پافشاری کن.ببین عزیزم من الان یه قرار خیلی مهم دارم.
تلفنش را از روی داشبورد برداشتم و به طرفش گرفتم و گفتم:
-بهش زنگ بزن قرارتو کنسل کن.
خیلی خونسرد گفت:
-غزل جون نمی شه.
-نگو نمی شه بگو دلم نمی خواد تصمیمم را عملی کنم بگو دلم می خواد ترو حرص بدم....تو دق مرگ بشی بگو دلم می خواد تو عذاب بکشی و من از شکنجه تو لذت ببرم.
خندید و گفت:
-دیوونه لجباز کی دلش میاد از عذاب تو لذت ببره که من دومیش باشم؟
آهسته گفتنم:
-این طور که معلومه خیلی ها از شکنجه شدن من کیف می کنن اینو تازه فهمیدم.
با زیرکی پرسید:
-ناراحتی امروز تو هم راجع به همین بود درسته؟
نا خود آگاه گریه ام گرفت و برای تایید گفته اش سر تکان دادم آه کشید و بی حرف تلفن را زا دستم گرفت و شماره گرفت بعد از لحظه ای سکوت صحبت کرد:
-الو سلام کارن جان چه طوری پسر؟....ببینم خیلی معطل شدی؟...آخ ببخشید تروخدا مهمونی یه کم طول کشید کارن جان می خواستم البته با عرض معذرت می خواستم قرارمو چند ساعتی به تاخیر بندازم آخه می دونی تو معذوریت قرار گرفتم.
 

ariana2008

عضو جدید
نمی دانم طرف مقابلش چی گفت که آرام دستم را روی پایش کشید و به قهقه خحندید و گفت:
-آره کنارم نشسته که مثل مسخ شده ها حرف می زنم دیگه.الان قراره راجع به همون موضوعی که باهات صحبت کردم برم با پدرش حرف بزنم یعنی خودش مصرتر از منه...همونطور که بهت گفتم ما از هر نظر با هم تفاهم داریم.
صدای مخاطبش را به طور گنگ می شنیدم.در پایان گفت:
-بازم ببخشید و اونم برات سلا می رسونه مرسی کارن جان قربانت...به امید دیدار.
و قطع کرد.رو به من کرد و فگت:
-خب من در خدمت طلا خانم.بریم تکلیفمون رو مشخص کنیم.
خیسی روی گونه ام رو پاک کردم و نجوا کردم:
-آخهرین سوالم رو هم اجازه دارم بپرسم؟
لبخند زد و گفت:
-چرا که نه؟بفرمایید بنده سراپا گوشم.
با همان صدای نجوا گونه پرسیدم:
-پدرت راجع به این موضوع چیزی می داند با اون مشورت کرده ای؟
به علامت آری سرش را بالا پایین کرد دوباره پرسیدم:
-نظرشون مساعد بود؟
آهی کشید و به گفتن بله اکتفا کرد.هم زمان با هم از اتومبیل پیاده شدیم چه قدر خیالم راحت شد احساس کردم بار سنگینی از روی شانه هایم برداشته شده توی دلم قند آب می کردنمد اما دستهایم می لرزیدند.روی صندلی آشپزخانه نشسته بودم و با دلهره به صحبت های پدر و مادر و کیوان گوش می دادم کیوان بعد از کمی مقدمه چینی سر اصل مطلب رفت و موضوع را با پدرو مادر در میان گذاشت.پدر لحظاتی سکوت کرد و بعد مرا صدا زد:
-غزل.غزل جون بابا بیا.
مثل برق بالای سرشان حاضر شدم.
-بله بابا جان.
-با همان لحن آرام گفت:
-برو کنار کیوان جان بشین.
کاری که خواسته بود را انجام دادم و روی کاناپه کنار کیوان نشستمو او به حرفهایش اضافه کرد:
-حتما از تصمیم کیوان مطلع هستی درسته؟
سرم را پایین انداختم و به گفتن بله اکتفا کردم و پدر ادامه داد:
-وحتما نظرت در این باره مساعده؟
باز هم تایید کردم.زیر چشمی حرکات پدر را می کاویدم وقتی لبخند زد و گفت:
-پس مبارکه براتون آرزوی خوشبختی می کنم.
انگار دنیا رو به من دادند.
پدر باز هم گفت:
-مهم شما دو تایین که با هم توافق کردید.
سپس رو به مادر کرد و پرسید:
-این طور نیست خانم؟
مادر لبخند رضایت آمیزی روی لب نشاند و گفت:
-بله همین طوره.
کیوان از پدر و مادر تشکر کرد و گفت:
-پس با اجازتون بنده رفع زحمت می کنم تا به کارهام برسم.
پدر و مادر هرذ دو با لبخند رضایتشان رو اعلام کردند وقتی خداحافظی کرد و دست در دست هم از سالن خارج و وارد راهرو شدیم با لحن بچه گانه ای پرسیدم:
-حالا نمی شه نری و شب شام پیشمون باشی؟
تبسم کرد و گفت:
-نه دیگه.
دستش رو روی قلب نا آرامم گذاشت و گفت:
-چته؟؟چرا اینقدر رنگت پریده؟چرا قلبت تاپ تاپ می کنه؟نگرانی؟
لبم را گزیدم و سر فرود آوردم همان طور که دست در دست هم داشتیم از پله های متصل به راهرو پایین آمدیم.تا جلوی در هر دو سکوت کرده بودیم از در حیاط که بیرون می رفت به سختی دست رو از دستش جدا کردم آهسته گفتم:
-می ری پیش همون دوستت که نیم ساعت پیش باهاش حرف می زدی؟
تایید کرد و گفت:
-کاری نداری؟
با کشیدن آه عمیقی گفتم:
-نه کاری ندارم شب به همراهت زنگ می زنم باشه؟
و بدون اینکه منتتظر پاسخش باشم ادامه دادم:
-خدا کند جو.ر شدن مراسم زیاد طول نکشه.
لبخند زد و گفت:
-مطمئن باش بیشتر از دو سه هفته طول نمی کشه راجع بهش با پدرت هم توافق کردیم ظرف یکی دو روز آینده می ریم آزمایش خون شب بیشتر با هم حرف می زنیم باشه؟فعلا خداحافظ طلا.
 

ariana2008

عضو جدید
فصل ششم
قسمت ششم


لبخند محزونی زدم و برایش دست تکان دادم.حالا که قرار شده بود عقد و عروسی زدتر انجام شود برای دیدن او بی تاب شده بودم و دلم نمی خواست از او جدا شوم.وقتی به سالن بازگشتم مادر و پدر مشغول صحبت راجع به خرید جهیزیه بودند بدون اینکه حرفهایشان مورد توجه ام باشند با اتاقم رفتم.با کلافگی کتابخانه را زیر ورو کردم.هنوز یک ربع از رفتن کیوان نگذشته بود که کلافه و عصبی برای دقایقی روی تخت نشستم و در سکوت به او فکر کردم.تا چشمم به تلفن افتاد بی اختیار به سوی آن رفتم .و شماره هوراه کیوان را گرفتم و متجه شدم دستگاهش را خاموش کرده است.از حرص به موهایم چنگ می زدم.دلم می خواست گریه کنم ساعت ها توی اتاقم در کنج انزوا نشستم تا این که مادرم در اتاق را به رویم گشود.در تاریکی چهره اش را نمی دیدم کلید برق را زد و با دیدن چشمهای اشک آلودم به سویم آمد و بی حرف بغلم کرد.چه قدر در آغوش مادر احساس آرامش می کردم!لحظاتی در سکوت به صدایی هق هق گریه ام گوش داد و بعد نجوا کرد:
-چی شده؟
همان طور که گریه می کردم با صدایی لرزان گفتم:
-دلم گرفته.
لبخند ملیحی زد و گفت:
-دوری کیوان داره عذابت می ده نه؟
خجالت زده سر به زیر انداختم و او با خونسردی و مهربانی گفت:
-این سه هفته رو دندون روی جیگر بذار بعد از اون هر دوتون تا ابد مال هم می شین الان بهش تلفن کن شنیدن صدایش تسکینت می ده خوشگلم.
-یکی دو ساعت پیش شماره شو گرفتم اما موبایلشو خاموش کرده بود.
چانه ام را بالا گرفت و به چشم های محزون و اشک آلودم نگاه کرد و گفت:
-دوباره شماره اش رو بگیر.
این را گفت و از اتاقم رفت بی حابا به طرف تلفن رفتم و دوباره شماره اش را گرفتم و قتی بعد از گرفتن شماره تلفنش زنگ زد نفس راحتی کشیدم و منتظر شدم تا گوشی را بردارد و طنین صدای مهربانش در گوشم پیچید:
-جانم طلا خانم؟یه دقیقه صبر کن در اتاقم را ببندم....خب بگو بنده منتظر شنیدن صدای نازنینتون هستم.
-سلام کجا بودی که موبایلتو خاموش کردی؟
-علیک سلام طلای تمام عیار من چرا صدات گرفته نازنینم؟
-بهتره اول شما جواب سوال من را بدین چون سخت عصبی و بی قرارم.
قاه قاه خندید و گفت:
-بسیار خوب مشغول مذاکره با یه غریبه بودم مجحبور شدم همراهمو خاموش کنم این جواب سوال تو حالا شما بفرمایید.
-من نباید راجع به این غریبه چیزی بدونم؟
بازهم با صدای بلند خندید و گفت:
-اگه ناراحت نمی شی حالا راجع بهش چیزی نگم فردا صبح که می آم دمبالت برات توضیح می دم هان موافقی؟
آرام گفتم:
-باشه هر چی تو بگی.
-پس جواب سوال من چی شد طلا؟
لبخند زدم و صادقانه گفتم:
-بعد از این که تو رفتی واسه مامانم یه کمی خودم رو لوس کردم.
-گریه کردی؟
-آهان.
آه بلندی کشید و گفت:
-انشاا...که دلیل خاصی نداشته؟
-نه نداشته.
-خب خیالم راحت شد دیگه بگو...
-چی مهمتر از این که دوری تو آزارم می ده الان دلم می خواد بال دربیارم بیام تو اتاقت.
هوم بلندی کشید و گفت:
-متشکر از این همه ابراز علاقه به جای من بازم تو بگو و با حرفات گوشم رو نوازش بده.
-دیگه بیشتر از این چیزی برای گفتن ند ارم جز این که سرتو دردبیارم.
خندید و گفت:
-خودت می دونی که سرم درد نمی گیره هیچ تازه اگه سر درد هم داشته باشم خوب میشه.
-چیه از عصر که از پیشم رفتی خوش خنده شدی راستشو بگو چه کسی رو دیدی؟
-دیگه قرار نبود شکاک بشی!..یه لحظه گوشی...
صدایش را از پشت تلفن می شنیدم:
-جانم...بیا تو موژان جان...
صدای موژان آمد:
-مزاحم حرف زدنت نباشم؟
کیوان جواب داد:
-نه مزاحم نیستی...دارم با غزل حرف می زنم بیا تو تا صحبتم تموم بشه در رو هم پشت سرت ببند.
موژان گفت:
-سلام برسون.
صدایش را شنیدم:
-الو غزل ببخش که منتظرت گذاشتم موژان برات سلام می رسونه.
-تو هم بهش سلام برسون اگه برای حرف زدن معذبت می کنم قطع کنم؟
-نه عزیزم راحت باش حرفتو بزن.
-موافقی من الان قطع کنم دو سه ساعت دیگه شماره ات رو بگیرم؟
-بسیار خوب حالا که راحت نیستی من بعدا باهات تماس می گیرم پس فعلا خداحافظ.
به گوشی توی دستم نگاه کردم و آن را با حرص روی دستگاهش کوبیدم.
-لعنت به این شانس من حالا موقع اومدن بود موژان!
سر میز شام سکوت برقرار بود قبلا مادر برای سعید و سام توضیح داده بود که مراسم ازدواج من و کیوان زودتر از قراری که قبلا گذاشته شده انجام می شود و هر دوی آنها متفکر شام می خوردند بعد از صرف شام مادر اجازه نداد در جمع کردن میز شام کمک کنم برای همین شب بخیر گفتم و به اتاقم رفتم و منتظر تلفن کیوان شدم ساعت حدود یازده و نیم بود که انتظار به پایان رسید و او تماس گرفت با خوردن اولین زنگ شتاب زده گکوشی را برداشتم:
-الو.
صدایش در گئوشم پیچید:
-ببخش اگر زیادی منتظرت گذاشتم.
تن صدایش کمی عصبی بود و به نظر می رسید مثل چند ساعت پیش سر حال نیست.
با تردید پرسیدم:
-کیوان اتفاقی افتاده؟
آه بلندی کشید و گفت:
-نه چیز مهمی نیست نگران نباش.
دیگر شکم به یقین تبدیل شد که مساله ای پیش آمده برای همین باز هم با دلواپسی که در لحنم هویدا بود پرسیدم:
-کیوان اگه به من نگی چی شده خودت می دونی که تا صبح از فکر و حیال دیوونه می شم پس لطفا با من روراست باش همون طور که من در هر شرایطی با تو رو راستم.
کمی مکث کرد و بعد گفت:
-طبق معمول با مادرم بحثم شد خواهش می کنم دیگه دلیلش رو نپرس باشه؟
آهسته تکرار کردم:
-باشه چیزی نمی پرسم.
و برای این که او را از آن حال خارج کنم گفتم:
-راستی عصر با دوستت ملاقات کردی کارت انجام شد؟
به گفتن بله اکتفا کرد پرسیدم:
-حوصله حرف زدن نداری؟
باز هم آه کشید و گفت:
-حوصله حرف زدن با تو رو دارم ولی با کس دیگه رو نه.
-بسیار خوب پس حالا اجازه حرف زدن دارم می تونم بپرسم برنامه فردا صبح چیه؟
لحظه ای مکث کرد و بعد نجوا کنان گفت:
-ساعت هشت صبح سر کوچه تون منتظرتم.
صدا زدم:
-کیوان.
جوابش گوشم را نوازش داد:
-جان دلم بگو من سراپا گوشم.
-فردا قراره اول کجا بریم؟
-آزمایش خون.
-اگه یه خواهشی ازت بکنم دست رد به سینه ام نمی زنی؟
-اختیار دارید مگه می شه کسی دست رد به سینه شما بزند طلا خانم.
فهمیدم که با بی حوصلگی جواب سوالهایم رو می دهد اما دلم می خواست خواستنه ام رو باز گو کنم گفتم:
-دلم می خواد..دلم می خواد...
چون سکوت کردم گفت:
-دلت چی می خواد؟
-هر چی بخوام اجابتش می کنی؟
لحظه ای سکوت کرد و بعد گفت:
-هر چی بخوای اجابتش می کنم بدون چون وچرا.
 

ariana2008

عضو جدید
فصل ششم
قسمت هفتم



گفتم:
-دلم می خواد تا صبح ساعت هشت که میای دنبالم باهام حرف بزنی تا نبودنت رو احساس نکنم.
خندید و گفت:
-به ساعت نگاه کردی ببینی تا صبح چند ساعت مونده این همه وقت می خوای به من چی بگی؟
-هر چی که تو این مدت چشم در چشم و رو در روت نتونستم به زبون بیارم اصلا تو چی کار داری که من می خوام چی بگم؟اگه حوصله حرف زدن نداری فقط گوش بده.
-بسیار خوب بفرمایید گوش می دم تا هر وقت هم بخوای بیدار می مونم دیگه چی می خوای نازنین؟
نفس راحتی کشیدم و گفتم:
-هیچی فقط می خوام که بدونی این چند روزه برام به اندازه یک قرن گذشته.
-الهی کیوان برات بمیره چرا طلای من؟(حالم بهم خورد اه اه اه اه اه اه اه ....)
-مگه قرار نبود تو فقط گوش بدی آقا معلم بد قول؟
خندید و گفت:
-خب بگو.
-راستش از وقتی با هم نامزد شدیم احساس می کنم خونه ی پدرم برام مثل زندون شده.احساس می کنم همه به جز تو با من غریبه شدند.دلم می خواد هر چه زودتر از این بحران خلاص بشم.دلم می خواد این چند وقت لحظه ای از دیدن تو محروم نمونم.بهت حس خاصی دارم که نمی تونم ابرازش کنم(همون بهتر که نمی تونی ابراز کنی وگرنه حالمون بهم می خورد.)نمی دونم چرا فقط می دونم که تا این لحظه هیج کس توی زندگیم به اندازه تو برام مهم نبوده حس می کنم تو تنها کسی هستی که نسبت به من و خواسته هام بی تفاوت نیستی و بی خودی منو اسیر عقاید پوچ که بعضی آدم ها دارند نمی کنی و به بندم نمی کشی تا اونی باشم که تو می خوای.بهم آزادی مطلق دادی تا از زندگی در کنار تو لذت ببرم و من به خاطر این مسائل از تو ممنونم.نمی دونم چرا هیچ وقت نتونستم رو در روت ازت تشکر کنم.شاید این غدی و غرور احمقانه این اجازه رو به من نداده ولی الان دلم می خواد به همه چیز اعتراف کنم و بگم که چه قدر خوشحالم که به خاطر من حاضری از خیلی چیزها بگذری.دلم می خواد بدونی که من می فهمم تو توی چه مخمصه ای گیر کرده ای از طرفی دلت نمی خواد با خواسته های مادرت بجنگی از طرفی از وضعی که مادرت توی خونه حاکم کرده به ستوه آمدی دلم می خواد باور کنی که من همه این مسائل رو درک می کنم مشکلات و نگرانی هات برام ملموسه اما هیچ وقت این غرور بچگانه به من اجازه نداده حرفی رو به زبون بیارم که درد دل توئه.ای کاش یه کمی از این خوبی ها و گذشت هایی که توی وجود تو جمع شده به من می دادند تا بهت یفهمونم همون قدر که تو حاضری برای زندگی در کنار من بجنگی منم حاضرم از وجود ناقابل خودم به خاطر تو بگذرم.فقط یه سوال ازت دارم البته اگه دلت نمی خواد می تونی سکوت کنی اونم اینه که بعد از سی و دو سال که تحت سلطه و اراده مادرت بودی چه طور دل به دریا زدی و دختری رو انتخاب کردی که مورد پسند اون نبود؟چه طور متقاعدش کردی که علی رغم میلش به خواسته تو عمل کنه؟
دقایقی در سکوت گذشت صدا زدم:
-کیوان خوابت برد؟کیوان....صدامو میشنوی؟
آه بلندی کشید و گفت:
-آره صداتو می شنوم راستش داشتم به حرفات فکر می کردم.
-به سوالم چطور؟من منتظر جو ابم.
-سوال سختیه ولی چون باید به تو جوابش را بدم بهت می گم.مادرم من و موژان رو از کوچیکی طوری بار آورد که روی حرفش حرفی نزنیم رو حساب همین ما دیگه عادت کرده بودیم که باب میل اون زندگی کنیم اما بابا این اواخر به من خیلی میدون می داد تا برخلاف میل مادر رفتار کنم.راستش خودم هم از انزوا و چشم چشم گفتن خسته شده بودم.بهم پیشنهاد داد که دنبال دختری بگردم که در برابر مادرم کم نیاره...دقیقا تو همونی بودی که من می خواستم جسور و با اراده.همونی که سالها دنبالش می گشتم.دختری که در مقابل مادرم کم نیاره و از رفتارهای حاکمانه اش نترسه.اگه به خواسته مادرم بود نه دلش می خواست من ازدواج کنم نه دلش می خواد موژان سر و سامون بگیره.به قول معروف دلش می خواست مارو ترشی بندازه.فعلا که من از دستش پریدم.دارم ترتیب ازدواج موژان و کارن رو هم می دم دلم می خواد وقتی تنها شد یفهمه که با جوونی من و موژان با جوونی از دست رفته بابا چه کرده؟بابا هیچ وقت از زندگیش و از رفتارهای مامان راضی نبوده ولی همیشه لب فروبسته و به قول خودش چون حوصله سر و کله زدن نداشته یک عمر بهش میدون داده تا هر کاری می خواد بکنه و مارو از هستی ساقط کنه.ولی من دیگه زیر بار نمی رم تازه نمی زارم زندگی موژان هم بیشتر از این فنای خواسته های نابه جای مادرم بشه.خب طلا توضیحات کامله؟نقطه ابهام دیگه ای باقی نمونده؟
در حالی که به حرفهای کیوان فکر می کردم گفتم:
-پس تو یکی رو می خواستی که در مقابل رفتارهای مادرت جا نزنه و کم نیاره نه یه شریک زندگی و سنگ صبور درسته؟
با بی حوصلگی گفت:
-غزل جون ترو خدا منطقی فکر کن باور کن من حوصله ی توجیه کردن تو رو دیگه ندارم.دلم می خواد باور کنی که جایگاه تو توی زندگی من فراتر از یک شریک و سنگ صبوره.اگه غیر از این به تو ثابت شده مجبورم علی رغم میلم توضیحات بیشتری راجع به این مساله بدم.هان؟لازمه که در موردش بیشتر حرف بزنم؟
صدایش پرخاشگرانه شده بود.متوجه شدم حرف بی ربطی زدم او به خاطر من از خیلی چیزها گذشته بود و این بی انصافی بود که راجع به اون این طور بی رحمانه حرف بزنم.(این جا یه سوال برای من پیش اومده کیوان از چیش برای غزل گذشت که ما نفهمیدیم؟)برای این که بی دلیل دلخور و عصبانی اش نکنم گفتم:
-خیلی خب عصبانی نشو فهمیدم با توجه به صحبت هایی که کردم....حرف بی ربطی زدم.
نفس عمیق و بلندی کشید و گفت:
-بسیار خوب حالا من یه سوالی از تو دارم.
-گوش می دم.
-چرا فاصله ی سنی ما برای تو و خانواده ات مهم نبود؟
نبسم کردم و گفتم:
-از نظر من که چهارده سال فاصله ی سنی زیادی نیست.(پس چند سال زیاده؟؟؟؟)من خودم به شخصه از مردای پخته خوشم میاد فکر می کنم خانوادمم نظر منو دارن اوانام از جوونای علاف کم سن و سال (مثل خودت غزل خانم)خوششون نمی آد.لازمه که در موردش بیشتر توضیح بدم؟
خندید و گفت:
-طلا حرف خودم رو برای خودم تکرار نکن.
آهسته گفتم:
-چشم هر چی آقامون بگن همونه.
این بار با صدای بلند تری خندید و گفت:
-من اگر تو رو نداشتم چیکار می کردم؟
نجوا کردم:
-من اگر تو رو نداشتم چه می کردم؟
-بهت نگفتم حرفای منو تکرار نکن؟
-ای وای چرا فرموده بودید آقا منتهی من کودن فراموش کردم.
-غزل!می خوام یه چیزی بهت بگم....راستش....هیچی فراموش کن از گفتنش پشیمون شدم.
خندان گفتم:
-آقا معلم به ضررت تموم شد اگه هر چی می گفتی و هر چی می خواستی گوش می دادم و اطاعت می کردم ولی صد افسوس که پشیمون شدی.
-بعدا توی یک زمان مناسب همه چی زو برات توضیح می دم اون وقت می فهمی که من هیچ ضرری نمی کنم.هیچ تازه برام منفعت هم داره چون تو رو به این آسونی از دست نمی دم.
گیج شده بودم از حرفهای مبهمش سر در نمی آوردم برای همین گفتم:
-اصلا متوجه منظورت نمی شم خواهش می کنم واضح تر حرف بزن.
با خونسردی گفت:
-گفتم که به موقعش همه چیز را برات توضیح می دم بهتره فعلا در موردش حرف نزنیم.
 

