تكه هاي بريده شده از صفحه ي حوادث روزنامه هاي مختلف را پيش رويم مي گذارد. زني كه شوهرش را در خواب مي كشد. زني كه شوهرش را خفه مي كند. زني كه با همدستي مردي ديگر، شوهرش را با چاقو مي كشد و تكه هاي بدن را در كيسه هاي سياه در بسته در شهر پخش مي كنند. اين قتل ها را زنان انجام داده اند و او اصرار دارد به من ثابت كند خشونت عليه مردان در ايران وجود دارد و نه زنان.
مي گويم كه اين زنان را خوب مي فهمم. تاييد شان نمي كنم اما دركشان مي كنم. مي دانم كه خشونت خشونت مي آفريند و اين حوادث تنها ادامه ي چرخه ي معيوب خشونت اند كه هيچ نهادي جلو دار و در صدد مهار اش نيست. شايد من هم اگر جاي آن زنها بودم همين كار را مي كردم. زناني كه همه ي عمر سنگيني شبح قدرت را بر زندگي شان تاب مي آورند. يا مهره هاي كمرشان كج مي شود زير اين بار و تا ابد مي شوند قوزي و يا قد علم مي كنند و مي ايستند و شبح قدرت را زيرپا له مي كنند.
من زني را مي شناسم كه بارها زير مشت هاي شوهر دايم الخمرش له شد و 4 سال طول كشيد تا بتواند طلاق بگيرد. طلاق هم نگرفت . مردك وقتي زد و پرده ي گوشش را پاره كرد طلاق اش داد. گفت زن كر به چه دردم مي خورد.
من زني را مي شناسم كه 20 سال تمام در خانه نشست و شست و پخت و سوخت و ساخت و دست آخر با 20 ساله اي كه دستانش پوسته پوسته نبود و موهايش بوي پياز داغ نمي داد تعويض شد.
من زني را مي شناسم كه سالهاي دور، در آن ينگه ي دنيا ظرف و زمين شست تا شوهرش كه با هزار دروغ و كلك توانسته بود پناهندگي سياسي بگيرد، درس بخواند. دست آخر مرد كه نه ماتحت كار كردن داشت و نه درس خواندن، دست بچه هايش را گرفت و برگشت ايران و اينجا سوپر ماركتي دست و پا كرد و ماندگار شد.
من زني را مي شناسم كه در 14 سالگي به عقد يكي از دوستان پدرش درآمد و هنوز بعد از 50 سال خاطره ي شب زفاف اش اشك به چشمانش مي آورد. سال هاست كه همسر ِ همسن و سال پدرش زير خاك پوسيده است.
باز هم بگويم؟
دو سه سال پيش بود كه با مرد ميان سال سبيل از بنا گوش در رفته اي در تاكسي كتك كاري كردم . مردك به هواي دست در جيب كردن دستي به پايم مي كشيد.دو سه بار اول خيال كردم اشتباه مي كنم بعد كه مطمين شدم، با تمام نيرو، محكم با مشت كوبيدم بر چشمش و از راننده خواستم كه نگه دارد. راننده هم هول كرد و نگه داشت و من هم در را باز كردم و مردك را كه هنوز در شوك بود با لگد از ماشين انداختم بيرون. مردك با يك دست چشمش را گرفته بود و هي فحش مي داد و مي گفت خوب است كه انقدر زشتي و انقدر ادا و اطوار داري. زن چادري اي كه جلو نشسته بود مي گفت چه مي شود كرد ؟ مرد ها همين اند ديگر ! دوست پسر آن زمان ام هم بعد اش قشقرقي راه انداخت كه مگر تو لات ِ چاله ميداني كه در كوچه با مردم كتك كاري مي كني؟
چند روز پيش داشتم از روي پل عابر رد مي شدم. مردي لاغر و كوتاه از رو به رو آمد. از كنارم كه رد شد دستي را ديدم كه با سرعت نيشگوني گرفت و صاحب دست ها با گام هاي سريع رد شد. دردم آمد. فرياد زدم. دنبال اش دويدم و او هم دويد و از دستم فرار كرد . اگر روي پل گيرش مي آوردم حتمن از آن بالا پرت اش مي كردم پايين.
