ترس و وحشت زیردریایی را در برگرفته بود
. من آنچنان ترسیده بودم که به سختی نفس میکشیدم
. مرتباً به خود میگفتم این مرگ است
! مرگ
. با وجود اینکه همهی دستگاههای خنک کننده و بادبزنهای برقی را از کار انداخته بودیم و دما به بیش از صد درجه رسیده بود
، باز هم میلرزیدم و عرق سرد از سر و صورتم جاری بود و با همهی تلاشی که میکردم قادر نبودم از بههم خوردن دندانهایم جلوگیری کنم
. من درچنین شرایطی بودم که یکباره حمله قطع شد
. گویا تمام ذخایر کشتی مینانداز تمام شده بود و ترجیح داده بود که حمله را متوقف کند و آنجا را ترک کند
. آن پانزده ساعت که مورد حمله قرار گرفته بودیم
، برایم ۱۵ میلیون سال طول کشید
. تمام خاطرات گذشته و کارهایی را که مرتکب شده بودم مقابل چشمانم مجسم میکردم
. مثلاً قبل از اینکه به ارتش ملحق شوم
، کارمند بانک بودم و همیشه از حقوق کم
، کار زیاد و پیشرفتهای کوچک و محدود نگران بودم
. ناراحت از اینکه قادر نبودم بنا به سلیقه وُ میل خود زندگی کنم
، چرا قادر به خریدن یک اتومبیل نبودم
، چرا نمیتوانستم برای زنم لباسی گرانقیمت تهیه کنم
؟ و بدتر از همه اخلاق بد و خشن رئیسم
، وضع موجود را برایم طاقتفرسا کرده بود
همهی این ماجراها مثل فیلم از مقابل چشمانم میگذشت
. به خاطر میآوردم که چطور شبها خسته و عصبی به خانه میرفتم و به خاطر کوچکترین مسئلهای با زنم بگومگو میکردم
. یا هر وقت روبروی آینه قرار میگرفتم
، آن زخم کوچک روی صورتم که بر اثر تصادف با اتومبیل به جا مانده بود
، چگونه باعث ناراحتیام میشد و غمگینم میکرد
قبل از این ماجرا همهی این مسائل برایم بسیار پررنگ و با اهمیت بود
، اما وقتی در اعماق اقیانوس با مرگ دست و پنجه نرم میکردم
، به خودم قول دادم که اگر از این مهلکه جان سالم به دربردم و بار دیگر چشمم به خورشید و یا ماه و ستارگان افتاد
، دیگر مجالی به نگرانی ندهم و هیچگاه نگران اینگونه مسائل بیاهمیت نباشم
. هرگز
! هرگز
! هرگز
!!!
بله در آن پانزده ساعت پرمخاطره بسیار بیشتر از آن چهار سالی که در دانشگاه سیکاکیوز مشغول تحصیل بودم و کتابهای زیادی را مطالعه کرده بودم
، درس زندگی را آموختم