ariana2008

عضو جدید
فصل ششم
قسمت هشتم


با کنجکاوی پرسیدم:
-مطمئنی مطلب مهمی را نمی خواستی به من بگی؟
-آره مطمئنم این مطلب تا زمانی که عقدر نکرده این مهم نیست اصلا شاید گفتن بعضی مسائل حالا حالاها اهمیت نداشته باشهوبه وقتش یعنی با مرور زمان خودت همه چیز را می فهمی عزیز دلم.
-اما تو ناخواسته گاهی اوقات با بعضی حرف هات منو به شک و دلواپسی می ندازی.
-مگه قرار نیست من و تو تا ابد در کنار هم در هر شرایطی زندگی کنیم؟
-خب چرا.
دوباره با همان لحن موج دار ادامه داد:
-خب من هم هر کاری می کنم برای بقای زندگیمونه پس بی دلیل به حرف های من شک نکن و مطمئن باش من کاری نمی کنم که بدون رضایت تو باشه.حالا بهتره راجع به یه چیز دیگه حرف بزنیم مگه تو نمی خواستی تا صبح برای من حرف بزنی و من تنها شنونده باشم پس چی شد خانم بد قول فقط شعار دادی تا منو از خوابیدن محروم کنی آره؟
(ای الهی شما دوتا و این عشق عجیب غریبتون با هم بترکید مثل دست و اعصاب من که داره از دست چرندیات شما می ترکه خب بگیرید بخوابید دیگه ننرها اه اه اه....
دوستان پارازیت هارو ببخشید....)
می فهمیدم که از گفتن بعضی مسائل حتی مطلبی که دقایق قبل می خواست ابراز کند و پشیمان شد طفره می رود ولی برای این که دلخوری پیش نیاید در موردش حرفی نزدم.شنیدن صدایش از آن سوی تلفن مرا به خود آورد:
-چرا ساکتی طلا؟نمی خواهی چیزی بگی؟گوشی را بزارم؟
نمی دانم چرا با تمایلی که برای حرف زدن داشتم نتوانستم حرفی بزنم و سکوت کردم طنین نجوایش باز هم در گوشم پیچید و روحم را نوازش داد:
-نازنیم من منتظر شنیدنم چرا با سکوتت ناراحتم می کنی؟مگه قرار نبود حرفهایی رو که نمی تونیم رو در روی هم بگیم از پشت تلفن بازگو کنیم؟
لبخند تلخی رو لب نشاندم و روی تخت دراز کشیدم و گفتم:
-اما تو که هنوز به من چیزی نگفتی آقا معلم صیاد.
خندید و گفت:
-سماجت نکن دختر گفتم که سر وقتش همه چی رو برات تعریف می کنم اما الان گفتنش لزومی ندارد.ولی مطمئنم وقتی در موردش باهات حرف بزنم از خوشحالی بال در میاری پس بزار یه دفعه سور پرایزت کنم و ذوق زده شی.
حرفش را بریدم و گفتم:
-دیگه بیشتر از این کنجکاویمو تحریک نکن بهتره راجع به برنامه های فردا صحبت کنیم.
با گفتن موافقم رضایتش را اعالم کرد و در کمال آرامش در مورد برنامه ریزی هایش حرف زد و من با دقت و هیجان به آنها گوش سپردم ساعت دیواری هفت صبح را نشان می داد که با خمیازه کشداری گوشی را به دست دیگرم دادم و همان طور که به سقف خیره شده بودم به خرف هایی که می زد اندیشیدم.
-غزل خیلی ساکتی!نکنه خوابت گرفته هان؟ولی فراموش نکن که خودت خواستی به حرف های من گوش کنی.
-منم اعتراضی نکردم و با گوش جان به عرایض شما گوش دادم و در موردشون فکر کردم.....
خمیازه ی کشدار دیگری کشیدم.گفت:
-خب دیگه حرف زدن کافیه فعلا تا ساعت هشت که فقط یک ساعت مونده استراحت کن تا بیام دنبالت....بگیر بخواب خسته شدی...فعلا خداحافظ.
می خواست گوشی را بگذارد که با دستپاچگی صدایش زدم:
-کیوان جون پسر خوب خواب نمونی.
خندید و گفت:
-مطمئن باش سر ساعت هشت پشت در منتظرتم.راستی فراموش نکنی شناسنامتو بیاری و نکته دیگه این که صبحانه نخورده بیای پرنسس.
در حالی که خمیازه می کشیدم خندیدم و گفتم:
-داری لقب جدید اعطا می کنی آقا معلم؟
با لحنی که دلخوری در آن مشهود بود گفت:
-بهت نگفتم از این اصطلاح خوشم نمیاد؟
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
-باشه استاد دیگه از این لفظ استفاده نمی کنم.
دوباره با گفتن می بینمت خواست قطع کنه که باز صدا زدم و گفتم:
-کیوان جونم؟
-باز دیگه چیه؟دختر چند دقیقه استراحت کن بذار منم یه کمی پلکهام رو روی هم بذارم فکم درد گرفت این قدر سوال و جوابم نکن!
-اگه می خوای با من زندگی کنی باید از حالا برای پزچونگی تمرین کنی.از الان بگم من تحمل آدمای کم حرفو ندارم.
-بسیار خوب حالا اجازه می دی گوشی را بذارم؟
آهسته گفتم:
-می بوسمت.
و به همان تانی جواب شنیدم:
-بوسه های تو همیشه تلگرافی و از راه دوره....می بینمت خداحافظ.
و گوشی را گذاشت اصلا فرصت فکر کردن برام باقی نماند و بلافاصله پلکهای سنگینم روی هم افتادند.هنوز نیم ساعت نگذشته بود که با صدای زنگ ساعت از خواب پریدم و با نگاه انداختن به صفحه ی ساعت شتاب زده خود را آماده رفتن کردم.مادر بعد از پاسخ سلام و صبح بخیرم بسته ای اسکناس و یک چک توی کیفم گذاشت و گفت:
-قراره بعد از آزمایش خون برید حلقه بخرید.
با اشاره به چک و پول ها گفت:
-گم نشن.
صورتش را بوسیدم و با عجله از ساختمان خارج شدم و دوان دوان مسافت حیاط تا جلوی در را پیمودم وقتی در حیاط را که گشودم ماتشین را جلوی در دیدم.در را با خیالی آسوده بستم و گفتم:
-سلام صبح آقای خوش قول بخیر.
لبخند زد و گفت:
-صبح شما هم بخیر.
سرم را به پشتی صندلی تکیه دادم و پلکهایم را بستم و او حرکت کرد دقایقی در سکوت گذشت اما با صدای او سکوت شکسته شد.
-خوابت میاد؟
-خیلی زیاد تو چی خوابت نمیاد؟
نجوای نه اش را به سختی شنیدم پلکهایم را با خستگی باز کردم و گفتم:
-اما صدای خسته ات چیز دیگه ای می گه.
نگاه استفهام آمیزش را به چهره ام دوخت و پرسید:
-چی می گه؟
گفتم:
-می گه که نامزد پر چونه ات نذاشته استراحت کنی حالا موضوع اینه یا چیز دیگه ایه؟اتفاق خاصی که نیفتاده؟
فقط یک کلمه گفت:
-نه.
دوباره گفتم:
-موژان نمی خواست با ما بیاد؟
آه عمیقی کشید و گفت:
-چرا دلش می خواست بیاد منتهی مامان جونش اجازه نداد.
-تو به همین خاطر ناراحتی؟
به سوالم پاسخ نداد چون متوجه شدم حال و حوصله ی حرف زدن ندارد من هم سکوت اختیار کردم.
تا شب کارمان طول کشید او حتی یک جمله هم بر زبان نیاورد کارهایمان به سرعت انجام شد تا وقتی که مرا به منزل رساند تقریبا نیمی از برنامه هاش اجرا شده بود جلوی در منزل توقف کرد و گفت:
-تا فردا خداحافظ.
-فقط همین.
در حالی که نگاه عمیقش را به چهره ام دوخته بود نجوا کنان پرسید:
-دیگه باید چی بگم که شما راضی باشید؟
متحیر و با اعتراض گفتم:
-تو یه طوری حرف می زنی که انگار با من بحثت شده که یک کلام حرف نزدی سگرمه هات که مدام توی هم بود هر جا می رفتیم همه فکر می کردن ما با هم دعوامون شده اگ خطایی از من سر زده که خودم نمی دونم خب بگو و راحتم کن چرا با ایت قیافه ی سرکه ی هفت ساله ات خون به دلم می کنی؟
لبخند زد و گفت:
-غزل جون ختر خوب باور کن چیزی نشده از تو هم هیچ خطایی سر نزده امروز من یه کمی بی حوصله بودم در ضمن ما دیشب تا صبح بیدار بودیم من اون قدر خسته ام که حال حرف زدن ندارم خانم گل یه کمی انصاف داشته باش و به من حق بده از اون گذشته دیشب اون قدر با هم حرف زدیم که دیگه حرف نا گفته ای باقی نموند غیر از اینه؟
به چشم هایش زل زدم و گفتم:
-حق با توئه من توقع زیادی دارم عذر می خوام اگه با بعضی خواسته های نا به جام تو رو توی معذورات می ذارم.
تبسم کرد و گفت:
-شما عذر نخواسته عزیزید حالا برو استراحت کن شب بخیر.
در را باز می کردم که پاسخ شب بخیرش را دادم.او با گفتن به همه سلام برسون به سرعت از کنارم گذشت و من بی تفکر به خانه پناه بردم اصلا فکر نمی کردم که به این زودی همه با خبر شوند و به خانه امان بیایند.وقتی در سالن را باز کردم با هجوم آوردن بچه ها به طرفم فهمیدم که همه هستند با ذوق زدگی در آغوش خواهر و برادرهایم فشرده شدم البته در آغوش گرم سعید و حمید چون سام هیچ تمایلی برای ابراز محبت نشان نداد و با بی تفاوتی گوشه ای نشست طوری که یک لحظه با دیدن رفتار و حرکات سردش لبخند شادی روی لبم ماسید و برق نگاه شادم به حزن تبدیل شد وقتی همه دوره ام کردند تا حلقه ام را ببینند این موضوع را فراموش کردم و سعی کردم خونسرد و بی تفاوت باشم در حالی که این نوع رفتار اصلا برایم لموس نبود هر کسی حرفی می زد و نظری می داد و من با لبخند در سکوت به حرفهایشان گوش می دادم به طوری که حمید در برابر سکوتم اعتراض کرد.
-ای بابا چه عروس بی حالی!هنوز زندگی مشترک ر شروع نکرده جا زده!
لبخند زدم و گفتم:
-نه خوشبختانه هنوز جا نزدم ولی....
-باشه عروس خانم زبون دراز کم آوردم تسلیم.
لبخند به لب آوردم و به اتاقم رفتم و با خستگی لباس هایم را عوض کردم و روی تخت دراز کشیدم و به گفت و گوی خانواده ام که کم کم به طور نجوا گونه به گوشم می رسید گوش سپردم تا جایی که پلک هایم سنگین شدند و روی هم افتادند.
 

ariana2008

عضو جدید
فصل هفتم
قسمت اول


روز عقدم مصادف بود با حمعه روز برگزاری کنکور سراسری.قرار بود عقدمان در محضر انجام شود و بعد مراسم ازدواج طی دو هفته ی آینده در یکی از هتل های شهر برگزار شود.آن روزها من آن قدر التهاب داشتم که به کلی از خواب و خوراک افتاده بودم.همه دلداریم می دادند که مضطرب نباشم همه چیز روال عادی خودش را طی می کند و نگرانی من بی مورد است.سعیده می گفت:
-این دلهره ها کاملا طبیعی است.
با گفته او آرام می شدم ولی....آرامش برای دقایقی کوتاه بود چون باز هم دلشوره ای شدید به سراغم می آمد.
تا روز عقد سر کیوان آن قدر شلوغ بود که فرصضت یک مکالمه کوتاه هم با من نداشت.دلم برایش می سوخت یکه و تنها همه مسئولیت ها را به عهده گرفته بود و هیچ اعتراضی نمی کرد.با این اوضاع همیشه مرا دلداری می داد که اصلا مهم نیست اگر تنهاست مرا دارد و نیازی به کمک و همراهی خانواده اش ندارد.
بالاخره با تمام دلواپسی ها روز موعود فرا رسید آن روز همه شتاب زده کارهای شخصی اشان را انجام می دادند.من هم توی اتاقم با وسواس به سر و وضعم می رسیدم.همه رفتند ومن در انتظار کیوان بی قرار لحظه ها را می شمردم وقتی با چهره ی خسته از راه رسید به استقبالش رفتم.
-سلام چقدر دیر کردی نگرانت شدم.
آه بلندی کشید و گفت:
-طبق معمول درگیر کارهام بودم باید تمام و کمال انجامشون می دادم بعد می اومدم.
-چیزی می خوری واست بیارم؟
-اگه لطف کنی یک لیوان آب بیاری ممنون می شم.
لیوانی آب خنک برایش آوردم و به طرف لبهاش بردم و گفتم:
-اجازه می فرمایید خودم....
لیوان را از دستم گرفت:
-لوس نشو خودم دست دارم می تونم بخورم.
-خوبی به تو نیامده!نمی خواستم دستت خسته بشه وگرنه از اول لیوانو می دادم دست خودت و ...
تبسم کردم پاسخ لبخندم را داد و گفت:
-آخه شما هیچ وقت ابراز محبت نمی کردید یکم برام غیر منتظره بود.
دستش را گرفتم و با نگاهی اجمالی به سر تا پایش سوت زدم و گفتم:
-به به بنازم به این حسن انتخاب.می ترسم امروز چشم بخوری و روی دستم بیفتی.
گونه ام را کشید و گفت:
-اغراق نکن مزه هم نپرون.به جای این حرفا راه بیفت تا دیر نشده.
تقریبا کمی آرام شده بودم و با خیالی آسوده توی ماشین سکوت اختیار کرده و به خیابان ها نگاه می کردم تا زمانی که به کحضر مورد نظر رسیدیم وقتی از ماشین پیاده شدیم خواست دستم را بگیرد بوضوح دست هایش می لرزید.
زمان ورودمان به اتاق عقد محضر هلهله ای به راه افتاد که مرا به هیجان آورد نقل و سکه هایی که روی سرمان می ریخت یک احساس خوشایند را در وجودمان شکل داد.سعید هندی کمش را آورده بود و از تمام صحنه ها فیلم می گرفت.پدرش به گرمی مرا در آغوش کشید و تبر یک گفت.به اطرافم نگاه کردم و پرسیدم:
-پس شکوه خانم کجا هستند؟
به جای آقای پالیزبان موژان وقتی مرا در آغوش کشید و تبریک می گفت نجوا کرد:
-یه کمی کسالت داشت پوزش خواست من از طرف اون هم به تو تبریک می گم . برات آرزوی سعادت و کامیابی دارم.
می دانستم که بیماری بهانه است و او به خاطر ناراضی بودن از این وصلت به محضر نیامد در هر صورت سعی کردم که دلخوری ام را بروز ندهم چهره جوانی که کنار موژان ایستاده بود برایم نا آشنا بود.برای همین از کیوان پرسیدم:
-کیوان جون آقا رو بهم معرفی نمی کنی؟
با دستپاچگی گفت:
-چرا چرا ایشون کارن یکی از دوستان صمیمی و عزیز من هستند که قراره به زودی عضو دیگه ای از خانواده بشن.
او دس پیش آورد و با تبسم لب به سخن گشود و صمیمانه تبریک می گفت.زمانی که صیغه ی عقد جاری شد هر دوی ما آشکارا دستخوش التهاب شده بودیم برای بار سوم که با اندکی مکث بله را گفتم سکوت شکسته شد و موج شادی به هوا برخاست.
وقت مراجعت به خانه زمانی که داخل اتومبیل کنارش جای گرفتم متوجه رنگ پریدگی اش شدم لب هایش مثل گچ سفید شده بود در آن لحظات شوریده حال و آشفته به نظرم رسید دست های مردانه اش را در دست لرزانم گرفتم و با لحنی که دلواپسی در آن موج می زد پرسیدم:
-کیوان طوری شده؟حالت مساعد نیست؟
فقط نگاهم کرد قلبم فرو ریخت چشمانش مثل دو تکه یخ سرد و بی روح شده بودند دستش را تکان دادم و دوباره سوالم را تکرار کردم سعی کرد دستم را محکم بگیرد اما انگار توانش را نداشت با بغض و ترس پرسیدم:
-تو چته؟چرا یه دفعه این جوری شدی؟
سرش را به علامت این که چیزی نیست تکان داد و من با لحنی مرتعش و سرشار از وحشت گفتم:
-بذار من چشت فرمون بشینم تو حالت برای رانندگی مناسب نیست.
با صدایی ضعیف که به سختی شنیده می شد گفت:
-فکر بدی نیست و خیلی آرام جایمان را با هم عوض کردیم.
خیلی نگران حالش شده بودم برای همین مرتب با دلواپسی می پرسیدم:
-کیوان جون بهتر شدی؟
و او با پلکهای بسته پاسخ می داد:
-آره بهترم لازم نیست بترسی.
-بهتر نیست بریم یه درمانگاهی بیمارستانی چه می دونم یه جایی که مطمئن بشیم تو چیزیت نیست؟
تبسم کرد و با همان پلک های بسته جواب داد:
-طلای من گفتم که حالم خوبه این حالت علتش ضعف و خستگیه نه چیزی دیگه حالا حواست رو جمع رانندگی کن یه وقت هر دومون روز اول زندگی مشترکمون ناکام نشیم.
صدای بلند خنده اش مرا متعجب کرد چه طور می تونست با این حال نزار بخندد.
برای این که موضوع را عوض کنم با گفتن لوس نشو یحث را به خنده و مزاح کشاندم ناگاهن به یاد آوردم مقداری مغز پسته توی کیفم دارم گفتم:
-کیوان در کیف منو باز کن مقداری پسته مغز شده توی پاکته فعلا علی الحساب اونا رو بخور تا برسیم خونه.
با بی حالی در کیف را باز کرد و پاکت را برداشت اولین دانه پسته را به طرف دهان من گرفت و گفت:
-خانم ها مقدم ترن.
-الان تو بیشتر به این نیاز داری نه من.
همان طور که نگاهم می کرد گفت:
-اگه تو نخوری و دستم را رد کنی منم به اینا لب نمی زنم پسدهنتو مثل یه دختر خوب و حرف گوش کن باز کن طلا.
 

