فصل 9
قسمت 5
خانم کوچک بسیار خوشحال شد، چون خودش هم دلش هوای نوه هایش را کرده بود. بعد از خداحافظی به سمت خانه راه افتادم، خورشید خانم در را به رویم باز کرد. آقاجون و خسرو همراه با دوقلوها به خانه ی آقاخان رفته بودند. با کمک خورشید خانم هر چه همراه داشتم به اتاق گیسو بردم. در گوشه ای شهلا به خواب رفته بود، مانند یک فرشته ی پاک و معصوم.
خورشید خانم گفت: «آقا خسرو بچه را خواباند و به من سفارش کرد و رفت، ولی نمی دونم چشه! تا حالا چند دفعه از خواب پریده و به هر سختی که بوده او را خواباندم. الهی شکر که آمدید، بچه ی دخترم چند روزی است که مریضه می خوام یه سری بهش بزنم، شما کاری ندارید؟ شب زود برمی گردم. شام هم آماده کردم روی اجاقه، اگه زحمتی نیست هرازگاهی سری به غذا بزن»
بعداز رفتن او اتاق را که از شلوغی، محشری شده بود تمیز و مرتب کردم و به سراغ خانم بزرگ رفتم. چند دقیقه ای از آمدنم نگذشته بود که صدای گریه ی شهلا بلند شد. سراسیمه به سراغش رفتم، باز از خواب پریده بود و یک بند گریه می کرد. عروسک مورد علاقه اش را که خانم کوچک برایش درست کرده بود در بغلش گذاشتم، ولی فایده نداشت.
به پیشنهاد خانم بزرگ قندداغی درست کردم و به دهانش گذاشتم او را آن قدر گرداندم تا خوابش برد. آرام و آهسته می خواستم او را به اتاق ببرم که صدای کوبه ی در بلند شد، در را باز ردم، کسی جز خسرو نبود. نگران شهلا شده بود و زودتر از دیگران آمده بود. در طول راه برایش توضیح دادم که چند دفعه از خواب پریده و فکر می کنم که بهانه ی تو و گیسو را گرفته باشد.
وقتی شهلا را می خواستم سر جایش قرار بدهم ناگهان آهی کشید و گفت: «چقدر بهت می یاد مادرش باشی»
حال و حوصله ی این حرفها را نداشتم و گفتم: «خسرو دوباره شروع نکن» گفت: «باور کن، خیلی بهت می یاد»
با عصبانیت گفتم: «دست بردار! تا کی می خواهی ادامه بدهی؟ هر دفعه یک نیش و کنایه می زنی! برای خودت فکرهایی می کنی، فکرهایی که ثمری ندارد. نگاهی به این طفل معصوم بینداز او به پدری احتیاج دارد که فقط به فکر او و مادرش باشد. چرا این قدر مرا آزار می دهی؟ بگذار هر کداممان در همان راهی که سرنوشت برایمان تعیین کرده ادامه دهیم. دست از سرم بردار و راحتم بگذار»
با خونسردی جواب داد: «اگر ازدواج نکنی، کاری به کارت ندارم. قول می دهم به جان شهلا به زندگی ام برسم. پدر خوبی برای او و شوهر خوبی برای خواهرت باشم و دور تو را خط بکشم»
کم کم بر هیجان خود نتوانست فایق شود و با حرارت هر چه تمام تر گفت: «فقط چه کنم که طاقت رقیب را ندارم. به خدا دارم از حسادت می ترکم! از این که تو مال کس دیگری می شوی از غصه دارم دق می کنم. وقتی تو را در آغوش مرد دیگری تجسم می کنم دلم می خواهد خودم را بکشم. فکر می کنی برای چه حاضر نیستم او را ببینم؟ چون تحملش را ندارم و از خودم هم مطمئن نیستم. می ترسم دست به عمل احمقانهای بزنم ... خاتون اگر دوستم نداری لااقل بهم رحم کن»
خدایا او چه می گفت؟ از من چه می خواست؟ با ملایمت و نرمی گفتم: «روزی که من قصد ازدواج نداشتم و می خواستم درسم را بخوانم و تا آخر عمر تارک دنیا شوم، حرفم را نفهمیدی و با حرف هایت آزارم دادی. به خاطر خودت بود که تصمیم گرفتم از این خانه بروم تا کمتر تو را ببینم. از این زندگی و از خودم خسته شده بودم و می خواستم خودم را به نحوی نجات دهم و حالا که دارم می روم، سعی می کنی نظرم را عوض کنی. خسرو! برای این حرفها دیگه دیر شده. بگذار از این عشق بی سرانجام، خاطره ی خوبی داشته باشیم. به خدا خسته شده ام، از تو از خودم ... کم کم نفرت همه ی وجودم را پوشانده، دلم می خواهد به گورستانی بروم که هیچ کس را نبینم»
