ariana2008
عضو جدید
فصل پنجم
قسمت پنجم
بدون آنکه جواب بدهم به راه افتادم و چند قدم جلوتر مقابل منزل عمه مینا توقف کردم تا او به من بپیوندد.برای لحظاتی در حالی که به بدنه اتومبیل تکیه داده بود خیره خیره نگاهم کرد و بعد با کشیدن آه بلند و عمیقی کنارم ایستاد و منتظر شد تا من دکمه ی زنگ را فشار بدهم.بلافاصله این کار را کردم.بدون اینکه کسی بپرسد کیه در با صدای تیک باز شد و در سکوت وارد حیاط وسیع و سرسبز منزل شدیم.در حال خودم بودم که صدا زد:
-غزل.
به طرفش برگشتم و منتظر ادامه حرفش شدم که ادامه داد:
-آرومتر راه برو بذار هم زمان با هم وارد بشیم.در ضمن اون سگرمه هات رو هم باز کن.از بدو ورودت نشون نده که با من قهر کردی.پشت این در اوقات تلخی هات رو بذار و بعد وارد شو.
نفس عمیقی کشیدم و سکوت کردم.پشت در سالن دستش را دراز کرد تا دستم را بگیرد باز هم بی حرف دستم را در دست سردش گذاشتم.نمی فهمیدم چرا دستش سرد و چهره اش رنگ باخته است.دستگیره را پایین کشید و شانه به شانه هم وارد سالن شدیم.
با ورودمان انگار بمب منفجر شد.صدای کف زدن و جیغ کشیدن بچه ها به هوا برخاست و همه مقابل پایمان ایستاده و لبخند زنان کف زدند.نا خود آگاه لبخند بر لبانم نشست و به کیوان نگاه کردم و شکوفه لبخند را بر کنج لبان او هم دیدم.
مردها کیوان را دوره کردند و او را با خود به آن طرف سالن بردند.من هم کنار سعیده نشستم و در سکوت به هیاهوی بچه ها نگریستم.آن قدر در افکارم غوطه ور شده بودم که متوجه سقلمه ی سعیده نشدم.وقتی توی گوشم نجوا کرد:
-حواست کجاست دختر؟چیزی شده؟
نگاهش کردم و پس از کشیدن نفس عمیقی گفتم:
-نه نه چیزی نشده.
دوباره نجوا کرد:
-ولی چشمهات اینو نمی گن ببینم با کیوان بحثت شده؟
سرم را پایین انداختم.دوباره پرسید:
-پس چرا این قدر دیر اومدید؟همه را نگران کردید.
آهسته گفتم:
-یه چرخی توی خیابان زدیم.
انگار تازه شمایل کعبه را توی گردنم دید با لبخند گفت:
-ای ناقلا پس بگو چرا پسر مردمو توی خیابون ها می چرخوندی مبارک باشع ته تغاری نازنازی.
بغضم را قورت دادم و با صدای آرامی که می لرزید تشکر کردم.
سعیده ادامه داد:
-این هدیه قشنگ به چه مناسبته؟
در حالی که سعی می کردم ناراحتی ام را بروز ندهم و صدایم نلرزد گفتم:
-به مناسبت تولد آقا کیوانه.
بهت زده نگاهم کرد و پرسید:
-چی گفتی؟
نگاهش کردم و با لحن ملتمسانه ای گفتم:
-سعیده ترو خدا این قدر سوال پیچم نکن.
صدای عمه که مرا مخاطب قرار داد سغیده را وادار به سکوت کرد با مهربانی گفت:
-از دوران قشنگ نامزدی لذت می بری؟
پوزخندی زدم و گفتم:
-اگه هیجان زیادی خفه ام نکنه بله.
همه با تعجب به من نگاه کردند عمه مینا با مهربانی گفت:
-ای وای خدا نکنه عمه جون.تو دیگه چرا این حرفو می زنی؟
سکوت کردم و دیگران را در ابهام باقی گذاشتم.بعد از گذشتن لحظاتی از سالن خارج شدم و در معرض هوای آزاد قرار گرفتم.نفس های پی در پی و عمیق می کشیدم بلکه بتوانم بغضم را در گلو خفه کنم.بالاخره بغضم را خوردم.می خواستم محکم و مصمم وارد سالن بشم که با شیدا برخورد کردم بی مقدمه گفت:
-تو چته دختر؟همه را نگران کردی.
