زندگی چیست؟
قاصدک آمده بود و چه سرگردان بود
گفتم او را چه خبر آوردی؟
هیچ نگفت
گفتم از کوی نگارم خبری داری؟
او هیچ نگفت
خبر عهد و وفا یا خبر وصل نگار
یا که از مرگ رقیب
اما نه! خبر مرگ رقیبم هرگز
جز من و او که رقیبی نیست
او رقیب من و من عاشق او
برده از من دل و من هم باید
بتوانم دلی از او ببرم
آه چه شد! چه شد ای قاصدک بی خبرم
لب گشود و گفت این بار
آمدم تا خبری را ببرم
گفته آن یار که نزد تو بیایم و بپرسم از تو
زندگی چیست بگو عشق کجاست
و چقدر این عشق به حقیقت نزدیک است
گفتمش پس بشنو، آنچه من می گویم
و ببر آن را نزد او بی کم و کاست
زندگی را هر کس به طریقی بیند
یکی از عقل، یکی از دل، یکی از احساس
دیگری با شعر، آن یکی با پرواز
گفته اند حسی است از غربت مرغان مهاجر
و چه زیبا گفته اند
تو به یار بگو: زندگی باران است
زندگی یک دریاست
زندگی یاس قشنگی ست که دل می بوید
زندگی راز شگفتی ست که جان می جوید
زندگی عزم سفر کردن در ره معشوق است
زندگی آبی دریاست و عشق
غرق دریا شدن است
ولی ای دوست بدان، می توان غرق نشد
می توان ماهی این دریا شد
شاد و خرم به شنا پرداخت
شرطش آن است که عاشق نشویم
جای آن از ته دل از سر وجان
همه را دوست بداریم، همه چیز و همه کس
همه رنگ و همه نقش، همه شادی همه غم
به خودم آمدم و دیدم قاصدک دیگر نیست
و نمی دانم از کی با خودم حرف زدم
و صد افسوس که آخر نشنید از من
زندگی انگور است، دانه دانه باید آن را خورد
زندگی باور دریایی یک قطره در آرامش رود
زندگی حس شکوفایی یک مزرعه در باور بند
زندگی باور دریاست در اندیشه ماهی در تنگ
زندگی فهم نفهمیدن هایت
زندگی پنجره ای باز به دنیای وجود
تا که این پنجره باز است جهانی با ماست
آسمان، عشق، خدا، نور، سعادت با ماست
فرصت بازی این پنجره را دریابیم
در نبندیم به نور، در نبندیم به آرامش پر مهر نسیم
پرده از ساحت دل برگیریم
«رو به این پنجره با شوق سلامی بکنیم»
خدا
پيش از اينها فكر ميكردم خدا
خانه اي دارد ميان ابرها
مثل قصر پادشاه قصه ها
خشتي از الماس وخشتي از طلا
پايه هاي برجش از عاج وبلور
بر سر تختي نشسته با غرور
ماه برق كوچكي از تاج او
هر ستاره پولكي از تاج او
اطلس پيراهن او آسمان
نقش روي دامن او كهكشان
رعد و برق شب صداي خنده اش
سيل و طوفان نعره توفنده اش
دكمه پيراهن او آفتاب
برق تيغ و خنجر او ماهتاب
هيچكس از جاي او آگاه نيست
هيچكس را در حضورش راه نيست
پيش از اينها خاطرم دلگير بود
از خدا در ذهنم اين تصوير بود
آن خدا بي رحم بود و خشمگين
خانه اش در آسمان دور از زمين
بود اما در ميان ما نبود
مهربان و ساده وزيبا نبود
در دل او دوستي جايي نداشت
مهرباني هيچ معنايي نداشت
هر چه مي پرسيدم از خود از خدا
از زمين، از آسمان،از ابرها
زود مي گفتند اين كار خداست
پرس و جو از كار او كاري خطاست
آب اگر خوردي ، عذابش آتش است
هر چه مي پرسي ،جوابش آتش است
تا ببندي چشم ، كورت مي كند
تا شدي نزديك ،دورت مي كند
كج گشودي دست، سنگت مي كند
كج نهادي پاي، لنگت مي كند
تا خطا كردي عذابت مي كند
در ميان آتش آبت مي كند
با همين قصه دلم مشغول بود
خوابهايم پر ز ديو و غول بود
نيت من در نماز و در دعا
ترس بود و وحشت از خشم خدا
هر چه مي كردم همه از ترس بود
مثل از بر كردن يك درس بود
مثل تمرين حساب و هندسه
مثل تنبيه مدير مدرسه
مثل صرف فعل ماضي سخت بود
مثل تكليف رياضي سخت بود
*****
تا كه يكشب دست در دست پدر
راه افتادم به قصد يك سفر
در ميان راه در يك روستا
خانه اي ديديم خوب و آشنا
زود پرسيدم پدر اينجا كجاست
گفت اينجا خانه خوب خداست!