ناگهان به سراغم آمد و دستم را گرفت و گفت: «خاتون، باور کن من از هیچ چیز نمی ترسم. بیا شهلا را برداریم و فرار کنیم. زیر این آسمان کبود جایی هم برای ما پیدا می شه، غیابی گیسو را طلاق می دهم ... دور از دیگران زندگی شیرینی را با هم شروع می کنیم»
گرمای دستش تمام وجودم را گرم کرد. هیچ تلاشی برای بیرون کشیدن دستم انجام ندادم. یک گلوله آتش شده بودم که هر آن ممکن بود شعله هایش به هر طرف سرایت کند. تردید و دودلی در وجودم رخنه کرده بود. او یک بند حرف می زد: زندگی رویای من با او، با هم بدون هیچ مزاحمی در ناکجاآباد ساکن می شدیم و به خوبی و خوشی زندگی می کردیم.
غرق در فکر و خیالات بودم که ناگاه صدای گریه ی شهلا مرا از آن حال و هوا بیرون آورد. نمی دانم چه نیرویی مرا می خواند. دستان خسرو را پس زدم و به سرعت به طرف مطبخ رفتم. هیچ چیز نمی دیدم، فقط هیکل سنگینم را به سختی حمل می کردم. هیزمی که در اجاق می سوخت برداشتم و در پشت دستم جای دستان خسرو گذاشتم. بوی گوشت سوخته همراه با صدای جلز و ولز و فریادی که از ته دلم بلند شد، همه جا را فرا گرفته بود: «خسرو ازت بدم می یاد! از ریختت متنفرم!»
نمی دانم چرا چند دفعه این جمله را تکرار کردم. با صدای فریادم خانم بزرگ و گیسو سراسیمه به سمت مطبخ آمدند و آنقدر که دلم سوخته و درد می کردم دستم اذیتم نمی کرد. خسرو هراسان تکه هیزم را از دستم گرفت و به طرف اجاق پرت کرد و گفت: «دختر مگر دیوانه شدی، خودت را برای چی سوزاندی؟»
در بغل خانم بزرگ زار زار گریه کردم و بی پروا بدون این که وجود خانم بزرگ را حس کنم گفتم: «خسرو از ریختت متنفرم! دست از سرم بردار، به خدا قسم خودم را می کشم تا از دست تویِ احمق راحت شوم»
خانم بزرگ همان طور که خرده ریزهای هیزم را از پوست دستم جدا می کرد محکم و استوار رو کرد به او و گفت: «پسر بس کن! تا کی می خواهی این دختر را زجر بدهی؛ برایت بس نیست دیوانه اش کردی و حالا منتظر مرگش نشستی؟ حماقت به خرج نده. می خواستی همون موقع مثل یک مرد جلو آقاخان بایستی، نه اینکه حالا با زن و یه بچه فیلت یاد هندستون بکنه. تو اون موقع عرضه نداشتی، حالا چرا می خواهی ثابت کنی. همین خاتون هم که می گی حاضری براش بمیری دروغ می گی وگرنه این همه آزارش نمی دادی. مرد بخود بیا، لااقل به فکر دختر باش! دو روز دیگه که بزرگ شد، نظرش درباره ی تو چیه. دنیای رویایی برای خودت ساختی که چی بشه؟ با رویا که نمی شه زندگی کرد. بهتره هر چه زودتر گورت را گم کنی و از این شهر بری. این جا جایی برای آدم ترسو نیست. زورت به مردش نمی رسه یقه ی این طفل معصوم را گرفتی»
تا پایان صفحه 125
*** فشردن دکمه تشکر و دکمه + موجب دلگرمیه ***
قسمت 5
خانم کوچک بسیار خوشحال شد، چون خودش هم دلش هوای نوه هایش را کرده بود. بعد از خداحافظی به سمت خانه راه افتادم، خورشید خانم در را به رویم باز کرد. آقاجون و خسرو همراه با دوقلوها به خانه ی آقاخان رفته بودند. با کمک خورشید خانم هر چه همراه داشتم به اتاق گیسو بردم. در گوشه ای شهلا به خواب رفته بود، مانند یک فرشته ی پاک و معصوم.
