elo0ne_lady
عضو جدید
دست هایم مانده به درگاه پنجره ، صدای واضحی مرا می خواند ، آری غروب است خیره می شوم به آیینه ... کسی در آینه از من می پرسد بی قراری باز بی تابی روی از آن بر می گردانم می گویم مرا تابی نیست ، اشتیاقی نیست به این دنیا ، شکوه از خود دارم چرا نور امید را هر از گاهی گم می کنم ...!!!
خسته ام از حرف سكوت خسته ام از هر واژه كه با تنهايي همرا ه است مي خواهم نقطه بگذارم در پايان همه اين جملات شايد باز نتوانم….
خسته ام از حرف سكوت خسته ام از هر واژه كه با تنهايي همرا ه است مي خواهم نقطه بگذارم در پايان همه اين جملات شايد باز نتوانم….