گفت اينجا مي شود يك لحظه ماند
گوشه اي خلوت نمازي ساده خواند
با وضويي دست ورويي تازه كرد
با دل خود گفتگويي تازه كرد
گفتمش پس آن خداي خشمگين
خانه اش اينجاست اينجا در زمين؟
گفت آري خانه او بي رياست
فرش هايش از گليم و بورياست
مهربان وساده وبي كينه است
مثل نوري در دل آيينه است
مي توان با اين خدا پرواز كرد
سفره دل را برايش باز كرد
مي شود درباره گل حرف زد
صاف و ساده مثل بلبل حرف زد
چكه چكه مثل باران حرف زد
بابا...
صدای ناز می آید
صدای کودک پرواز می آید
صدای ردپای کوچه های عشق پیدا شد
معلم در کلاس درس حاضر شد
یکی از بچه ها از قلب خود فریاد زد: برپا
همه برپا، چه برپایی شده برپا
معلم نشأتی دارد، معلم علم را در قلب می کارد،معلم گفته ها دارد
یکی از بچه های آن کلاس درس گفتا: بچه ها برجا
معلم گفت فرزندم،بفرما جان من بنشین، چه درسی؟ فارسی داریم .
کتاب فارسی بردار، آب را دیگر نمی خوانیم
بزن یک صفحه از این زندگانی را، ورق ها یک به یک رو شد
معلم گفت فرزندم! ببین بابا، بخوان بابا، بدان بابا
عزیزم این یکی بابا، پسر جان آن یکی بابا، همه صفحه پر از بابا
ندارد فرق این بابا و آن بابا، بگو آب و بگو بابا، بگو نان و بگو بابا
تمام بچه ها ساکت، نفس ها حبس در سینه ، به قلبی همچو آیینه
یکی از بچه های کوچه ی بن بست ، که میزش جای آخر هست
و همچون نی فقط نا داشت، به قلبش یک معما داشت
سوال از درس بابا داشت
نگاهش سوخته از درد، لبانش سرد، ندارد گوئیا همدرد
فقط نا داشت به انگشت اشاره، او سوال از درس بابا داشت
سوال از درس بابای زمان دارد، گویی درس های بر زبان دارد
صدای کودک اندیشه می آید
صدای بیستون، فرهاد و شیرین، صدای تیشه می آید
صدای شیرها از بیشه می آید
معلم گفت: فرزندم! سوالت چیست؟
بگفتا آن پسر: آقا اجازه! این یکی بابا و آن بابا یکی هستند؟
معلم گفت: آری جان من بابا همان باباست.
پسر آهی کشید و اشک او در چشم پیدا شد.
معلم گفت: فرزندم بیا این جا، چرا اشکت روان گشته؟
پسر با بغض گفت این درس را دیگر نمی خوانم
معلم گفت: فرزندم! چرا جانم مگر این درس سنگین است؟
پسر گفت: این درس سنگین است، دوتا بابا یکی بابا؟
تو می گویی که این بابا و آن بابا یکی هستند
چرا بابای من نالان و غمگین است ولی بابای آرش شاد و خوشحال است ؟
تو می گویی که این بابا و آن بابا یکی هستند
چرا بابای آرش میوه از بازار می گیرد؟ چرا فرزند خود را سخت در آغوش می گیرد؟
چرا بابای من هر دم ذغال از کار می گیرد؟ چرا بابا مرا یک دم به آغوشش نمی گیرد؟
چرا بابای آرش صورتش قرمز ولی بابای من تار است؟
چرا بابای آرش بچه هایش را همیشه دوست می دارد؟
ولی بابای من شلاق را بر پیکر مادر به زور و ظلم می کارد؟
تو می گویی که این بابا و آن بابا یکی هستند
چرا بابا مرا یک دم نمی بوسد؟ چرا بابای من هر روز می پوسد؟
چرا در خانه ی آرش گل و زیتون فراوان است،
ولی در خانه ی ما اشک و خون دل به جریان است؟
تو می گویی که این بابا و آن بابا یکی هستند
چرا بابای من با زندگی قهر است؟
معلم صورتش زرد و لبانش خشک گردیدند
به روی گونه اش اشکی زدل برخاست
چو گوهر روی دفتر ریخت، معلم روی دفتر عشق را می ریخت
و یک بابا از اشک معلم پاک شد از دفتر مشقش
بگفتا دانش آموزان بس دیگر
یکی بابا در این درس است و آن بابای دیگر نیست،
پاک کن را بگیرید ای عزیزانم
یکی را پاک کردند و معلم گفت: جای آن یکی بابا خدا را در ورق بنویس
و خواند آن روز خدا، بابا
تمام بچه ها گفتند:
خدا، بابا....... خدا، بابا
بچه که بودیم...