خورشید خانم گفت: «آقا خسرو بچه را خواباند و به من سفارش کرد و رفت، ولی نمی دونم چشه! تا حالا چند دفعه از خواب پریده و به هر سختی که بوده او را خواباندم. الهی شکر که آمدید، بچه ی دخترم چند روزی است که مریضه می خوام یه سری بهش بزنم، شما کاری ندارید؟ شب زود برمی گردم. شام هم آماده کردم روی اجاقه، اگه زحمتی نیست هرازگاهی سری به غذا بزن»
بعداز رفتن او اتاق را که از شلوغی، محشری شده بود تمیز و مرتب کردم و به سراغ خانم بزرگ رفتم. چند دقیقه ای از آمدنم نگذشته بود که صدای گریه ی شهلا بلند شد. سراسیمه به سراغش رفتم، باز از خواب پریده بود و یک بند گریه می کرد. عروسک مورد علاقه اش را که خانم کوچک برایش درست کرده بود در بغلش گذاشتم، ولی فایده نداشت.
به پیشنهاد خانم بزرگ قندداغی درست کردم و به دهانش گذاشتم او را آن قدر گرداندم تا خوابش برد. آرام و آهسته می خواستم او را به اتاق ببرم که صدای کوبه ی در بلند شد، در را باز ردم، کسی جز خسرو نبود. نگران شهلا شده بود و زودتر از دیگران آمده بود. در طول راه برایش توضیح دادم که چند دفعه از خواب پریده و فکر می کنم که بهانه ی تو و گیسو را گرفته باشد.
وقتی شهلا را می خواستم سر جایش قرار بدهم ناگهان آهی کشید و گفت: «چقدر بهت می یاد مادرش باشی»
حال و حوصله ی این حرفها را نداشتم و گفتم: «خسرو دوباره شروع نکن» گفت: «باور کن، خیلی بهت می یاد»
با عصبانیت گفتم: «دست بردار! تا کی می خواهی ادامه بدهی؟ هر دفعه یک نیش و کنایه می زنی! برای خودت فکرهایی می کنی، فکرهایی که ثمری ندارد. نگاهی به این طفل معصوم بینداز او به پدری احتیاج دارد که فقط به فکر او و مادرش باشد. چرا این قدر مرا آزار می دهی؟ بگذار هر کداممان در همان راهی که سرنوشت برایمان تعیین کرده ادامه دهیم. دست از سرم بردار و راحتم بگذار»
با خونسردی جواب داد: «اگر ازدواج نکنی، کاری به کارت ندارم. قول می دهم به جان شهلا به زندگی ام برسم. پدر خوبی برای او و شوهر خوبی برای خواهرت باشم و دور تو را خط بکشم»
کم کم بر هیجان خود نتوانست فایق شود و با حرارت هر چه تمام تر گفت: «فقط چه کنم که طاقت رقیب را ندارم. به خدا دارم از حسادت می ترکم! از این که تو مال کس دیگری می شوی از غصه دارم دق می کنم. وقتی تو را در آغوش مرد دیگری تجسم می کنم دلم می خواهد خودم را بکشم. فکر می کنی برای چه حاضر نیستم او را ببینم؟ چون تحملش را ندارم و از خودم هم مطمئن نیستم. می ترسم دست به عمل احمقانهای بزنم ... خاتون اگر دوستم نداری لااقل بهم رحم کن»
خدایا او چه می گفت؟ از من چه می خواست؟ با ملایمت و نرمی گفتم: «روزی که من قصد ازدواج نداشتم و می خواستم درسم را بخوانم و تا آخر عمر تارک دنیا شوم، حرفم را نفهمیدی و با حرف هایت آزارم دادی. به خاطر خودت بود که تصمیم گرفتم از این خانه بروم تا کمتر تو را ببینم. از این زندگی و از خودم خسته شده بودم و می خواستم خودم را به نحوی نجات دهم و حالا که دارم می روم، سعی می کنی نظرم را عوض کنی. خسرو! برای این حرفها دیگه دیر شده. بگذار از این عشق بی سرانجام، خاطره ی خوبی داشته باشیم. به خدا خسته شده ام، از تو از خودم ... کم کم نفرت همه ی وجودم را پوشانده، دلم می خواهد به گورستانی بروم که هیچ کس را نبینم»
