زنگ تفریح ... گپ و گفت های خودمونی!

وضعیت
موضوع بسته شده است.

زهرا فرشید

عضو جدید
کاربر ممتاز
ننه شهرزاد قصه گو .........................

ننه شهرزاد قصه گو .........................

روش‌ تبدیل‌ ابله ‌به ‌عاقل‌ و برعکس

در دهکده‌ای کوچک مردی زندگی می کرد که به ابله بودن اشتهار داشت و ابله هم بود. تمام آبادی مسخره اش می کردند. ابلهی تمام عیار بود و مردم کلی با او تفریح می کردند.

ولی او از بلاهت خود خسته شد. بنابراین از مرد عاقلی راه چاره را پرسید.
مرد عاقل گفت: مساله ای نیست! ساده است. وقتی کسی از کسی تعریف کرد تو انکار کن.

اگر کسی ادعا می کند که «این آدم مقدس است»، فوری بگو: نه! خوب می دانم که گناهکار است.

اگر کسی بگوید: «این کتابی معتبر است» فوری بگو: «من خوانده و مطالعه کرده‌ام!»
نگران نباش که آن را خوانده یا نخوانده ای٬ راحت بگو «مزخرف است!»

اگر کسی بگوید «این نقاشی یک اثر هنری بزرگ است» راحت بگو: «این هم شد هنر؟ چیزی نیست مگر کرباس و رنگ . یک بچه هم می تواند آن را بکشد.»

انتقاد کن٬ انکار کن٬ دلیل بخواه و پس از هفت روز به دیدنم بیا.

بعد از هفت روز آبادی به این نتیجه رسید که این شخص نابغه است:
ما خبر از استعدادهای او نداشتیم و اینکه او در هر موردی اینقدر نبوغ دارد که :

نقاشی را نشان او می‌دهی و او خطاها را به شما نشان می‌دهد.

کتاب‌های معتبر را نشان می‌دهی و او اشتباهات و خطاها را گوشزد می‌کند.

جه مغز نقاد شگرفی! چه تحلیلگر و نابغه‌ی بزرگی!

پس از هفت روز پیش مرد عاقل رفت و گفت:

دیگر احتیاج به صلاح و مصلحت تو ندارم. تو آدم ابلهی هستی!

تمام آبادی به این آدم فرزانه معتقد بودند و همه می گفتند: چون نابغه‌ی ما مدعی است این مرد آدمی است ابله٬ پس او باید ابله باشد

:w16::w16::w16::w16:
 

زهرا فرشید

عضو جدید
کاربر ممتاز
ننه شهرزاد قصه گو .........................

ننه شهرزاد قصه گو .........................

هوس های مورچه ایی

يک مورچه در پي جمع کردن دانه هاي جو از راهي مي گذشت و نزديک کندوي عسل رسيد. از بوي عسل دهانش آب افتاد ولي کندو بر بالاي سنگي قرار داشت و هر چه سعي کرد از ديواره سنگي بالا رود و به کندو برسد نشد. دست و پايش ليز مي خورد و مي افتاد.
هوس عسل او را به صدا درآورد و فرياد زد:«اي مردم، من عسل مي خواهم، اگر يک جوانمرد پيدا شود و مرا به کندوي عسل برساند يک «جور» به او پاداش مي دهم.»
يک مورچه بالدار در هوا پرواز مي کرد. صداي مورچه را شنيد و به او گفت:«نبادا بروي ها... کندو خيلي خطر دارد!»

مورچه گفت:«بي خيالش باش، من مي دانم که چه بايد کرد.»
بالدار گفت:«آنجا نيش زنبور است.»
مورچه گفت:«من از زنبور نمي ترسم، من عسل مي خواهم.»
بالدار گفت:«عسل چسبناک است، دست و پايت گير مي کند.»
مورچه گفت:«اگر دست و پاگير مي کرد هيچ کس عسل نمي خورد.»
بالدار گفت:«خودت مي داني، ولي بيا و از من بشنو و از اين هوس دست بردار، من بالدارم، سالدارم و تجربه دارم، به کندو رفتن برايت گران تمام مي شود و ممکن است خودت را به دردسر بيندازي.»
مورچه گفت:«اگر مي تواني مزدت را بگير و مرا برسان، اگر هم نمي تواني جوش زيادي نزن. من بزرگتر لازم ندارم و از کسي که نصيحت مي کند خوشم نمي آيد.»
بالدار گفت:«ممکن است کسي پيدا شود و ترا برساند ولي من صلاح نمي دانم و در کاري که عاقبتش خوب نيست کمک نمي کنم.»
مورچه گفت:«پس بيهوده خودت را خسته نکن. من امروز به هر قيمتي شده به کندو خواهم رفت.»
بالدار رفت و مورچه دوباره داد کشيد:«يک جوانمرد مي خواهم که مرا به کندو برساند و يک جو پاداش بگيرد.»
مگسي سر رسيد و گفت:«بيچاره مورچه، عسل مي خواهي و حق داري، من تو را به آرزويت مي رسانم.»
مورچه گفت:«بارک الله، خدا عمرت بدهد. تو را مي گويند «حيوان خيرخواه!»
مگس مورچه را از زمين بلند کرد و او را دم کندو گذاشت و رفت.
مورچه خيلي خوشحال شد و گفت:«به به، چه سعادتي، چه کندويي، چه بويي، چه عسلي، چه مزه يي، خوشبختي از اين بالاتر نمي شود، چقدر مورچه ها بدبختند که جو و گندم جمع مي کنند و هيچ وقت به کندوي عسل نمي آيند.»
مورچه قدري از اينجا و آنجا عسل را چشيد و هي پيش رفت تا رسيد به ميان حوضچه عسل، و يک وقت ديد که دست و پايش به عسل چسبيده و ديگر نمي تواند از جايش حرکت کند.