کوچیک که بودیم چه دلای بزرگی داشتیم حالا که بزرگیم چه دل تنگیم. کاش دلامون به بزرگی بچگی بود.
کاش همون کودکی بودیم که حرفاش رو از نگاهش می شد خوند.
کاش برای حرف زدن نیازی به صحبت کردن نداشتیم.
کاش برای حرف زدن فقط نگاه کافی بود.
کاش قلب ها در چهره بود.
اما حالا اگه فریاد هم بزنیم کسی نمی فهمه و دل خوش کردیم که سکوت کرده ایم و سکوت پر بهتر از فریاد توخالیست.
سکوتی رو که یه نفر بفهمه بهتر از فریادی ست که هیچ کس نفهمه، سکوتی که سرشار از ناگفته هاست؛ ناگفته هایی که گفتنش یک درد و نگفتنش هزاران درد داره.
دنیا رو ببین.....
بچه بودیم از آسمون بارون می اومد، بزرگ که شدیم از چشمامون میاد.
بچه که بودیم همه چشمای خسیمون رو می دیدند، بزرگ که شدیم هیچ کس نمی بینه.
بچه که بودیم توی جمع گریه می کردیم، بزرگ که شدیم تو خلوت.
بچه که بودیم راحت دلمون نمی شکست، بزرگ که شدیم خیلی راحت دلمون می شکنه.
بچه که بودیم همه رو 10 تا دوست داشتیم، بزرگ که شدیم بعضی ها رو هیچی، بعضی ها رو کم و بعضی هارو بی نهایت دوست داریم.
بچه که بودیم قضاوت نمی کردیم و همه یکسان بودن، بزرگ که شدیم قضاوت های درست و غلط مون باعث شد که اندازه ی دوست داشتنمون تغییر کنه.
کاش هنوزم همه رو به اندازه ی همون بچگی، 10تا دوست داشتیم.
بچه که بودیم اگه با کسی دعوا می کردیم یک ساعت بعد از یادمون می رفت، بزرگ که شدیم گاهی دعواهامون سال ها تو یادمون می مونه و آشتی نمی کنیم.
بچه که بودیم گاهی با یه تیکه نخ سرگرم می شدیم، بزرگ که شدیم حتی 100تا کلاف نخ هم سرگرممون نمی کنه .
بچه که بودیم بزرگترین آرزومون داشتن کوچیک ترین چیز بود، بزرگ که شدیم کوچیک ترین آرزومون داشتن بزرگترین چیزه.
بچه که بودیم آرزومون بزرگ شدن بود، بزرگ که شدیم حسرت برگشتن به بچگی رو داریم.
بچه که بودیم تو بازی هامون ادای بزرگترها رو در می آوردیم، بزرگ که شدیم همش توی خیالمون برمی گردیم به بچگی.
بچه که بودیم درد و دل ها رو با یه ناله می گفتیم همه می فهمیدن، بزرگ که شدیم درد و دل رو به صد زبون می گیم هیچ کس نمی فهمه.
بچه که بودیم دوستی هامون تا نداشت، بزرگ که شدیم همه ی دوستی هامون تا داره.
بچه که بودیم بچه بودیم، بزرگ که شدیم بزرگ که نشدیم هیچ دیگه همن بچه هم نیستیم.
ای کاش با همن صفتد های خوب و پاک بچگی بزرگ می شدیم.
