زندگي من و همسرم .....

paeeizan

اخراجی موقت
[FONT=&quot]
[/FONT]

[FONT=&quot]دیروز ظهر بود که همه چیز خراب شد.خرابتر البته.وقتی شوهرم گفت این همه سال دوستم ندشته وقتی گفت همان ماه اول میخواسته جدا بشه اما فکر آبروی خانواده رو کرده من ...نمیدونم من چی شدم فقط فکر کردم پنج ساله که مواظب هیچم.[/FONT]
[FONT=&quot]پنج ساله که سعی دارم چیزی رو حفظ کنم که وجود نداره.فکر کن نه ماه فکر کنی حامله ای و چیزی به دنیا نیاوری.حالم را نمیفهمیدم.به پسرم تشر زدم که زودتر بخوابد و او با چشم های معصومش نگاهم کرد.بهش گفتم که میخوام برم تا پرش بتونه براش یه مامان با شعور پیدا کنه و اون گفت که منو دوست داره.[/FONT]
[FONT=&quot]بهش گفتم بعدا از داشتن من خجالت میکشه بهش گفتم بده که آدم یه مامان بیشعور داشته باشه و گفتم بابات میتونه برات یه مامان با شعور و تحصیلکرده بیاره.دست خودم نبود نمیتونستم ساکت بشم واقعا میخواستم وقتی که هردوشون خواب رفتن از خونه برم کجا؟نمیدونم.[/FONT]

[FONT=&quot][/FONT]
[FONT=&quot]رفتم حمام زیر دوش مدام موهام رو چنگ زدم و سوال کردم حالا باید چکار کنم؟برم؟کجا؟بچه ام!حالا تنها عشقم بود تنها دلیل زنده بودنم.یک دسته از موهایم ریخت نگاهشان کردم که میرفتند طرف چاهک وسط حمام دو هفته پیش بود که به خاطر شوهرم رنگشان کردم به امید دستی که روی سرم بکشد.[/FONT]
[FONT=&quot]
[/FONT]

[FONT=&quot]چقدر از رنگشان بدم میامد وقت بیرون رفتن مدام زیر مقنعه و روسری قایمشان میکردم.اما دلم خوش بود که شوهرم خوشش میاید .چنگشان زدم محکمتر .بعد پرسیدم من شوهرم را دوت دارم؟این همه سال عاشقش بودم؟نمیدانم.شاید عادت بود.چرا زنش شدم؟همکار بودیم یکی دو بار با هم حرف زدیم به نظرم بهترین گزینه بود .[/FONT]
[FONT=&quot]
[/FONT]

[FONT=&quot]خانواده ام تاییدش کردند حالا که فکر میکنم یبینم شاید آنها هم میخواستند از دستم خلاص شوند.28 ساله بودم و خواهرم 16 ساله .حالا کم کم برای او هم خواستگار میامد.همه فامیل میپرسیدند چرا من شوهر نمیکنم؟مامانم نگران بود.بابا میگفت آرزوی دیدن نوه هایش را دارد.یکبار برای فرار از حرف ها یکسال تنها بودن در تهران را تجربه کردم.جای من نبود.برگشتم زندگی سخت تر شد.[/FONT]
[FONT=&quot]یکدسته دیگر از موهایم ریخت.طلایی بودند.ازشان بدم میامد.فردا میرفتم و همه را پر کلاغی میکردم حتی به قیمت یک دعوای دیگر.[/FONT]

[FONT=&quot][/FONT]
[FONT=&quot]هنوز نفهمیده ام که دوستش دارم یا نه.راستش شاید یکجور حس تملک است که نمیگذارم از کنارم برود شاید من هم عشق را نمیدانم شاید تظاهر هایم بی نتیجه بوده.[/FONT]
[FONT=&quot]از حمام بیرون آمدم کنار پسرکم دراز کشیدم و خوابم برد مواظب بودم که گریه نکنم.[/FONT]
[FONT=&quot]شب مهمان برادرم بودیم حال من بد بود و همه فهمیدند شوهرم پرسید چی شده برایش گفتم هضم حرف های ظهرش برایم سخت است اما نگران نباشد برای خودم حلش میکنم.[/FONT]

[FONT=&quot][/FONT]
[FONT=&quot]چه کنم به زندگی بدون عشق ادامه بدهم؟با وجود بچه چاره ای هم دارم آنهم من که همه عشقم همه امیدم پسرم است؟میمانم.





راست و دروغ اين قصه پاي نويسنده اش .....:)
[/FONT]
 

Mr.Pouyan

عضو جدید
کاربر ممتاز
مرسی اما خوب اینکه نصفشه..
 

sara@fshar

عضو جدید
کاربر ممتاز
این آقا بوی لایحه چن تا زن بگیر به دماغش خورده بود
 

Similar threads

بالا