ariana2008

عضو جدید
فصل هفتم
قسمت دوم


با تبسم دهان گشودم تا او پسته را به دهانم بگذارد.وای که چه حال خوبی داشتم!انگار تمام دنیا را یک جا به من داده بودند.سوالش مرا از فکر بیرون آورد:
-موافقی بریم یه رستوران شیک چیزی بخوریم؟من الان چند روزه که یه غذای درست و حسابی نخوردم می ترسم آخر از بی غذایی جوون مرگ بشم و از دستت برم.
-اولا الان همه توی خونه دور هم جمعند و انتظار نو عروس و شاه داماد رو می کشند ثانیا قرار شد پرت و پلا نگی و روز خوبمون رو خراب نکنی ماه داماد.
خندید و گفت:
-راست می گی فراموش کردم دیگران انتظارمون رو می کشند پس پیش به سوی خونه.
وارد خانه که شدیم از صدای موزیک و هیاهو متوجه شدیم همه آمده اند و منتظرمان هستند.دست در دست یکدیگر وارد سالن شدیم و باز صدای کف زدن و مبارکباد گوشمان را نوازش کرد و همه دورمان حلقه زدند چه روز زیبا و به یاد ماندنی ای بود.همه می گفتند و می خندیدند و می رقصیدند انگار توی هیچ دلی غم نبود همه مدعوین غم ها را پشت در خانه گذاشته و بعد وارد شده بودند.
غروب شیدا هم بعد از اکتحانش به جمع ما پیوست وقتی او و روزبه را در کنار هم دیدم که از در وارد شدند از جا پریدم و با شوق شیدا را بغل کردم و توی گوشش نجوا کردم:
-مبارکه.
و او با صدای بلند گفت:
-مرسی اما من که هنوز جواب قبولیمو نگرفتم بذار وقتی قبول شدم بهم تبریک بگو.
باز توی گوشش نجوا کردم:
-چقدر خنگی دختر!روابط خوب تو و روزبه رو بهت تبریک می گم.
او هم توی گوشم زمزمه کرد:
-مرسی عروس خانم منم از صمیم قلب به تو تبریک می گم.
از آغوش هم بیرون آمدیم روزبه که منتظر ایستاده بود و با همان لحن سرد و خشن همیشگی تبریک گفت و من هم مثل خودش سرد و بی تفاوت پاسخ دادم:
-مرسی انشاا... یه روز شیرینی ازدواج شما رو بخوریم.
همه چشم شده بودند و رفتار و حرکات ما را می کاویدند دوباره کنار کیوان نشستم و تازه متوجه شدم موژان آرام و بی صدا گریه می کرد و با کیوان حرف می زند لبخند تصنعی روی لب جای دادم و گفتم:
-چرا تنها نشستید؟ببخشید من خلوتتون رو به هم زدم.
موژان که به هق هق افتاده بود با همان حال گفت:
-لطفا بشین.
با بهت زدگی نشستم و او ادامه داد:
-غزل جون مواظب کیوان من باش اونو بعد از خدا به تو می سپارم.
-من سر در نمیارم یعنی راستش را بخواید گیج شدم این حرفا معنیش چیه؟مگه خدای نکرده قراره شما دو تا از هم جدا بشید و همدیگه رو نبینید که این طوری صحبت می کنید؟
کیوان در حالی که سعی می کرد موژان را آرام کند او را در آغوش گرفت و در حالی که موهاش را آرام آرام نوازش می کرد و می بوسید گفت:
-نه فکر بد نکن الان موژان تحت تاثیر احساسات قرار گرفته که این طور صحبت می کنه تو برو پیش مهمونا الان من و موژانم می آییم.
با اشاره پرسیدم:
-چیزی شده؟
و او با بالا انداختن سر پاسخ نه داد من من کنان گفتم:
-پس من می رم شما هم زود بیاید.
وقتی به آن طرف سالن سرک کشیدم دیدم بچه ها با اشتیاق می رقصیدند و سعید از آنها فیلم می گرفت بچه ها با دیدنم به دستور سعید دورم حلقه زده بودند و مار با خود همراه کردند.
ساعت سه بعد از ظهر بود که نهار صرف شد بعد از جمع شدن میز سه خدمه مشغول پذیرایی شدند همه چای می نوشیدند که آقای پالیزبان ایستادند و با صدای بلند اعلام کردند:
-ضمن تشکر از پذیرایی و همراهی شما عزیزان می خوام همگیتون رو شب به رستورانی که قبلا جا رزرو کردم دعوت کنم البته این موضوع را با خانم احتشام مطرح رکده بودم و ایشون در جریان بودند و این دعوت ناگهانی نیست.
مادر با تایید صحبت های آقای پالیزبان از او تشکر کرد و دعوتش را با کمال میل پذیرفت البته قبل از آن تعارفات رسمی رد و بدل شد و پدر با سر به مادر اشاره کرد که دعوت را بپذیرد همه با خوشحالی دعوت آقای پالیزبان را پذیرفتند و من خوشحال تر از همه مشغول گپ زدن با شیدا شدم هوا که رو به تاریکی می رفت خانم ها یکی یکی تغییر لباس دادند و خود را آماده رفتن کردند من قبلا به مادر گفتم که من و کیوان آخر از همه حرکت می کنیم و مادر با تبسم کردن رضایتش را اعلام کرد و گفت:
-قدر شوهرت و این لحظات قشنگ رو بدون این لحظه ها فقط یک بار توی زندگی اتفاق می افته پس سعی کن به نحو احسن از اون استفاده کنی.
این را گفت و مرا بوسید و با گفتن "دیر نکنین" سالن را ترک کرد.کیوان توی اتاق من روی تختم دراز کشیده بود و پشت دست راستش را روی پیشانی نهاده و به سقف می نگریست.برای لحظاتی پشت در ایستادم و سیر نگاهش کردم و آرام پرسیدم:
-به چی فکر می کنی ماه داماد؟
لبخندی زد و بدون این که به سوالم پاسخ بدهد گفت:
-رفتن؟
آه بلندی کشیدم و کنارش روی تخت نشستم و گفتم:
-آره یه سوال.
-بگو گوش می کنم.
-چرا موژان نخواسات با ما بیاد؟...راستی دلتنگیش بر طرف شد؟
با زهم لبخند زد و گفت:
-پاسخ سوال اولت این که موژان دلش نمی خواست با حضورش تو رو معذب کنه جواب سوال دومتم اینه که بله تا حدودی اما نه کاملا آخه می دونی موژان خیلی دختر حساس و احساساتی و در عین حال شکننده ایه.
دستم را لای موهای پریشانش که روی پیشانی ریخته بود فرو بردم و گفتم:
-در عوض برادری داره که خیلی دوسش داره و بسیار محکم و نفوذ ناپذیره.
لبخند زد و گفت:
-براش قوت قلب خوبیه....ممنون از همدردیت.
-کیوان هنوز خسته ای؟
سرش را زا روی بالش بلند کرد و گفت:
-نه بهتره راه بیفتیم.
-اول نظر بده من لباسامو به چه رنگی تغییر بدم بعد.
نگاهی اجمالی به سر تا پایم انداخت و گفت:
-همینا خوبه صورتت رو خیلی ملیح و معصوم رکده اما اگه خودت دلت می خواد می تونی.....
حرفش را بریدم و گفتم:
-نفرمایید بنده تابع دستور همسرم هستم.
خیره خیره نگاهم کرد و برای همین پرسیدم:
-نیستم؟
دستم را گرفت و گفت:
-می دونی که هستی پس سوالت بی مورده پاشو پاشو بریم طلا خوب نیست دیگران بیش از این منتظر بمونن.
-تو امشب....اینجا می مونی؟
سرش را به طرفین حرکت داد پرسیدم:
-آخه برای چی؟
آهسته زمزمه کرد:
بهتره که راجع به دلیلش خودت فکر کنی و اونو پیدا کنی طلا حالا معطل نکن پاشو بریم.
 

ariana2008

عضو جدید
فصل هفتم
قسمت سوم



یک ساعت بعد از صرف شام میهمانان کم کم متفرق شدند.پدر مادر سعید و پدر کیوان و کارن آخرین کسانی بودند که از هم خداحافظی کردند طبق معمول کیوان تا جلوی در منزل همراهم آمد گفتم:
-چی می شد اگر امشب پیشم می موندی.ازت کم می اومد آقا معلم؟
شیطنت آمیز نگاهم کرد و فگت:
-بهت گفتم امشب قبل از خواب به دلیل نیومدنم فکر کن نذار...یعنی مجبورم نکن خودم دلیلش رو بگم که دیگه اون وقت فهمیدن این موضوع اصلا لطفی ندارد....اما نه بذار خیالت رو راحت کنم می دونی که من هنوز با مادرم درگیرم پس بهتره که بهونه دستش ندم.
ملتمسانه گفتم:
-آخه چرا منو اذیت می کنی؟بعدا دلت برام می سوزه ها!
خندید و گفت:
-دوباره که اومدی سر خونه ی وال ضمنا چرا باید دلم برات بسوزه؟
-برای این که من این قدر التماس می کنم و تو پیشم نمی مونی.
بدون این که حرفی بزند در حالی که لبخند بر لب داشت و سر تکان می داد گفت:
-شب بخیر خوب بخوابی عروس خانم.
به حالت قهر در را باز کردم و با گفتن خیلی بدی از ماشین پیاده شدم خندید و گفت:
-مرسی از الطافتون سپاسگذارم طلا خانم.
سرم را به داخل بردم و با حرص و محکم گفتم:
-الهی که...تا صبح خوابت نبره الهی که تا صبح واسه دیدنم بال بال بزنی.
تبسم کرد و گفت:
-ای بی معرفت بی انصاف!می دونی من چند شبه نخوابیدم و تا صبح به سر کار فکر کردم؟خدا رو خوش نمیاد که امشبم با تموم خستگی ها بیداری بکشم.
کمی نگاهش کردم و با شیطنت گفتم:
-الهی غزل به جات بخوابه...الهی من جات....توی خواب تا صبح بال بال بزنم الهی به جای تو خوابهای سیاه و سفید و رنگی ببینم.
خندید و گفت:
-خیلی ممنون از این همه دست و دل بازی حالا اجازه می دید از خومتتون مرخص بشم؟
لبخند زدم و با تانی گفتم:
-شب بخیر الهی شب خوش بخوابم مگه نه؟
خندید و در همان حال با گفتن خداحافظی به سرعت دور شد در نیمه باز بود با خستگی داخل رفتم.
خانواده ام سخت مشغول تهیه ی جهیزیه بودند و من مشغول جمع آوری وسایل شخصی ام در این مدت کیوان هم درگیر بود ولی با این حال هر روز به من سر می زد و با آمدنش خوشحالم می کرد درست ده روز به بر پایی مراسم ازدواجمون باقی مونده بود که کیوان سراسیمه دنبالم آمد و گفت:
-باید بریم آپارتمانمون رو ببینیم.
من هم ذوق زده حاضر شدم و راه افتادم اما از رفتار و حرکاتش فهمیدم که حالت عادی ندارد برای همین با تردید پرسیدم:
-تو مطمئنی که آشفتگیت دلیلش هیجان زیادیه؟
-آره آره مطمئنم.
-مامان اینا می تونند از فردا کم کم وسایلمو....
حرفم را قطع کرد و گفت:
-فعلا تا رسیدن به آپارتمان چیزی نگو.
-باشه هر طور که تو بخوای.
آپارتمان نه چندان وسیعی را پیش روی دیدم که مقداری وسایل وسط سالن آن انباشته بود به نظرم برای شروع زندگی خیلی مناسب آمد و با خوشحالی گفتم:
-خیلی مرتب و تر و تمیزه اجاره اس؟
سرش را به طرفین تکان داد با شک پرسیدم:
-نکنه می خوای بگی خریدیش؟
-البته که خریدمش فردا می رم محضر و سندش رو به نامت می کنم طلا.
پشت پنجره رو به خیابان ایستادم و با سر مستی گفتم:
-خیلی عالیه خیلی.
بی اختیار به طرفش رفتم و گفتم:
-اصلا فکرش رو هم نمی کردم که همه چیز به این زودی جور بشه.
و دوباره پشت پنجره ایستادم و گفتم:
-چشم انداز قشنگی هم داره سلیقه ات خیلی خوبه کیوان به خاطر همه چیز متشکرم نمی دونم این کلمه در برابر محبت های تو کافیه؟خودم که فکر می کنم نیست.
بازوهایم را از پشت گرفت و به طرف خودش چرخاند و نگاهش در نگاه آرامم نشست نجوا کرد:
-فقط یه چیزی ازت می خوام اونم اینه که در همه حال همراه و تکیه گاه و همنفسم باشی اگه...ازت بخوام...بخوام...باهام یه جایی بیای....تا زندگیمون رو اونجا شروع کنیم همراهم میای؟
بهت زده نگاهش کردم و گفتم:
-مگه اینجا این آپارتمان برای شروع زندگیمون نیست؟
پاسخش مثل پتکی بر سرم خورد.
-نه فعلا ما اینجا زندگی نمی کنیم البته این آپارتمان مال توئه همون طور...همون طور که بهت قول دادم فردا سندش رو به نامت می زنم اما الان موقع گفتن یه حقیقته راستش خبر درست شدن اقامتم توی آمریکا امروز به دستم رسید باید هر چه زودتر کارامونو برای رفتن رفتن ردیف کینم بعد از انجام شدن مراسم عروسی اول من می رم بعد تو میای چه طوره؟
مثل مسخ شده ها نگاهش کردم آن قدر بی حس و حال شدم که نفهمیدم چه طور تعادلم به هم خورد و توی بغلش افتادم همان طور که توی بغلش بودم برایم توضیح داد:
-سال ها پیش از عموم که اون جا زندگی می کنه خواهش کردم که پیگیر قضیه ی اقامت من باشه حالا بعد از سال ها این قضیه درست شده غزل جون خواهش می کنم همه چیز رو خراب نکن ما نمی تونیم این جا زندگی کنیم من می دونم اگه توی ایران بمونم مادرم نمی ذاره آب خوش از گلوم پایین بره پس بهتره که بریم یعنی به نفعمونه که بریم خصوصا که حالا مامان مثل مار زخم خورده شده و دنبال بهانه می گرده تا زندگی مارو از هم بپاشه.
در حالی که بغض گلوم را گرفته بود و صدایم کاملا می لرزید گفتم:
-یعنی نظر من این قدر بی اهمیت بود که تو این مدت به خودت زحمت ندادی این قضیه رو با منم در میون بگذاری؟
دیگر قادر نبودم خودم را کنترل کنم و زدم زیر گریه.
-چه طور دلت اومد با من و احساساتم این کارو بکنی؟چه طور حاضر شدی با حرفات منو خام کنی؟چه طور دلت راضی شد به خاطر راحت تر خارج شدنت از کشور منو بدبخت کنی منو پایبند خودت کنی چه طور؟....
میان حرفم پرید گفتم:
-غزل منطقی فکر کن به خدا این کار به صلاح هر دوی ماست
-چرا زودتر نگفتی تا الان کارت پخش نکنیم؟
با دستپاچگش گفت:
-به خدا خودم نمی دونستم این اتفاق توی این گیرو دار می افته من که نمی خواستم این طوری بشه ببین چهارشنبه دیگه یه مهمونی کوچولو می گیریم به همه هم تمام قضیه رو می گیم چه طوره؟....راستش امروز قرار عروسی توی هتل رو به هم زدم آخه من باید حتما پنج شنبه پرواز کنم.
دستهایم را پناه صورتم کردم و با صدای بلند گریستم تا تهی شوم از غمی که در وجودم گره خورده بود شانه هایم را گرفت تا دلداری ام بدهد و من با خشونت دستهاش را کنار زدم و با خشم گفتم:
-منو برسون خونه هوای این جا داره خفم می کنه.
-یه دقیقه به حرفهایم گوش کن اون وقت اگه قانع نشدی این طور بی رحمانه قضاوت کن.
با سماجت گفتم:
-هر چی رو که باید می فهمیدم فهمیدم لازم نیست راجع به شاهکارت بیشتر از این توضیح بدی دیگه بینمون همه چیز تموم شد خداحافظ.
 

ariana2008

عضو جدید
فصل هفتم
قسمت چهارم



قصد خروج از آپارتمان را داشتم که راهم را سد کرد و گفت:
-غزل بچه نشو من قبل از این که به فکر ازدواج باشم دست به این اقدام زده بودم.همیشه تصور می کردم وقتی این مساله مطرح بشه تو با اون هیچ مخالفتی نخواهی داشت.
گفتم:
-جنابعالی خیلی اشتباه کردی فکر کردید که من به آسونی از خانواده ام می گذرم و از دلبستگی هام جدا می شم و با تو می آم اون طرف دنیا و با همه غریبی هاش خو می گیرم؟اگه واقعا زندگی با من برات مهمه تو این جا بمون و با مشکلاتش بساز نه این که از اونا فرار کنی.
نا خودآگاه لحنم عاجزانه شد:
-کیوان بمون و منو تنها نذار.
-نمی تونم غزل ازم نخواه که همچین موقعیت ایده آلی رو از دست بدم.
-پس انتخابتو کردی؟بین من و رفتن از ایران دومی رو انتخاب کردی....
بغضم رو به سختی فرو دادم تا اشکهای مزاحمم سرازیر نشوند و بعد با صدایی که کاملا می لرزید ادامه دادم:
-من این انتخاب رو بهت صمیمانه تبریک می گم و آرزو دارم سفر سبزی پیش رو داشته باشی خداحافظ....البته برای همیشه خداحافظ.
پشت به او داشتم لحظه ی کوتاهی سکوت کرد و بعد نجوا کرد:
-می رسونمت.
خیلی رسمی و کمی با تمسخر زیر لب زمزمه کردم:
-لطف می کنید که اجازه می دید برا پی آخرین بار کنارتون....
دیگر نتونستم ادامه بدم اشک های سرکشم صورتم را خیس کردند رو به رویم ایستاد و دقایقی در سکوت نگاهم کرد و بعد آرام و بی صدا آپارتمان را ترک کردیم.
داخل اتومبیل که نشستیم باز هم نوای موسیقی و صدای آرام خواننده در گوشم و در فضای بی روح و ساکت ماشین طنین انداز شد.شعری که داغ دلم را تازه می کرد و تازه معنی اش برایم ملموس شده بود او فقط برای خروج راحت تر از کشور حاضر شده بود که نام زنی به عنوان همسر در شناسنامه اش ثبت بشه او در تمام این مدت من و احساسم را به بازی داده بود و حالا که من به شدت دلباخته اش شده بودم می خوسات برود و همه تصورات و رویاهای قشنگم را به باد فنا بدهد برای لحظاتی از همه ی دنیا متنفر شدم او به بدترین شکل مرا بازیچه قرار داده بود وحالا درست زمانی که همه چشم شده بودند و زندگی مرا می دیدند راحت همه چیز را روشن کرده بود و چه افتضاحی به بار آورد واقعا که نقشش را عالی بازی کرده بود او از من برای پیشبرد اهدافش استفاده کرده بود و حالا خیلی راحت می خواست برود در حالی که هنوز جوهر پیوندمان توی شناسنامه خشک نشده بود باید آن را خط می زدیم و همه چیز را فراموش می کردیم عجیب بود شعر و آهنگی که پخش می شد مصداق حال زار من شده بود اوایل وقتی این شعر و ملودی را گوش می دادم اصلا به مفهوم آن فکر نکرده بودم ولی حالا بیت بیت لین شعر مثل مته عاطفه و احساسم را سوراخ می کرد قطره های اشکم مثل باران غم انگیز پاییزی سرازیر بود احساس می کردم دنیا به آخر رسیده و من بدون او دیگر نمی توانم زنده باشم و زندگی کنم.چه قدر دلم می خواست فریاد بزنم تا دیگران بفهمند چه غم بزرگی روی قلبم سنگینی می کند اما من مجبور بودم صدایم را در درونم خفه کنم به خانه که رسیدیم خواستم پیاده شوم که درها را قفل کرد در حالی که بینی ام را بالا می کشیدم گفتم:
-در رو باز کن می خوام برم.
صدای آرامش قلبم را در سینه لرزاند.
-غزل منو ببخش اصلا دلم نمی خواست این طوری بشه حالام حاضرم به تک تک آدمهایی که بهشون کارت دادین زنگ بزنم و بگم مراسممون کنسل شده و ازشون عذر خواهی کنم.
-دیگه فایده نداره زحمت نکشید ما خودمون این کار رو می کنیم
ناگهان لحن آرامش به خشونت آمیخته شد.
-تو می گی من الان باید توی این شرایط چی کار کنم تا سر کار راضی بشن تو اگه منو دوست داشته باشی منتظر می مونی تا اقامتت درست بشه اگه واقعا زندگی در کنار من برات مهم باشه این کار رو می کنی.
به طرفش برگشتم و گفتم:
-اتفاقا این حرف منم هست اگه منم برات مهم باشم به خاطرم پشت پا به همه چیز می زنی و می مونی ولی این طور که از ظواهر امر پیداست حضرت عالی خیلی برای رفتن ذوق زده اید بسیار خوب من مانع رفتن شما نمی شم سفر خوش حالا در رو باز کن برم در ضمن مرسی از این که منو بدبخت کردی.
صدای فریادش ساکتم کرد:
-این قدر چرند نگو عذاب کشیدن تو اصلا برای من خوشایند نیست.
-این که کاملا پیداست مخصوصا با این خبر امروزتون معلوم شد که سرنوشت و آینده من چه قدر براتون مهمه.
بدون توجه به حرفهایم گفت:
-امشب بابا به پدرت زنگ می زنه و ماجرا رو براش تعریف می کنه تو هم از امشب فرصت داری تصمیمتو بگیری حالا می تونی بری ولی وقتی رفتی توی اتاقت خیلی منطقی و عاقلانه به این موضوع فکر کن فعلا خداحافظ طلای تمام عیار من.
به محض باز شدن قفل در با چشم های گریان پیاده شدم بدون این که حرفی بزنم یا به او نگاه کنم کلید انداختم و در را باز کردم و داخل رفتم برای دقایقی تکیه به در دادم و زار زدم یعد وارد ساختمان شدم تازه ار در وارد شده بودم که مادر سر راهم سبز شد یک لحظه نگاهش در نگاه بارانی ام قفل شد و با حیرت پرسید:
-چی شده؟
سرم را به طرفین تکان دادم یعنی چیزی نیست ولی قانع نشد و دوباره سوال کرد:
-با کیوان بحثت شده؟
سر فرود آوردم ادامه داد:
-سر چی؟مگه شما برای دیدن خونه نرفته بودید؟
بی اختیار خودم را در آغوشش رها کردم و هق هق کنان گفتم:
-امشب پدرش زنگ می زنه و همه چیز رو بهتون می گه.
با لحنی که دلواپسی در آن موج می زد پرسید:
-چه اتفاقی افتاده؟خدای نکرده....
ولی بقیه ی حرفش را خورد و آرام ادامه داد:
-برو توی اتاقت و استراحت کن سعی کن به چیزی فکر نکنی و آرام باشی مطمئن باش هر مشکلی یه راه حلی داره و لاینحل نیست.
با تانی از آغوشش بیرون آمدم و بی حرف به اتاقم پناه بردم و خودم را رو ی تخت انداختم . صورتم را در بالش فرو بردم و با صدای بلند گریه کردم و زیر لب با خودم حرف زدم تا اینکه از فرط خستگی خوابم برد.
وقتی از خواب بیدار شدم خانه غرق در سکوت بود به سالن که رفتم هر کسی گوشه ای نشسته بود متفکر به سویی خیره شده بود مادر گریه کرده بود ولی وانمود می کرد اتفاقی نیفتاده هیچ کس حرفی نمی زد احساس می کردم نگاهشان ترحم آمیز شده مادر با چشم هایی که از شدت گریه به خون نشسته بود و لحنی بغض آلود پرسید:
-خوب خوابیدی؟
در حالی که سرم را با دو دست گرفته بودم پاسخ دادم:
-آهان.
پدر صدا زد:
-غزل!
نگاهش کردم و گفتم:
-بله؟
-بیا بشین می خوام باهات صحبت کنم.
با بیحوصلگی گفتم:
-راجع به چی؟
کمی تامل کرد و بعد گفت:
-فکر می کنم خودت خوب می دانی راجع به چی می خوام صحبت کنم گویا کیوان صبح همه چیز را بهت گفته!
 