قاصدک آمده بود و چه سرگردان بود
گفتم او را چه خبر آوردی؟
هیچ نگفت
گفتم از کوی نگارم خبری داری؟
او هیچ نگفت
خبر عهد و وفا یا خبر وصل نگار
یا که از مرگ رقیب
اما نه! خبر مرگ رقیبم هرگز
جز من و او که رقیبی نیست
او رقیب من و من عاشق او
برده از من دل و من هم باید
بتوانم دلی از او ببرم
آه چه شد! چه شد ای قاصدک بی خبرم
لب گشود و گفت این بار
آمدم تا خبری را ببرم
گفته آن یار که نزد تو بیایم و بپرسم از تو
زندگی چیست بگو عشق کجاست
و چقدر این عشق به حقیقت نزدیک است
گفتمش پس بشنو، آنچه من می گویم
و ببر آن را نزد او بی کم و کاست
زندگی را هر کس به طریقی بیند
یکی از عقل، یکی از دل، یکی از احساس
دیگری با شعر، آن یکی با پرواز
گفته اند حسی است از غربت مرغان مهاجر
و چه زیبا گفته اند
تو به یار بگو: زندگی باران است
زندگی یک دریاست
زندگی یاس قشنگی ست که دل می بوید
زندگی راز شگفتی ست که جان می جوید
زندگی عزم سفر کردن در ره معشوق است
زندگی آبی دریاست و عشق
غرق دریا شدن است
ولی ای دوست بدان، می توان غرق نشد
می توان ماهی این دریا شد
شاد و خرم به شنا پرداخت
شرطش آن است که عاشق نشویم
جای آن از ته دل از سر وجان
همه را دوست بداریم، همه چیز و همه کس
همه رنگ و همه نقش، همه شادی همه غم
به خودم آمدم و دیدم قاصدک دیگر نیست
و نمی دانم از کی با خودم حرف زدم
و صد افسوس که آخر نشنید از من
زندگی انگور است، دانه دانه باید آن را خورد
زندگی باور دریایی یک قطره در آرامش رود
زندگی حس شکوفایی یک مزرعه در باور بند
زندگی باور دریاست در اندیشه ماهی در تنگ
زندگی فهم نفهمیدن هایت
زندگی پنجره ای باز به دنیای وجود
تا که این پنجره باز است جهانی با ماست
آسمان، عشق، خدا، نور، سعادت با ماست
فرصت بازی این پنجره را دریابیم
در نبندیم به نور، در نبندیم به آرامش پر مهر نسیم
پرده از ساحت دل برگیریم
«رو به این پنجره با شوق سلامی بکنیم»
خدا
پيش از اينها فكر ميكردم خدا
خانه اي دارد ميان ابرها
مثل قصر پادشاه قصه ها
خشتي از الماس وخشتي از طلا
پايه هاي برجش از عاج وبلور
بر سر تختي نشسته با غرور
ماه برق كوچكي از تاج او
هر ستاره پولكي از تاج او
اطلس پيراهن او آسمان
نقش روي دامن او كهكشان
رعد و برق شب صداي خنده اش
سيل و طوفان نعره توفنده اش
دكمه پيراهن او آفتاب
برق تيغ و خنجر او ماهتاب
هيچكس از جاي او آگاه نيست
هيچكس را در حضورش راه نيست
پيش از اينها خاطرم دلگير بود
از خدا در ذهنم اين تصوير بود
آن خدا بي رحم بود و خشمگين
خانه اش در آسمان دور از زمين
بود اما در ميان ما نبود
مهربان و ساده وزيبا نبود
در دل او دوستي جايي نداشت
مهرباني هيچ معنايي نداشت
هر چه مي پرسيدم از خود از خدا
از زمين، از آسمان،از ابرها
زود مي گفتند اين كار خداست
پرس و جو از كار او كاري خطاست
آب اگر خوردي ، عذابش آتش است
هر چه مي پرسي ،جوابش آتش است
تا ببندي چشم ، كورت مي كند
تا شدي نزديك ،دورت مي كند
كج گشودي دست، سنگت مي كند
كج نهادي پاي، لنگت مي كند
تا خطا كردي عذابت مي كند
در ميان آتش آبت مي كند
با همين قصه دلم مشغول بود
خوابهايم پر ز ديو و غول بود
نيت من در نماز و در دعا
ترس بود و وحشت از خشم خدا
هر چه مي كردم همه از ترس بود
مثل از بر كردن يك درس بود
مثل تمرين حساب و هندسه
مثل تنبيه مدير مدرسه
مثل صرف فعل ماضي سخت بود
مثل تكليف رياضي سخت بود
*****
تا كه يكشب دست در دست پدر
راه افتادم به قصد يك سفر
در ميان راه در يك روستا
خانه اي ديديم خوب و آشنا
زود پرسيدم پدر اينجا كجاست
گفت اينجا خانه خوب خداست!
