زنی که برهنه به خیابانها آمد تا مردم راحت باشند!! (+عکس)

skolar76

عضو جدید
کاربر ممتاز
همسر دوک کاونتری انگلیس زنی خیلی محبوب و محترم بود.
وقتی ظلم شوهر و مالیات سنگینی که باعث بدبختی مردم شده بود،را مشاهده کرد، اصرار زیادی کرد به شوهرش که مالیات رو کم کنه ولی شوهرش از این کار سرباز میزد.







بالاخره شوهرش یه شرط گذاشت، گفت اگر بر هنه دور تا دور شهر بگردی من مالیات رو کم می کنم. گودیوا قبول میکنه.










خبرش در شهر میپیچد، گودیوا سوار یک اسب در حالی که همهی پوشش بدنش موهای ریخته شده روی سینهاش بود در شهر چرخید، ولی مردم شهر به احترامش اون روز، هیچکدوم از خانه بیرون نیامدند و تمام درها و پنجرهها رو هم بستند.






در تاریخ انگلیس و کاونتری بانو گودیوا به عنوان یک زن نجیب و شریف جایگاه بالایی داره و مجسمه اش در کاونتری ساخته شده است:gol:
 

Ahmad.n.t

عضو جدید

پرستاران از او دلیل عجله اش را پرسیدند.زنم در خانه سالمندان است. هر صبح آنجا می‌روم و صبحانه را با او می‌خورم. نمی‌خواهم دیر شود!...
پیرمردی صبح زود از خانه اش خارج شد. در راه با یک ماشین تصادف کرد و آسیب دید. عابرانی که رد می‌شدند به سرعت او را به اولین درمانگاه رساندند.
پرستاران ابتدا زخمهای پیرمرد را پانسمان کردند. سپس به او گفتند: "باید ازشما عکسبرداری بشود تا جائی از بدنت آسیب و شکستگی ندیده باشد.
پیرمرد غمگین شد، گفت عجله دارد و نیازی به عکسبرداری نیست.
پرستاران از او دلیل عجله اش را پرسیدند.زنم در خانه سالمندان است. هر صبح آنجا می‌روم و صبحانه را با او می‌خورم. نمی‌خواهم دیر شود!
پرستاری به او گفت: خودمان به او خبر می‌دهیم. پیرمرد با اندوه گفت: خیلی متأسفم. او آلزایمر دارد. چیزی را متوجه نخواهد شد! حتی مرا هم نمی‌شناسد!
پرستار با حیرت گفت: وقتی که نمی‌داند شما چه کسی هستید، چرا هر روز صبح برای صرف صبحانه پیش او می‌روید؟
پیرمرد با صدایی گرفته، به آرامی گفت:
اما من که می‌دانم او چه کسی است..!
 

skolar76

عضو جدید
کاربر ممتاز
یعنی الانم همچین آدمایی پیدا میشن؟ مرسی :gol:
اره ولی فکر نمیکنم مردم شهر اینجوری باشن......چنین اتحادی دیگه نیست:gol:

پرستاران از او دلیل عجله اش را پرسیدند.زنم در خانه سالمندان است. هر صبح آنجا می‌روم و صبحانه را با او می‌خورم. نمی‌خواهم دیر شود!...
پیرمردی صبح زود از خانه اش خارج شد. در راه با یک ماشین تصادف کرد و آسیب دید. عابرانی که رد می‌شدند به سرعت او را به اولین درمانگاه رساندند.
پرستاران ابتدا زخمهای پیرمرد را پانسمان کردند. سپس به او گفتند: "باید ازشما عکسبرداری بشود تا جائی از بدنت آسیب و شکستگی ندیده باشد.
پیرمرد غمگین شد، گفت عجله دارد و نیازی به عکسبرداری نیست.
پرستاران از او دلیل عجله اش را پرسیدند.زنم در خانه سالمندان است. هر صبح آنجا می‌روم و صبحانه را با او می‌خورم. نمی‌خواهم دیر شود!
پرستاری به او گفت: خودمان به او خبر می‌دهیم. پیرمرد با اندوه گفت: خیلی متأسفم. او آلزایمر دارد. چیزی را متوجه نخواهد شد! حتی مرا هم نمی‌شناسد!
پرستار با حیرت گفت: وقتی که نمی‌داند شما چه کسی هستید، چرا هر روز صبح برای صرف صبحانه پیش او می‌روید؟
پیرمرد با صدایی گرفته، به آرامی گفت:
اما من که می‌دانم او چه کسی است..!

چند ماه پیش به عنوان تاپیک زدم:gol:
 

سرمد حیدری

مدیر تالارهای مهندسی شیمی و نفت
مدیر تالار
به طرز وحشتناکی تکراربه.
فک کنم برای 10000000000000000000000000000000 یا 100000000000000000000000000001 بار هست که گذاشتن تو باشگاه.
 

shadmehrbaz

عضو جدید
کاربر ممتاز
:biggrin:

علاوه بر تكراري بودن مثه اينكه حقيقت هم نداره ، يه سري بچه ها تاپيك زده بودن ميگفتن اين داستانش الكيه ... ديگه راستو دروغشو نميدونم :d
 