نگاهش کردم و آرما گفتم:
-بی دلیل نگرانند من چیزیم نیست.من که نمی تونم برای رضایت و شادی دیگران بی خودی بخندم و شاد باشم.من دیگه نمی تونم اون غزلی باشم که اونا ازم....
با خروج ناگهانی کیوان از سالن بقیه حرفم را قورت دادم و شیدا با گفتن ببخشید ما را تنها گذاشت.پشتم را به او کردم و صدایش را شنیدم:
-غزل بس کن این بچه بازی هارو.بالاخره کار خودتو کردی همه فهمیدند سر کار دلخوری.دیگه راحت برو بشین سرجات و بازی در نیار کوچولو.
سرش داد کشیدم:
-این قدر به من نگو کوچولو.
شانه اهیم را محکم گرفت و به طرف خودش چرخاند و با عصبانیت گفت:
-اگر لازم باشه هر دفعه این کلمات را تکرار می کنم چون اگه بچه نبودی این حرکات مضحک رو از خودت در نمی آوردی.همه باید می فهمیدن من و تو با هم مشکل داریم.آره؟
گفتم:
-من با کسی مشکل ندارم جنابعالی همه چی رو کوفت من کردی.امروز حضرت عالی تا تونستید به بنده تیکه انداختید حالا ببینم من مقصرم یا تو؟دلت می خواد با اون حرفها من الان بگم و بخندم؟هه هه نه جونم کور خوندی من با یه پلاک و زنجیر برده نمی شم من به هیچ کس باج نمی دم تو که جای خود داری.
(دختره ی پررو اگه من جای کیوان بودم لهت می کردم.با عرض پوزش از دوستان به ادامه ی داستان می پردازیم
خیلی خونسرد گفت:
-خیلی خب با این رفتارت ثابت کردی که حرف فقط حرف خودته حالا دیگه کوتاه بیا و زبون درازی نکن.برو تو تا بیشتر از این منو خجالت ندی.
با غدی گفتم:
-من تو نمی رم می خوام برگدم خونه.
دندان هایش را روی هم فشرد و با لحنی عصبی گفت:
-غزل به خدا اگه به این بازی ادامه بدی می رم پشت سرمم نگاه نمی کنم.
برای اینکه کم نیارم گفتم:
-تازه می شی مثل من که دلم می خواد این کارو بکنم.
قسمت پنجم
بدون آنکه جواب بدهم به راه افتادم و چند قدم جلوتر مقابل منزل عمه مینا توقف کردم تا او به من بپیوندد.برای لحظاتی در حالی که به بدنه اتومبیل تکیه داده بود خیره خیره نگاهم کرد و بعد با کشیدن آه بلند و عمیقی کنارم ایستاد و منتظر شد تا من دکمه ی زنگ را فشار بدهم.بلافاصله این کار را کردم.بدون اینکه کسی بپرسد کیه در با صدای تیک باز شد و در سکوت وارد حیاط وسیع و سرسبز منزل شدیم.در حال خودم بودم که صدا زد:
-غزل.
به طرفش برگشتم و منتظر ادامه حرفش شدم که ادامه داد:
-آرومتر راه برو بذار هم زمان با هم وارد بشیم.در ضمن اون سگرمه هات رو هم باز کن.از بدو ورودت نشون نده که با من قهر کردی.پشت این در اوقات تلخی هات رو بذار و بعد وارد شو.
نفس عمیقی کشیدم و سکوت کردم.پشت در سالن دستش را دراز کرد تا دستم را بگیرد باز هم بی حرف دستم را در دست سردش گذاشتم.نمی فهمیدم چرا دستش سرد و چهره اش رنگ باخته است.دستگیره را پایین کشید و شانه به شانه هم وارد سالن شدیم.
با ورودمان انگار بمب منفجر شد.صدای کف زدن و جیغ کشیدن بچه ها به هوا برخاست و همه مقابل پایمان ایستاده و لبخند زنان کف زدند.نا خود آگاه لبخند بر لبانم نشست و به کیوان نگاه کردم و شکوفه لبخند را بر کنج لبان او هم دیدم.
مردها کیوان را دوره کردند و او را با خود به آن طرف سالن بردند.من هم کنار سعیده نشستم و در سکوت به هیاهوی بچه ها نگریستم.آن قدر در افکارم غوطه ور شده بودم که متوجه سقلمه ی سعیده نشدم.وقتی توی گوشم نجوا کرد:
-حواست کجاست دختر؟چیزی شده؟
نگاهش کردم و پس از کشیدن نفس عمیقی گفتم:
-نه نه چیزی نشده.