گفت اينجا مي شود يك لحظه ماند
گوشه اي خلوت نمازي ساده خواند
با وضويي دست ورويي تازه كرد
با دل خود گفتگويي تازه كرد
گفتمش پس آن خداي خشمگين
خانه اش اينجاست اينجا در زمين؟
گفت آري خانه او بي رياست
فرش هايش از گليم و بورياست
مهربان وساده وبي كينه است
مثل نوري در دل آيينه است
مي توان با اين خدا پرواز كرد
سفره دل را برايش باز كرد
مي شود درباره گل حرف زد
صاف و ساده مثل بلبل حرف زد
چكه چكه مثل باران حرف زد
بابا...
صدای ناز می آید
صدای کودک پرواز می آید
صدای ردپای کوچه های عشق پیدا شد
معلم در کلاس درس حاضر شد
یکی از بچه ها از قلب خود فریاد زد: برپا
همه برپا، چه برپایی شده برپا
معلم نشأتی دارد، معلم علم را در قلب می کارد،معلم گفته ها دارد
یکی از بچه های آن کلاس درس گفتا: بچه ها برجا
معلم گفت فرزندم،بفرما جان من بنشین، چه درسی؟ فارسی داریم .
کتاب فارسی بردار، آب را دیگر نمی خوانیم
بزن یک صفحه از این زندگانی را، ورق ها یک به یک رو شد
معلم گفت فرزندم! ببین بابا، بخوان بابا، بدان بابا
عزیزم این یکی بابا، پسر جان آن یکی بابا، همه صفحه پر از بابا
ندارد فرق این بابا و آن بابا، بگو آب و بگو بابا، بگو نان و بگو بابا
تمام بچه ها ساکت، نفس ها حبس در سینه ، به قلبی همچو آیینه
یکی از بچه های کوچه ی بن بست ، که میزش جای آخر هست
و همچون نی فقط نا داشت، به قلبش یک معما داشت
سوال از درس بابا داشت
نگاهش سوخته از درد، لبانش سرد، ندارد گوئیا همدرد
فقط نا داشت به انگشت اشاره، او سوال از درس بابا داشت
سوال از درس بابای زمان دارد، گویی درس های بر زبان دارد
صدای کودک اندیشه می آید
صدای بیستون، فرهاد و شیرین، صدای تیشه می آید
صدای شیرها از بیشه می آید
معلم گفت: فرزندم! سوالت چیست؟
بگفتا آن پسر: آقا اجازه! این یکی بابا و آن بابا یکی هستند؟
معلم گفت: آری جان من بابا همان باباست.
پسر آهی کشید و اشک او در چشم پیدا شد.
معلم گفت: فرزندم بیا این جا، چرا اشکت روان گشته؟
پسر با بغض گفت این درس را دیگر نمی خوانم
معلم گفت: فرزندم! چرا جانم مگر این درس سنگین است؟
پسر گفت: این درس سنگین است، دوتا بابا یکی بابا؟
تو می گویی که این بابا و آن بابا یکی هستند
چرا بابای من نالان و غمگین است ولی بابای آرش شاد و خوشحال است ؟
تو می گویی که این بابا و آن بابا یکی هستند
چرا بابای آرش میوه از بازار می گیرد؟ چرا فرزند خود را سخت در آغوش می گیرد؟
چرا بابای من هر دم ذغال از کار می گیرد؟ چرا بابا مرا یک دم به آغوشش نمی گیرد؟
چرا بابای آرش صورتش قرمز ولی بابای من تار است؟
چرا بابای آرش بچه هایش را همیشه دوست می دارد؟
ولی بابای من شلاق را بر پیکر مادر به زور و ظلم می کارد؟
تو می گویی که این بابا و آن بابا یکی هستند
چرا بابا مرا یک دم نمی بوسد؟ چرا بابای من هر روز می پوسد؟
چرا در خانه ی آرش گل و زیتون فراوان است،
ولی در خانه ی ما اشک و خون دل به جریان است؟
تو می گویی که این بابا و آن بابا یکی هستند
چرا بابای من با زندگی قهر است؟
معلم صورتش زرد و لبانش خشک گردیدند
به روی گونه اش اشکی زدل برخاست
چو گوهر روی دفتر ریخت، معلم روی دفتر عشق را می ریخت
و یک بابا از اشک معلم پاک شد از دفتر مشقش
بگفتا دانش آموزان بس دیگر
یکی بابا در این درس است و آن بابای دیگر نیست،
پاک کن را بگیرید ای عزیزانم
یکی را پاک کردند و معلم گفت: جای آن یکی بابا خدا را در ورق بنویس
و خواند آن روز خدا، بابا
تمام بچه ها گفتند:
خدا، بابا....... خدا، بابا
بچه که بودیم...