مور را چون با عسل افتاد کار
------- دست و پايش در عسل شد استوار

از تپيدن سست شد پيوند او
----------دست و پا زد، سخت تر شد بند او

هرچه براي نجات خود کوشش کرد نتيجه نداشت. آن وقت فرياد زد:«عجب گيري افتادم، بدبختي از اين بدتر نمي شود، اي مردم، مرا نجات بدهيد. اگر يک جوانمرد پيدا شود و مرا از اين کندو بيرون ببرد دو جو به او پاداش مي دهم.»

گر جوي دادم دو جو اکنون دهم
-------- تا از اين درماندگي بيرون جهم

مورچه بالدار از سفر برمي گشت، دلش به حال او سوخت و او را نجات داد و گفت: «نمي خواهم تو را سرزنش کنم اما هوسهاي زيادي مايه گرفتاري است. اين بار بختت بلند بود که من سر رسيدم ولي بعد از اين مواظب باش پيش از گرفتاري نصيحت گوش کني و از مگس کمک نگيري. مگس همدرد مورچه نيست و نمي تواند دوست خيرخواه او باشد.»
 

Mr.Pouyan

عضو جدید
کاربر ممتاز
 

زهرا فرشید

عضو جدید
کاربر ممتاز
حالا اینجا رو نگاه کنید
نظرتون و تشکر هم فراموش نشه

والا ......
:w02:

http://www.www.www.iran-eng.ir/showthread.php?t=129182

بدوید نگاه کنید
:w42:
 

زهرا فرشید

عضو جدید
کاربر ممتاز
من امشب بازم دارم میرم عروسی

دیشبم عروسی بودم

ایشالله فردا شب هم بیام عروسی یک از شما عروس و دامادای آینده

:w11:

 

"Pejman"

دستیار مدیر مهندسی کشاورزی گیاهان دارویی
من امشب بازم دارم میرم عروسی

دیشبم عروسی بودم

ایشالله فردا شب هم بیام عروسی یک از شما عروس و دامادای آینده

:w11:



مگه با این خرج و مخارج سنگین میشه عروسی کرد ؟!؟!


ایشالله همه مارو دعوت کنی عروسی خودت ... منم با این بهانه بیام بوشهر خانوادمو ببینم :thumbsup2::gol:







سلام خوبین همه ؟ :heart:
 

زهرا فرشید

عضو جدید
کاربر ممتاز
سلام
من برگشتم
شام و کیک و میوه عروسی رو خوردم زودی اومدم پیشتون
عجب عروسی بود
شاهانه بود
جاتون سبز
ایشالله روزی هممون باشه
خصوصا پژمان عزیزم که فقط مشکل مالی داره
ایشالله حل میشه و همتون میرید سرخونه زندگیتون

دیگه دعتون کردم
تموم شد از فردا نوبتی میاید میگید خواستگاری داریم و عقد و عروسی و ....

ایشالله

پویان.......
بشین سرجات .....
 

Mr.Pouyan

عضو جدید
کاربر ممتاز
ای بابا.. هرکی میاد زورش به ما میرسه ..

خوب منم مشکل مالی و اینچیزا دارم
 

زهرا فرشید

عضو جدید
کاربر ممتاز
خدایا این پویان ما هم دلش میخاد هونه و هانواده تشکیل بده
خدایا خیلی کمکش کن
الهی آمین

پویان ایشالله حله
برو خواستگاری
تمومه
 
وضعیت
موضوع بسته شده است.
بالا