baran92
عضو جدید
خدای مهربانم
گاهی دنیایم آنقدر کوچک می شود که صدای تیک تاک ساعت،پتکی میشود به سنگینی یک لحظه انتظار...
چشم دوخته ام به هر سه تای این عقربه ها،گوش سپرده ام به دنگ دنگ این دایره ی انتظار...
نکند جوجه ی ساعتی خوابش برده باشد؟؟؟!!!...
اما به حرمت تمام ثانیه های پرعشقی که با حرکت هر عقربه،تیک زدی،بار انتظار این روزها را هر چه قدر سنگین به جان میخرم،دوست دارم این ثانیه های پربار را...بیهوده که بگذرانم،غرور لحظه هایم را شکسته ام...
از دیروزهایی که به تو سپردم تا فرداهایی که به نگاهت گره زدم،یک دنیا آرامش ست...
با تو که باشم،آسوده ام...آسوده ام که همانند ما نیستی،عشق تو ساعتی نیست...
هر روز عشقی در گنجینه ی دل جا میدهی،بی آنکه از سهم فرداهایم کم کنی،نه چون من که حتی در یک ثانیه مکث شادی،حرمت این عشق را بارها شکسته ام!!!...
آری آسوده ام،با تو لحظه هایم پر وزن تر از این انتظارند،وزنی به سنگینی یک عشق...
ساعتم را کوک نمیکنم دیگر...دیگر پا به پای عقربه ها نمی روم،عشق پا به پای من ست...
هر وقت خواستید تند بروید،کند بروید،اصلأ بایستید،بیمی نیست..عشق پا به پای من ست...