ariana2008

عضو جدید
فصل هفتم
قسمت پنجم


سر به زیر انداختم و آهسته گفتم:
-بله همه چیز را برام گفته.
با نگاهی موشکافانه پرسید:
-خب نظرت چیه؟
سرم را به طرفین تکان دادم یک کلمه گفتم:
-نمی دونم.
پدر خیلی جدی و مصمم گفت:
-یعنی چی نمی دونم؟بالاخره باید یه تصمیمی بگیری که البته منطقی و عاقلانه باشه تو فرصت زیادی نداری این رو که بهتر از من می دونی؟
در حالی که با ناخن هایم ور می رفتم گفتم:
-بله می دونم که تا کتلاشی شدن زندگیم فقط چند قدم فاصله دارم.
این را گفتم و بلافاصله به اتاقم پناه بردم.ساعت ها به سرعت سپری می شدند و این من بودم که باید به تنهایی تصمیم می گرفتم باز هم همه سکوت کرده بودند و منتظر پاسخ من بودند اما این بار نه با اشتیاق بلکه با نگاه های دلواپس.گه گداری متوجه می شدن که مادر دور از چشم من گریه می کن اما به محض دیدنم اشکش را پاک می کرد و مشغول انجام کارهای روزانه اش می شود.در آن روزهای سخت چه قدرفضای خانه برایم دلگیر بود چه قدر دلم می خواست هر چه زودتر از محیطی که قاتل احساسم شده بود بگریزم!هر روز همه هدیه هایی که کیوان برام خریده بود را پیش رو می گذاشتم گاهی حسرت زده به آنها نگاه می کردم و گاهی اشک می ریختم و زمزمه می کردم.خوشی ها تموم شد آرزوها بر باد رفت سعادت ها نابود و غرورم شکسته شد.امیدم مثل حبابی بر روی آب محو و زایل گشت خدایا چه سرنوشتی برایم زقم زده ای؟تجسم جدا شدن از کیوان بر هستی ام چنگ می زد و لرزه بر اندامم می انداخت ولی باید باورش می کردم اگر جواب مثبت می دادم و مراسم ازدواجمان به صورت یک جشن کوچ خانوادگی برگزار می شد و بعد او تنها می رفت و من باید در ایران انتظار می کشیدم و معلوم نبود چند سال باید انتظار می کشیدم از طرفی هم دوری از خانواده ام برایم سخت بود و غیر ممکن.سر دوراهی مانده و در تصمیم گیری دچار تردید شده بودم اما چاره ای نبود باید بین ماندن و انتظار کشیدن و طلاق گرفتن یکی را انتخاب می کردم و بالاخره محکم و مصمم تصمیم گرفتم برای همین شماره ی همراهش را گرفتم وقتی صدایش را شنیدم قلبم در سینه لرزید با خود گفتم"من چه طور می تونم از صاحب این صدا دور باشم و ازش جدا شم؟"
-طلای من بی صبرانه منتظر شنیدن خبر خوشت هستم.
آهسته گفتم:
-سلام می خوام ببینمت.
پرسید:
-کی و کجا؟
-هر چه زودتر بهتر سعی کن همین الان بیای خونه ی ما منتظرت هستم.
این را گفتم و بدون این که منتظر حرفی از جانبش باشم گوشی را گذاشتم و بغضم را سخت فرو خوردم و در اتاقم در حالی که به نقطه ای خیره شده بودم انتظار آمدنش را می کشیدم هنوز ده دقیقه نگذشته بود که صدای زنگ را شنیدم و قلبم رد سینه تپید تمام وسایلی که در دوران نامزدی برایم خریده بود را روی تخت گذاشتم و چشم به در دوختم وقتی آمد سعی کردم بر احساسم فائق بیام به پا خاستم و سلام کردم در اتاق را بست و یا خوش رویی گفت:
-سلام طلای من حال شریف چه طوره؟
با صدایی مرتعش گفتم:
-خوب نیستم.
دوباره پرسید:
-چه طور دلت اومد چند روز منو از دیدنت محروم کنی؟
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
-متاسفم که باید ازت برای همیشه خداحافظی کنم دیگه دلم نمی خواد این بازی ادامه پیدا کنه از توام می خوام دیگه تمومش کنی چون من نه می تونم از خانوادم دور باشم نه می تونم به مدت نا معلوم در انتظارت بمونم پس سفر خوش.
بهت زده پرسید:
-شوخی می کنی نه؟
خیلی محکم گفتم:
-بادا ازت می خوام منو فراموش کنی همون طور که من این کار رو می کنم دلم می خواد اگه واقعا من برات مهمم به خواسته ام اهمیت بدی و نذاری عذاب بکشم.
پوزخند زد و گفت:
-آهان تازه فهمیدم پس گیر کار شما در انتظار موندنه طاقت نداری واسه باقی زندگیمون یه چند سالی دوری رو تحمل کنی؟
سر لجبازی افتادم و گفتم:
-همین طوره دلم می خواد تو با خیال راحت بری چون این جا نه قلبی شکسته نه کسی منتظرت نشسته.
دوباره پوزند زد و گفت:
-بله این که از حالا از رفتار و حرکاتت معلومه اما من می خوام بدونم تو یک دفعه چت شد؟
در حالی که سعی می کردم بی تفاوت و خونسرد باشم گفتم:
-من چیزیم نشده فقط دلم نمی خواد این مساله بیشتر از این کش پیدا کند و اعصاب من و خانواده ام رو به هم بریزه....این چند روزه به حد کافی عذاب کشیدن دیگه بسه ادامه ش نده خواهش می کنم برو....برو و حتی پشت سرت رو هم نگاه نکن....
وقتی دیدن بدون هیچ عکس العملی سر جایش ایستاده و به من زل زده است نا خود آگاه از کوره در رفتم و فریاد کشیدم:
-منتظر چی هستی؟معجزه ی عشق؟ببخشید که باید اعلام کنم هیچ معجزه و عشقی در کار نیست حالا برو و تنهام بذار دیگه نمی خوام ببینمت.
نمی دانم این حرفها را از کجا آوردم و به او گفتم.زمانی به خود آمدم و از حرف هایی که زده بودم پشیمان شدم که دیگر کار از کار گذشته بود و او با عصبانیت از اتاقم خارج شده بود دقایقی بع خانه را ترک کرد.چه قدر دلم می خواست دنبالش بدوم و اعتراف کنم حرف هایی که زدم حرف دلم نیست و از روی خشم است اما غرورم مانع چنین کاری شد انگار پاهایم به زمین چسبیده شده بودند قدرت حرکت نداشتند بی اختیار در همان نقطه ای ایستاده بودم زمین نشستم و بی صدا گریه کردم.از نظر من همه چیز تمام شده بود غافل از اینکه گرفتاری ها تازه شروع شده بود.
خیلی زود همه در جریان تصمیمم قرار گرفتند باز هم کسی حرف نمیزد بازهم همه چشم شده بودند و زیر و بم رفتار و حرکات مرا می پائیدند حرفی نمی زدم از سرنوشت گلایه ای نداشتم ساعت ها گوشه ای کز می کردم و در سکوت فکر می کردم مادر به جای من به جابه جا کردن اسباب و اثاثیه ای که برایم خریده بود خود را سرگرم می کرد می گریست اما همیشه سعی می کرد غمش را در پس لبخند محزونی پنهان کند دیگر آن دختر پر جنب و جوش همیشگی نبودم که شیطنت و خنده از او دور نمی شد.سکوت و انزوا جای تحرک و شیطنت را گرفته بود.همه چیر برایم در حکم یک خواب بود که پایانش با کابوس همراه شده بود دلم می خواست پلک بگشایم و در بیداری به این کابوس بخندم ولی افسوس که با خبر رفتنش آتش به جانم افتاد فقط خدا می داند چه حال بدی داشتم قلب نا آرامم در بی سینه آرام نمی گرفت از خودم بدم آمده بود پشیمان بودم از این که برای داحافظی اومد و من حاضر نشدم برای آخرین بار او را ببینم و با هم وداع کنیم روز پرواز او درست مصادف شد با تاریخ مراسم ازدواحمون از پشت پنجره رفتنش را نگاه کردم و اشک چشمانم مثل رودی در حال خروش روی گونه هایم سرازیر شد.
غروب بود زانوی غم بغل گرفته و در تاریکی اتاق به نقطه ای خیره شده بودم که در اتاق باز و اندام سه نفر در چهارچوب در نمایان شد کلید برق زده شد تبسم و شیدا و مانیا را دیدم وقتی در آغوششان فشرده شدم زدم زیر گریه دیگر بی صدا گریه نکردم صدای ناله هایم فضای خانه را پر از اندوه کرد هر سه آنها مدام از دوران قشنگ و خاطره انگیز تحصیل حرف می زدند و سعی می کردند با حرفهایشان مرا بخندانند.
شب شام را در کنارمان خوردند حتی هر سه در اتاق من خوابیدند در کنارشان همه چیز را فراموش کردم تازه قدر دوستان با وفا و صمیمی را می دانستم از آن روز به بعد دوباره گروه چهار نفریمان پا گرفت بازهم از صبح تا شب با هم بودیم با صحبت هایی که در میان اعضای خانواده ام شایع بود تصمیم قاطعانه ای گرفتم بنابراین یک شب مقابل پدر و مادرم نشستم و گفتم:
-من می خوام از کیوان جدا شم.
نگاهی عاقل اندر سفیه بین آن دو رد بدل شد و بعد پدر گفت:
-مطمئنی که تصمیمت ندامت به همراه ندارد؟
لبخند محزونی زدم و گفتم:
-بله مطمئنم و دلم می خواد برای این که این قضیه هر چه زودتر تموم بشه شما برام وکیل بگیرید.
بازهم پدر با تردید پرسید:
-عزیز دلم نمی خوای بیشتر در این مورد فکر کنی؟
د رحالی که اشک در چشمهایم حلقه زده بود با قاطعیت سرم را به طرفین حرکت دادم طبق خواسته ام پدر برایم وکیل گرفت و جدایی ام از کیوان به طور غیابی صورت گرفت.
 

ariana2008

عضو جدید
فصل هشتم
قسمت اول



بودن در کنار بچه ها باعث می شد تا درد جدایی را کمتر احساس کنم.شیدا و تبسم با قبول شدن در کنکور و وارد شدن به دانشگاه از من و مانیا فاصله گرفتند.وقتی تکلیف آنها مشخص شد من و مانیا تصمیم گرفتیم با نوشتن اسممان در کلاس های کنکور خودمان را برای آزمون سال آینده آماده کنیم.درگیر بودن شیدا و تبسم برای ثبت نام به دانشگاه باعث شد که رفت و آمدهای دوستانه مان برای مدتی قطع شود و من با خالی شدن اطرافم دوباره به فکر و خیال افتادم.کم اشتها شده بودم و بی حوصله روزها را سپری می کردم تا این که یک شب پیشنهاد غیر منتظره مادر و سعید مطرح شد مادر با کمی من من و تردید پرسید:
-مایلی برای این که اوقات بیکاریت به نحو مطلوبی پر بشه کار کنی؟
سعید بدون اینکه منتظر پاسخی از جانبم باشد ادامه داد:
-توی یک شرکت مطمئن و معتبر کار کردن باعث می شوه تا هم خیال ما از طرف تو راحت باشه هم سر خودت گرم بشه و توی فکر و خیال غرق نشی.
پرسیدم:
-می تونم بپرسم قراره پیش کدوم آدم خوشبختی شروع به کار کنم؟
لبخند زد مکث کرد و گفت:
-لزومی ندارد که تو بشناسیش مهم اینه که ما همگی به اون اطمینان داریم فقط بگو دوست داری کار کنی یا نه؟
دقایقی سکوت کردم و بعد با طمانینه گفتم:
-اگه کار کردن باعث بشه که از این کسالت و بحران روحی خلاص بشم چرا مخالفت کنم؟
سعید با خوشحالی گفت:
-شروع خوبیه پس از فردا کارت رو شروع کن قبلا همه چیز هماهنگ شده....
ناگهان با دیدن چشم های گریان مامان سکوت کرد متحیر نگاهش کرد و گفت:
-مامان جان چرا گریه می کنی؟باید خوشحال باشی که غزل اون قدر دختر محکمیه که داره سعی می کنه با مشکلاتش کنار بیاد.
برخاستم مقابل پاهای مامان زانو زدم و دست های گرم و پر مهرش را بوسیدم.اشک های جاری روی گونه اش را با نوک انگشتانم پاک کردم و بدون حرف در حالی که بغض گلویم را می فشرد به اتاق پناه بردم و در سکوت و تاریکی گوشه ی تختم کز کردم و بی صدا گریستم تا این که خوابم برد.
صبح با کشیده شدم پرده ی اتاقم و ورود نور به آن پلک هایم را گشودم.
-سلام.
مادر با مهربانی به طرفمبرگشت وگفت:
-سلام به روی ماه نشستت نمی خوای بری سر قرارت؟داره دیر می شه ها پاشو دختر مردم رو منتظر نذار.
شتاب زده از جا پریدم و پرسیدم:
-اما من که آدرس ندارم شما اون جا رو بلدید اصلا ببینم با من می ایید؟
لبخندش روحیه ام را تازه کرد آرام و شمرده گفت:
-راستش این طور که از سعید وسام شنیدم مثل اینکه شرکت به جای دیگه ای منتقل کرده که متاسفانه من آدرس ندارم اما سام روی ورقه برات یادداشت گذاشته فکر کنم آدرس رو هم نوشته زود بیا توی آشپزخانه هم صبحانه بخور و هم یادداشت سام رو بخون.
با گفتن جمله ی آخر اتاق را ترک کرد و من با شتاب آماده شدم و به آشپزخانه رفتم و به اصرار مادر چند لقمه گرفتم و با بیمیلی فرو دادم.مادر در حالی که لبخندی شیطنت آمیز روی لب داشت یادداشت سام را مقابلم گذاشت و گفت:
-بگیر ببین برادر خوش مشرب برات چی نوشته؟
چشمم روی برگه ثابت شد.
سلام به دخترک ننر و اخمو.چه طوری ناز نازی؟خیلی خب دیگه زیادی لی لی به لا لات نمی زارم یه وقت فکر نکنی منم مثل بقیه لوست می کنم و نازتو می کشم....بقیه ی خوشمزگی ها باشه واسه بعد که حضورا زیارتتون کردم و آدرس شرکت رو پشت یادداشت نوشتم.
می بوسمت سام.
لبخند کمرنگی زدم و با خداحافظی از مادر خانه را ترک کردم.آدرس کاملا سر راست بود و بی توجه به اطرافم وارد ساختمان شدم و از پله ها بالا رفتم چشم چرخاندم چند تن از کارمندان را دیدم باز هم بی اهمیت از کنارشان گذشتم دلم می خواست بدون کمک از کسی اتاق رئیس را پیدا کنم در حالی که سام فراموش کرده بود نام و فامیل او را بنویسد.
پیرمردی که سینی به دست داشت وقتی مرا مردد و بلاتکلیف دید پرسید:
-می تونم کمکتون کنم؟
نگاهم بر روی چهره ی شکسته اش نشست آرام گفتم:
-اگر اتاق رئیس شرکت رو نشونم بدید متشکر می شم.
-تشریف ببرید طبقه ی دوم در ضمن فکر می کنم از خانم منشی باید وقت قبلیبگیرید.
گفتم:
-از راهنمائیتون ممنون.
از چند پله دیگر بالا رفتم خانم جوانی پشت میز مشغول صحبت با تلفن و یادداشت کردن مطلبی بود منتظر شدم تا صحبتش تمام شد و بعد گفتم:
-خسته نباشید خانم من امروز با رئیس شما قرار ملاقات دارم که گویا قبلا با خود ایشون هماهنگ شده.
با نگاهی موشکافانه سر تا پایم را برانداز کرد و گفت:
-ببخشید فامیلی شریفتون؟
-احتشام هستم.
از پشت میز بلند شد و گفت:
-چند لحظه منتظر بمونید.
بعد وارد یکی از اتاق ها شد و با گذشتن لحظاتی بیرون آمد و با احترام خاصی گفت:
-بفرمایید منتظرتون هستند ضمنا عذر می خوام که شما رو به جا نیاوردم.
حیرت زده نگاهش کردم و لبخندی مصنوعی به لب آوردم دو ضربه به در همان اتاقی زدم که به آن وارد شده بود و با اجازه ی ورود در را باز کردم و داخل رفتم مردی پشت به من داشت که احساس کردم او را می شناسم برای همین تا فهمیدم او کیست با غضب و حرص گفتم:
-روزتون بخیر آاقی مهندس بهارمست اصلا فکر نمی کردم این جا شرکت جنابعالی باشه.
به طرفم برگشت وبه نرمی گفت:
-خیلی خوش آمدید چه خدمتی از بنده....
حرفش را بریدم و گفتم:
-فکر می کنم اشتباه اومدم خداحافظ.
قصد خروج داشتم که صدای محکمش میخکوبم کرد:
-بمون باهات کار دارم.
-اما من با شما کاری ندارم من اکه توی خونه از بیکاری مگس بپرونم و دق کنم حاضر نیستم توی شرکتی کار کنم و از کسی دستور بگیرم که بارها و بارها با حرفهاش منو سوزونده.
 

ariana2008

عضو جدید
فصل هشتم
قسمت دوم




در حالی که تبسم روی لب داشت مقابلم ایستاد و گفت:
-بسیار خوب کار نکن کسی مجبورت نمی کنه که بمونی برو جایی کار کن و از کسی دستور بگیر که رئیسش به مذاقت خوش بیاد.
با غیظ نگاهش کردم و گفتم:
-کنایه بزن رئیس چون دیگه حرفات برام اهمیتی ندارد از آدمی مثل تو چه توقعی می شه داشتو
با خونسردی تمام به در تکیه داده بود و نگاهم می کرد.بعد از این که لحظاتی در سکوت گذشت خیلی مطمئن گفت:
-صبر داشته باش در کنار همین آدم غیر قابل تحمل کارت رو شروع می کنی.
خیلی مصمم گفتم:
-به همین خیال باش.
پوزخند زد و گفت:
-می بینیم از امروز شروع می کنی یا از فردا صبح خانم احتشام؟
-نه امروز نه فردا نه هیچ روز دیگه ای اجازه نمی دم با من و غرورم بازی کنی.
پوزخند هایش حسابی کفرم را در آورده بود برای همین با حرص گفتم:
-برو کنار می خوام برم.
خیلی خونسرد دست ها را به سینه زد و گفت:
-توقع نداشته باش برای کار کردن بهت التماس کنم این جا خونه تون نیست و منم نازکشت نیستم.
بی اختیار اشک هایم روی گونه ام غلتید.آن قدر احساس ضعف و سر خوردگی می کردم که با کوچکترین تلنگر بغضم می ترکید تا عقده ای که در گلویم گره خورده بود باز کند.اولین بار بود که با عجز و ناله با کسی حرف می زدم یا شاید درد و دل می کردم.
-چرا همتون منو به بازی گرفتید؟چرا نمی زارید به درد خودم بمیرم؟از همه تون خسته شدم دلسوزیاتون حالمو به هم می زند.
با لحن ملایمی گفت:
-برو بشین من امروز به خاطر تو کارهامو تعطیل کردم.
اشک هایم را با پشت دست پاک کردم و گفتم:
-دیگه مزاحمتون نمی شم با خیال راحت به کاراتون برسین.
-غزل بچگی و لجبازی رو کنار بزار می خوام باهات حرف بزنم این خواسته ی مادرته می خوای حرفش رو زیر پا بذاری؟
دوباره اشک های مزاحمم سرازیر شدند او همان طور که نگاهم می کرد گفت:
-چرا داری از خودت فرار می کنی؟چرا نمی خوای قبول کنی که همه نگرانت هستند.
بغضم را به سختی فرو دادم و گفتم:
-لازم نیست کسی نگران من باشد.
محکم لبش را گزید و گفت:
-خیلی خودخواهی!
-آره تو راست می گویی من خود خواهم که طعنه و کنایه ها و رفتار های سرد تو و سام رو به خاطر ارزش و احترامی که واسه تون قائل بودم با جون و دل پذیرفتم فکر کنم الان همه از طلاق گرفتن من راضی و خشنودن.
-با توجه به شناختی که از من داری بازم لازمه که راجع به حرف ها و رفتار هام توضیح بدم؟گذشته از اون هیچ کس از عذابی که تو می کشی خوشحال نیست چون دلیلی برای شادی وجود ندارد همه می دونن که تو در شرایط روحی مناسبی نیستی همه حال تو رو می فهمن و درکت می کنن .... گذر زمان باعث شده این افسردکی از بین بره و همه می دونن که این مساله برای تو خیلی گرون تموم شده باور کن من.... خیلی خوب حال تو رو درک می کنم توی شرایط بدی هستی ولی خوشبختانه انگار خیلی زود می خوای راهت رو پیدا کنی سعی کن زودتر این موضوع فراموش بشه اجازه نده بیشتر از این جوونی و احساسات رو تحت الشعاع قرار بده حالا برو بشین.
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
-از موعظه هات متشکرم دیگه دلم نمی خواد به حالم ترحم کنی یعنی دیگه فرقی هم نمی کنه خداحافظ.....
-بسیار خوب هر طور مایلی مطمئن باش نه دیگه نصیحتی در کاره نه ترحمی می ری خونه؟
پاسخم کمی گزنده بود.
-بله اگر رئیس اجازه بدن می رم خونه.
کمی نگاهم کرد و گفت:
- می رسونمت.
-زحمت نکشید خودم بر می گردم
با گفتن خودتو لوس نکن در را باز کرد و نشان داد که منتظر خروج من از دفترش است برای این که موضوع کش پیدا نکنه بدون حرف بیرون آمدم و او به دنبالم .بی اعتنا از کنار منشی اش که به پا خواسته بود و با کنجکاوی به من نگاه می کرد گذشتم صدای روزبه مرا از افکارم خارج کرد:
-خانم مروج لطف کنید از فردا تشریف ببرید پایین کارمند جدیدمون خانم احتشام عهده دار کار فعلی شما می شن.
تا آمدم اعتراض کن خداحافظی کرد و از پله ها سرازیر شد.لحظه ای ایستادم و نگاهش کردم و بعد من هم با غضب پایین آمدم.اتومبیلش را روشن کرده بود و انتظارم رو می کشید.در را باز کردم و کنارش نشستم و گفتم:
-تو با چه اجازه ای این حرف رو زدی؟
خیلی خونشرد گفت:
-کدوم حرف؟
-همین که به منشی ات گفتی من کارمند جدید شرکت فکسنی تو هستم.
خندید و گفت:
-با اجازه ی خودم.
لجم گرفته بود نمی دانستم چطوری عقده ام را سرش خالی کنم نا خود آگاه صدایم که با بغض آمیخته بود بلند شد.مشتم را روی داشبورد کوبیدم و داد زدم:
-نگه دار می خوام پیاده شوم.
خیلی آرام گفت:
-می خوای پیاده شوی که چی کار کنی کوچولوی لجباز؟
-به تو هیچ ربطی نداره!من هر کاری دلم بخواد می کنم اصلا ببینم توچی کاره من هستی که برام کسب تکلیف می کنی ریش سفید قبیله ای یا معتمد فامیل؟
پوزخند زد و گفت:
-هر دو.
با حرص گفتم:
-تو از من چی می خوای چرا دست از سرم بر نمی داری؟
باز هم پوزخند زد و گفت:
جونتو می خوام.
-مگه جون من کشکه که به همین راحتی....
حرفم را برید و گفت:
-پس حالا که جونتو دوست داری بشین سر جات و حرف نزن.
-که چی بشه؟اصلا داری کجا می ری این که راه خونه ی ما نیست.
-بذار حواسم جمع کارم باشد داری حوصله ام را سر می بری ها.
-مثلا اگر حوصله ات سر بره چی کار می کنی؟
ترمز کرد و گفت:
-از طرف همه یک دونهمی زنم تو دهنت تا زبون درازی از یادت بره.
بی اختیار خندیدم و گفتم:
-مگه می تونی؟
صدای بوق اتومبیلی که پشت سرمان بود باعث شد که کوتاه بیاید و حرکت کند بقیه ی طول راه در سکوت گذشت.آن قدر غرق عوالمم بودم که متوجه نشدم جلوی در منزلشان توقف کرده است.صدایش مرا به خود آورد:
-پیاده شو عمه جونت انتظار تو رو می کشه.
-خبریه؟
-امشب همه اینجا هستن مادر بنده هم دستور دادند تحفه خانم را زودتر از بقیه ببرم خدمتشون.
فهمیدم منظورش از تحفه خانم من هستم لبخند شیطنت آمیزی زدم و گفتم:
-حالا نمی شد به جای این آقای عصا قورت داده بهروز رو دنبال من بفرستن تا عهده دار .....