ناگهان به سراغم آمد و دستم را گرفت و گفت: «خاتون، باور کن من از هیچ چیز نمی ترسم. بیا شهلا را برداریم و فرار کنیم. زیر این آسمان کبود جایی هم برای ما پیدا می شه، غیابی گیسو را طلاق می دهم ... دور از دیگران زندگی شیرینی را با هم شروع می کنیم»
گرمای دستش تمام وجودم را گرم کرد. هیچ تلاشی برای بیرون کشیدن دستم انجام ندادم. یک گلوله آتش شده بودم که هر آن ممکن بود شعله هایش به هر طرف سرایت کند. تردید و دودلی در وجودم رخنه کرده بود. او یک بند حرف می زد: زندگی رویای من با او، با هم بدون هیچ مزاحمی در ناکجاآباد ساکن می شدیم و به خوبی و خوشی زندگی می کردیم.
غرق در فکر و خیالات بودم که ناگاه صدای گریه ی شهلا مرا از آن حال و هوا بیرون آورد. نمی دانم چه نیرویی مرا می خواند. دستان خسرو را پس زدم و به سرعت به طرف مطبخ رفتم. هیچ چیز نمی دیدم، فقط هیکل سنگینم را به سختی حمل می کردم. هیزمی که در اجاق می سوخت برداشتم و در پشت دستم جای دستان خسرو گذاشتم. بوی گوشت سوخته همراه با صدای جلز و ولز و فریادی که از ته دلم بلند شد، همه جا را فرا گرفته بود: «خسرو ازت بدم می یاد! از ریختت متنفرم!»
نمی دانم چرا چند دفعه این جمله را تکرار کردم. با صدای فریادم خانم بزرگ و گیسو سراسیمه به سمت مطبخ آمدند و آنقدر که دلم سوخته و درد می کردم دستم اذیتم نمی کرد. خسرو هراسان تکه هیزم را از دستم گرفت و به طرف اجاق پرت کرد و گفت: «دختر مگر دیوانه شدی، خودت را برای چی سوزاندی؟»
در بغل خانم بزرگ زار زار گریه کردم و بی پروا بدون این که وجود خانم بزرگ را حس کنم گفتم: «خسرو از ریختت متنفرم! دست از سرم بردار، به خدا قسم خودم را می کشم تا از دست تویِ احمق راحت شوم»
خانم بزرگ همان طور که خرده ریزهای هیزم را از پوست دستم جدا می کرد محکم و استوار رو کرد به او و گفت: «پسر بس کن! تا کی می خواهی این دختر را زجر بدهی؛ برایت بس نیست دیوانه اش کردی و حالا منتظر مرگش نشستی؟ حماقت به خرج نده. می خواستی همون موقع مثل یک مرد جلو آقاخان بایستی، نه اینکه حالا با زن و یه بچه فیلت یاد هندستون بکنه. تو اون موقع عرضه نداشتی، حالا چرا می خواهی ثابت کنی. همین خاتون هم که می گی حاضری براش بمیری دروغ می گی وگرنه این همه آزارش نمی دادی. مرد بخود بیا، لااقل به فکر دختر باش! دو روز دیگه که بزرگ شد، نظرش درباره ی تو چیه. دنیای رویایی برای خودت ساختی که چی بشه؟ با رویا که نمی شه زندگی کرد. بهتره هر چه زودتر گورت را گم کنی و از این شهر بری. این جا جایی برای آدم ترسو نیست. زورت به مردش نمی رسه یقه ی این طفل معصوم را گرفتی»
تا پایان صفحه 125
*** فشردن دکمه تشکر و دکمه + موجب دلگرمیه ***