به نام سر فصل همه نام ها....
سلاممممممممممممم به همه هموطنای عزیز
امروز 22 اسفند سالروز تجلیل از شهدای بزرگواره این روز رو به همه دوستان عزیز تبریک عرض میکنممممممممممم
لطفا یه فاتحه نثار روح پاکشون کنید لطفا اگه شعر و خاطراتی از شهدا دارید اینجا بذارید
مهدی گفت : اینجوری که نمیشه هر هشت نفرمون بریم میدون مین ؛باید قرعه کشی کنیم اسم هر
کی دراومد اون میره
همه قبول کردند مهدی کاغذی از جیبش درآورد و ان را هشت قسمت کرد و روی هر کدام اسمی نوشت
بعد کاغذها را تا کرد و آنها را توی دستانش به هم ریخت و آن را جلوی دوستان رزمنده اش گرفت لحظه
ی عجیبی بود یک اسم باید بیرون می امد مهدی که سکوت و نگاه سنگین دوستانش را دید لبخندی زد
و گفت: ای بابا نکنه ترسیدید ؟؟؟زود باشید یه نفر یکی از کاغذا رو برداره اگر برندارید خودم باید قرعه
کشی کنم ها..
یک نفر ارام دستش را جلو اورد یکی از کاغذه هارا برداشت دل توی دل کسی نبود ارام باز کرد
- مهدی !
همه زل زدند تو صورت مهدی که آرام ایستاده بود و می خندید مهدی گفت :عجب شانسی دارم من !
و بعد در حالی که خودش را اماده می کرد برگشت و تک تک دوستانش را بوسید اشک توی صورت همه
جمع شده بود مهدی آرام راه افتاد
ساعتی بعد مهدی آنسوی میدان بود راه را باز کرده بود اما هنوز آخرین گام را برنداشته که ناگهان صدای
انفجار مهیبی بلند شد کهدی در اخرین گام گرفتار مین شده بود
صدای ناله ی بسیجی های همرزم مهدی بلند شد مهدی راه را باز کرده بود اما خودش پرواز ...
یک نفر کاغذهایی را که مهدی نوشته بود توی مشتش گرفت و آن را بوسید : دستخظ اقا مهدی
و بعد بی اختیار یکی از کاغذها را باز کرد دهانش از تعجب باز ماند و با صای بلنذ گریه کرد رزمنده ها او را
دوره کردند
چی شده ؟؟چا یکدفعه اینجوری شدی ؟؟
رزمنده ی بسیجی در حالی که یکی یکی کاغذها را باز می کرد با صدای گریه ی بلندی گفت
مگه نمی بینید مهدی داخل هر هشتا کاغذ اسم خودش رو نوشته بود
**************************
جزیره مجنون در واقع شهر موشها بود ؛موشهای صحرایی معروف به گربه خور !
گردان تخریب که در شلمچه مستقر بود آنها گربه ای داشتند که واقعا منحسر به فرد بود !
گربه ای که توانسته بود با موشهای گردن کلفت منطقه مچ بندازد .
شهید خورشیدی از برادران تدارکات در جزیره به فکر چاره می افتد قرار بر این میشود که آن گربه را مدتی
از واحد تخریب عاریه بگیرند ایشان می اید شلمچه و با شهید شکوهی صحبت میکند و او خیلی جدی
می گوید ما حرفی نداریم ولی باید از ستاد لشکر برایش یک هفته حکم ماموریت بگیرید رفاقتی نمی
شود برای ما مسئولیت دارد !
---------------------------------------------------------
سر کار گذاشتن مامور بعثی
در دوران اسارت بعثی ها گفته بودند که کسی حق ورزش کردن ندارد اما یکی از بچه ها رفت و در گوشه
حیاط اردوگاه کمی ورزش کرد .مامور عراقی متوجه شد و به سرعت در حالی که یک خودکار و کاغذ در
دستش بود جلو دوید و خواست که اسم اسیر ورزشکار را بنویسد با خشم پرسید : ما اسمک ؟؟
او که خیلی اهل شوخی بود خیلی جدی گفت اسم من گچ پژ است (چهار حروفی که در الفبای عربها
نیست )مامور عراقی چند دقیقه ای تلاش کرد اما هر کار کرد نتوانست این اسم را تلفظ کند و بنویسد
این بود که ول کرد و رفت بعد از رفتن او ما مدتها می خندیدیم
***************************************
خوش خواب
حقیقت اش گاهی حسودیمان می شد از اینکه بعضی اینقدر خوش خواب بودند سرشان را نگذاشته
روی زمین انگار هفتاد سال بود که خوابیده اند و تا دلت بخواهد خوابشان سنگین بود ؛توپ بغل
گوششان شایک میکردی پلک هم نمی زدند ماهم اذیتشان میکردیم دست خودمان نبود کافی بود مثلا
لنگه دمپایی یا پوتین سر جایش نباشد دیگر معطل نمی کردیم که خوب همه جا را بگردیم صاف می
رفتیم بالای سر این برادران خوش خواب
برادر برادر !) دیگر خودشان از حفظ بودند هنوز نپرسیده بودیم
پوتین مرا ندیدی جواب میدادند :به پسر پیغمبر ندیدم و دوباره خر و پفشان بلند میشد اما این همه ماجرا
نبود چند دقیقه بعد دوباره : برادر برادر
بلند می شدند و این دفعه می نشستند : برادر و زهرمار دیگه چی شده ؟
جواب میشنیدند : هیچی بخواب خواستم بگم پوتینم پیدا شد !