تا صفحه ی 217
 

ariana2008

عضو جدید
فصل هشتم
قسمت سوم




میان حرفم پرید و گفت:
-حرف دیگه بسه امروز خیلی بیشتر از کوپنت حرف زدی.
خندیدم و گفتم:
-خیلی خوشم میاد وقتی حرصتو در میارم.
در را باز کردم و پیاده شدم نگاه پر خشمش را بر روی چهره ام احساس می کردم اما به روی خودم نیاوردم و دکمه ی اف اف را فشار دادم صدای عمه آمد.
-خوش آمدی غزل جون بیا تو.
در باز شد و من بدون اینکه حرفی بزنم و منتظر او باشم وارد حیاط شدم یعد از طی مسافت حیاط وارد ساختمان شدیم و من با استقبال گرم عمه و رودینا ماجه شدم توی آشپزخانه با حرف زدن با رودینا خودم را سر گرم کردم تا مجبور نشوم قیافه ی عبوس و سگرمه های درهم روزبه رو ببینم اما او یک ربع بعد از این که مرا رساند خانه را به قصد انجام کاری ترک کرد.
تا غروب که مهمانان آمدند من و رودین و عمه ضمن صحبت راجع به مسائل مختلف مشغول رو به راه کردن بساط مهمونی و وسایل پذیرایی از آنها بودیم.
با ورود شیدا از دیگران جدا شدم و به او پیوستم ولی در تمام مدتی که با او بودم روزبه را زیر نظر داشتم او مدام با سعید و مادر و سام مذاکره می کرد.نمی دانم چرا این کارش باعث شده بود که دلشوره به جانم بیفتد اما سعی کردم اضطرابم را از دیگران پنهان کنم.شیدا با حرارت از ثبت نام خودش و تبسم که هر دو به یک دانشگاه می رفتند صحبت می کرد و من با حواس پرتی گوش می دادم.موقع خوردن شام من و روزبه به طور اتفاقی کنار هم نشستیم هیچ اشتهایی به خوردن نداشتم برای همین دست به سینه نشستم.صدایش مرا به خود آورد زیر لب پرسید:
-چرا چیزی نمی خوری؟
بی تفاوت گفتم:
-میل ندارم.
بی توجه به حرفم بشقابی را که مقابلم بود برداشت و از همان غذ ایی که برای خودش کشیده بود برای من هم کشید نگاهم را به نیم رخش دوختم و گفتم:
-تو چرا علی رغم میل من هر کاری دلت می خواد می کنی؟مگه من نگفتم چیزی نمی خورم؟
بدون اینکه پاسخی بدهد بشقاب را مقابلم گذاشت و با لحن محکمی گفت:
-شروع کن.
نگاهش کردم و گفتم:
-انگار زوره دلم نمی خواد بخورم.
برای ثانیه ای نگاهش روی صورتم ثابت موند گفتم:
-این طوری نگاهم نکن شیدا داره نگاهمون می کنه الان فکر می کنه یه خبراییه.
-خب بذار فکر کنه اصلا بذار همه فکر کنن یه خبراییه.
حیرت زده نگاهش کردم و همان طور که نجوا گونه حرف می زدیم گفتم:
-تو حالت خوبه؟
جوابش قلبم را در سینه لرزاند.
-آره حالم خیلی خوبه انقدر خوب که حاضرم هر کاری بکنم.
گفتم:
-هر کاری؟
نگاهم کرد و گفت:
-اگه شامت رو بخوری حاضرم هر کاری که بگی بکنم.
بلافاصله گفتم:
-واسه یک بار هم که شده به شیدا بگو که دوسش داری و بهش محبت.....
حرفم را برید و با لحن خشنی گفت:
-شامت رو بخور سرد شد وکیل مدافع دیگران نشو.
از این که دوباره لجش را در آورده بودم خوشحال و بدون حرف از سر میز بلند شدم و به جمع کسانی که شامشان رو تموم کرده بودند پیوستم صدای عمه را شنیدم:
-غزل جون تو که چیزی نخوردی؟چرا رفتی؟شاید غذایی رو که روزبه به سلیقه ی خودش برات کشید دوست نداشتی؟
لبخند زدم و گفتم:
-نه عمه جون میل نداشتم مرسی.
-پس برات غذا می کشم ببر خونه هر وقت گرسنه شدی بخور.
-می دونم که اشتهایی برای خوردن پیدا نمی کنم اما برای این که با حرفتون مخالفت نکنم چشم می برم.
کنار حمید روی کاناپه نشستم و بی اراده سرم را روی شونه اش گذاشتم او هم بی حرف دستش رو دور بازوم انداخت.چه قدر دلم هوای گریه داشت حرف های بی پرده ی روزبه هم مزید بر علت شده بود.خیلی خودم را کنترل کردم تا اشک هایم سرازیر نشوند و خوشبختانه به سختی تونستم بر احساسم فائق بیایم.
آن قدر خسته و ذهنم آشفته بود که همان طور که سر به شانه حمید داشتم پلکهایم روی هم افتادند.صبح که از خواب بیدار شدم متوجه شدم که توی اتاق عمه و روی تخت او خوابیدم اما خود او کنارم نبود.می دانستم که او سحر خیز است.بعد از شستن دست و صورتم جلوی میز توالت ایستادم و به موهایم برس کشیدم آرایش ملایمی کردم و بعد از مرتب کردت تخت از اتاق خارج شدم.
به آشپزخانه سرک کشیدم روزبه پشت میز نشسته بود و صبحانه می خورد و عمه هم برای خودش چایی می ریخت.
-سلام صبح بخیر.
هر دو نگاهم کردند.عمه با مهرباین پاسخ سلام و صبح بخیرم را داد اما روزبه فقط نگاهم کرد بدون توجه به او صندلی را کنار کشیدم و مقابلش نشستم عمه را مخاطب قرار دادم و گفتم:
-دیشب چه اتفاقی افتاد؟چرا من همراه مامان اینا برنگشتم؟چرا بیدارم نکردند تا مزاحم شما نشوم؟
عمه در حالی که استکان بلند و دسته دار چای را مقابلم می گذاشت گفت:
-راستش اونقدر معصومانه خوابت برده بود و خسته به نظر می رسیدی که هیچ کس دلش نیومد بیدارت کند چون قرار بود امروز صبح با روزبه بری شرکت بهتر دیدیم شب بمونی.
به روزبه نگاه کردم ولی حرفی نزدم فقط توی دلم کلی برایش خط و نشان کشیدم.عمه ادامه داد:
-حتما از خودت می پرسی چطوری سر از اتاق من در آوردی؟
با این که برایم مهم نبود نشان دادم که دلم می خواهد بدانم عمه حرف می زد و من غرق در عوالم و افکار پریشانم بودم چشمم روی چهره ی عمه ثابت مانده بود ولی حرفهایش را نمی شنیدم.
-تو نمی خوای چیزی بگی؟
لبخند کمرنگی زدم و گفتم:
-با من بودید؟
عمه با سر تایید کرد من من کنان گفتم:
-چرا چرا می خواستم بپرسم دایی کجاست؟
-رفته پیاده روی.
باز هم به زدن لبخند اکتفا کردم چایم را سر کشیدم و همزمان با بلند شدن روزبه برخاستم و گفتم:
-از بابت صبحانه مرسی عمه جون.
متعجب گفت:
-اما تو که غیر از یه چایی تلخ چیز دیگه ای نخوردی.
-تشکر میل ندارم.
یک لقمه برایم گرفت و گفت:
-یعنی چی میل ندارم ضعف می کنی دختر با خودت لج کردی یا با پدر و مادر بیچاره ات؟
-لج کدومه عمه جون باور کنید بی اشتها شدم.
لقمه را به دستم داد و گفت:
-به زور بخور....حالا برو حاضر شو.
بعد روزبه را مخاطب قرار داد:
-ظهر اگر بی اشتهایی رو بهونه کرد به زور وادارش کن که بخوره.
روزبه خیلی جدی گفت:
-مگه بچه اس مادر جون؟خودش باید به فکر خودش باشه اگه این طوری راحته بذارید توی همین اعتصاب باقی بمونه.
 

ariana2008

عضو جدید
فصل هشتم
قسمت چهارم



از آشپزخانه بیرون آمدم و در حالی که حرفش مثل زالو خونم را می مکید.لباس هایم را پوشیدم و مقابل آینه دیواری سالن ایستادم و ظاهرم را مرتب کردم اما حرص و خشم در حرکاتم کاملا هویدا بود.
وقتی او از سالن خارج شد عمه را بغل کردم و او را صمیمانه بوسیدم....
-غزل جون حرفهای روزبه رو به دل نگیر می دونی که اون همیشه راجع به همه همین طوری حرف می زنه فکر می کنه زن ها با این کاراشون خودشون رو لوس می کنن.
لبخندی مصنوعی زدم و گفتم:
-مطمئن باشید به دل نگرفتم ببخشید زیادی باعث زحمت شدم خداحافظ.
-تعارف رو کنار بذار برو عزیزم دلم امیدوارم روز خوبی داشته باشی.
با گفتن "به دایی سلام برسونید" از ساختمان بیرون آمدم عمه تا جلوی در حیاط بدرقه ام کرد و آن قدر ایستاد تا من در کنار روزبه جای گرفتم و این کارش باعث شد که نتوانم تصمیم رو عملی کنم.وقتی حرکت کردیم براش دست تکون دادم و به همین گونه جواب دیدم.بعد از گذشت دقایقی که از محل دور شدیم گفتم:
-نگه دار.
با بی حوصلگی گفت:
-واسه چی؟
-برای این که من با تو نمی آم می خوام برم خونه مون بخوابم.
نفس عمیقی کشید و به راهش ادامه داد دستم را به فرمون اتومبیل گرفتم تا مجبور شود توقف کند دستم را با خشم کنار زد و گفت:
-مثل بچه ی آدم بگیر بشین سر جات نه حرف بزن و نه با حرکات مضحکن عصبانی ام کن فهمیدی خانم از خود راضی؟
با صدای بلند گفتم:
-نه نفهمیدم بابا جون من نمی خوام با تو بیام من نمی خوام کنار تو کار کنم من نمی خوام هر روز مجبور باشم چهره عبوس و عصا قورت داده تو رو ببینم همین که چند وقت یک بار توی جمع فامیلی تحملت می کنم و مجبورم ببینمت برام کافیه بازم لازمه دلیل بیارم؟
نشان می داد خونسرد است اما شراره های خشم را در نگاهش می دیدم چوزخندی زد و گفت:
-مجبوری این چهره را تا هر وقت که من بخوام و اراده کنم تحمل کنی خودت هم خوب می دونی که قادرم همچین کاری بکنم چونپدر و مادرت اختیارت رو سپردن دست من.
-یعنی هیچ کس بهتر و مطمئن تر از تو نبود که منو دستش بسپرن؟
محکم و با صدای بلند گفتک
-نه!
-اما من بهت نشون می دم که یه دختر مستقل هستم و به کسی اجازه نمی دم که عقیده اش رو به من تحمیل کنه.
در برابر جمله ام سکوت کرد و باز هم حرصم را در آورد.تا رسیدن به شرکت هردو در عوالم خودمان غوطه ور شدیم ورودمان به شرکت باعث شد که کارمندانش سراپا چشم شوند و به ما زل بزنند.من هم خیلی بی اعتنا از کنار همه شون رد شدم صدایش را از پشت سر می شندیم که یکی از کارمندان خانمش را مخاطب قرار داد:
-خانم مروج لطفا بیاید اتاق من.
یکراست توی اتاقش و پشت میزش نشستم نمی دانم چرا نسبت به آن اتاق احساس مالکیت داشتم از در که وارد شد برای لحظاتی در آستانه ی در ایستاد و خیره نگاهم کرد نیشخند زد و زیر لب گفت:
-خومبه که نمی خواستی توی این شرکت و با صاحب اون کار کنی.
کیفش رو روی میز گذاشت و دوباره از اتاق بیرون رفت صدای او و کارمندش را از پشت در می شنیدم و کشوهای میزش را وارسی می کردم.
-کمک لازم ندارید؟
همان طور که سرم به فضولی گرم بود گفتم:
-نه مرسی.
-بلند شو برو خانم مروج منتظرته از امروز باید اصول کار مای کامپیوتر رو یاد بگیری.
خندیدم و گفتم:
-اما من که از تمام زیر و بم کامپیتر سر در میارم فکر نمی کنم لازم باشه چیزی یاد بگیرم.
در پایان جمله ام سر بلند کرد تا به وضوح خشم را در چهره اش ببینم پرسیدم:
-عصبانی شدی؟
سر تکان داد و با لحنی به ظاهر خونسرد گفت:
-ابدا حالا اگر کنجکاویت فروکش کرد پاشو برو پشت میز کارت بشین.
-نمی شه من پشت میز تو بشینم و دستور بدم؟
آه بلندی کشید و با صدایی آرام و گوش نواز گفت:
-اذیت نکن بلند شو برو کارت رو شورع کن مروج چند دقیقه اش که پشت در منتظرته.
در کمال آرامش آدامسی از کشوی میزش برداشتم و به دهان انداختم و مشغول جویدن شدم و گفتم:
-فرمودید کسی پشت در منتظر منه؟باشه می رم.
به تانی از پشت میز بلند شدم و با گفتن با اجازه از اتاق بیرون آمدم و با بی حوصلگی به حرفهای کارمندش گوش دادم در پایان حرف هایش گفت:
-اگه مایل باشید تمرین تایپ رو از فردا صبح شروع می کنیم.
با بی تفاوتی سری تکون دادم:
-پس با اجازه تون من امروز به کارای عقب مونده ام برسم.
دست را زیر چانه زدم و گفتم:
-بفرمایید.
و به رفتنش نگاه کردم.بلافاصله رایانه را روشن کردم روی مای کامپیوتر کلیک کردم و بعد وارد فایل ها شدن روی یکی از آهنگ ها کلیک کردم و آوای خوش خواننده ی دوست داشتنی او در فضا پیچید عمدا صدایش را زیاد کردم تا گوش کند.
دستم بگیر دستم را تو بگیر
التماس دستم را بپذیر
درمانی باش پیش از آن که بمیرم.........
و باز عالم خیال مرا ربود از سخت گیری های روزبه خوشم می آمد برای همین همیشه سعی می کردم همون طوری رفتار کنم که او از آن بیزار است.....و برای این کار به بازی گرفتن اعصاب او بهترین حربه ای بود که باعث می شد با عصبانیت با من برخود کند طبق پیش بینی ام همین طور شد.
-معنی این مسخره بازی ها چیه؟
گردن کشیدم تا او را بهتر ببینم.
-چرا عصبانی می شی آقای رئیس؟
-غزل بس کن انقدر نرو روی اعصاب من.
تبسم کردم و گفتم:
-به شرط این که تا پایان این شعر و آهنگا با من همراه باشی.
از بوی تو چون پیراهن تو
آغشته شدم جانم با تن تو....
به چهره ی گلگون شده اش نگاه کردم و تصور کردم حتما الان دلش می خواهد چند تا سیلی جانانه نثارم کند تا هم خشمش فروکش و هم مرا آدم کند که البته دومی خیال محالی بود.
من و او تحت هیچ شرایطی نمی تونستیم با افکار و عقاید هم کنار بیاییم به نظر من روزبه مرد به خصوصی بود که به آسانی نمی شد با او کنار آمد.....سیم کامپیوتر را از پریز کشید:
-بازی دیگه بسه.
به صورتش که از خشم سرخ شده بود نگریستم و گفتم:
-چه طور منشی محترم شما اجازه داشته آهنگهای مورد علاقه ی شما رو گوش بده اما برای من قدغنه؟
داد کشید:
-بس می کنی یا نه؟




تا صفحه ی 227
 

ariana2008

عضو جدید
فصل هشتم
قسمت پنجم




نگاهم روی صورتش ثابت ماند.
-بسیار خوب رئیس بس می کنم به شرط اینکه از فردا دیگه این جا نیام که نمیام.
پوزخند زد و حرفی نزد.بعد از گذشت دقایقی شرکت را برای انجام کارهایش ترک کرد.چه قدر احساس تنهایی و بی پناهی می کردم به طوری که هر دقیقه برایم به اندازه ی یک قرن گذشت تا بعد از ظهر که او آمد خودم را با کامپیوتر سرگرم کردم.ناهار را در سکوت خوردم و یکی دو ساعت بعد از صرف آن شرکت تعطیل شد و کارمندان یکی یکی رفتند و من و او آخرین کسانی بودیم که از آن جا خارج شدیم.در اتومبیل هم سکوت حکم فرما بود.احساس می کرد این سکوت به من آرامش می دهد.وقتی مقابل در منزلمان توقف کرد خیلی محکم و جدی گفت:
-فردا صبح ساعت هفت و نیم همین جا منتظرتم.دیر نکنی!
بی اختیار سرم را به شپتی صندلی تکیه دادم و پلک هایم را روی هم گذاشتم و گفتم:
-دلم نمی خواد برم خونه از خونه فراری شدم منو با خودت ببر یه جای دیگه.
-اما برات بهتره که بری استراحت کنی.
-اگه برات زحمتی نیست منو بذار خونه ی شیدا اینا.
بدون این که چیزی بپرسد حرکت کرد.موقع پیاده شدن پرسید:
-شب می مونی؟
به علامت نمی دانم شانه بالا انداختم.
-تکلیف خودت رو مشخص کن که منم فردا بدونم صبح این جا بیام دنبالت یا در خونه ی خودتون.
نگاهم روی چشمهای گیرایش ثابت ماند در همان حال پرسیدم:
-تو می گی بمونم یا برگردم خونه؟
این بار نگاهش طوری بود که باعث شد قلبم در سینه فرو بریزد:
-اگر فکر می کنی در کنار شیدا احساس کسالت نمی کنی چه عیبی داره شب پیشش بمون فقط به خونه زنگ بزن و بگو کجایی.در ضمن....ازت خواهش می کنم......سعی نکن با حرکات و رفتارت بیشتر از این منو آزار بدی.تنها تمنام ازت همین....من .....من ..... هیچی مراقب خودت باش.
منتظر نماند تا حرفی از دهانم در بیاید و مثل برق از کنارم گذقت.برای لحظاتی مبهوت از آن چه دیده و شنیده بودم بر جا میخکوب شدم.به یاد تمام رفتارهایش افتادن ناگهان تمام بدنم داغ شد حتی از تصورش هم بند بند وجودم می لرزید.آب دهانم را فرو دادن و با گفتن"بر شیطون لعنت"زنگ در را فشردم و بعد از دارد شدن به خانه با ذوق زدگی شیدا مواجه شدم.راجع به کار کردن در شرکت روزبه خیلی با هم صحبت کردیم او هم موافق کار کردن من در کنار اوبود اما در مورد صحبت های روزبه هیچ نگفتم.نمی خواستم شیدا را به این مساله حساس کنم.پیش خودم فکر کردم شاید از گفتن حرف هایش منظور خاصی ندارد.شب را تا صبح در کنار خانواده با محبت دایی مسعود گذراندم.
صبح هنوز خوا بودم که شیدا هراسان تکانم داد و گفت:
-پاشو دختر پشت در منتظرته.
با همان پلک های بسته پرسیدم:
-کی منتظرمه؟بهش بگو بره فردا بیاد چه می دونم عصر بیاد......
-غزل جونم روزبه منو این قدر معطل نکن گناه داره بی انصاف.
پلک گشودم و نگاهم با چشمان زیبا و معصوم شیدا تلاقی کرد کمکم کرد تا آماده شوم.با عجله لقمه گرفت و به دستم داد خنده ام گرفته بود همه جا یک نفر بود که حمایتم کند پشت فرمان نشسته بود و مدام به ساعتش نگاه می کرد با خروجمان نفس عمیقی کشید و به سلام و صبح بخیرم پاسخ داد پرسید:
-به ساعتت نگاه کن!
به ساعت مچیم نگاه کرد پرسید:
-ساعت چنده؟
-حدود هشت و نیم.
دوباره سوال کرد:
-قرار ما ساعت چند بود؟
-فکر می کنم ساعت هفت و نیم زیاد دیر نشده فقط یک ساعت به دل نگیر آقای ساعتی.
حرفی نزد و روبه شیدا گفت:
-مرسی شیدا جون ببخش از این که مزاحم شما شدم به زهره جون و عمو جون سلام برسون.
شیدا لبخند زد و سر تکان داد با من هم همان گونه خداحافظی کرد.می فهمیدم که محو چهره و رفتار مردانه روزبه شده است.وقتی پخش اتومبیل را به کار انداخت از سبک موسیقی متوجه شدم که همان آهنگی سات که از طریق هارد رایانه گوش داده بود و او از این کار عصبانی شده بود.احساسا کردم از گذاشتن آن منظوری دارد و دلش می خواهد من چیزی بفهمم.یک بار دیگر بیت بیت شعر در ذهنم مرور کردم:
دستم بگیر دستم را تو بگیر
التماس دستم را بپذیر
درمانی باش پیش از آنکه بمیرم......
سرم را به پشتی صندلی تکیه دادم.حس می کردم وقتی این شعر و موزیک را گوش می کنم دلم می لرزد و بی اختیار می شوم.از فکر این که کشی که کنارم نشسته دوستم دارد و این را در حرف ها و رفتارهایش نشان می دهد قلبم به طپش افتاد.اما هر لحظه این فکر به ذهنم خطور می کرد چهره ی معصوم شیدا مقابل دیدگانم جان می گرفت و خودم را لعنت می کردم صدایش رشته ی افکارم را گسیخت:
-مگه دیشب نخوابیدی که هنوز داری چرت می زنی؟
با پلک بسته گفتم:
-نچ
-برای چی؟مگه قرار نشد بری خونه ی زهره جون اینا استراحت کنی؟
-چرا ولی وقتی ذهنم پریشون باشه خواب از سرم می پره و بی خوابی سراغم میاد.
نگاهش را روی چهره ام احساس می کردم اما پلک هایم را کاملا باز نکردم.با کنجکاوی پرسید:
-تصمیم امروزت چیه؟بازم می خوای از خودت و خونه فرار کنی؟
-نمی دونم فقط می دونم احساس بلاتکلیفی می کنم.
-اگه به حرفهای من گوش بدی قول می دم که از بلاتکلیفی نجات پیدا کنی.
دیده گشودم و متحیر به نیم رخش نظر انداختم و گفتم:
-تو چی می خوای به من بگی که انقدر در لفافه حرف می زنی؟چرا رک و راست حرف دلت رو نمی زنی؟چرا من رو به شک و گمراهی می ندازی؟
-مگه همه چیز را باید با زبون ابراز کرد؟
با غدی گفتم:
-از نظر من بله.
-اما من ترجیح می دم در برابر بعضی مسایل سکوت کنم تا دیگران از سکوت و رفتار و حرکاتم منظورم را متوجه شوند.
در حالی که رگ گردنم را با دو انگشت ماساژ می دادم گفتم:
-عقیده ی بدی نیست اما من فکر می کنم آدمای این دوره حوصله ی محک زدن زفتار و شخصیت دیگرون رو ندارند.
از شنیدن پاسخش یخ کردم.
-اگه کسی عاشق طرف مقابلش باشه اگه اون براش اهمیت داشته باشه حتما با حوصله شخصیتش رو محک می زنه مطمئن باش.
دستم را به طرف گلویم بردم و آن را محکم فشردم.چه احساس بدی داشتم.چه حال زاری بهم دست می داد.وقتی او این طور حرف می زد بی اراده گفتم:
-می شه خواهش کنم حرفی از عشق و محبت نزنی؟
-چرا؟
-برای این که من تازه دارم عشق و محبت رو از قلبم و شاید از همه وجودم پاک می کنم دلم می خواد به جای عشق توی دل و قلبم بذر کینه و نفرت بپاشم حالا این حرف های تو باعث می شه دوباره داغ دلم تازه بشه.
وقتی چشمان شفاف و نگاه معصومش را که درست مثل آفتاب خیره کننده به نظرم آمد به نگاه بی روحم دوخت حس کردم اشعه یک نگاه پاک جسم یخ زده ام را گرم کرد ولی سعی کردم بی تفاوت باشم.
-تو چته؟فکر می کنم احتیاج به یه شستشوی مغزی داری!
خندیدم و گفتم:
-نکنه توی می خوای مغزم رو شستشو بدی؟باید بهت بگم اول از همه باید مغز اون شیدای شیفته رو بشوری که از منم بیشتر به این شستشو نیاز دارد.
اخم کرد و تا رسیدن به شرکت مثل عنق منکسره رانندگی کرد.توی شکرت هم کلامی با من حرف نزد و من مثل یک کارمند ساعی مشغول انجام وظایفی که بر عهده ام گذاشته شده بود شدم.
یکی دو ساعت هم به تمرین تایپ گذشت و حسابی خسته شده بودم برای همین به محض پایین رفتن خانم مروج سرم را روی میز گذاشتم و پلک هایم را بستم باز هم صدای آرام و با صلابتش در گوشم طنین انداز شد:
-غزل!نمی خوای چیزی بخوری؟
بدون این که سرم را بلند کنم لبخند زدم و گفتم:
-فکر کردم باهام قهر کردی کی می ریم خونه؟من خیلی خسته ام.
-هر وقت تو بخوای می رسونمت.
با بی حالی گفتم:
-نه دیگه مزاحم تو نمی شم خودم بر می گردم.
-حالا چرا سرت رو بلند نمی کنی؟
بلافاصله سرم را بلند کردم و نگاهم به چشمهای بیتابش اتاد و از آن حذر کردم.
-پاشو بریم.
به دنبالش روان شدم.در تمام طول مسیر هر دو ساکت و متفکر بودیم.