من زناني را كه كتك مي خورند، زود و به زور ازدواج داده مي شوند، در زمان پيري با زني جوان معاوضه مي شوند، حق حضانت بچه هايشان را ندارند، كاملن درك مي كنم اگر همسر شان را بكشند. تاييد نمي كنم. مي فهمم شان. خود نيز بارها به چنان جنوني رسيده ام كه تنها آرزويم در زندگي داشتن يك كلت سياه و خوش دست بوده است.
مي گويم كه اين زنان را خوب مي فهمم. تاييد شان نمي كنم اما دركشان مي كنم. مي دانم كه خشونت خشونت مي آفريند و اين حوادث تنها ادامه ي چرخه ي معيوب خشونت اند كه هيچ نهادي جلو دار و در صدد مهار اش نيست. شايد من هم اگر جاي آن زنها بودم همين كار را مي كردم. زناني كه همه ي عمر سنگيني شبح قدرت را بر زندگي شان تاب مي آورند. يا مهره هاي كمرشان كج مي شود زير اين بار و تا ابد مي شوند قوزي و يا قد علم مي كنند و مي ايستند و شبح قدرت را زيرپا له مي كنند.
من زني را مي شناسم كه بارها زير مشت هاي شوهر دايم الخمرش له شد و 4 سال طول كشيد تا بتواند طلاق بگيرد. طلاق هم نگرفت . مردك وقتي زد و پرده ي گوشش را پاره كرد طلاق اش داد. گفت زن كر به چه دردم مي خورد.
من زني را مي شناسم كه 20 سال تمام در خانه نشست و شست و پخت و سوخت و ساخت و دست آخر با 20 ساله اي كه دستانش پوسته پوسته نبود و موهايش بوي پياز داغ نمي داد تعويض شد.
من زني را مي شناسم كه سالهاي دور، در آن ينگه ي دنيا ظرف و زمين شست تا شوهرش كه با هزار دروغ و كلك توانسته بود پناهندگي سياسي بگيرد، درس بخواند. دست آخر مرد كه نه ماتحت كار كردن داشت و نه درس خواندن، دست بچه هايش را گرفت و برگشت ايران و اينجا سوپر ماركتي دست و پا كرد و ماندگار شد.
من زني را مي شناسم كه در 14 سالگي به عقد يكي از دوستان پدرش درآمد و هنوز بعد از 50 سال خاطره ي شب زفاف اش اشك به چشمانش مي آورد. سال هاست كه همسر ِ همسن و سال پدرش زير خاك پوسيده است.
باز هم بگويم؟
دو سه سال پيش بود كه با مرد ميان سال سبيل از بنا گوش در رفته اي در تاكسي كتك كاري كردم . مردك به هواي دست در جيب كردن دستي به پايم مي كشيد.دو سه بار اول خيال كردم اشتباه مي كنم بعد كه مطمين شدم، با تمام نيرو، محكم با مشت كوبيدم بر چشمش و از راننده خواستم كه نگه دارد. راننده هم هول كرد و نگه داشت و من هم در را باز كردم و مردك را كه هنوز در شوك بود با لگد از ماشين انداختم بيرون. مردك با يك دست چشمش را گرفته بود و هي فحش مي داد و مي گفت خوب است كه انقدر زشتي و انقدر ادا و اطوار داري. زن چادري اي كه جلو نشسته بود مي گفت چه مي شود كرد ؟ مرد ها همين اند ديگر ! دوست پسر آن زمان ام هم بعد اش قشقرقي راه انداخت كه مگر تو لات ِ چاله ميداني كه در كوچه با مردم كتك كاري مي كني؟
چند روز پيش داشتم از روي پل عابر رد مي شدم. مردي لاغر و كوتاه از رو به رو آمد. از كنارم كه رد شد دستي را ديدم كه با سرعت نيشگوني گرفت و صاحب دست ها با گام هاي سريع رد شد. دردم آمد. فرياد زدم. دنبال اش دويدم و او هم دويد و از دستم فرار كرد . اگر روي پل گيرش مي آوردم حتمن از آن بالا پرت اش مي كردم پايين.
من زناني را كه كتك مي خورند، زود و به زور ازدواج داده مي شوند، در زمان پيري با زني جوان معاوضه مي شوند، حق حضانت بچه هايشان را ندارند، كاملن درك مي كنم اگر همسر شان را بكشند. تاييد نمي كنم. مي فهمم شان. خود نيز بارها به چنان جنوني رسيده ام كه تنها آرزويم در زندگي داشتن يك كلت سياه و خوش دست بوده است.