سلاممممممممممممم به همه هموطنای عزیز
امروز 22 اسفند سالروز تجلیل از شهدای بزرگواره این روز رو به همه دوستان عزیز تبریک عرض میکنممممممممممم
لطفا یه فاتحه نثار روح پاکشون کنید لطفا اگه شعر و خاطراتی از شهدا دارید اینجا بذارید

مهدی گفت : اینجوری که نمیشه هر هشت نفرمون بریم میدون مین ؛باید قرعه کشی کنیم اسم هر
کی دراومد اون میره
همه قبول کردند مهدی کاغذی از جیبش درآورد و ان را هشت قسمت کرد و روی هر کدام اسمی نوشت
بعد کاغذها را تا کرد و آنها را توی دستانش به هم ریخت و آن را جلوی دوستان رزمنده اش گرفت لحظه
ی عجیبی بود یک اسم باید بیرون می امد مهدی که سکوت و نگاه سنگین دوستانش را دید لبخندی زد
و گفت: ای بابا نکنه ترسیدید ؟؟؟زود باشید یه نفر یکی از کاغذا رو برداره اگر برندارید خودم باید قرعه
کشی کنم ها..
یک نفر ارام دستش را جلو اورد یکی از کاغذه هارا برداشت دل توی دل کسی نبود ارام باز کرد
- مهدی !
همه زل زدند تو صورت مهدی که آرام ایستاده بود و می خندید مهدی گفت :عجب شانسی دارم من !
و بعد در حالی که خودش را اماده می کرد برگشت و تک تک دوستانش را بوسید اشک توی صورت همه
جمع شده بود مهدی آرام راه افتاد
ساعتی بعد مهدی آنسوی میدان بود راه را باز کرده بود اما هنوز آخرین گام را برنداشته که ناگهان صدای
انفجار مهیبی بلند شد کهدی در اخرین گام گرفتار مین شده بود
صدای ناله ی بسیجی های همرزم مهدی بلند شد مهدی راه را باز کرده بود اما خودش پرواز ...
یک نفر کاغذهایی را که مهدی نوشته بود توی مشتش گرفت و آن را بوسید : دستخظ اقا مهدی
و بعد بی اختیار یکی از کاغذها را باز کرد دهانش از تعجب باز ماند و با صای بلنذ گریه کرد رزمنده ها او را
دوره کردند
چی شده ؟؟چا یکدفعه اینجوری شدی ؟؟
رزمنده ی بسیجی در حالی که یکی یکی کاغذها را باز می کرد با صدای گریه ی بلندی گفت
مگه نمی بینید مهدی داخل هر هشتا کاغذ اسم خودش رو نوشته بود
**************************
جزیره مجنون در واقع شهر موشها بود ؛موشهای صحرایی معروف به گربه خور !
گردان تخریب که در شلمچه مستقر بود آنها گربه ای داشتند که واقعا منحسر به فرد بود !
گربه ای که توانسته بود با موشهای گردن کلفت منطقه مچ بندازد .
شهید خورشیدی از برادران تدارکات در جزیره به فکر چاره می افتد قرار بر این میشود که آن گربه را مدتی
از واحد تخریب عاریه بگیرند ایشان می اید شلمچه و با شهید شکوهی صحبت میکند و او خیلی جدی
می گوید ما حرفی نداریم ولی باید از ستاد لشکر برایش یک هفته حکم ماموریت بگیرید رفاقتی نمی
شود برای ما مسئولیت دارد !
---------------------------------------------------------
سر کار گذاشتن مامور بعثی
در دوران اسارت بعثی ها گفته بودند که کسی حق ورزش کردن ندارد اما یکی از بچه ها رفت و در گوشه
حیاط اردوگاه کمی ورزش کرد .مامور عراقی متوجه شد و به سرعت در حالی که یک خودکار و کاغذ در
دستش بود جلو دوید و خواست که اسم اسیر ورزشکار را بنویسد با خشم پرسید : ما اسمک ؟؟
او که خیلی اهل شوخی بود خیلی جدی گفت اسم من گچ پژ است (چهار حروفی که در الفبای عربها
نیست )مامور عراقی چند دقیقه ای تلاش کرد اما هر کار کرد نتوانست این اسم را تلفظ کند و بنویسد
این بود که ول کرد و رفت بعد از رفتن او ما مدتها می خندیدیم
***************************************
خوش خواب
حقیقت اش گاهی حسودیمان می شد از اینکه بعضی اینقدر خوش خواب بودند سرشان را نگذاشته
روی زمین انگار هفتاد سال بود که خوابیده اند و تا دلت بخواهد خوابشان سنگین بود ؛توپ بغل
گوششان شایک میکردی پلک هم نمی زدند ماهم اذیتشان میکردیم دست خودمان نبود کافی بود مثلا
لنگه دمپایی یا پوتین سر جایش نباشد دیگر معطل نمی کردیم که خوب همه جا را بگردیم صاف می
رفتیم بالای سر این برادران خوش خواب

پوتین مرا ندیدی جواب میدادند :به پسر پیغمبر ندیدم و دوباره خر و پفشان بلند میشد اما این همه ماجرا
نبود چند دقیقه بعد دوباره : برادر برادر
بلند می شدند و این دفعه می نشستند : برادر و زهرمار دیگه چی شده ؟
جواب میشنیدند : هیچی بخواب خواستم بگم پوتینم پیدا شد !