تا صفحه ی 234
پایان فصل هشت
 

ariana2008

عضو جدید
فصل نهم
قسمت اول



حدود یک ماه کار او این شده بود که صبح بیاید دنبالم جلوی در منزل و بعد از ظهر مرا برگرداند.دیگر حرفی از دلبستگی زده نمی شد خوشبختانه او رضایت داد که همچنان به سکوتش ادامه بدهد.یکی دو روزی می شد که کلاس های کنکور شروع شده بود و بازهم این او بود که مرا می رساند ولی عصرها با مانیا بر می گشتیم.تا حدودی درگیر بودن به کارهای شرکت و درس حرف های اسرار آمیز روزبه را از یادم برده بود.
توی آموزشگاه دختری به اسم پگاه جای خالی تبسم و شیدا را پر کرد و در همه حال کنار من و مانیا بود.یک روز عصر که از پگاه جدا شدیم و قصد بازگشت به منزل را داشتیم مانیا گفت:
-غزل مدتیه که می خوام یه چیزی بهت بگم اما در گفتنش تردید دارم.
نگاهی گذار به چهره اش انداختم و گفتم:
-هر چی می خوای بگو من منتظر شنیدنش هستم.
کمی من من کرد و بعد گفت:
-این روزبه....راستش...
متعجب پرسیدم:
-روزبه چی؟
خیلی بی تعارف گفت:
-آخه تو چرا این قدر خنگی دختر؟یعنی تو خودت توی این مدت نفهمیدی اون تو رو دوست داره نه شیدا رو؟
حیرت زده نگاهم را به صورتش دوختم و گفتم:
-می فهمی چی می گی؟
-هه خیلی از مرحله پرتی.خانم جون حتی پگاه هم متوجه این موضوع شده اون وقت تو چه طور از رفتار و حرکاتش از موضوع شده اون وقت چه طور از رفتار و حرکاتش از نگاه هاش....
حرفش را بریدم و گفتم:
-خواهش می کنم بس کن مانیا اون هیچ عشقی نسبت به کسی ندارد این رو از بی تفاوتی هاش می شه فهمید.
-باشه حالا که نمی خوای قبول کنی این مساله حقیقت داره باز هم خودت رو یه طوری قانع کن.
آه عمیقی کشیدم و گفتم:
-تو می گی من چی کار کنم که اون ازم بدش بیاد و به شیدا دل ببنده؟
-مگه دوست داشتن تحمیلیه؟خوب اون شیدا رو دوست نداره این رو بدون عشق و زندگی اجباری هم پایدار نیست.
-تو از کجا فهمیدی که اون منو دوست داره؟
-اگه تو هم دقیق تر به رفتار و حرکاتش نگاه می کردی خیلی زودتر از اینا می فهمیدی.
-پس چرا قبل از ازدواجم حرف های در لفافه اش رو نزد؟چرا گذاشت وقتی طلاق
گرفتم زبون باز کرد و حرف های دلش رو با گوشه کنایه گفت؟
-شاید واسه این که دیگه به کسی دل نبندی سر درد و دلش باز شده شاید دیگه دلش نمی خواد اشتباه اولش تکرار بشه.وقتی فهمیده که با سکوت نمی تونه چیزی رو به تو بفهمونه حاضر شده که اعتراف کنه غزل تو چرا داری بی راهه می ری بابا جون شتر سواری که دولا دولا نمی شه.....
میان حرفش پریدم و با صدایی مرتعش گفتم:
-پس تکلیف شیدا چی می شه؟اگه اون بفهمه که رابطه و علاقه ای بین من و روزبه هست طفلکی دق می کنه!وقتی من هیچ محبتی به روزبه ندارم چه دلیلی دارد که تظاره به دوست داشتن کنم؟شاید اگه پای شیدا در میون نبود واسه تفریح و سرگرمی این کار رو می کردم یعنی تظاهر به عشق و خاطر خواهی داره تو وجودم موج می زنه.
موشکافانه نگاهم کرد و گفت:
-وجدانت بهت چنین اجازه ای رو می ده؟
سرم را به طرف آسمون بلند کردم و گفتم:
-نمی دونم دارم سعی می کنم عشق و محبت رو از وجودم پاک کنم دیگه دلم نمی خواد به هیچ مردی فکر کنم.روزبه هم از این قاعده مستثنی نیست حتی اگه عاشق سینه چاکم باشه!از همه مردا بدم اومده دلم نمی خواد سر به تنشون....
-غزل احساست رو درک می کنم اینم می دونم که داری از روی کینه حرف می زنی و این حرفا حرفای دلت نیست.ولی تو باید همه چیز رو فراموش کنی حالا که هیچ مردی توی زندگیت نیست که تو رو مقید به بعضی مسائل بکنه لازمه که به اطرافت بیشتر توجه کنی غزل نذار بعد از موضوع طلاقت روحیه ات بیشتر از این خراب بشه خودت متوجه شدی این مدت چی به سرت اومده؟تو از خودت چی ساختی دختر؟مثل یه عروسک متحرک شدی که فقط راه می ری و حرف می زنی غزل خودت باش همون غزلی که خنده از روی لباش محو نمی شد همونی که باعث می شد.....غم ها فراموش بشه غزل واقعا تو همون دختری هستی که من می شناختم؟
ناخودآگاه اشک از روزنه ی چشم هایم بیرون ریخت به طوری که عابرانی که از کنارم رد می شدند با تعجب نگاهم کردند.در همان حال گفتم:
-تو نمی دونی این مدت به من چی گذشت؟دلم از همه پره هیچ کس نمی پرسه غم چی این قدر داغونت کرده؟کسی نمی پرسه چه طوری تونستی به این زودی همه چیز رو فراموش کنی؟فقط همه خوشحالند این شادیشون منو عذاب می ده وقتی سام از ته دل می خنده دلم می خواد خفه اش کنم وقتی روزبه حرف از محبت می زنه دلم می خواد بزنم توی صورتش.همون طور که اون بارها با حرف هاش سیلی به صورتم زده حرف هایی که خیلی برام گرون تموم شده یعنی بهتر بود به جای گفتن اون کنایه ها و اخم و تخم ها سیلی توی صورتم می زد درد اون رو می تونستم فراموش کنم اما کنایه ها و رفتار های توهین آمیزش تا آخر عمر منو می سوزونه.
مانیا با دلسوزی دستش را دور بازویم انداخت و گفت:
-با عذاب دادن خودت چیزی درست نمی شه غزل به روزبه حق بده که چنین رفتاری باهات داشته باشه خودت رو جای اون بذار کسی که با تمام وجود دوسش داری کارهایی می کنه که خلاف میل توئه و باعث عذاب تو می شه سوهان وجودت.......
میان حرفش پریدم و گفتم:
-مانیا بس می کنی یا نه؟اون و شیدا مال هم هستند اینو همه فامیل می دانند.
مانیا شانه ای بالا انداخت و گفت:
-از ما گفتن بود حالا خودت.........
باز هم حرفش رو بریدم:
-مانیا شنیدی چی گفتم؟نمی خوام این بحث ادامه پیدا کنه و یه وقت به گوش شیدا برسه.
با عصبانیت گفت:
-من و تبسم اگه می خواستیم به شیدا حرفی بزنیم طی این سالها بهش همه چیز رو می گفتیم تا بیشتر از این دل بسته ی کسی که قبلا دلش رو به یه نفر غیر از او داده نشه.
با درماندگی مقابلش ایستادم و گفتم:
-تو می گی چی کار کنم که روزبه از من بدش بیاد؟
پوزخند زد و گفت:
-اون اگه می خواست از تو بدش بیاد با این کارایی که تو جلوی چشمش کردی ازت متنفر می شد نه این که زبونش باز بشه و ابراز محبت کنه داری خودت رو گول می زنی جون دلم اون عاشقته می فهمی؟عاشق سینه چاک توئه اون وقت توی کودن این رو نفهمیدی اون شیدای دیوونه این رو نفهمیده ولی من و تبسم که دوستای شما هستیم چنینی مساله ای رو به وضوح دیدیم و متوجه شدیم.




تا صفحه ی 239
 

ariana2008

عضو جدید
فصل نهم
قسمت دوم




لرزش خفیفی بر جانم نشست.صورتم را با دو دست پوشاندم و گفتم:
-اگه کسی بفهمه می دونی چه غوغایی به پا می شه؟
-از حقیقت فرار نکن غزل اونایی که باید بدونن می دونن من مطمئنم سام همه چیز رو می دونه ولی اونم بروز نمی ده حالا یا روزبه نمی خواد تو چیزی بدونی یا سام دلش نمی خواد حرفی بزنه تازه از اینا گذشته بهت بگم که دوست داشتن زورکی هیچ فایده ای نداره شیادا باید بفهمه که دوست داشتن یک طرفه ارزشی ندارد.
نگاه تیز و تندی به مانیا انداختم و گفتم:
-علاقه یک طرفه ی روزبه چی؟ارزشی داره؟
لبخند ملیحی روی لب نشاند و گفت:
-اگه توب خوای ارزش پیدا می کنه.
سرم را به طرف آسمان گرفتم و نفس عمیقی کشیدم و آرام گفتم:
-اما من هیچ وقت دل به کسی نمی بندم که دل شکستن رو هنر می دونه....اصلا بیا فراموشش کنیم.
مانیا با مهربانی دست هایم را در دست گرفت و گفت:
-برای تو بهتره که امشب یه کمی به این موضوع فکر کنی.
پوزخند زدم و برای لحظات کوتاهی پلک هایم را روی هم گذاشتم.تا رسیدن به منزل حرف های او لحظه ای آرامم نگذاشت.سر میز شام مادر متحیر پرسید:
-غزل طوری شده مادر؟اتفاقی افتاده؟
نگاهم بی اختیار به چشم های سام افتاد.همه منتظر جواب من بودند همان طور که به سام می نگریستم گفتم:
-داشتم به این فکر می کردم که چرا از وقتی از کیوان طلاق گرفتم سام از همه شنگول تره و رفتارش با من مثل گذشته صمیمی و گرم شده در حالی که دوران نامزدیم رو با حرف ها و رفتارهاش کوفتم کرد؟چرا حالا دوباره مهربون شده و سعی داره از من دلجویی....
میان حرفم پرید و گفت:
-تند نرو دختر خانم ترمز کن بذار منم بهت برسم تا از خودم دفاع کنم همه این حرفهات توهماتیه که تو واسه خودت ساختی.
پوزخند زدم و چند بار با تمسخر کلمه ی توهم را زیر لب تکرار کردم و گفتم:
-باشه سعی می کنم به خودم بقبولونم که همه اون حرف ها و رفتارها توهم بوده.
این را گفتم و از پشت میز بلند شدم و دیگران را بهت زده بر جا گذاشتم حتی جواب مادر را که اسمم را صدا کرد را ندادم و یکراست به اتاقم پناه بردم با عصبانیت لب هایم را می جویدم و به خودم بد و بیراه می گفتم.ورود نا به هنگام سام باعث شد که آرام تر شوم پشتم را به او کردم و گفتم:
-چی می خوای؟دیگه کیوانی وجود نداره که موجب تحقیر من بشه!
بازوهایم را گرفت و به طورف خودش چرخاند:
-تو چته؟چیزی شده که از ما داری پنهونش می کنی؟
بی اختیار شدم و اشک راه خود را باز کرد با صدای لرزان پرسیدم:
-تو چرا از طلاق من خوشحال ی؟!مگه می شه برادر آدم از غم....
گریه امانم نداد تا حرفم را تمام کنم بغلم کرد:
-کسی بهت حرفی زده؟
در همان حال که می گریستم گفتم:
-تو چی می دونی که من نمی دونم چرا از من پنهونش می کنی؟چرا باید از زبون دوستام بشنوم که تو خیلی چیزا می دونی؟
نفس عمیقی کشید و محکم گفت:
-اشتباه به عرضتون رسوندن من از همه جا بی خبرم.
توی گوشش زمزمه کردم:
-به من بگو اطرافم چی می گذره؟
به هق هق افتادم و ادامه دادم:
- از این مخفی کاری چی عایدت می شه؟
موهایم را نوازش کرد و نجوا کرد:
-متاسفم که نمی تونم عهدم رو بشکنم و حرف هایی رو بزنم که سالهاست مثل یه راز تو قفسه ی سینه ام نگهشون داشتم خودت سعی کن واقع بینانه به دور و برت نگاه کنی اون وقت خیلی چیزا رو می فهمی.
این حرف سام را آویزه گوشم کردم تمام حواسم به روزبه و کارهایش بود متاسفانه از رفتارش نمی شد چیزی فهمید به قول مانیا این دانستنی ها به گذر زمان احتیاج داشت فکر و خیال های گوناگون داشت از درون نابودم می کرد.برای همین از مانیا خواهش کردم تا کمکم کند که کار دوم برای خودم دست و پا کنم یه کمک مادر مانیا این خواسته تحقق پیدا کرد از ساعت دو به بعد که شرکت تعطیل می شد در یک آزمایشگاه شروع به کار کردم بدون این که به کسی حرفی بزنم





تا صفحه ی 242
 

ariana2008

عضو جدید
فصل نهم
قسمت دوم





البته روزها و ساعات کاری ام طوری تنظیم شد که با کلاس های کنکورم تداخل پیدا نکند.دلم می خواست آن قدر مشغله داشته باشم که مجال برای هیچ خیال باطلی نداشته باشم.یکی دو روز اول به مادر گفتم که پیش مانیا می روم تا تنها نباشم.برای روز سوم در تدارک نقشه ای بودم که عملی نشد.ساعت حدود شش و نیم غروب بود که از آزمایشگاه به خانه آمدم که مادر جلوی راهم سبز شد.
-تا الان کجا بودی؟
-خونه ی مانیا اینا بودم من که قبلا اینو به شما گفته بودم باید راجع بهش توضیح بدم؟
-بله باید همه چی رو بگی باید توضیح بدی گه چرا بدون اجازه من و بابا رفتی سر کار.
با بیحوصلگی گفتم:
-مامان جون این گیر جدیده؟
خیلی محکم و جدی گفت:
-اون آزمایشگاهی که می ری کجاست؟
پوزخند زدم و گفتم:
-خب از همونی که گزارش ها رو داده آدرس رو هم می گرفتید...اما گاه دلتون می خواد از زبون خودم بشنوید باشه خودم می گم.
همه چیز رو مو به مو برایش توضیح دادم و از لبخندش متوجه شدم که توانسته ام با توضیحاتم مجابش کنم.در آخر با صدایی که از شدت خشم می لرزید گفتم:
-لطف کنید از طرف من به پسر برادرتون شغل جدیدشون جاسوسی رو تبریک بگید پاشو از روی دم من برداره از این کار چیزی عایدش نمی شه.
مادر چشم غره ای نثارم کرد و گفت:
-چرند نگو من از روزبه خواهش کردم دنبالت بیاد و ببینه و بعد از تعطیل شدن شرکت کجا می ری؟
در حالی که وارد اتاق خودم می شدم گفتم:
-خب بازم فرقی نمی کنه همین که شما بهش گفتید و انم اجراش کرده دلیل خوبی واسه جاسوس بودنشه.
دیگر منتظر نماندم مادر حرفی بزنه وارد اتاق شدم و در را بستم و روی تخت ولو شدم.آن قدر خسته بودم که حوصله یکلنجار رفتن با هیچ فکری را نداشتم صدای سپیده را شنیدم که پرسید:
-اجازه هست خانم بدقلق؟
آه بلندی کشیدم و گفتم:
-اجازه منم دست شماهاست خواهش می کنم بفرمایید.
کنایه ام رو نشنیده گرفت و روی لبه تخت نشست و گفت:
-چی شده؟
-از خودتون بپرسید که تازگی ها به زمین و زمان شک پیدا کردید.
با خونسردی گفت:
-خیلی وقته دارم از خودم و دیگران این سوال را می پرسم متاسفانه هیچ کدوم به نتیجه نرسیدیم نکنه فکر می کنی ماجرای سفر کیوان و طلاق تو تقصیر من و بقیه اس؟اگه این طوره لازمه بدونی که هیچ کدوم از ما توی تصمیم گیری های تو دخالت نداشتیم همیشه همه به تو آزادی عمل دادن تا اون چیزی رو انتخاب کنی که به صلاحته.پس لطفا حالا که همه چیز خراب شده دلیلی نداره....
از جا پریدم و حرفش را بریدم و گفتم:
-من هیچ مسئله ای رو گردن کسی نمی ندازم اما یه خوره ای به جونم افتاده که داره داغونم می کنه شهامت ندارم به کسی بگم من از تصمیم که گرفتم پشیمون شدم ای کاش به کیوان فرص می دادم و منتظرش می موندم.
-و اگه اون تا ابد تو رو منتظر می ذاشت اون وقت تکلیف چی بود؟بازم دلت می خواست انتظار بکشی؟
اشک های مزاحمم را نتوانستم مهار کنم مثل رودخانه ای در حال طغیان جاری شد.
-خیلی احساس بلاتکلیفی می کنم.
به گرمی دست هایم را فشرد و با شفقت گفت:
-من مطمئنم که این اوضاع روحی موقتیه.برخلاف مامان که با شنیدن این که تو کار دوم واسه خودت پیدا کردی عصبانی شد من و بقیه خیلی خوشحال شدیم پر شدن اوقات فراغت باعث می شه که فرصت فکر های بیهوده و باطل را نداشته باشی.
با نوک انگشت اشک های روی گونه ام را زدود و ادامه داد:
-آخر هفته قرار گذاشتیم بریم ویلای دشت نشا روزبه.نمی دونم در جریان کارای روزبه قرار داری یا نه؟این ویلا رو دو ماه پیش خرید تا حالا هم درگیر تعمیر ساختمونش بود.حالا هم به خاطر تغییر روحیه تو همه ما رو دعوت کرده اونجا.
یک دفعه قلبم لرزید به خودم گفتم:
"یعنی اون این قدر بی پرده راجع به من با دیگران حرف می زنه؟"
با عصبانیت گفتم:
- من اجتیاج به ترحم روزبه خان ندارم.
لبخند زد و گفت:
-شاید تو رو بهونه کرده تا مجلس خواستگاری خودش و شیدا رو ترتیب بده.
 