دوباره نجوا کرد:
-ولی چشمهات اینو نمی گن ببینم با کیوان بحثت شده؟
سرم را پایین انداختم.دوباره پرسید:
-پس چرا این قدر دیر اومدید؟همه را نگران کردید.
آهسته گفتم:
-یه چرخی توی خیابان زدیم.
انگار تازه شمایل کعبه را توی گردنم دید با لبخند گفت:
-ای ناقلا پس بگو چرا پسر مردمو توی خیابون ها می چرخوندی مبارک باشع ته تغاری نازنازی.
بغضم را قورت دادم و با صدای آرامی که می لرزید تشکر کردم.
سعیده ادامه داد:
-این هدیه قشنگ به چه مناسبته؟
در حالی که سعی می کردم ناراحتی ام را بروز ندهم و صدایم نلرزد گفتم:
-به مناسبت تولد آقا کیوانه.
بهت زده نگاهم کرد و پرسید:
-چی گفتی؟
نگاهش کردم و با لحن ملتمسانه ای گفتم:
-سعیده ترو خدا این قدر سوال پیچم نکن.
صدای عمه که مرا مخاطب قرار داد سغیده را وادار به سکوت کرد با مهربانی گفت:
-از دوران قشنگ نامزدی لذت می بری؟
پوزخندی زدم و گفتم:
-اگه هیجان زیادی خفه ام نکنه بله.
همه با تعجب به من نگاه کردند عمه مینا با مهربانی گفت:
-ای وای خدا نکنه عمه جون.تو دیگه چرا این حرفو می زنی؟
سکوت کردم و دیگران را در ابهام باقی گذاشتم.بعد از گذشتن لحظاتی از سالن خارج شدم و در معرض هوای آزاد قرار گرفتم.نفس های پی در پی و عمیق می کشیدم بلکه بتوانم بغضم را در گلو خفه کنم.بالاخره بغضم را خوردم.می خواستم محکم و مصمم وارد سالن بشم که با شیدا برخورد کردم بی مقدمه گفت:
-تو چته دختر؟همه را نگران کردی.
نگاهش کردم و آرما گفتم:
-بی دلیل نگرانند من چیزیم نیست.من که نمی تونم برای رضایت و شادی دیگران بی خودی بخندم و شاد باشم.من دیگه نمی تونم اون غزلی باشم که اونا ازم....
با خروج ناگهانی کیوان از سالن بقیه حرفم را قورت دادم و شیدا با گفتن ببخشید ما را تنها گذاشت.پشتم را به او کردم و صدایش را شنیدم:
-غزل بس کن این بچه بازی هارو.بالاخره کار خودتو کردی همه فهمیدند سر کار دلخوری.دیگه راحت برو بشین سرجات و بازی در نیار کوچولو.
سرش داد کشیدم:
-این قدر به من نگو کوچولو.
شانه اهیم را محکم گرفت و به طرف خودش چرخاند و با عصبانیت گفت:
-اگر لازم باشه هر دفعه این کلمات را تکرار می کنم چون اگه بچه نبودی این حرکات مضحک رو از خودت در نمی آوردی.همه باید می فهمیدن من و تو با هم مشکل داریم.آره؟
گفتم:
-من با کسی مشکل ندارم جنابعالی همه چی رو کوفت من کردی.امروز حضرت عالی تا تونستید به بنده تیکه انداختید حالا ببینم من مقصرم یا تو؟دلت می خواد با اون حرفها من الان بگم و بخندم؟هه هه نه جونم کور خوندی من با یه پلاک و زنجیر برده نمی شم من به هیچ کس باج نمی دم تو که جای خود داری.
(دختره ی پررو اگه من جای کیوان بودم لهت می کردم.با عرض پوزش از دوستان به ادامه ی داستان می پردازیم

خیلی خونسرد گفت:
-خیلی خب با این رفتارت ثابت کردی که حرف فقط حرف خودته حالا دیگه کوتاه بیا و زبون درازی نکن.برو تو تا بیشتر از این منو خجالت ندی.
با غدی گفتم:
-من تو نمی رم می خوام برگدم خونه.
دندان هایش را روی هم فشرد و با لحنی عصبی گفت:
-غزل به خدا اگه به این بازی ادامه بدی می رم پشت سرمم نگاه نمی کنم.
برای اینکه کم نیارم گفتم:
-تازه می شی مثل من که دلم می خواد این کارو بکنم.