اياتاي

عضو جدید

پرستاران از او دلیل عجله اش را پرسیدند.زنم در خانه سالمندان است. هر صبح آنجا می‌روم و صبحانه را با او می‌خورم. نمی‌خواهم دیر شود!...
پیرمردی صبح زود از خانه اش خارج شد. در راه با یک ماشین تصادف کرد و آسیب دید. عابرانی که رد می‌شدند به سرعت او را به اولین درمانگاه رساندند.
پرستاران ابتدا زخمهای پیرمرد را پانسمان کردند. سپس به او گفتند: "باید ازشما عکسبرداری بشود تا جائی از بدنت آسیب و شکستگی ندیده باشد.
پیرمرد غمگین شد، گفت عجله دارد و نیازی به عکسبرداری نیست.
پرستاران از او دلیل عجله اش را پرسیدند.زنم در خانه سالمندان است. هر صبح آنجا می‌روم و صبحانه را با او می‌خورم. نمی‌خواهم دیر شود!
پرستاری به او گفت: خودمان به او خبر می‌دهیم. پیرمرد با اندوه گفت: خیلی متأسفم. او آلزایمر دارد. چیزی را متوجه نخواهد شد! حتی مرا هم نمی‌شناسد!
پرستار با حیرت گفت: وقتی که نمی‌داند شما چه کسی هستید، چرا هر روز صبح برای صرف صبحانه پیش او می‌روید؟
پیرمرد با صدایی گرفته، به آرامی گفت:
اما من که می‌دانم او چه کسی است..!

ممنون خيلي قشنگ بود... :gol::gol::gol:
ببخشيد تشكرم تموم شده.
 

اياتاي

عضو جدید
خبرش در شهر میپیچد، گودیوا سوار یک اسب در حالی که همهی پوشش بدنش موهای ریخته شده روی سینهاش بود در شهر چرخید، ولی مردم شهر به احترامش اون روز، هیچکدوم از خانه بیرون نیامدند و تمام درها و پنجرهها رو هم بستند.

مردم فهميده اي داشته كه به احترام او تمام روز رو در خونه حبس شدن تا بانوي مورد احترامشون رو در اون حالت نبينن... ممنون دوست عزيز زيبا بود:gol::gol::gol:

دارم به اين فكر ميكنم كه اگه يه خانم ايراني بخواد چنين گذشتي از خودش نشون بده چه اتفاقي براش ميافته؟!!
 

Ahmad.n.t

عضو جدید
مردم فهميده اي داشته كه به احترام او تمام روز رو در خونه حبس شدن تا بانوي مورد احترامشون رو در اون حالت نبينن... ممنون دوست عزيز زيبا بود:gol::gol::gol:

دارم به اين فكر ميكنم كه اگه يه خانم ايراني بخواد چنين گذشتي از خودش نشون بده چه اتفاقي براش ميافته؟!!

بر بالای تپه‌ای در شهر وینسبرگ آلمان، قلعه ای قدیمی‌و بلند وجود دارد که مشرف بر شهر است. اهالی وینسبرگ افسانه ای جالب در مورد این قلعه دارند که بازگویی آن مایه مباهات و افتخارشان است:
افسانه حاکی از آن است که در قرن 15، لشکر دشمن این شهر را تصرف و قلعه را محاصره می‌کند.اهالی شهر از زن و مرد گرفته تا پیر و جوان، برای رهایی از چنگال مرگ به داخل قلعه پناه می‌برند.
فرمانده دشمن به قلعه پیام می‌فرستد که قبل از حمله ویران کننده خود حاضر است به زنان و کودکان اجازه دهد تا صحیح و سالم از قلعه خارج شده و پی کار خود روند.
پس از کمی‌مذاکره، فرمانده دشمن به خاطر رعایت آیین جوانمردی و بر اساس قول شرف، موافقت می‌کند که هر یک از زنان در بند، گرانبها ترین دارایی خود را نیز از قلعه خارج کند به شرطی که به تنهایی قادر به حمل آن باشد.
نا گفته پیداست که قیافه حیرت زده و سرشار از شگفتی فرمانده دشمن به هنگامی‌که هر یک از زنان شوهر خود را کول گرفته و از قلعه خارج می‌شدند بسیار تماشایی بود.

:gol::gol::gol:
 

حسين 1966

عضو جدید
کارش جالب نبود .
چه شوهر بي همه چيزي که همچين شرطي برا زنش گذاشت
کار زنه هم خوب نبود که باعث شد قبح کار بريزه
هماهنگ شدن کل شهرم غيرواقعيه .
آخرم معلوم نشد همچين مردي به قولشم عمل کرده يا نه

********
ياد افسانه هاي شيرين ايراني افتادم که در کوچيکي مي خونديم يارو افکار بيمارشو داستان کرده بود به اسم کتاب بچه ها داده بود بيرون .همه اش هم ... مادرزاد ... بگذريم:D
 

skolar76

عضو جدید
کاربر ممتاز
کارش جالب نبود .
چه شوهر بي همه چيزي که همچين شرطي برا زنش گذاشت
کار زنه هم خوب نبود که باعث شد قبح کار بريزه
هماهنگ شدن کل شهرم غيرواقعيه .
آخرم معلوم نشد همچين مردي به قولشم عمل کرده يا نه

********
ياد افسانه هاي شيرين ايراني افتادم که در کوچيکي مي خونديم يارو افکار بيمارشو داستان کرده بود به اسم کتاب بچه ها داده بود بيرون .همه اش هم ... مادرزاد ... بگذريم:D

چقدر دقیق........:razz:
 

Similar threads

بالا