ariana2008

عضو جدید
فصل نهم
قسمت سوم



نفس راحتی کشیدم:
-قول بده که همه چیز رو فراموش کنی تا وجدان منم راحت بشه.باورت نمی شه اگه بگم وقتی تو با خودت این طور می کنی وقتی این قدر داغون و در خود فرو رفته شدی من روزی هزار بار خودم رو لعنت می کنم که واسطه ی این ازدواج شدم ولی چه می دونستم پسره از تو به عنوان طعمه استفاده می کنه.
گونه اش رو بوسیدم و گفتم:
-اما من هیچ وقت تو رو مسبب این کا رنمی دونم شاید قسمت من این بوده.
ناگهان با صدای بلند زد زیر گریه:
-واقعا متاسفم.
بغلش کردم و گفتم:
-با سرنوشت و خواست خدا نمی شه جنگید منم توی این مسئله هیچ کس رو مقصر نمی دونم قول می دم برای اثبات این موضوع تغییر رویه بدم تا تو احساس نکنی که من همه چیز رو از چشم تو می بینم دلخوری منم از این بود که چرا کسی حرفی نمی زنه؟چرا کسی حاضر نیست وقت بذاره و به درد دلای من گوش بده؟ولی حالا که با تو صحبت کردم احساس سبکی می کنم.
در حالی که گریه می کرد گفت:
-توقع داشتی رو به روت بشینیم و غمبرک بزنیم یا رفتن اون رو توجیه کنیم؟همه ما معتقد بودیم با حرف نزدن راجع به موضوعی که پیش اومده اون رو از ذهنت پاک می کنیم تا کم کم فراموشش کنی.نمی دونستیم با این کار این قدر خودت رو داغون می کنی!دلم می خواد از شهرام بپرسی تا بفهمی این مدت من چی کشیدم؟زندگی رو هم زهرمار خودم کردم هم شوهر و بچه ام.
این بار هر دو با صدای بلند می گرستیم.من برای او و او برای من.
*******************
صبح روز بعد سعی کردم با روحیه ای تازه سرکار بروم آرایش کردم و سر میز صبحانه حاضر شدم.
-سلام صبح همگی بخیر.
همه با حیرت همدیگر را نگاه کردند و به سلامم پاسخ گفتند پدر با مهربانی پرسید:
-حالت بهتره غزلم؟
لبخند زدم و گفتم:
-دارم سعی می کنم تا بهتر از این بشم به شرط اینکه شماهام کمکم کنید.
سعید در حالی که یک جرعه از چایش را می نوشید گفت:
-خودتو بیشتر از هر کس دیگه ای می تونی به خودت کمک کنی پس بی خودی شرط و شروط نذار ته تغاری.....حالا صبحانه ات رو بخور من می رسونمت.
فورا چایم را سر کشیدم وگفتم:
-من حاضرم.
خنده اش گرفت و گفت:
-پاشو بریم.
داخل اتومبیل سکوت حکمفرما بود.آرنجم را روی شیشه ی نیمه باز گذاشته و به بیرون نگاه می کردم که صدای گرم سعید را شنیدم:
-مگه قرار نشد از همین امروز غزل گذشته بشی؟به همین زودی حرف ها و شعارهات یادت رفت؟
لبخند غمگینی زدم و گفتم:
-فکر می کنم گذشت زمان همه چیز رو به حال اول بر می گردونه.
صورتش را به سمتم چرخوند و گفت:
-البته اگر خودت تلاش کنی زودتر روی روال اولیه می افته.
نگاهم در نگاه آرامش گره خورد و نجوا کردم:
-دارم تمام سعیم رو می کنم.
وقتی تبسم کرد انگار به من حیات دوباره بخشیدند.
پشت میز کارم نشسته و انتظار او را می کشیدم بدون این که برای آن دلیلی داشته باشم به محض ورودش همراه با سلام سردی گفتم:
-می تونم خواهش کنم عملکردهای روزانه ی منو به خانواده ام گزارش ندید؟این کارتون من رو حسابی عصبانی می کنه.
لحظه ای نگاهش بر روی چشمهایم ثابت ماند لبش را گزید و همان طور که به من زل زده بود گفت:
-لزومی نمی بینم که در برابر کارام بهت توضیحی بدم.
با حرص گفتم:
-اما من دلم نمی خواد کسی مثل یه سایه مزاحم دنبالم باشه من دلم نمی خواد حرکات و رفتارم زیر ذره بین کسی باشه دوست دارم همیشه این حرفا یادت بمونه.
پوزخند زد و کیفش را روی میز گذاشت و گفت:
-من هر کاری که بخوام می کنم کسی هم نمی تونه مانعم بشه اگه لازم بدونم که احتیاج به تادیب کردن داری ادبت هم می کنم.
از این که تا این اندازه نسبت به من احساس مالکیت داشت هم خنده ام گرفت و هم عصبانی شدم تا خواستم از خودم و حقم دفاع کنم کیفش را برداشت و به اتاقش رفت.من هم کینه توزانه راه رفتن های موزونش را نگاه کردم و بی حرف سر جایم نشستم در همین موقعی یک از همکارانش زنگ زد و قرار گذاشت که چند دقیقه بعد با او ملاقاتی داشته باشد.من هم بدون اینکه این موضوع را با او در میان بگذارم بعد از اتمام مکالمه اش بی تفاوت گوشی را گذاشتم.پنج دقیقه هم نگذشته بود که آقای پارسا پرونده به دست در حالی که با گوشی همراهش صحبت می کرد از راه رسید هم زمان با او روزبه از اتاقش خارج شد اصلا حواسش به پارسا نبود چون گفت:
-من یه سری می رم کارگاه هر کی....
تا چشمش به او افتاد در جا خشکش زد در حالی که به من نگاه گذرایی می انداخت با او سلام و احوالپرسی کرد و گفت:
-مهندس پارسا ای کاش از قبل اومدنتون رو اطلاع می دادی که من این طور شرمنده شما نشم.
پارسا با حیرت به من نگاه کرد و گفت:
-بهار مست جان من این کار رو کردم....
-بسیار خوب کارتون رو راه می ندازم با این که کار خودم خیلی ضروری تره.بفرمایی توی دفتر من تشریف داشته باشید تا خدمتتون برسم.
وقتی او وارد اتاقش شد روبه من کرد و همراه با نگاهی غضب آلود گفت:
-تو باید این قرار رو با من چک می کردی.
وقتی قیافه ی خونسر و حق به جانبم رو دید ادامه داد:
-نباید؟
با لبخندی مرموز پاسخ دادم:
 

ariana2008

عضو جدید
فصل نهم
قسمت چهارم




-لزومی ندیدم این کار رو بکنم.
هوای داخل دهانش را با حرص بیرون فرستاد و گفت:
-بسیار خوب با هم تصفیه حساب می کنیم خانم احتشام.
لبخند زدم و گفتم:
-منتظر می مونم آقای مهندس.
وقتی به اتاقش رفت فرصت پیدا کردم تا قراردادهایی که مقابلم بود را یکی یکی تایپ کنم.خوشبختانه خیلی زود به فوت و فن تایپ کردن وارد شدم و دیگر مجبور نبودم خانم مروج را در حالی که بالای سرم ایستاده بود تحمل کنم.
کار مهندس پارسا با روزبه به درازا کشید نزدیک ظهر بود که مهندس شرکت را ترک کرد به محض خروجش روزبه مقابلم ایستاد کمی نگاهم کرد و گفت:
-نمی دونم باید بهت چی بگم؟
دست هایم را زیر چانه و آرنج هایم روی میز بود همان طور که نشسته بودم و نگاهش می کردم گفتم:
--هر چی دلت می خواد بگو من منتظرم....
حرفم را برید:
-غزل تو این جا موندی تا مرهم باشی یا روی زخم نمک بپاشی؟حقیقت رو بگو تا من تکلیفم رو با خودم بدونم منظورت از این بچه بازی چیه؟
بی اراده گفتم:
-واسه این که تو از من بیزار بشیو به شیدا دل ببندی دلم نمی خواد منو دوست......
ادامه حرفم را خوردم و او را حیران بر جا گذاشتم:
-من این رو از تو پرسیدم؟این جمله پاسخ سوال من بود؟اصلا کی گفته که من احمق دل به دختری مثل تو بستم؟
متعجب گفتم:
-به همین زودی منکر می شی ؟ تو نگفتی؟تو اعتراف نکردی؟
با صدایی فریاد گونه گفت:
-بس می کنی یا نه؟این جا شرکت ساختمانیه نه بنگاه مهر و محبت و تقسیم عشق.
با کف دست محکم روی میز کوبید و گفت:
-تفهیم شد؟
پوزخند زدم و با حرص گفتم:
-بله قربان.
زمانی که به اتاقش وارد می شد با صدای بلند گفت:
-من می خوام برم کارگاه دوباره قرار نذاری!
بی اعتنا از او روی برگرداندم و زیر لب گفتم:
-سگ اخلاق!کدوم بدبختی مجبوره با تو کنار بیاد؟
باز هم چهره ی معصوم شیدا پیش رویم مجسم شد و خودم را ملامت کردم.احساس می کردم قلبم در سینه آرام و قرار ندارد سرم را روی میز گذاشتم و سعی کردم خشمم را از بین ببرم و آرامش را جایگزین آن کنم.
عصر پنجشنبه آزمایشگاه تعطیل بود.همه آماده رفتن به خارج از شهر بودند من هم توی اتاقم مشغول ور رفتن با صورتم بودم.برای این که حرص روزبه را در بیارم یک بلوز نیم تنه پوشیدم و غلیظ ترین آرایش را کردم.دقیقا همان چیزهایی که او به آنها حساس بود وقتی مقابل آیینه میز توالت ایستادم و چهره ام را دیدم نا خودآگاه دو قطره اشک از مژگانم فر چکید.با کی لجبازی می کردم با خودم یا بخت بدم؟دیگر چه اهمیتی داشت احساس می کردم زندگی برایم تمام شده و معنای واقعی اش رو از دست داده است.
تا زمانی که به مقصد رسیدیم سکوت حکمفرما بود فقط گهگداری پدر و سعید راجع به مسائل کاری صحبت می کردند آفتاب غروب کرده بود و من بدون این که وارد ویلا شوم به غروب زیبای خورشید نگاه می کردم که صدایی نجوا گونه مرا از عالم خیال بیرون آورد:
-چرا این جا ایستادی سرما می خوری دختر لجباز.....می خوای مریض بشی اون وقت بندازی گردن من و مهمونی که من ترتیب دادم؟
بی اراده صورتم خیس از اشک شد در همان حال گفتم:
-روزبه تو چرا شدی خوره ی روح من؟
چانه ام را با انگشت اشاره اش بالا گرفت و گفت:
-به چشم های من نگاه کن تا جوابش را بگیری.
در حالی که چشم هایم با نگاه بی تابش تلاقی می کرد که بند بند وجودم می لرزید گفتم:
-دلم نمی خواد اون چیزی رو که توی چشمهات می بینم باور کنم.
چهره اش متبسم شد و گفت:
-بالاخره چی؟خودت از این وضع خسته می شی یا مجبوری این حقیقت رو بپذیری یا این که به این یکدندگی ادامه می دی و کفر منو در میاری.
اشک هایم را با پشت دست پاک کردم و گفتم:
-خیال داری مهمانت رو تا صبح این جا نگه داری جناب مهندس؟
 

ariana2008

عضو جدید
فصل نهم
قسمت پنجم




-البته که نه خواهش می کنم بفرمایید به کلبه ی محقر من خوش اومدی.
لبخند کمرنگی زدم و وارد حیاط ساختمان شدم چون هوا رو به تاریکی می رفت نتوانستم تمام زوایای ویلا را به خوبی ببینم آن قدر در افکارم غوطه ور بودم که متوجه نشدم چه طور پله ها ی مارپیچ ساختمان را پشت سر گذاشتیم.حضور همه باعث قوت قلبم می شد.باز هم کنار شیدا جای گرفتم و با او مشغول صحبت شدم در لابه لای حرف هایش فهمیدم نسبت به غیبت چند دقیقه ای روزبه کنجکاو شده است.لبخندی مصنوعی روی لب جای دادم و گفتم:
-توی شکرت بحثمون شده بود و به اصلاح خودش اومده بود دلجویی کنه و البته رسم مهمون نوازی رو هم به جا بیاره.
نفس آسوده و بلندی کشید و گفت:
-توی این چند دقیقه اعصابم حسابی به هم ریخت چه فکر هایی احمقانه ای از ذهنم گذشت.
نگاهش کردم و گفتمک
-تو به من شک کردی؟
دستپاچه شد و گفت:
-نه به خدا....
با غضب حرفش رو بریدم و گفتم:
-پس خواهش می کنم این مقوله رو کوتاه کن.
یک لحظه احساس کردم تمام نگاه ها متوجه ماست فورا بلند شدم و از سالن بیرون آمدم و روی تراس ایستادم بدون این که به اطراف نگاه کنم و با خودم حرف می زدم و به خودم بد و بیراه می گفتم.دست هایم می لرزیدند احساس می کردم سرم منگ شده است.دستهایم را به سرم گرفتم و بی صدا گوشه ای چمباتمه زدم.دلم می خواست فریاد بزنم تا عقده ام خالی شود ولی افسوس که فریاد هم دردی را دوا نمی کرد سرم را روی زانوهایم گذاشتم و با احساس دستی نوازشگر سر بلند کردم و سپیده را مقابل خودم دیدم.صدایش کاملا می لرزید:
-چرا این جا نشستی؟
نگاه سرد و بی روحم را به چهره اش انداختم و گفتم:
-می خوام برگردم خونه حوصله ی مهمونی بازی رو ندارم خسته ام خیلی خسته می خوام بخوابم.
-.....د منشی من که باز غمبرک شده چی شده سپیده؟دوباره فیلش یاد هندوستان کرده؟
سپیده آه کشید و گفت:
-بله انگار صحبت های من هم تاثیر نداره و هنوزم فکرای بیهوده درگیری داره می گه حوصله ی شلوغی رو ندارم و می خوام برگردم خونه.
روزبه هم مثل سپیده مقابلم روی دو پا نشست و پرسید:
-تا کی می خوای به این وضع ادامه بدی؟زندگی رو به خودت و خوانواده ات زهر کردی از این کار جز عذاب کشیدن چی عایدت می شه ها؟
ناخن هایم را کف دستم فشردم و گفتم:
-می خوام برم خونه تا همه از دستم راحت بشن تا دیگه کسی سوال و جوابم نکنه دیگه حوصله این بازی ها رو ندارم فقط می خوام تنها باشم.





تا صفحه ی 254
 

ariana2008

عضو جدید
فصل نهم
قسمت ششم




سرم پایین بود با انگشت سرم را بالا آورد و گفت:
-آخرش چی؟فکر می کنی با این وضع تا کی دوام می آری؟
نجوا کردم:
-نمی دونم.
صدای "چی شده ی " مادر و به دنبالش سعیده و حمیده گفتگویمان را قطع کرد گفت:
-چیزی نشده شما برید الان میایم.
وقتی آنها با تردید به سالن برگشتند دوباره رو به من کرد و گفت:
-ببین همه رو نگران کردی فکر نکن با این رفتارها همه اون چیزایی که داره عذابت می ده فراموش می شند.بدتر داری مالخولیایی می شی.هر روز داری یک قدم از گذشته ات فاصله می گیری نکنه دلت می خواد به مرز جنون برسی که البته با این اوضاعی که تو پیش گرفتی خیلی هم بعید نیست.نمی خوای به خود کمک کنی تا به این ذهن و افکار آشفته ات یه سر و سامونی بدی؟
سرم را به علامت تایید گفته اش تکان دادم و او ادامه داد:
-پس نذار سپیده بیشتز از این احساس گناه بکنه.
صورت خیس از اشک سپیده گویای همه ی حقایقی بود که روزبه بازگو می کرد.دستان لرزانم را روی صورتش کشیدم که باعث شد طاقت از کف بدهد و با صدای بلند گریه کند و ما را تنها بگذارد.
دستش را به طرفم دراز کرد و گفت:
-بسه دیگه به حد کافی خودت رو شکنجه دادی پاشو بریم با این لباس سرما می خوری.
دست سردم در دست مردانه اش جای گرفت کمک کرد تا از جا بلند شوم.شانه به شانه هم وارد سالن شدیم که همه نگاه ها متوجه امان شد.روزبه خطاب به همه گفت:
-قول داد دختر خوبی باشه و باعث عذاب خودش و دیگران نشه عمه جون و بقیه هم باید بهش فرصت بدن که راه خودش رو پیدا کنه.
نظری انداختم و متوجه شدم که همه نگاه ها به حطن نشسته است.وقتی نشستم شیدا کنارم جای گرفت و با لحنی حاکی از پشیمانی گفت:
-غزل جونم من رو ببخش.اصلا متوجه اوضاع روحی ات نبودم نباید حرفهای احمقانه می زدم.
نفس عمیقی کشیدم و نجوا کردم:
-مهم نیست.
به اجبار روزبه سر میز شام نشستم خودش آخری نفری بود که پشت میز نشست و با نگاهی اجمالی به من گفت:
-باز که داری بازی می کنی!نکنه باید غذا هم قاشق قاشق توی دهنت گذاشت؟دختر خوبی باش و به وعده هات عمل کن.حالا دست پخت رئیس شرکت رو بخور و نق و نال نکن طمئنم که از طعم غذاها خوشت میاد.
لبخند کمرنگی زدم و تشکر کردم سنگینی نگاه دیگران را بر روی خودم احساس می کردم اما سعی داشتم به روی خودم نیاورم.هر قاشق از غذا را با بغضی که بر گلویم پنجه می کشید فرو می دادم تا باز هم موجب ناراحتی حاضرین نشم بعد از بر چیده شدن میز شام هر کسی خودش را طوری سرگرم کرد بچه ها مشغول شیطنت و آقایان سرگرم ورق بازی شدند خانم ها هر کدام وظیفه ی انجام کاری را به عهده گرفتند صدای شیدا مرا به خود آورد:
-غزل با من قهر کردی؟
لبخند کمرنگی زدم و نجوا کردم:
-نه!
-پس چرا ساکتی؟چرا حرف نمی زنی؟
-حرفی برای گفتن ندارم.
-اما من از چشمات می خونم که حرف واسه گفتن زیاد داری حالا که دلت نمی خواد حرف بزنی منم چیزی نمی گم می دونم دلت می خواد تنها باشی.
حرفش رو بریدم و پرسیدم:
-حوصله داری بریم بیرون کمی قدم بزنیم؟
تبسم کرد و با اشتیاق گفت:
-چرا که نه پاشو بریم.
صدای مادر را به محض خروج از سالن شنیدم:
-غزل یه چیزی بپوش هوا سرده.
به طرفش برگشتم در نگاه مهربانش شفقت موج می زد بلند شد پالتویم را به دستم داد به کمک شیدا آن را پوشیدم و بعد بیرون رفتیم.
صدای پارس سگ ها و به دنبالش زوزه گرگ باعث شد از ترس به خود بلرزیم ولی بی اهمیت وارد حیاط شدیم صدای سام ما را متوجه خود کرد که به اتفاق روزبه روی تراس نشسته بودند و به ما نگاه می کردند:
-مواظب باشید گرگها نخورنتون.
پوزخند زدم و به بالا نگاه کردم و گفتم:
-چشم نخوری گل پسر به مامان بگو برات اسپند تو آب بریزه می ترسم با این همه خوشمزگی یک هو از دست بری.






تا صفحه ی 257
 

ariana2008

عضو جدید
فصل نهم
قسمت هفتم




خندید و گفت:
-به جای این که نگران حال من باشی یه خورده به فکر خودت باش.
در کلامش به خوبی دلسوزی هویدا بود لبخند زدم و به مسیر نوری که پیش رویمان بود چشم دوختم.دقایقی در سکوت گذشت اما شیدا آن را شکست و گفت:
-می تونم باهات درددل کنم؟راستش یه عالمه حرف دارم که روی سینه ام تلنبار شده.
متحیر نگاهش کردم و پرسیدم:
-اتفاقی افتاده؟
نجوا کرد:
-فردا صبح ما می ریم آخه قراره بعد از ظهر برام....خواستگار بیاد.
یک لحظه ایستادم و بهت زده به او چشم دوختم در آن حالت غم عمیقی را در چشم های جذابش می تونستم حس کنم با نگرانی پرسیدم:
-خب تکلیف تو که معلومه جوابت منفیه دیگه درسته؟
سر فرود آورد ادامه دادم:
-حالا کی هست؟
آه عمیقی کشید و گفت:
-پسر یکی از دوستای زهره جونه راستش بابا و زهره جون موافقند عماد خیلی پسر خوبیه!اون قدر خوب که دلم نمیاد بهش جواب رد بدم اما.....این سکوت طولانی روزبه منو سردرگم کرده توی این شرایط تصمیم گیری برام سخت شده نمی دونم تا کی باید منتظر بمونم؟
-نظر بابا و مامان چیه؟اونا راهنماییت نمی کنن؟
آه سینه سوزی کشید و دستهایش را زیر بغل زد و گفت:
-زهره جون جریان علاقه من به روزبه رو می دونه می دونی که من هیچ وقت چیزی رو از اون پنهون نمی کنم...اون می گه ما که نمی تونیم به روزبه بگیم با دختر ما ازدواج ....
بغضی داشت برای همین همین بقیه حرفش را خورد دست سردش را صمیمانه در دست فشردم و گفتم:
-می خوای من با روزبه حرف بزنم؟
سرش را به طرفین حرکت داد و گفتم:
-پس می خوای چیکار کنی؟بازم منتظر می مونی؟
-آره می خوام ببینم آخرش چی می شه نظر تو چیه؟نگنه تو هم مثل زهره جون فکر می کنی انتظار کشیدن حماقت محضه؟
-اگه صریح و بی پرده حرف بزنم ناراحت نمی شی؟
نشان داد که مشتاق است صحبت هایم را بشنود سعی کردم محتاطانه حرف بزنم بنابراین ادامه دادم:
-جواب دادن به سوال های تو کار آسونی نیست قبل از هر چیز تو باید همه جوانب رو بسنجی اگر واقعا روزبه رو دوست داری باید همین امشب تکلیفتو روشن کنی در ضمن من فکر میکنم اگر نخواهی به روزبه حرفی بزنی بحث کردن و نظر دادن در موردش هیچ فایده ای نداره به نظر تو داره؟
او که ابروهایش در هم گره خورده بود و دست هایش را برای گرم کردن به هم می مالید گفت:
-نمی دونم فقط تو به من بگو فردا رو چی کار کنم باید به پیشنهاد عماد جواب رد بدم؟
شانه بالا انداختم و گفتم:
-من نمی دونم...فقط عاقلانه فکر کن و تصمیم بگیر.
بعد با شیطنت اضافه کردم:
-نکنه گلوت پیش عماد هم گیره؟
خندید و گفت:
-نه بابا فقط ازش خوشم می آد.
زیرکانه پرسیدم:
-فکر نمی کنی این برای شروع علاقه و زندگی مشترک خیلی خوب باشه؟
از ته دل خندید و گفت:
-فکر نمی کنم این دلیل منطقی و درستی باشه که آدم با تیکه به او کسی رو برای یک عمر زندگی انتخاب کنه!شاید در طول روز من از صد نفر خوشم بیاد به نظر تو من باید باهاشون ازدواج کنم....؟ضمنا خانم خوشگلهخ من گفتم از عماد خوشم می آد نگفتم که دوسش دارم و نمی توانم بدون آن زندگی کنم اما در مورد روزبه قضیه فرق می کنه واقعا بدون اون نمی تونم زندگی کنم من عاشق زمینی هستم که اون روش راه می ره عاشق هوایی هستم که تنفس می کنه یا هر چیزی که لمس می کنه حتی هر کلامی که به زبون می آره من.....من شیفته ی تمام اعمال و رفتارش هستم عاشق طرز نگاهش که تمام وجودم رو آنیش می زنه حتی به آدم هایی که اون باهاشون حرف می زنه حسودی می کنم دلم می خواد اون فقط برای من حرف بزنه و برای من باشه.
بی اراده خندیدم و گفتم:
-ول کن بابا این حرف ها رو به جای احساساتی شدن سعی کن یه تصمیم منطقفی و عاقلانه بگیری ببینم اگه روزبه زشت و بدقواره هم بود باز هم همین طور حرف می زدی؟
تبسم کرد و گفت:
-البته.....
شنیدن صدای گنگی باعث شد که حرفش نیمه تمام بماند.
-شماها کجا تشریف می برید؟




