سلام به همگی، صبح زیبای پاییزیتون بخیر باشه.....
سلام
صبح قشنگ شما هم بخیر و خوشی وشادی
سلام به همگی، صبح زیبای پاییزیتون بخیر باشه.....
سلاملطفااااااااااااااااااا اگه اطلاع دارید بگید بهم.....
اينجا تالار كشاورزيه عزيـــزمسلام.من نقشه سالن بولینگ میخوام.کسی هست کمکم کنه!
اينجا تالار كشاورزيه عزيـــزم
توي تالار معماري بهتر ميتونن كمكت كنن![]()
شايـــد بتوننمگه بچه های کشاورزی سالن بولینگ نمی تونن رسم کنند
نقشه سالن بولینگ!!!سلام.من نقشه سالن بولینگ میخوام.کسی هست کمکم کنه!
خانوووووووم….شــماره بدم؟؟؟؟؟؟
خانوم خوشــــــگله برسونمت؟؟؟؟؟؟؟
خوشــــگله چن لحظه از وقتتو به مــــا میدی؟؟؟؟؟؟
اینها جملاتی بود که دخترک در طول مســیر خوابگاه تا دانشگاه می شنید!
بیچــاره اصـلا” اهل این حرفـــــها نبود…این قضیه به شدت آزارش می داد
تا جایی که چند بار تصـــمیم گرفت بی خیــال درس و مــدرک شود و
به محـــل زندگیش بازگردد.
روزی به امامزاده ی نزدیک دانشگاه رفت…
شـاید می خواست گله کند از وضعیت آن شهر لعنتی….!
دخترک وارد حیاط امامزاده شد…خسته… انگار فقط آمده بود گریه کند…
دردش گفتنی نبود….!!!!
رفت و از روی آویز چادری برداشت و سر کرد…وارد حرم شدو کنار ضریح
نشست.زیر لب چیزی می گفت انگار!!! خدایا کمکم کن…
چند ساعت بعد،دختر که کنار ضریح خوابیده بود با صدای زنی بیدار شد…
خانوم!خانوم! پاشو سر راه نشستی! مردم می خوان زیارت کنن!!!
دخترک سراسیمه بلند شد و یادش افتاد که باید قبل از ساعت ۸ خود را
به خوابگاه برساند…به سرعت از آنجا خارج شد…وارد شــــهر شد…
امــــا…اما انگار چیزی شده بود…دیگر کسی او را بد نگاه نمی کرد..!
انگار محترم شده بود… نگاه هوس آلودی تعـقــیبش نمی کرد!
احساس امنیت کرد…با خود گفت:مگه میشه انقد زود دعام مستجاب
شده باشه!!!! فکر کرد شاید اشتباه می کند!!! اما اینطور نبود!
یک لحظه به خود آمد…
دید چـــادر امامــزاده را سر جایش نگذاشته…!
کشاورز خسیسی دارای یک مزرعه هندوانه بود. روزی متوجه شد که چند تا از بچه های آن منطقه به مزرعه اش می روند و هندوانه هایش را می خورند. کشاورز فکر کرد که چه کاری می تواند بکند تا بچه ها را از این کار منصرف کند. نهایتا تصمیم گرفت که مطلبی بنویسد و بچه ها را از عواقب کارشان بترساند. او بر روی یک تابلو مطلب زیر را نوشت و در مزرعه نصب کرد.: "تو جه! توجه! یکی از هندوانه های این مزرعه آلوده به سیانور است." یک هفته بعد، کشاورز به مزرعه رفت و دید که هیچکدام از هندوانه هایش خورده نشده است، ولی یک نوشته دیگر در کنار تابلویش قرار داده شده است و روی آن نوشته شده که : " اکنون دو هندوانه در مزرعه آلوده به سیانور هستند!!" |
خانوووووووم….شــماره بدم؟؟؟؟؟؟
خانوم خوشــــــگله برسونمت؟؟؟؟؟؟؟
خوشــــگله چن لحظه از وقتتو به مــــا میدی؟؟؟؟؟؟
اینها جملاتی بود که دخترک در طول مســیر خوابگاه تا دانشگاه می شنید!
بیچــاره اصـلا” اهل این حرفـــــها نبود…این قضیه به شدت آزارش می داد
تا جایی که چند بار تصـــمیم گرفت بی خیــال درس و مــدرک شود و
به محـــل زندگیش بازگردد.
روزی به امامزاده ی نزدیک دانشگاه رفت…
شـاید می خواست گله کند از وضعیت آن شهر لعنتی….!
دخترک وارد حیاط امامزاده شد…خسته… انگار فقط آمده بود گریه کند…
دردش گفتنی نبود….!!!!
رفت و از روی آویز چادری برداشت و سر کرد…وارد حرم شدو کنار ضریح
نشست.زیر لب چیزی می گفت انگار!!! خدایا کمکم کن…
چند ساعت بعد،دختر که کنار ضریح خوابیده بود با صدای زنی بیدار شد…
خانوم!خانوم! پاشو سر راه نشستی! مردم می خوان زیارت کنن!!!
دخترک سراسیمه بلند شد و یادش افتاد که باید قبل از ساعت ۸ خود را
به خوابگاه برساند…به سرعت از آنجا خارج شد…وارد شــــهر شد…
امــــا…اما انگار چیزی شده بود…دیگر کسی او را بد نگاه نمی کرد..!
انگار محترم شده بود… نگاه هوس آلودی تعـقــیبش نمی کرد!
احساس امنیت کرد…با خود گفت:مگه میشه انقد زود دعام مستجاب
شده باشه!!!! فکر کرد شاید اشتباه می کند!!! اما اینطور نبود!
یک لحظه به خود آمد…
دید چـــادر امامــزاده را سر جایش نگذاشته…!
سلام گلم خوبی ؟ شب قشنگ شما هم بخیرسلام زینب جونم..شبت بخیر عزیزم...خوبی؟