کوچیک که بودیم چه دلای بزرگی داشتیم حالا که بزرگیم چه دل تنگیم. کاش دلامون به بزرگی بچگی بود.
کاش همون کودکی بودیم که حرفاش رو از نگاهش می شد خوند.
کاش برای حرف زدن نیازی به صحبت کردن نداشتیم.
کاش برای حرف زدن فقط نگاه کافی بود.
کاش قلب ها در چهره بود.
اما حالا اگه فریاد هم بزنیم کسی نمی فهمه و دل خوش کردیم که سکوت کرده ایم و سکوت پر بهتر از فریاد توخالیست.
سکوتی رو که یه نفر بفهمه بهتر از فریادی ست که هیچ کس نفهمه، سکوتی که سرشار از ناگفته هاست؛ ناگفته هایی که گفتنش یک درد و نگفتنش هزاران درد داره.
دنیا رو ببین.....
بچه بودیم از آسمون بارون می اومد، بزرگ که شدیم از چشمامون میاد.
بچه که بودیم همه چشمای خسیمون رو می دیدند، بزرگ که شدیم هیچ کس نمی بینه.
بچه که بودیم توی جمع گریه می کردیم، بزرگ که شدیم تو خلوت.
بچه که بودیم راحت دلمون نمی شکست، بزرگ که شدیم خیلی راحت دلمون می شکنه.
بچه که بودیم همه رو 10 تا دوست داشتیم، بزرگ که شدیم بعضی ها رو هیچی، بعضی ها رو کم و بعضی هارو بی نهایت دوست داریم.
بچه که بودیم قضاوت نمی کردیم و همه یکسان بودن، بزرگ که شدیم قضاوت های درست و غلط مون باعث شد که اندازه ی دوست داشتنمون تغییر کنه.
کاش هنوزم همه رو به اندازه ی همون بچگی، 10تا دوست داشتیم.
بچه که بودیم اگه با کسی دعوا می کردیم یک ساعت بعد از یادمون می رفت، بزرگ که شدیم گاهی دعواهامون سال ها تو یادمون می مونه و آشتی نمی کنیم.
بچه که بودیم گاهی با یه تیکه نخ سرگرم می شدیم، بزرگ که شدیم حتی 100تا کلاف نخ هم سرگرممون نمی کنه .
بچه که بودیم بزرگترین آرزومون داشتن کوچیک ترین چیز بود، بزرگ که شدیم کوچیک ترین آرزومون داشتن بزرگترین چیزه.
بچه که بودیم آرزومون بزرگ شدن بود، بزرگ که شدیم حسرت برگشتن به بچگی رو داریم.
بچه که بودیم تو بازی هامون ادای بزرگترها رو در می آوردیم، بزرگ که شدیم همش توی خیالمون برمی گردیم به بچگی.
بچه که بودیم درد و دل ها رو با یه ناله می گفتیم همه می فهمیدن، بزرگ که شدیم درد و دل رو به صد زبون می گیم هیچ کس نمی فهمه.
بچه که بودیم دوستی هامون تا نداشت، بزرگ که شدیم همه ی دوستی هامون تا داره.
بچه که بودیم بچه بودیم، بزرگ که شدیم بزرگ که نشدیم هیچ دیگه همن بچه هم نیستیم.
ای کاش با همن صفتد های خوب و پاک بچگی بزرگ می شدیم.