تا اواسط صفحه ی 260
 

ariana2008

عضو جدید
فصل نهم
قسمت هشتم




با وحشت به طرف صدا برگشتم با دیدن سام که گربه پشمالوی سفیدی را به دست داشت هر دو جیغ کشیدیم و در آغوش هم فرو رفتیم.صدای خنده بلند و کشدار سام عصبانی ام کرد و با صدای بلند داد کشیدم:
-خیلی احمقی!
باز هم خندید و از ما دور شد در همان حال گفت:
-اگه جلوتر برید اجنه ها می برنتون این جا پر از ارواح خبیثه اس!
من و شیدا با وحشت به هم نگاه کردیم و پا به فرار گذاشتیم.صدای قهقهه او به گوش می رسید ولی ما با عجله خود را به ساختمان رساندیم.آن قدر ترسیده بودیم که موقع خواب هم یکدیگر را بغل کردیم و خوابیدیم.
صبح که پلک هایم را گشودم و وقتی دست شیدا را دور گردنم دیدم حس خوشایندی بهم دست داد به آرامی دستش را از دور گردنم جدا کردم و ار رختخواب جدا شدم.همه خواب بودند.برای همین پاورچین پاورچین وارد آشپزخانه شدم.همان طور که جلو می رفتم مواظب پشت سرم هم بودم که برخورد با کسی وادارم کرد به روبه رو نظر بیفکنم با دیدن روزبه در همان نقطه ای که ایستاده بود در جا خشکم زد با دستپاچگی گفتم:
-سلام صبح بخیر.
تبسم کرد و پرسید:
-چیزی می خوای؟
با همان دستپاچگی گفتم:
-می خواستم....می خواستم...تاکسی بیدار نشده وسایل صبحانه رو آماده کنم.
با همان تبسمی که روی لبش بود گفت:
-لازم نیست چون من خودم این کار رو کردم.
خواستم از آشپزخانه خارج شوم تا از نگاه های سنگینش بگریزم که با صدایی مرتعش صدا زد:
-غزل!
به طرفش برگشتم:
-بله؟
-موافقی تا بیدار شدن دیگران کمی قدم بزنیم؟
با زیرکی گفتم:
-اگر مقصودت قدم زدنه شاید باهات بیام اما در موراد دیگه باید بگم متاسفم ترجیح می دم با هم همراه نشیم.
طوری نگاهم کرد که احساس کردم ضربان قلبم شدت گرفت و دست هایم به لرزش افتادند با همان لحن جدی و با صلابت همیشگی گفت:
-من از تو اجازه نخواستم خواستم؟
تحت تاثیر نگاه و رفتارش بی اراده سرم به طرفین حرکت کرد.
-خب هنوز به من نگفتی میای یا نه.
آهسته گفتم:
-بله میام چون دلم می خواد اطراف رو ببینم.
کمی من من کرد و گفت:
-می تونم ازت خواهش کنم بلوزت رو عوض کنی و یه لباس پوشیده تر بپوشی؟
به بلوز نیم تنه ام نگاه کردم و بی اراده پوزخند زدم و گفتم:
-اما من به جز این لباس دیگه ای همراهم نیست.
-رودین اینجا لباس داره از اونا بهت می دم.
بلافاصله از آشپزخانه بیرون رفت و بعد از گذشت لحظاتی آمد.یقه اسکی یاشی رنگی به دستم داد و گفت:
-توی سالن منتظرم.
لبخند روی لبم نشست و به بلوزی که توی دستم می لرزید نگاه کردم اما باز هم با به یادآورد شیدا لبخند روی لبم ماسید لباسم را با طمانینه تعویض کردم و بعد از خروج از آشپزخانه به طرف پله های مارپیچی شکل که به طرز زیبایی طبقه همکف را به طبقه بالا متصل می کرد رفتم تا لباسم را توی کیفم بگذارم که صدای نجوا گونه اش مرا متوجه کرد:
-لازم نیست بری بالا همین جا بذارش وقتی برگشتیم می تونی این کار رو بکنی.
با او همگام شدم و از ساختمان خارج شدیم.
اصلا حواسم به او نبود وقتی به خود آمدم که پالتویم را روی شانه ام انداخت و گفت:
-تنت کن هوا سرده سرما می خوری.
با لحنی که تظاهر به سردی و بی تفاوتی می کرد گفتم:
-متشکرم.
ناخود آگاه ادامه دادم:
-راستی می دونستی امروز عصر قراره واسه شیدا خواستگار بیاد؟
خودش را به بی تفاوتی زد و گفت:
-به به چه خوب!اما....چه دلیلی داره من این خبر رو بدونم؟
دست هایم را توی جیب های پالتویم کرد و گفتم:
-فکر می کنم برای این که یه چیزایی بینتون هست که تو خیلی بهتر از من می دونی و لازم به توضیح نیست.
نگاه خشمگینش را به من دوخت و با حرص لبش را جوید و گفت:
-هیچی بین من و اون نیست این روخودت بهتر از همه می دونی پس خواهش می کنم یه جوری حرف نزن که فکر کنم از پشت کوه اومدی و متوجه هیچی نیستی!
در حالی که به سنگفرش های حیاط که شکل تکه های پازل بودند نگاه می کردم نجوا کردم:
-من رو فراموش کن من و تو برای همه ساخته نشدیم.
پوزخند زد و گفت:
-به همین سادگی؟
بعد هم حرفم را تکرار کرد البته همراه با تمسخر:
-من رو فراموش کن.چشم فقط منتظر دستور سرکار بودم.
زیرچشمی نگاهش کردم و گفتم:
-تو که دلت نمی خواد همه بفهمند موضوع شیدا سر کاریه؟
دندانهایش را به هم سائید و گفت:
-من چیزی برای پنهان کردن ندارم که بخوام بابتش به تو باج بدم.
خندیدم و گفتم:
-منم توقع ندارم تو به من باج بدی فقط می گم تکلیف شیدا رو معلوم کن نذار به یه امید واهی دل ببنده.مهم تر از همه این که من نسبت به تو هیچ تعلق خاطری ندارن بیخودی امیدوار نباش.
به قهقهه خندید و از روی تمسخر گفت:
-ببین کی ناصح شده و من رو نصیحت می کنه.
-این نصیحت نیست واقعیته من هیچ احساسی نسبت به تو یا هر مرد دیگه ای ندارم.
در حالی که اخم کرده بود پوزخند زد و گفت:
-نکنه توقع داری به پاس صداقت بهت لوح تقدیر بدم خانم احتشام؟
از این که هر حرفم باعث خشمگین شدن او می شد بی اختیار به خنده افتادم در حالی که سینه اش از شدت خشم بالا و پایین می رفت مقابلم ایستاد و گفت:
-خیلی دلم می خواد بدونم مردم آزاری چه لذتی بهت می ده و چه نیرویی درونت ایجاد می کنه که با سنگدلی بهش ادامه می دی؟.....در ضمن شیدا خودش زبون داره می تونه از حقش دفاع کنه پس لازم نیست تو وکیل مدافعش باشی.
بعد با عصبانیت ادامه داد:
-از مصاحبت شما خیلی خوشحال شدم خیلی هم خوش گذشت.
دستش را پیش آورد و ساختمان را نشان داد و افزود:
-راه رو که بلدی؟بفرمایید خواهش می کنم.
تبسم کردم و گفتم:
-چرا من هرچی می گم تو عصبانی می شی؟





تا صفحه ی 265
 

ariana2008

عضو جدید
از صفحه ی 265 تا اخر صفحه ی 275
پوزخند زد و گفت:

ابدا چرا شما اینطور فکر می کنید؟
با زیرکی گفتم:
وقتی اینجوری می خندی لج من رو در میاری
هنوز همان پوزخند گوشه لبش بود که پرسید:
چرا؟
واسه این که همیشه یه جواب دندون شکن داری که دهن من رو باهاش ببندی تا در مقابل خواسته هات اطاعت امر کنم
چرا سعی می کنی با این حرفها و کارای بچه گانه ات حرص من رو در بیاری هان؟
با خنده پرسیدم:
تو جواب سوالای من رو می دی که حالا من به سوالای تو در کمال ارامش پاسخ بدم؟
با صدای بلند خندید و گفت:
تو چطور موجودی هستی؟چه طور می شه با تو کنار اومد؟
برای لحظاتی نگاهمان در هم گره خورد در نگاهش چیزی بود که بی اختیار دلم را می لرزاند دیده از او برگرفتم و گفتم:
بهتره برگردیم الان همه از خواب بیدار می شن وقتی ببینند من و تو نیستیم.........
غزل تو از چی می ترسی؟
بدون اینکه به سوالش پاسخ بدم گفتم:
میای یا من تنها برگردم؟
تا جواب من رو ندی نمی ذارم بری؟
خیلی مصمم گفتم:
من دلم نمی خواد دیگران فکر کنن بین منو تو دلبستگی ای هست
دستش را در میان موهایش برد و گفت:
بسیار خوب هر غلطی دلت می خواهد بکن حالا تشریف ببر حرفاتو زدی منم شنیدم...........برو تنهام بذار
با عجله از او دور شدم بی اراده بغضم گرفته بود منتظر یک تلنگر بودم تا اشک هایم مثل یک رود در حال خروش جاری شوند به سختی بغضم را فرو خوردم و وارد ساختمان شدم خوشبختانه همه در خواب ناز بودند و کسی مرا با ان حال زار ندید با تلاش بسیار زیادی که کردم توانستم احساس سرکشم را سرکوب و هیجان درونی ام را نابود کنم وقتی مقابل اینه دیواری ایستادم از چهره رنگ باخته خود وحشت کردم در همین حال فکری مثل برق از مخیله ام عبور کرد بلافاصله بلوز یقه اسکی را دراوردم و بلوز خودم را پوشیدم ارایش ملایمی کردم و کنار شومینه نشستم و در سکوت غرق در افکارم شدم.
یک ساعت در سکوت و تنهایی گذشت تا کم کم دیگران بیدار شدند و گرد میز صبحانه نشستند اما از روزبه خبری نبود تا این که سام دنبالش رفت و بعد از دقایقی با او باز گشت وقتی مرا با لباس خودم دید در جا خشکش زد ولی سعی کرد که نشان بدهد برایش بی اهمیت است بعد از صرف صبحانه سعیده یک سری چای ریخت و سینی اش را به دستم داد و گفت:
تو زحمتش را بکش
به همه تعارف کردم روزبه کنار سعید نشسته بود به او که رسیدم سینی را مقابلش گرفتم دستم را رد کرد بدون اینکه نگاهم کند با لحن مرموزی گفتم:
چای نمی خوری یا این که چون من بهت تعارف می کنم میل نداری اقای مهندس؟
یک لحظه با اخم نگاهم کرد و گفت:
حدس دومیتون درسته
رو به سعید کردم و گفتم:
سعید جون این پسر عمه عزیز من یه کمی خجالتیه لطفا شما براشون یه فنجون چای بردارید
سعید تبسم کنان فنجانی برداشت و مقابل او گذاشت نگاه غضب الودش را دیدم و به او لبخند زدم و گفتم:
عصبانی نشید اقای مهندس براتون خوب نیست فشارتون بالا می ره اون وقت توی این بیابون برهوت کارتون به اورژانس می کشه
پوزخند زد و گفت:
مرسی از اینکه به فکر حال منی اما یه دونه باشه طلبت
خنده کنان از او دور شدم و به اشپزخانه رفتم اما متاسفانه توی اشپزخانه او کاملا به من مسلط بود و من متوجه نگاه های سنگین و غضب الودش بودم
بی توجه با شیدا که اماده رفتن بود مشغول صحبت شدم بدون اینکه به صحبت هایی که با روزبه داشتم اشاره کنم زمانی که خانواده دایی مسعود از ویلا خارج شدند تازه فرصت کردم نظری به دور و بر ویلا بیندازم در این نقطه که یک دهکده کوچک بود خانه ها تک تک و دور از هم به چشم می خورد تنها ویلایی که در کنار هم قرار داشت ویلای روزبه و همسایه دیوار به دیوارش بود این منطقه به علت خنکی هوا در زمستان جذابیت خاصی نداشت ولی می شد حدس زد بهار و تابستان چگونه است با ترسیم کردن منظره زیبای بهار لبخندی بر لبم نشست فهمیده بودم که دشت نشاء مسیرش جاده زیبای شمال است و از جاجرود و ابعلی می گذرد اما به درستی نمی دانستم در کدام نقطه واقع شده است
نمی خوای بیای تو؟
به طرف صدای حمید برگشتم و گفتم:
چرا الان میام
پس معطل نکن بیا تو تا سگ ها نمک خانواده رو گاز نگرفتن
لبخند زدم و داخل رفتم
نگاه های گاه و بی گاه روزبه معذبم کرده بود و عذابم می داد هر کجا قدم می گذاشتم تا از تیر رس نگاه افسونگرش در امان باشم در کمال تعجب می دیدم مستقیما نگاهش به من است بنابراین با بی حوصلگی از ساختمان خارج شدم احساس می کردم با گذشت زمان این لجاجت ها و موش و گربه بازی ها برایم شیرین و دلچسب می شود و کار دستم می دهد اما من دلم نمی خواست پایبند عشق او شوم بعد از جدایی از کیوان دفتر عشق و عاشقی را برای همیشه بسته بودم و نمی خواستم به هر دلیلی مجبور شوم باز ش کنم
تا شب که هنگام بازگشت به تهران بود با افکار مختلف کلنجار می رفتم مخصوصا حرف نزدن او بیشتر عذابم می داد ولی سعی می کردم چیزی بروز ندهم.

فصل10
صبح شنبه با عجله از خانه خارج شدم تا خود را به محل کارم برسانم وقتی از در حیاط بیرون امدم و اتومبیلش را دیدم رنگ از صورتم پرید:
سلام صبح به خیر تو این جا کاری داری؟
بدون اینکه پاسخ سلام و سوالم را بدهد در اتومبیل را گشود و گفت:
سوار شو
با نگرانی پرسیدم:
اتفاقی افتاده؟
اه بلندی از روی بی صبری کشید و گفت:
بهت گفتم سوار شو برات می گم
بی حرف سوار شدم و در سکوت شاهد رانندگی اش شدم.
من منتظرم حرفات رو بشنوم اقای مهندس
بدون مقدمه گفت:
من می خوام بیام خواستگاری؟
نگاهش کردم و گفتم:
ببخشید نشنیدم چی گفتید
لطفا خودت رو به نادونی نزن اتفاقا خیلی خوب شنیدی چی گفتم
با بی تفاوتی به نیم رخش نگاه کردم و گفتم:
به فرض که شنیدم خب که چی؟
در حالی که سعی می کرد غرورش را حفظ کند تا جریحه دار نشود گفت:
نمی خوام بیشتر از این شخصیتم خرد بشه تکلیف من رو مشخص کن بذار یه شب با خیال اسوده سرم روی بالش بره
خیلی ارام و خنسرد گفتم:
تکلیف شما مشخصه ما به درد هم نمی خوریم اصلا چرا داری اینا رو به من می گی؟بهتره رسما بیای خواستگاری و جواب رد بشنوی
در نگاهش برقی درخشید که بی اختیار بدنم را لرزاند با عصبانیت گفت:
تو........تو سادیسم داری...........تو مریضی تقصیر خودت نیست
از لجاجتش خوشم می امد از این که حرصش می دادم لذت می بردم بی ان که بفهمم چرا؟بی انکه بدانم دلیل خشم و عتاب و شکنجه اش چه لذتی می تواند برایم داشته باشد و چرا باید از خشم و عذاب او نیرو بگیرم
خندیدم و گفتم:
خیلی سپاسگذارم سرورم ادم اینجوری از یه دختر با شخصیت خواستگاری می کنه؟با این الفاظ زشت اونو مخاطب قرار می ده؟
ناخوداگاه لحنم جدی شد
ببین روزبه من نمی خوام علایق مرده احساسات خاموش شده و گذشته فراموش شده ام اینده تو و شیدا را نابود کنه این رو بفهم برای من دیگه چیزی به اسم عشق و علاقه وجود نداره
بسه دیگه نمی خوام چیزی بشنوم
تحکم مردا نه اش بی اختیار مرا یاد جمله شیدا انداخت که می گفت:من از مردای شل و وارفته بدم میاد دلم می خواد مرد زندگی ام همه اش سرم داد بزنه و به من امرونهی کنه
اتفاقا مجبوری حرفای من رو بشنوی چون در تقدیر عاشقانه جنابعالی منم متهمم
لبخند تلخی زد و با تمسخر جمله ام را تکرار کرد طبق معمول وقتی که با هم بحثمان می شد لب از لب باز نمی کرد این بار هم تا رسیدن به شرکت سگرمه هایش در هم بود و حرف نزد
هر کدام سرگرم رسیدگی به کارمان شدیم هیچ حرفی بینمان ردوبدل نشد تا زمانی که شرکت تعطیل شد ساعت سه کلاس داشتم و باید خود را به اموزشگاه می رساندم
بعد از سلام و احوالپرسی گرمی که با مانیا و پگاه کردم وارد کلاس شدیم با بی صبری منتظر پایان کلاس بودم اما لحظه ها به کندی سپری می شدند و اعصاب مرا به بازی گرفته بودند باید شیدا را می دیدم به خودم گفتم:
یعنی دیدن او اینقدر کلافه ام کرده؟
فکرهای مختلف به مغزم هجوم اورده بودند دلم بی دلیل شور می زد خدایا چه مرگم شده؟احساس می کردم در گردابی گیر افتادم که فقط بیهوده دست و پا می زنم وقتی که کلاس تمام شد با عجله وسایلم را جمع کردم به طوری که مانیا و پگاه متحیر پرسیدند:
اتفاقی افتاده؟
نه چیزی نیست باید زودتر برم کار دارم
مانیا پرسید:
باید بری ازمایشگاه؟اما نه اونجا که یه روز در میون می ری دختر نگرانم کردی بگو چی شده؟
جلوی در اموزشگاه که رسیدیم با دیدن ماشین روزبه نفسم در سینه حبس شد مانیا لبخند شیطنت امیزی زد ولی چیزی نپرسید اما پگاه قدوبالای روزبه را خریدانه برانداز کرد و پرسید:
ببینم این پسر عمه تو دورگه اس؟
تبسم کردم و پرسیدم:
چه طور؟
خندید و گفت:
اخه خیلی شبیه ایتالی هاس
لبخند زدم و گفتم:
پیشکش
به شوخی گفت:
اگه یه شماره ازش بدی دیگه کار تمومه
منو مانیا زدیم زیر خنده گفتم:
بچه ها من می خوام از دستش فرار کنم برای همین ازتون می خوام که اشنایی ندین
مانیا سقلمه زد:
بچه باز در نیار برو ببین چی کارت داره؟
بدون این که حرفی بزنم عمدا از کنار ماشینش رد شدم چند بار بوق زد ولی اهمیت ندادم وقتی با صدای بلند مرا به نام خواند به طرفش برگشتم و پرسیدم:
شما با من کاری دارید؟
فهمیده بود او را دیده ام و اهمیت ندادم
بیا سوار شو
نه مزاحمتون نمی شم اخه من تنها نیستم دوستام..........
حرفم را برید و گفت:
خب به دوستات هم بگو بیان
نگاهم به صورتش افتاد از خشم گلگون بود ولی باز هم بی توجه به او بچه ها را صدا زدم و گفتم:
اقای بهارمست ما رو می رسونن
در کمال خونسردی نشسته بود و رفتار و حرکاتم را می کاوید مانیا سرش را از پنجره داخل برد و گفت:
سلام روزبه خان مرسی ما مزاحمتون نمی شیم
چه مزاحمتی؟شما دو تا مراحمید سوار شید
به زور داخل اتومبیل هلشان دادم مانیا که از رفتار من دستپاچه شده بود رو به روزبه کرد و گفت:
ببخشید من و پگاه همسفرهای تحمیلی شدیم
روزبه از توی اینه نگاهش کرد و گفت:
خواهش می کنم.
لحنش انقدر سرد و مصنوعی بود که جا خوردم او از دست من دلخور بود چه دلیلی داشت که با دوستان من چنین برخوردی داشته باشد؟خون خونم را می خورد و صورتم داغ شده بود دلم می خواست عقده ام را با چند کنایه جانانه سرش خالی کنم اما افسوس که زبانم سنگین شده بود تا زمانی که بچه ها را به منزلشان رساندیم سکوت حکمفرما بود اما به محض پیاده شدن مانیا زمانی که تنها شدیم با عصبانیت داد زدم:
تو از جون من چی می خوای؟چرا دست از سرم بر نمی داری؟
اه بلندی کشید و گفت:
به من گفتند ببرمت خونه دایی مسعودت
با دلواپسی پرسیدم:
چیزی شده؟
پوزخند زد و گفت:
انگار شیدا جونتون به همراه خانواده اش یه اش خوشمزه براتون پختن و منتظرن برین منزلشون نوش جان کنید
متحیر پرسیدم:
سر در نمیارم منظورت چیه؟
چرا اینا رو از من می پرسی؟اصلا به من چه مربوطه که می خواد چه اتفاقی بیفته؟من چه کاره توام که دلواپس اینده ات باشم
به چشم های محزونش نگاه کردم و این بار به تانی پرسیدم:
نمی خوای بگی چی شده؟
پاکت سیگارش را از روی داشبورد برداشت دانه ای از داخلش بیرون کشید و روشنش کرد به وضوح دست هایش می لرزیدند صدایش مرتعش شد وقتی زیر لب زمزمه کرد:
من بهت نگفتم دوست دارم که بشی بلای جون و سوهان روحم غزل این قدر باعث عذاب من نشو اگه نمی تونی تحملم کنی از سر راهم برو کنار بذار تا اون جایی که ممکنه از هم دور بشیم
سرم را روی داشبورد گذاشتم و گفتم:
نگفتی خونه ایی مسعود چه خبره که من رو اون جا احضار کردن؟
بهتره خودت ببینی واسه ورودت چه بزمی اراستن
سر بلند کردم و نگاه استفهام امیزم را به چشمهایش دوختم و گفتم:
چرا این قدر گنگ حرف می زنی؟چرا همه چیز رو با هم قاطی کردی بگو چی شده و خلاصم کن
از شنیدن صدای لرزانش قلبم فشرده شد اصلا تصور نمی کردم پشت ان ظاهر سخت و همیشه سرد یک روح عاطفی و شکننده باشد
از من چیزی نپرس فقط دلم نمی خواد ببرمت چون می دونم امشب همه چی تموم میشه می دونم تو برای لجبازی با منم که شده همه چیز رو قبول می کنی و بهشون جواب مثبت می دی
اهای اقای مهندس لطفا قصاص قبل از جنایت نکن
لبخند محزونی زد و گفت:
اگه بدونی چه قدر خاطرت برام عزیزه این قدر بی رحمانه با من رفتار نمی کنی
خندیدم و گفتم:
چند ماه بگذره عشق و عاشقی از یادت می ره و به چیزایی فکر می کنی که به صلاحته.
 
وضعیت
موضوع بسته شده است.
Similar threads
Thread starter عنوان تالار پاسخ ها تاریخ
abdolghani سایه نگاهت فرزانه رضایی داستان نوشته ها 56

Similar threads

بالا